'اهل
کجا هستی؟'
این یگانه سوالی
است که شاید هرگز
برایش نتوانم
جوابی بیابم. چون
نمیدانم اهل
کدام کشور هستم؛
وقتی پدرم
افغانستانی است،
مادرم آلمانی،
خودم متولد روسیه
هستم و شهروندی
آمریکا را هم
دارم، پاسخ به
این سوال برایم
آسان نیست.
در خانوادهای
متولد شدم که
هرگز برایم نگفت
اهل کدام کشورم؛
با اینکه در
روسیه به من
میگفتند تو روسی
هستی، چون زاده
آنجا هستی و مهم
نیست که پدر و
مادرت از کجا
هستند، اما باز
هم سوال هویت
برایم حل شدنی
نبود.
وقتی در جمع
بچههای
افغانستانی بودم،
همیشه این
سوالها در ذهنم
خطور میکرد که
اگر روسی هستم پس
چرا در میان
افغانها هستم؟
چرا باید با
افغانها رابطه
داشته باشم؟ چرا
با اینها حس
بیگانگی نمیکنم؟
و چراهای زیادی
دیگر که ذهنم را
همیشه مشغول نگه
میداشت و قرار
را از من میگرفت.
پدرم هرگز برایم
نگفت که
افغانستانی هستم
و مادرم هم نگفت
که آلمانی هستم.
بیشتر وقتم را
دور از خانواده و
تحت تاثیر فرهنگ
روسی سپری
میکردم و تقریبا
همیشه روسی صحبت
میکردم؛ حتی در
خانه با خواهران
و برادرانم روسی
حرف میزدم.
البته پدر و مادر
هر دو خیلی تلاش
میکردند تا بچه
هایشان فارسی و
آلمانی یاد
بگیرند که تلاش
هایشان به هدر
نرفت و ما هر دو
زبان را یاد
گرفتیم اما وقتی
خارج از حلقه
خانواده قرار
میگرفتم، بازهم
سوالهایی در
مورد هویت به
سراغم میآمد که
گاهی موجب
ناراحتیم میشد و
گاهی هم بی خیال
از کنارشان
میگذشتم.
من در افغانستان
بزرگ نشدهام و
به همین دلیل هم
بسیاری از آداب
فرهنگی و رسوم
افغانی برایم
آشنا نیست؛
همینطور آلمان،
البته فرهنگ
آلمانی و روسی
شباهتهایی
با هم دارند.
هنوز کوچک بودم
که مادرم را از
دست دادم و برای
همین وقت زیادی
با او سپری نکردم
تا بیشتر با زبان
و فرهنگ آلمانی
آشنا شوم.
از مادر برایم
هنر پیانو نواختن
به میراث ماند که
آن را همیشه
دنبال میکنم.
اما بارها به
دلیل عدم آگاهی
کامل از فرهنگ
افغانستان گول
خوردهام.
یکبار وقتی
دوازده سال داشتم
و مادر یکی از
دوستان افغانم
فوت کرده بود و
من برای
فاتحه/ترحیم به
منزلشان رفتم و
بجای اینکه
بگویم، "زندگی
سرتان باشد"،
گفتم "جایش سبز
باشد".
کسی که کنارم
ایستاده بود با
خشم نگاهم کرد،
اما وقتی فهمید
که هنوز
فارسی-دریام
لهجه دارد، نگاه
خشمآگینش به
لبخندی
کنایهآمیز تبدیل
شد و چیزی نگفت.
در خانه وقتی این
داستان را به
پدرم حکایت کردم،
خندید و برایم از
فرهنگ، رسوم،
ادبیات و تاریخ
افغاستان که
آهسته آهسته تازه
داشت برایم جالب
میشد، تعریف کرد.
پدر را هم از دست
دادم و در سفر
برای پیدا کردن
پاسخ به سوالهای
مربوط به هویت
تنها ماندم.
معمولا مسایل
مربوط به هویت
زمانیکه در یک
جمع بزرگ هستیم و
حس تنهایی
میکنیم، به
سراغمان میآید.
من هم دقیقا در
چنین حالاتی
بارها اتفاق
افتاده که به فکر
هویتم افتادهام.
وقتی برای اولین
بار فهمیدم که
پدرم از
افغانستان است و
مادرم از آلمان،
شوکه نشدم ولی
هنوز هم
نمیدانستم که
خودم از کجا
هستم، هر روز با
این سوال مواجه
میشدم اما اعضای
خانوادهام همیشه
برایم میگفتند
که هویت من یک
انسان است و بس.
من هم سالها با
این هویت که "من
یک انسان هستم"
زندگی کردم و
بارها شد که اگر
کسی پرسید اهل
کجا هستی، من
گفتم اهل
"انسانستان".
