امید سهرابی نیک

 می اندیشم پس هستم

دکارت

 

معمولاً هرگاه اصطلاح «فلسفۀ جدید» در دانشگاه ها بکار می رود، برای متمایز کردن این فلسفه از فلسفۀ قدیم و فلسفۀ قرون وسطاست. بنابراین، فلسفۀ جدید به معنای فلسفه از دورۀ اصلاح دین [در قرن شانزدهم] تا امروز است، نه فلسفۀ قرن بیستم. کسی که عموماًبنیادگذار فلسفۀ جدید محسوب می شود، دکارت است. پس، به عبارت روشن تر، اصطلاح «فلسفۀ جدید» یعنی «فلسفه از دکارت به بعد».

همگان دکارت را از جملهٔ بنیان‌گذاران فلسفهٔ جدید (فلسفهٔ بعد از دوران رنسانس یا تولد مجدد)می‌دانند. او اولین فیلسوف بزرگ بعد از دوران قرون وسطی است، که به همراه فیلسوفانی نظیر اسپینوزا و گوتفرید لایبنیتز به مکتب اصالت عقل تعلق دارند؛ مکتبی که عقیده‌اش این بود که: «به آنچه که حواس انسان ارائه می‌دهند نمی‌توان اطمینان کامل داشت، بلکه، تنها از راهعقل است، که شناخت حقیقی و یقین‌آور صورت می‌گیرد»

رنه دکارت (René Descartes) (1596-1650) در فرانسه به دنیا آمد و تحصیلاتی فوق العاده خوب کرد، البته فکر فوق العاده مستقلی هم داشت. هنوز درس می خواند که متوجه شد بزرگانی که سخنانشان حجت محسوب می شود، غالباً استدلال های نادرست می کنند. در جوانی وارد نظام شد و به نقاط مختلف اروپا سفر کرد ولی هیچ جا به جبهه نرفت. به زودی نظرش به این حقیقت جلب شد که صحنۀ زندگی هم مانند جهان کتاب، سرشار از تضاد و تناقض است و این مسأله را مورد توجه قرارداد که آیا راهی هست که آدمیان بتوانند از آن طریق به چیزی یقین پیدا کنند، و اگر هست، این راه چگونه است. از آن پی دکارت از سفر دست کشید و در هلند که حیات فکری در آنجا از همه جا آزادتر بود، گوشه نشینی اختیار کرد و در فاصلۀ بیست سال- از 1629 تا 1649- آثاری در ریاضیات و فلسفه به وجود آورد که از نظر عمق و اصالت نظیر نداشت و همچنین تحقیقات فراوان در علوم انجام داد. (فلسفه و علوم هنوز دو چیز جدا به حساب نمی آمدند و همچنان تا قرن هجدهم تفکیک نشده باقی بودند).

دکارت هرگز ازدواج نکرد ولی دختر نامشروعی داشت که در پنج سالگی مرد و مرگش بزرگترین ضربۀ عاطفی را در زندگی به پدر زد. او همیشه برازنده لباس می پوشید و مباهات می کرد که افسر ارتش است و عموماً مصاحبت مردان کار و داد و ستد را به همنشینی دانشمندان ترجیح می داد.

اندیشه

شکاکیت یکی از جریان های مهم در جو فکری عصر دکارت بود و به طرز عجیبی با امیدهای دور و دراز همزیستی پیدا کرده بود، امیدهایی دربارۀ اینکه علم ممکن است خصوصاً به کمک آنچه امروز تکنولوژی نامیده می شود، قادر به چه کارها بشود. از جمله امیدهای بزرگ به امکان ایجاد پزشکی علمی و صنعت علمی و امثال اینها پیدا شده بود، ولی کسی چگونگی این کار را نمی دانست.

یکی از چیزهایی که دکارت و افراد هم نسلش به یقین می دانستند این بود که مرجعیت تاریخی غیر از پژوهش یا تحقیق دست اول است.

دکارت در جستجوی یک برنامۀ پژوهشی بود و، مقدم بر آن، در پی یک روش پژوهشی.

مردم در آن روزگار، برخلاف امروز، علم را یکی از کارهای مشترک یا سازمان یافته تصور نمی کردند. امروز ما بی چون و چرا قبول داریم که علم مساوی است با گروهی دانشمند، یعنی عده ای از افراد که با هم تبادل نظر می کنند و کار فکری در میانشان تقسیم می شود. در آن زمان، در نیمۀ اول قرن هفدهم، هنوز نامعقول نبود که کسی به تنهایی به فکر پی ریزی و تأسیس همۀ علوم آینده بیفتد. دکارت حقیقتاً به این موضوع اعتقاد داشت و چنین فکری در آن عصر، برخلاف دنیای امروز، جنون خودبزرگ بینی تلقی نمی شد.

