بازیابی تفکر استراتژیک و عمل سیاسی

 کریس ژیلبرت

برگردان: بابک پاکزاد

 

 

معمول است روندهای متنوع و گوناگون در آمریکای لاتین، دوره ای که با زاپاتیسم در اواسط دهه90 آغاز و بعدها با ظهور دولت های چپ یا مردمی در ونزوئلا، بولیوی و اکوادور  و همزمان با دولت های چپ میانه در برزیل، اوروگوئه و آرژانتین تداوم یافت، را در چارچوب نظری بازگشت یا احیای چپ به دنبال سقوط بلوک شرق قرار دهند. این شکل از فرمولبندی با برخی مشکلات همراه است. از طرفی بسیار خوشبینانه است چرا که هنوز چپ در موضع تدافعی است و امواج نئولیبرالی ضد انقلاب  هنوز پس زده نشده است. از سوی دیگر این تحلیل خودویژه بودن فرایندهای مذکور را فراموش می کند: مسیری که در آن پس از افول تفکر سیاسی استراتژیک هم در عرصه مارکسیسم رسمی و هم نگرش «پایان تاریخ»  منبعث از راستگرایان، تلاش های درخور توجه و چشمگیری در جهت خلق و کشف مجدد سیاست چپ صورت گرفت.

چپ عاشق استناد به این عبارت ولادیمیر ایلیچ  لنین است که بدون تئوری انقلابی هیچ عمل انقلابی وجود نخواهد داشت و برعکس، در حقیقت بدون دادن بهای لازم به میانجی سیاسی ویژه که یکی از مهمترین ادای سهم لنین به مارکسیسم است. باید گفت لنین فهمید که این سیاست های استراتژیک است که همیشه با درجه قابل توجهی  خودمختاری (دارای آزادی عمل) از حوزه های اقتصادی و حتی اجتماعی باید میانجی میان تئوری و عمل باشند. بحث لنین در» چه باید کرد؟ » که در حین ادای احترام آشکار به کائوتسکی ، عبارات وی را درهم می پیچد این است که سیاست و آگاهی سیاسی باید از خارج از مبارزه اقتصادی بیاید و وارد شود.

به رغم تقدیر لنین از سوی چپ انقلابی، سیاست استراتژیک، از عمل چپ، تحت سیطره ایدئولوژی های اکونومیستی و پروگرسیویستی رنج می برد. این موضوع به این دلیل است که ایدئولوژی های مذکور همگی موتورها یی (محرک هایی) فارغ از عمل استراتژیک را بشارت می دهند – که آن را دیالکتیک، پیشرفت یا توسعه نیروهای مولده می نامند –  که ( بصورت اتوماتیک و غیر سیاسی) امور را به ارمغان می آورند و امور سیاسی و بویژه تغییرات اجتماعی را هدایت می کنند. تفکر استراتژیک توسط چپ انقلابی تنها و به صورت ادواری در قرن بیستم ظهور کرد: برای مثال، در مباحثه تالهیمر و بوخارین در کمینترن در 1925 ، در اندیشه های برخاسته از رساله ماکیاولی در یادداشت های زندان آنتونیو گرامشی در دهه 30 ، در لحظات مهم انقلاب چین پیش از رانه های اراده گرایانه و والنتاریستی اواسط قرن، و در کوبا طی دهه 60 .

تفکر استراتژیک سیاسی همچنین تحت تاثیر پست مدرنیسم  که راه نوینی به روی چپ پیرامون تفکر درباره سیاست و قدرت گشوده بود و بطور مداوم  تفکر  سیاسی را از طریق فتیشیزه کردن روایت های خرد (micro) ، تکثر و چندگانگی (multiple) ، و رخداد (becoming) ، تحت تاثیر قرار می داد دوره ای پر چالش را طی کرده است.

اینجاست که آمریکای لاتین با جستجوی خودویژه اش برای شاکله های سیاسی که روندهای سیاسی، آن را نمایان و ارائه می دهند پا به عرصه می گذارد.در اینجا نه فرد باید واله و شیدای این گفتمان شود و نه آن را نادیده بگیرد. باید گفت قدرت مردمی و دمکراسی مشارکتی باید فهمیده و درنظر گرفته شود اما باید همچنین نظری به هدف گذاری مجدد اشکال و نهادهای انتخابی و نمایندگی داشت. در ونزوئلا  تکیه بدون پرده پوشی به رهبر نقش مهمی را ایفا می کند، اما همزمان این رهبر    در بهترین لحظه ها و برهه های روند بولیواری – بمثابه رفیق (companero) و «یکی از ما» به زمین آورده می شد. پیشگام سیاسی به شکل بدیعی جهت سازماندهی رای دهندگان و خنثی کردن دشمن به رسانه های جمعی تکیه می کرد. نهایتا بلوک های عجیبی از قدرت و ائتلاف ها وجود داشت. جالب آن که رهبری تمایل به بی تفاوتی نشاط آوری نسبت به اصل مارکسیستی محوریت دادن به طبقه کارگر نشان می داد و این در حالی بود که بیکاران، نیمه شاغلان ، بومیان ، همه، وارد ملغمه ای متنوع و در حال دگرگونی شده بودند که بلوک تغییر را نمایندگی می کردند.