وقتی بزرگتر شدم
علاقه دیوانهوار
به ادبیات پیدا
کردم و همین
علاقه باعث شد که
بنویسم تا قلمم
صدا داشته باشد و
احساساتم
شنوندهای که به
فریادهای اشعار و
داستان هایم گوش
بدهد.
در اوایل تنها به
زبان روسی
مینوشتم. سفرهای
ادبی بیشماری هم
داشتم و همیشه با
استقبال و تقدیر
روبرو میشدم.
وقتی مرا در
جشنوارههای ادبی
معرفی میکردند
که اندیشه شاهی،
افغان-روس به روی
صحنه میآید و
اجرا میکند، حس
خوبی به من دست
میداد، حسی بیان
نشدنی، حسی به
اوج چیزی رسیدن و
همیشه این حس
باعث میشد با
انرژی و اشتیاق
اجرا کنم.
هنوز به یاد دارم
که در یک جشنواره
ادبی در ترکیه با
یکی از زنان
افغانستان آشنا
شدم. خودش را
معرفی کرد و
فارسی بسیار زیبا
صحبت میکرد، اما
وقتی من حرف زدم
و متوجه شد که
لهجه دارم، چند
لحظه بعد
زمانیکه از من
جدا شد، شنیدم که
به دوستش میگفت،
آن دختر هم افغان
است ولی فارسی
بلد نیست، "خیلی
شرم است برایش".
شنیدن حرف این
زن، مایوسم ساخت،
نه به این دلیل
که گفت "برایش
شرم است"، بلکه
به این دلیل که
من فارسی درست
بلد نبودم و با
خود فکر کردم که
چرا این همه سال
هرگز تلاش نکردم
زبان پدرم را به
درستی بیاموزم.
وقتی به روسیه
بازگشتم، تلاش
کردم فارسی را
درست بیاموزم،
بیشتر کتاب فارسی
خواندم و با
ادبیات افغانستان
و ایران آشنایی
پیدا کردم.
بعد از دو سال
تلاش زیاد،
دوباره در یک
جشنواره همان زن
را دیدم، این بار
بدون لهجه خیلی
هم خوب با او
فارسی صحبت کردم.
او لبخند زد و
گفت "بهت افتخار
میکنم، اندی جان".
لبخند او وقتی
میگفت "بهت
افتخار میکنم"،
به نظرم اولین
گام موفقانهام
در تثبیت هویت
افغانستانیام
بود.
آهسته آهسته توسط
دنیای مجازی با
نویسندههای
افغانستان و
ایران آشنا شدم.
آنها با نقد و
تحلیلهایشان بر
نوشتههایم، مرا
خیلی کمک کردند.
اما سفرم برای
هویتم هنوز هم
ادامه دارد، هنوز
مخصوصا در دنیا
مجازی از من
میپرسند که از
کجا هستم؟ وقتی
میگویم
افغانستان، بعدش
میپرسند از کجای
افغانستان؟ و من
باز هم سکوت
میکنم.
سالها بود که
میجنگیدم تا
مشخص شود که من
از کجا هستم.
وقتی کم کم
فهمیدم که خودم
افغان، قلبم
روسی، هنرم
آلمانی و
اندیشهام
آمریکایی است،
باز هم مرا دچار
سوالهای دیگری
کردند که اگر
افغان هستم، از
کجای افغانستان
هستم؟ اگر روس
هستم چطور فارسی
بلدم؟ و اگر
آلمانی هستم چرا
روسیه زندگی
میکنم؟ و من در
حیرتم که چرا این
موضوع هویت
اینقدر مهم است؟
آیا انسان بودن
من کافی نیست؟
آیا من به این
دلیل افغان هستم
که اصل در جامعه
افغانستان این
است که فرزاندن
مرتبط به جایی
دانسته میشوند
که پدرشان از
آنجا است، اما
این به نظرم
بیعدالتی بود به
حق مادرم که یک
زن بود و زنی که
بخاطر همسر
افغانش، کشور،
خانواده، دوستان،
حتی فرهنگ و
زبانش را رها
کرده بود.
مگر میشد که
بگویم من آلمانی
هستم؟ نه، حتی
آلمانی هم نیستم،
چون من متولد
روسیه هستم، پس
روسیه چه میشود؟
اینجا هم سرزمین
من است، اینجا
متولد شدم، نفس
کشیدم، کودک شدم،
دختر شدم، زن
شدم، و یک انسان
شدم.
این سرزمین
خاطرههای شیرین
و تلخ زندگیم است
و از همینجا
اولین گامهای
موفقیت زندگی را
برداشتم، من روس
هستم؟ نه، من روس
هم نیستم چون
همزمان با آن
شهروند آمریکا هم
هستم.
آمریکایی که چند
سال در آن درس
خواندم، کار
کردم، سفر کردم و
یک دنیا آموختم.
پس من آمریکایی
هستم؟
نه، من از سرزمین
هیچستانم و بس یک
انسانم.
|