دکارت در آغاز با دو مسئله اساسی روبرو بود:

معرفت یقینی

دکارت در آغاز جوانی بسیار دلبسته ریاضیات بود. این به آن خاطر بود که می‌دید ریاضیات دارای نظامی کاملاً یقینی است‎. در حالی که سایر رشته‌های علمی و مخصوصا فلسفه این گونه نیست. فکر او بیشتر از هر چیزی متوجه فلسفه بود زیرا فلسفه را بنیاد معرفت بشری می‌دانست و اگر فلسفه به یقین نمی‌رسید، به هیچ دانشی نمی‌شد اعتماد کرد.

در آن زمان بسیاری از اندیشمندان به شکاکیت مطلق فلسفی گرویده بودند و می‌گفتند: در هیچ موضوعی نمی‌توان به یقین رسید. دکارت این امر را قبول نداشت و می‌خواست به هر صورتی که شده یقین را در فلسفه و دانش داخل کند.

به همین خاطر به این فکر افتاد تا فلسفه و تمام دانشهای انسانی را به روشی ویژه با هم درآمیزد و طوری آن را بنا کند که مانند ریاضیات کاملاً یقینی باشد.

رابطه جسم و روح

در دوره دکارت (قرن هفدهم میلادی) فیزیک و به دنبال آن مکانیک تا حد زیادی پیشرفت کرده بود. یکی از مسائل عمده این فیزیک جدید، آن بود که ماهیت ماده چیست؟ چه چیزی باعث فرایندهای مادی و طبیعی می‌شود؟ چه چیزی موجب می‌شود حرکات و حوادث مختلف طبیعی (مثل باریدن باران، گردش سیارات، روییدن گیاهان، زلزله و غیره...) اتفاق بیفتند؟

در آن زمان نگرش مکانیکی و مادی به طبیعت، نفوذ زیادی بین مردم و دانشمندان داشت. نگرشی که دلیل همه حرکات و حوادث جهان را در خود جهان و ماده آن می‌دانست، نه امور غیر مادی و ماوراء طبیعت. یعنی می‌گفت: همه چیز در عالم، به طور خودکار و طبق قوانین فیزیکی کار می‌کند.

اما در اینجا پرسشی اساسی وجود داشت که با تبیین مادی از طبیعت جور در نمی‌آمد: علت اعمال و حرکات ما انسان‌ها چیست؟ این علت از دو حال خارج نیست: یا جسم و بدنمان است یا چیز دیگری غیر از آن. ما به طور واضح درک می‌کنیم که جسم ما که ماده ما است تحت فرمان ما قرار دارد و ما خودمان علت اعمال و رفتارمان هستیم؛ اما این خود چه چیزی است؟ آیا منظور از این خود، روح ما است؟ اما روح انسانی چیست؟ چه رابطه‌ای میان روح و جسم انسان وجود دارد؟ روح انسان به طور مسلم امری مادی نیست؛ بنابراین آیا امری غیر مادی در ماده اثر می‌گذارد؟ این امر چگونه ممکن است؟

این پرسش‌ها فکر دکارت را به خود مشغول کرده بود.

دکارت مجذوب این مسأله شده بود که آیا چیزی هست که ما بتوانیم به یقین بدانیم؟ و از ابتدا برایش روشن بود که یقین و صدق دو چیز مختلفند. برای اینکه مطلب را به زبان ابتدایی و ساده بیان کرده باشیم باید این طور بگوییم که یقین یکی از حالات ذهنی است در حالی که صدق صفت گزاره هاست و معمولاً مربوط می شود به اینکه اشیاء در جهان خارج چگونه اند. ولی دکارت معتقد بود تنها به این شرط کسی ممکن است به صدق دست پیدا کند که اساس و دلیلی برای یقین کردن داشته باشد و، بنابراین، جستجوی صدق متضمن جستجوی یقین است. به عبارت دیگر، او از اول بر این تصور بود که روشی که می خواهد پیدا کند باید، هم نتایج ارزشمند بدهد، و هم در مقابل ایرادهای شکاکان بخوبی قابل دفاع باشد.

دکارت قائل به چند شرط برای تحقیق شده بود. بعضی از این شرط ها صرفاً قواعد عاقلانه ای بودند دربارۀ اینکه باید مسائل را به بخش های قابل رسیدگی تقسیم کرد، باید کاری کرد که تصورات روشن و واضح باشند و از این قبیل چیزها. ولی او همچنین قاعده ای برقرار کرده بود که از ویژگی های تفکرش بود دایر بر اینکه هرگز کسی نباید صدق چیزی را بپذیرد که کوچکترین شکی دربارۀ آن داشته باشد. این قاعده به صورت ظاهر قاعدۀ عاقلانه ای نیست زیرا گرچه ما همیشه در زندگی روزانه می خواهیم اعتقادات صادق دربارۀ امور داشته باشیم، لزوماً در صدد نیستیم و نمی توانیم این اعتقادات را هرچه ممکن است به درجۀ یقین برسانیم چون اگر می خواستیم دست به چنین کاری بزنیم، می بایست کوشش بیش از حد به خرج بدهیم. اما هدف دکارت رسیدن به پی و بنیاد علم بود- یعنی نه تنها بنیاد یکی از علوم به مفهوم بعضی حقایق کلی و اساسی دربارۀ جهان، بلکه همچنین بنیاد تحقیق. او می خواست بنیادی فراهم کند که بشود به تحقیق ادامه داد و به چیزهای بیشتر پی برد؛ می خواست ثابت کند که شناخت علمی واقعاً امکان پذیر است، و برای رسیدن به این مقصود، احساس می کرد که باید جستجوی صدق را از جستجوی یقین آغاز کند.