عنصر کلیدی این خلق مجدد سیاست بازپس گیری مفهوم و ارزش حق حاکمیت و استقلال بود. این مفهوم (بخشی از آن) از زیر آرواره های گفتمان به اشتباه جهانی شده حقوق بشر و بشریت بیرون کشیده شد که بر روند های مترقی طی سال های 1980 تا2000 سیطره داشت. این گفتمان به این مفهوم به اشتباه جهانی است که تا زمانی که بشریت هیچ چارچوب نهادی فعال (سازمان ملل؟! دادگاه بین المللی عدالت؟!) نداشته باشد، مفهوم «بشریت» به شکلی غیر انسانی توسط ملل و کشورهای بسیار قدرتمند و طبقات حاکمه اشان دستکاری می شود. علاوه براین، گفتمان حقوق بشر، اگرچه می تواند جهت مقاومت در برابر قدرت های حاکم بکار گرفته شود تمایل دارد با کانالیزه کردن بخش اعظم آنچه باید روابط سیاسی باشد به رابطه صرف قربانی و قربانی کننده ( که اغلب هم نادیده گرفته می شود) سیاست را ازمیان برداشته و نابود کند.  این به آن دلیل است که سیاست ضرورتا درباره مبارزات میان طبقات یا دشمنان ملی است و بنابراین کلا طبیعت متفاوتی با رابطه میان قربانی و قربانی کننده دارد. ( چرا که یک کنشگر سیاسی به وضوح نه قربانی دوستش است و نه قربانی دشمنانش چرا که او نیز برای آنها بدرستی و به شکل قرینه و برابر یک دشمن در نظر گرفته می شود).

روندهای آمریکای لاتین، همگی در خدمت بازسازی مفهوم حق حاکمیت و استقلال ملی و اشکال متنوعی (گاه تدوین شده ای) از گفتمان ضد امپریالیستی بوده اند وبنابراین در گسست با واژه گنگ و آشفته بشریت و حقوق بشر انتزاعی موثر بوده اند. در ونزوئلا، حق ونزوئلایی ها بر نفت و بنزین اشان به هیچ وجه حقوق بشرشان نیست بلکه چیزی به مراتب عینی تر و مادی تر است. تعجب برانگیز نیست که بازسازی تفکر استراتژیک سیاسی از سوی چاوز و روند های موجود در ونزوئلا اغلب با استعاره های نظامی محصور می شد. نظیر اظهارات چاوز مبنی بر این که سیاست یک نیروی زرهی بود که بجا از آن استفاده نشد. رئیس جمهور ونزوئلا در سال 2002 گفت: » من سیاست را با نیروی زرهی و اقتصاد را با توپخانه مقایسه می کنم». » این سیاست است که جایگاه محوری اش در نبرد برای جهان مورد نظر را می طلبد». چاوز همچنین از سرراستی دترمینیسم گسست. و هر روز نهادها و پروژه های متعددی را خلق می کرد. اغلب آنها به هیچ کجا نمی انجامید چرا که هرگز متحقق نمی شد و یا آن که پس از مدت زمان کوتاهی محو می شد.- که البته اجتناب ناپذیر بود. با این حال مهمترین حقیقت این است که نجات ابداع  و آزمایش و تحقیق مداوم برای اشکال و نهادهای جدید یک واقعیت روزمره در ونزوئلا طی دوره های شکوفایی روند بولیواری بود.