می خواست کار علمی را به شکلی درآورد که در آینده شکاکان نتوانند به آن حمله کنند. بنابراین، ممکن است اسم اولین کاری را که او کرد، پیش دستی در شکاکیت بگذاریم. دکارت برای اینکه بنیاد علم را از تیررس شکاکیت دور نگاه دارد، با خود گفت: «هر کاری را که شکاکان بتوانند بکنند، خودم خواهم کرد، منتها بهتر. امیدوارم تحقیق توأم با شکاکیت را به جایی برسانم که وقتی کار تمام می شود، چیزی مطلقاً بنیادی و به سختی سنگ در دست داشته باشم.»

روش شک دکارت

دکارت جستجوی حقیقت را با جستجوی یقین اشتباه نکرده بود. کاملاً متوجه بود که این دو غیر از یکدیگرند. ولی عقیده داشت که راه درست برای جستجوی حقیقت- و از همه بالاتر، تبدیل جستجوی حقیقت به یک جریان روشمند و منظم- این است که اول به جستجوی یقین برود.

و این به شک معروف دکارتی انجامید- یعنی شک به عنوان روش. (Methodological doubt) (یا شک دستوری) البته این غیر از روشی است که در عنوان کتاب او، گفتار در روش، مورد نظر بوده، هر چند بدون تردید جزء مهمی از آن است. شک روشمند دکارت این گونه به مرحلۀ عمل درآمد:

دکارت در جستجوی یقین بود و، بنابراین، از ابتدا هر چیزی را که می توانست کوچکترین شکی در آن بکند، کنار گذاشت. خودش در عبارت مشهوری گفته است که این کار مثل این است که یک جعبه سیب داشته باشیم و بعضی از سیب ها معیوب باشند و بعضی سالم و بخواهیم سالم ها را جدا کنیم. اول همه را بیرون می آوریم و یکی یکی نگاه می کنیم و مشکوک ها را دور می اندازیم و فقط سیب های مطلقاً سالم را سرجایشان می گذاریم. بنابراین، او اول همۀ اعتقادات را از ذهنش بیرون کرد و هر چیزی را که کمترین شکی در آن داشت، کنار گذاشت.

این کار را در سه مرحله انجام داد. اول چیزهایی را که ممکن بود فقط به دلیل شعور عادی و متعارفی مشکوک تشخیص بدهد، کنار گذاشت و مثلاً به خودش این قبیل حقایق معروف را یادآور شد که چوب راست در آب خمیده بنظر می رسد یا اشیاء ممکن است در نتیجۀ بعضی نارسایی ها در بینایی، رنگشان عجیب بنماید و مانند اینها. اما می خواست از اینگونه شک های روزانه یا دلایل این قسم شکوک که در مورد بعضی محسوسات صدق می کند، فراتر برود. گام بعدی این بود که شک کند که آیا در هیچ لحظه ای براستی بیدار است و چیزی را به حس درک می کند یا نه و به این فکر رسید که در گذشته غالباً خواب دیده است که چیزهایی را از راه حواس درک می کند و در عالم رؤیا، درست مانند الان، فکر کرده است که کسی یا میزی یا چیز دیگری را می بیند ولی البته وقتی بیدار شده، پی برده که هیچ کدام از اینها جز وهم و پندار چیزی نبوده است. بنابراین، چطور می توانست در این لحظه یقین داشته باشد که خواب نمی بیند؟ این قسم شکاکیت بکلی پریشان کننده است. در گذشته هم شکاکان متوسل به این ایراد شده بودند ولی دکارت جایی منظم و مستقر در تحقیقاتش به آن اختصاص داد. منتها شکی که پایه اش خواب دیدن باشد مستلزم این است که شخص لااقل بعضی چیزها را بداند؛ مستلزم این است که در گذشته گاهی از خواب بیدار شده باشد و پی برده باشد که خواب دیده است؛ مستلزم این است که فکر کند گاهی به خواب می رود، گاهی بیدار می شود، گاهی خواب می بیند، الی آخر؛ و بنابراین، مستلزم این است که چیزی دربارۀ دنیا بداند.

بعد دکارت قدم دیگری برداشت و به بالاترین حد ممکن شک رسید. در خیال مجسم کرد که روحی خبیث (Malign spirit) یا آنطور که گاهی در نوشته های مربوط به این موضوع تعبیر می کنند، شیطانی خبیث(Malicious demon) فقط نیت فریفتن او را دارد و از خودش پرسید: فرض کنیم چنین روحی وجود داشت، آیا چیزی بود که او نمی توانست مرا دربارۀ آن گمراه کند؟ این البته صرفاً ورزش فکری است. دکارت هرگز قصدش این نبود که کسی از شک فلسفی او در زندگی روزانه استفاده کند و بارها این نکته را تصریح کرده است. روش شک- بخصوص روح خبیث وهمی- چیزی جز قسمی نقد عقلی نیست برای اینکه، باصطلاح، اعتقادات را از سرند بگذارند و معین کند که آیا بعضی از آن ها بیشتر مقرون به یقین است یا نه.

و البته مقصود نهایی دکارت- یعنی استراتژی بلندمدت او در سرند کردن هر چیزی که امکان داشت در هر اوضاع و احوال ممکن در آن شک کرد- پیدا کردن قضایایی تردیدناپذیر و به سختی سنگ بود که بعد بشود از آن ها به عنوان مقدمات استدلال استفاده کرد و بنیادی تزلزل ناپذیر به وجود آورد و بنای معرفت را بر شالودۀ آن ها ساخت.

شک سرانجام به نقطۀ واگرد می رسد. وقتی به انتها می رسد، دکارت دور می زند و برمی گردد و در حین بازگشت شناخت را از نو بنا می کند. شک هنگامی متوقف می شود که دکارت می بیند مشغول فکر است و، به قول خودش، می گوید شیطان خبیث هر قدر هم مرا فریب بدهد، در این مورد هرگز نمی تواند مرا بفریبد که وقتی فکر نمی کنم، به من بباوراند که فکر می کنم. حتی اگر فکر باطل و دروغی هم داشته باشم، خود آن هم باز فکر است. حتی برای اینکه فکر فریبنده ای به خاطرم بگذرد، باز باید فکری داشته باشم. پس به ناچار باید راست باشد که فکر می کنم. دکارت از این موضوع یک نتیجۀ دیگر هم گرفت- یا دست کم بی درنگ این موضوع را به حقیقت دیگری ربط داد و آن اینکه پس من وجود دارم. بنابراین، اولین یقین بنیادیی که برایش حاصل شد این بود که: «می اندیشم پس هستم»، یا به زبان لاتینCogito ergo sum [کوگیتو ارگو سوم]، که به این مناسبت اغلب اختصاراً به این استدلال Cogito می گویند. (I think, therefore I am)

این نکته که دکارت خودش هم به آن تصریح کرده، درخور تأکید است که مقصود او از «اندیشیدن» فقط فکر مجرد نیست، بلکه همۀ صورت های گوناگون انفعالات ضمیر خودآگاه است، از جمله احساسات و مدرکات حسی و درد و جز اینها. با توجه به این امر، بی جا نیست که بگوییم دکارت در حقیقت می خواست بگوید: «من آگاهی دارم که آگاهم، بنابراین می دانم که باید باشم».  

دکارت به نقطه ای رسیده که دیگر هیچ چیز بجز محتوای خودآگاهی [یا آگاهی های] خودش را قبول ندارد، پیداست که اگر بخواهد دنیا را سر جایش بگذارد، فقط باید بر پایه ی محتوای خودآگاهی [یا آگاهی های] خودش این کار را بکند، زیرا هیچ چیز دیگری در اختیارش نیست.

وجود خدا

دکارت پس از این نتیجه‌گیری، از خود پرسید: آیا چیز دیگری هم هست که به این اندازه یقینی باشد و بتوان آنرا با این یقین شهودی درک کرد؟

پاسخ وی به این پرسش مثبت بود. دکارت بیان کرد که تصور روشن و واضحی از یک وجود کامل در ذهن دارد که همان خداوند است و این تصور را همیشه داشته ‌است. وی به این نتیجه رسید که تصور وجود کامل و قادر مطلق، نمی‌تواند ساخته و پرداخته ذهن او باشد؛ زیرا او موجودی محدود و ناقص است و ممکن نیست وجود کامل و نامتناهی از موجود محدود و ناقص سرچشمه گرفته باشد. در واقع اگر وجود کاملی وجود نداشت؛ ما نیز تصوری از آن نداشتیم. پس تصور وجود کامل باید از خود آن وجود و به سخن دیگر از خداوند برآمده باشد. بنابراین خداوند وجود دارد.

به علاوه، دلیل دیگر برای وجود داشتن خدا این است که: تصور همه ما از این موجود کامل، این طور است که او از هر جهت کامل است. لازمه چنین تصوری آن است که این موجود، وجود خارجی داشته باشد. چرا؟ زیرا تصور ما این است که این موجود از هر جهت دارای کمال مطلق است و یکی از کمالات نیز، وجود داشتن است؛ بنابراین اگر این موجود کامل وجود نداشته باشد، کامل نخواهد بود؛ یعنی موجود کامل، باید موجود ناکامل باشد و با این حساب به تناقض می‌رسیم. پس این موجود کامل ذهن ما را بوجود آورده‌است و ما می‌توانیم به دانسته‌های خود اعتماد کنیم و لازم نیست همیشه در شک باشیم و یا از ضرر کردن نگران باشیم.