البته پاسخ  مختصربه این پرسش که چاوز به چه نوعی از سیاست دست یازید در عمل مشکل است. فراسوی شناختن کاراکتر استراتژیک اش، بسیار موضوعات برای شرح و بسط دادن باقی می ماند. «استراتژیک» دقیقا به چه شیوه؟ یک عنصر کلیدی شجاعت است که از آنجا که شرط آزادی است، عنصر اساسی سیاست محسوب می شود. هانا آرنت به ما می گوید که شکل شجاعت مرتبط با امر سیاسی در معنای ترک خانه، خانواده برای ماجراجویی در عرصه عمومی است. این مطمئنا در مورد چاوز صدق می کند که اگرچه به خانواده و خانه اش عشق می ورزید  و به درجاتی فامیلش را درمناصب مهم می گماشت به هیچ وجه از آن خانواده و منطقه اش نبود. در مفهوم مادی، آنها را برای شکلی عمومی تر و بکرتر از هستی پشت سر نهاد. عنصر دیگر پیوند عمیقی است که چاوز با توده ها  بر مبنای مفهوم تهور و جسارت قهرمانانه  برقرار ساخت که طی آن از آنها دعوت به مشارکت می شد. گام قهرمانانه چیزی است که ریشه های عمیقی در آگاهی ونزوئلایی دارد.

فصل دیگری در این فرآیند – اگرچه مطمئنا نه آخرین آن – افول سیاست استراتژیکی است که در ونزوئلا از راه رسید. نه ساده انگارانه با مرگ چاوز و بعدتر ریاست جمهوری مادورو، بلکه طی دوره خود چاوز. سیاست مادی و استراتژیک در سال 2007 تحت حاکمیت چاوز هنگامی که با جنبش دانشجویی راست گرا مواجه شد و جهت شکل دادن به PSUV به یک حزب سیاسی موثر شکست خورد  ، عقب رفت و دچار افول شد. مسیانیسم ( مسیحی گری) که همیشه در فرایند بولیواری نهفته بود، شروع به آشکار شدن و توفق یافتن کرد. با ماموریت ویوندا ونزوئلا، چاوز که امضایش بر ساختمان ها پدیدار می شد، بدل به یک چهره خیر و نیکوکار شد. البته سخت است که نقطه دقیق این پیچش را تعیین کرد، از آنجا که نهادها و حتی افراد می توانند به شکلی خرافی شاکله اشان را کماکان داشته باشند و اقدام به خالی و پر کردن آن با چیزهای دیگر و جدید کنند. این در مورد چاوز صدق می کند که پشت شخصیت  یگانه و مقبولش ، در سکوت بارقه یک ناجی فردی را جایگزین استراتژی عینی و عمل مادی  اولیه اش کرد. رابطه توده با رهبر در سکوت محوریت جذب اش را از شکل پیشین به شکل بعدی داد. تحت حاکمیت چاوز، خیلی قبل تر از آن که نیکلاس مادورو به قدرت برسد، شکلی از غیر سیاست و گونه ای از بارقه » چاویستی» شکل گرفت. این ها کفش هایی هستند که مادورو به پا کرد و ویژگی های فردی نیو ایجی (عصر جدیدی) خود را بر آن افزود.

نقطه شروع در این مقاله این ادعا بود که اهمیت فرایندهای جاری در آمریکای لاتین را باید در جایگاه بازیابی تفکر استراتژیک و نه بیشتر – بازگرداندن موج در مبارزه چپ و راست جهانی ( که اینگونه نبودند) قرار داد. در راستای تاکید بر این امر، در حال حاضر شواهد قاطعی موجود است که چپ آمریکای لاتین توانایی پیشرفت به سوی سوسیالیزم به شیوه ای عینی را نداشته است. روند ونزوئلایی در حقیقت مدیریت مردمی اقتصاد سرمایه داری در دوره رونق( دوره پولساز) اقتصادی  بود. به محض این که این دوره به مرزهای محدودیت خود رسید، ائتلاف طبقه چاویست که در مدیریت مردمی اقتصاد سرمایه داری متجلی شده بود – با برنامه های اجتماعی اش تحت عنوان  «ماموریت ها» که توده ها از آن منتفع می شدند همراه با فرار سرمایه و انباشت در خارج برای بورژوازی – دیگر کارآمد، عملی و ماندنی نیست.

چاوز قبل از مرگش البته به یک تحول رادیکال «glope de timon » فراخوان داده بود. قصد و منظور ابراز شده اش هر آن چه بود – نظیر تقویت کمون ها یا ارتقا بخشی عمل کادرهای سیاسی – این آرزوی بربادرفته چاوز را نمی توان چیزی بجز دریافت درونی نیاز به بازیابی تفکر استراتژیک و عمل سیاسی درک کرد: نیاز به برنامه ریزی یک حرکت استراتژیک که با ائتلاف طبقاتی   که پیش از این در مدل چاویستی حاکم و عملیاتی بود گسست حاصل کند. این در عمل راهی برای پیشبرد چاویسم است. با این حال، هرچقدرزمانه  تاریک به نظر رسد و هرچه تعمق و تفکر پیچیده تر شود آن چیزیست میان لحظه  کنونی و این هدف استراتژیک جدید.