به این ترتیب، دکارت وجود خدا را به دو دلیل، اثبات می‌کند. به گفته دکارت، تصور خدا در ذات ماست؛ خدا خودش این تصور را قبل از اینکه به این دنیا بیاییم، در ما قرار داده‌است.

دکارت تصور خدا را در محتویات خودآگاهی خودش کشف می کند و می گوید این تصور در میان همۀ تصوراتی که دارد بی همتاست؛ در میان همۀ چیزهایی که در ذهنش وجود دارد، فقط این تصور به گونه ای است که صرف حصولش ثابت می کند که واقعاً مابازایی دارد و، به عبارت دیگر، حقیقتاً خدا هست.

همانطور که می بینیم برای خوانندگان امروزی- حتی کسانی که به خدا ایمان دارند- هضم کردن این برهان مشکل اوست.  در واقع دکارت دو برهان می آورد و از هر دو برای این منظور استفاده می کند. یکی مربوط به قرون وسطاست و به برهان وجودی معروف است که در واقع یک معمای منطقی یا ما بعدالطبیعی مطرح می کند و نمایانگر ویژگی اندیشۀ دکارت نیست. برهان دیگر بیشتر ویژگی تفکر او را می رساند، هر چند در این یکی هم باز از مواد قرون وسطایی استفاده شده. پایۀ این برهان، اصلی است که گفته می شود ضروری است دایر بر اینکه بزرگتر ممکن نیست از کوچکتر پدید بیاید یا معلول آن باشد. دکارت یقین پیدا کرده که تصوری از خداوند دارد و این تصور، تصور امری نامتناهی است. این تصور فی حد ذاته تصوری بیش نیست، اما چون تصور یک امر نامتناهی است، محتاج تبیین خاصی است. دکارت می داند که موجودی متناهی است و ادعا می کند که محال است چنین تصوری- یعنی تصور یک موجود نامتناهی- از مخلوقی متناهی مثل خودش پدید آمده باشد. عبارت فراموش نشدنی دکارت در بیان این معنا این است که خداوند این تصور را مثل نشانه ای که سازنده روی محصول کار خودش می گذارد، در من گذاشته و، باصطلاح، با نشانیدن تصور نامتناهی ذات باری در من، امضای خودش را روی من نقش کرده. وقتی به فکر می رود که کوچکتر نمی تواند ایجاد کنندۀ بزرگتر باشد، پی می برد که تنها به این علت دارای تصوری از خداست که خدایی وجود دارد که او را آفریده است. و بعد پس از اینکه بر پایۀ آنچه خودآگاهیش به او می گوید، یقین به وجود خداوند را نتیجه گرفت، می پردازد به اینکه یقین به وجود جهان خارج را از یقین به وجود خدا نتیجه بگیرد.  

دکارت آنچه را دربارۀ خداوند می داند، می سنجد و چنین فکر می کند که: می دانم خدا وجود دارد و قادر مطلق است و مرا آفریده؛ همچنین می دانم که خدا خیرخواه است. (البته همۀ اینها از زمرۀ اعتقادات سنتی مسیحیان است). چون خدا مرا آفریده و خیرخواه است، هم نگران خیر اخلاقی من است و هم نگران خیر عقلی و فکری من، به این معنا که اگر من هم سهم خودم را ادا کنم (و این نکته بسیار دارای اهمیت است) و تصوراتم را به طور شایسته روشن کنم و شتابزده به چیزهایی که هنوز زیر و رویشان را نسنجیده ام تصدیق نکنم و خلاصه سهم خودم را ادا کنم، آن وقت او هم به اموری که من بشدت میل دارم باور کنم، صحت و اعتبار خواهد داد. از طرف دیگر، هر قدر هم بشدت از تصورات خودم انتقاد می کنم و هر قدر هم به دقت می سنجم که اعتقاداتم دربارۀ جهان مادی متضمن چیست، با وجود اینکه با شک کردن داوری را معلق می گذارم (دلیلش هم اینکه اگر چنین نمی کردم به اینجا نمی رسیدم)،  باز می بینم که سخت میل دارم به وجود دنیایی مادی معتقد باشم. و چون این حالت یا گرایش در من هست و همۀ کوشش های مقدور را برای حصول اطمینان از این امر به خرج داده ام که اعتقاداتم مبنی بر خطا نباشد، پس نتیجه می گیرم که خدا سرانجام تضمین خواهد کرد که از بیخ و بن و به طور منظم به خطا نرفته باشم. به عبارت دیگر، حق دارم معتقد باشم که چنین جهانی هست.

او با قول به اینکه جهانی که با آن سروکار داریم عطیۀ خداست- خدایی که وجود و خیرخواهیش بدیهی است- بیش از آنکه به شکاکان جواب بدهد، سعی کرده بر آن ها پیش دستی کند.

آنچه در مورد موضع دکارت اهمیت اساسی دارد این است که، به اعتقاد او، هر شخص با حسن نیتی که به استدلال های او در خصوص خدا توجه کافی بکند، صحت آن ها را تصدیق خواهد کرد. اهمیت این نکته مطلقاً اساسی است. اگر او می پذیرفت که ایمان شما بستگی به این دارد که در چه فرهنگی یا در چه شرایطی از لحاظ روانی بزرگ شده اید و قبول می کرد که اشخاص کاملاً با شعور می توانند، هر قدر هم عمیق شوند، باز در بارۀ وجود خدا اختلاف نظر داشته باشند، موضعش یکسره درهم می ریخت. به نظر دکارت، انکار وجود خدا پس از شنیدن این استدلال ها، همانقدر مستلزم لجاج و کژتابی است که انکار اینکه دو دوتا مساوی است با چهار. به عقیدۀ او، اگر شما این برهان ها را جلو شخص شکاک بگذارید و قدم به قدم راهنماییش کنید و اگر او صداقت و صمیمت داشته باشد و هدفش فقط زبان بازی و تحت تأثیر قرار دادن مردم نباشد، در آخر کار ناگریز از تصدیق می شود. بعضی از مردم تصدیق نکرده اند چون به حد کافی عمیق نشده اند و مسائل را با نظم لازم دنبال نکرده اند. بدون شک خیلی از شکاکان افرادی دغلبازند که بدون اینکه براستی فکر کنند و فقط برای اینکه حرف بزنند موضع گیری می کنند. ولی اگر کسی حسن نیت داشته باشد و درست عمیق بشود، یقیناً متوجه حقیقت مطلب خواهد شد و دیگر نخواهد توانست بدون اینکه دچار تناقض بشود، وجود جهان خارج را انکار کند. آنچه دکارت به آن اعتقاد داشت، این بود.

وجود جهان خارج

دکارت، بقیه فلسفه‌اش را بر پایه این دو اصل، یعنی وجود خود و وجود خدا بنا کرد. او گفت:

من در عالم خارج، اموری را ادراک می‌کنم که مادی نیستنند و بنابراین با عقل ادراک شده‌اند نه با حس. مانند امتداد (عرض، طول و عمق). هر شئ مادی امتداد دارد. چنین صفاتی که با عقل ادراک می‌شوند، به اندازه این واقعیت که من وجود دارم، روشن و بدیهی هستند. پس این امور هم یقینی هستند.

در ادامه، دکارت در اثبات اینکه جهان خارج وجود دارد و خواب و خیال نیست، از تصور موجود کامل یعنی خدا کمک می‌گیرد. به این صورت که:

وقتی عقل چیزی را به طور واضح و متمایز شناخت، این شناخت باید ضرورتاً درست باشد؛ چرا که خداوند نه مرا فریب می‌دهد و نیز روا نمی‌دارد که من در باره جهان و چیستی آن فریب بخورم. فریب کاری از عجز و نقص سرچشمه می‌گیرد.

بنابراین هرچه را با عقل خود درک کنیم، حتماً صحیح است و یکی از اموری را که با عقل می‌یابیم، وجود واقعی جهان خارج می‌باشد.

یکی از پیامدهای این استدلال ها که اهمیت تاریخی داشت، مسلم گرفتن این بود که جهان مرکب از دو قسم ذات است. یکی جهان خارج است که خداوند که می توانم به او اعتماد و اتکا کنم، به من داده است. ولی من هستم که آن جهان خارج را مشاهده می کنم. در جریان رسیدن به اینکه «می اندیشم پس هستم»، دیدم که ممکن است هر چیزی را در عالم اندیشه از تصوری که از خودم دارم بزدایم بجز همین عمل اندیشیدن و این، به گفتۀ دکارت، به معنای آن بود که در تحلیل نهایی من همان اندیشه ام. می توانم تصور کنم که بدون جسم هم وجود دارم، ولی نمی توانم تصور کنم که بدون اینکه آگاه باشم که آگاهم، وجود دارم. پس این ماده ای که جسم من است، جزء چکیدۀ وجود من نیست. این عقیده با نظر سنتی مسیحیت سازگار است (ولی البته مسیحیان به دلایل دیگر قائل به آن بودند) و مستقیماً به این نظریه می انجامد که جهان تقسیم شده بین ذهن که اندیشۀ خالص است و عین که بعد یا امتداد خالص است. ثنویت یا دوگانگی معروف دکارت یعنی همین؛ یعنی تقسیم شدن طبیعت به دو شاخۀ روح و ماده، مشاهده گر و مورد مشاهده، شناسنده و شناخته، ذهن و عین. این ثنویت در تمامی نگرش انسان غربی نسبت به امور و سرتاسر علوم عجین شده است.

جسم من، به معنایی که دکارت در نظر دارد، جزیی از جهان است؛ خودش یکی از چیزهایی است خارج از من. ولی سرانجام وقتی جهان دوباره از طریق شناخت خداوند سرجایش برمی گردد، من هم دوباره صاحب جسم می شوم و معلوم می شود در واقع جسمی دارم. اما هرگز این نتیجه گرفته نمی شود که جسم هستم. آنچه معمولاً نامش را «من» می گذارم، به عقیدۀ دکارت، در واقع دو چیز است: از یک طرف، نفس یا روحی غیرمادی و- باز به عقیدۀ دکارت- بی مرگ و جاوید که فکر یا روان یا ذهن خالص است بدون هیچ گونه بعد مادی؛ و از طرف دیگر، جسم. در نتیجه، هر وقت در زندگی روزانه به صیغۀ اول شخص راجع به خودمان حرف می زنیم، در واقع دو گونه گزاره را با هم جمع می کنیم و بدون ناراحتی و نگرانی به دیگری می گوییم: «من شرمنده ام، من راجع به پاریس فکر می کنم، من وزنم هفتادوپنج کیلو است.» از نظر دکارت، این درست به معنای چیزی است که نحویون به آن «قصدالمعنین» (Zeugma) می گفتند، یعنی اینکه دربارۀ دو چیز کاملاً متفاوت صحبت کنیم. وقتی من می گویم راجع به پاریس فکر می کنم، خبر از نفس یا روان خودم- یعنی، به عقیدۀ دکارت، «من» حقیقی خودم- می دهم. اما وقتی می گویم وزنم هفتادوپنج کیلو است، به مجاز صحبت می کنم. یعنی دربارۀ جسمم صحبت می کنم که حقیقتاً به هیچ وجه خود من نیست.

یکی از فلاسفۀ امریکایی خیلی خوب این معنا را بیان کرده که، به نظر دکارت، وقتی کسی بگوید «من وزنم هفتادوپنج کیلو است» مثل این است که بگوید «وقتی می آمدم لاستیکم پنچر شد.»

طبق اندیشه ی دکارت دنیایی که به یاری خداوند دوباره سر جایش گذاشتیم همان دنیای نبود که دور انداخته بودیم زیرا در این ضمن مورد نقد و سنجش قرار گرفته بود. در تأملات خودمان به این نتیجه می رسیم که نه تنها جهانی در خارج وجود دارد، بلکه همانطور که ماهیت من به عنوان یک موجود متفکر و متعقل اندیشه است، جهان خارج هم ماهیتی دارد که بعد یا امتداد است و خاصیت ذاتیش این است که مکانگیر است و قابل این است که موضوع هندسه و علوم ریاضی قرار بگیرد. همۀ جنبه های رنگارنگ دیگرش- یعنی این واقعیت که رنگ دارد و مزه و صدا می دهد- حقیقتاً ذهنی است، یعنی در طرف ذهن قرار می گیرد و پدیدارهایی ذهنی است که در خودآگاهی ما واقع می شود و معلول همان جهان مادی و ممتد و هندسی است.

دکارت برای اینکه شاهدی بیاورد از اینکه یک جوهر متصل از کلیۀ خواص خودش که به حس وابستگی دارد ذاتاً جداست، مثال بسیار مؤثری می زند که حتماً شایسته است در اینجا نقل کنیم. می گوید یک تکه موم را در دستتان بگیرید. می بینید اندازه و شکل معینی دارد، وقتی دست می زنید سفت است، بافت و حرارت و رنگ و بوی مخصوصی دارد، و بنظر می رسد که ترکیبی است از این خواص. ولی اگر جلو آتش قرار بگیرد، یکایک این خواصش تغییر می کند. موم آب می شود، شکل دیگری پیدا می کند، گرمتر می شود، به رنگ قهوه ای سیر درمی آید، بوی دیگری می دهد و غیره، اما با این همه هنوز میل داریم بگوییم که این همان موم است. چه چیزش همان است که بود؟ مگر این طور نیست که الان دیگر هیچ چیزش همان که بود نیست؟ جواب این است که چرا، چیز دیگری هست و آن این است که موم پیوسته مکانی را اشغال می کرده و این امر هم قابل اندازه گیری بر حسب مکان است هم قابل اندازه گیری بر حسب زمان و این اندازه گیری ها هر دو ماهیت ریاضی دارند.

البته این موضوع محل مناقشه است که دکارت تصور می کرد استدلال مربوط به موم به خودی خود دقیقاً چه چیز را ثابت می کند. اما شک نیست که او از مثال استفاده کرده تا برای این تصور که به نظر خودش یکی از تصورات بنیادی است، برهان یا دست کم شاهدی بیاورد دایر بر اینکه شیء مادی صرفاً چیزی است که مکانی را اشغال می کند و، به یک مفهوم، اصولاً تکه ای از مکان است. فکر می کرد که خود شیء  مادی تکه ای یا حجمی از مکان است، نه اینکه فقط در مکان قرار گرفته باشد. یکی از دلایل این فکر این بود که دکارت به خلأ معتقد نبود و عقیده داشت که جهان مادی سرتاسر یک چیز ممتد است و اشیاء جداگانه، مثل این میز یا هر چیز دیگر، ناحیه هایی در گوشه و کنار آن هستند در بعضی حالات معین حرکت. این عقیده بنیاد فیزیک ریاضی قرن هفدهم بود ولی پایدار نماند و عاقبت علم دینامیک نیوتن جایش را گرفت که شامل برداشت دیگری از جهان مادی بود. اما به هر حال، تصویری که دکارت رسم کرد در استوار کردن این تصور بسیار مؤثر بود که جهان مادی در اساس دارای خصلت ریاضی است و وجود فیزیک ریاضی را امکان پذیر می کند. حقیقت مهم و پرمعنا دربارۀ انقلاب علمی عصر مورد بحث ما این است که اولین علم بزرگی که در حیات دکارت و به برکت تحقیقات او به راه افتاد فیزیک ریاضی بود. شیمی، علمی که راجع به اقسام مختلف چیزها با توجه بیشتر به خصوصیتشان بحث می کند، عمدتاً محصول قرن های هجدهم و نوزدهم است تا قرن هفدهم.

جوهرهای سه ‌گانه

تا این جا دکارت به سه امر کاملاً یقینی رسیده‌است که به گفته او، به هیچ وجه نمی‌توان در آنها شک روا داشت:

1. این که موجودی اندیشنده ‌است و وجود دارد. 2. این که خدا وجود دارد. 3. و این که عالم خارج واقعاً وجود دارد.

به اعتقاد وی، اساس تمام موجودات و آنچه را که در عالم است، می‌توان به دو امر بنیادین رساند. همه چیز از این دو جوهر قائم به ذات تشکیل شده‌است. به عبارت دیگر، دو گونه هستی کاملاً متفاوت وجود دارد که هر کدام از این دو گونه هستی، صفات مخصوص به خود را دارند:

1. جوهر بعد و امتداد که همان ماده‌است.(هستی خارجی) 2. جوهر اندیشه و فکر.(هستی درونی)

نفس و اندیشه، آگاهی محض است، جایی در فضا اشغال نمی‌کند و نمی‌توان آن را به اجزای کوچک تر تقسیم کرد. ولی ماده بُعد یا امتداد محض است، در مکان جای می‌گیرد و به همین خاطر می‌توان آن را به اجزای کوچک تر تقسیم نمود؛ به علاوه ماده آگاهی ندارد. بدین ترتیب در نظر وی هستی و آفرینش به دوقسمت کاملاً متفاوت و مستقل از هم تقسیم گردید و به همین خاطر، دکارت را دوگانه ‌انگار می‌نامند؛ یعنی کسی که قائل به شکاف عمیق بین هستی اندیشه و هستی ماده‌است.

البته باید توجه داشت که بنا به اعتقاد او میان این دو جوهر در بدن انسان، از راه عضو خاصی در سر، که آن را غده صنوبری می‌نامد ارتباط عمیقی برقرار است.

بنابراین در نظر او به طور کلی سه جوهر وجود دارد: نفس، جسم، و خداوند. دکارت، این سه را جوهر می‌نامد زیرا هر یک قائم به ذات خود بوده و هر کدام یک صفات اساسی دارند که مخصوص به خودشان است. به این صورت که: صفت نفس، فکر، صفت جسم بعد و صفت خداوند کمال است.

می توان گفت دکارت در عصر خودش بیش از هر کس دیگر- احتمالاً به استثنای بیکن- برای استوار کردن امکان وجود علم و پذیراندن این فکر به مردم عادی تحصیلکردۀ اروپای غربی زحمت کشید. البته چهرۀ دیگری هم هست که شهرت عظیم دارد و فیزیکش به فیزیک کلاسیک آنطور که آخر سر از کار درآمد، نزدیکتر است و آن گالیله است. اما گالیله بدنام شد و مورد احترام قرار نگرفت چون در دادگاه تفتیش عقاید محاکمه و محکوم شد. دکارت با وجود اینکه بسیاری از جزئیات فیزیکش عاقبت رد شد، در این زمینه نفوذ بسیار زیاد پیدا کرد.

دکارت امیدوار است با تدابیری که دیدیم، نشان داده باشد که جهان به نحوی ساخته شده که انسان قادر به کسب شناخت دربارۀ آن است. خداوند، به یک تعبیر، انسان و جهان را برای همدیگر آفریده است. به عقیدۀ دکارت، انسان ماهیتاً جزئی از طبیعت نیست چون جوهری عقلی و غیرمادی است و این جوهر نه بخشی از عالم طبیعت است و نه تابع قوانین علمی. پس انسان به این معنا جزئی از طبیعت نیست ولی قوایش بخوبی با آن سازگار است. بنابراین، برای ما مقدور است که فیزیک ریاضی داشته باشیم. منتها دکارت معتقد بود که می شود با آنچه ممکن است اسمش را ژرف اندیشی فلسفی بگذاریم، بعضی از اصول بنیادی فیزیک را بشناسیم، و بخصوص عقیده داشت که می توانیم از راه اینگونه ژرف اندیشی پی ببریم که فیزیک باید دارای قانونی ناظر بر بقا [ی کمیت] باشد. و چون این طور است، باید کمیتی باشد تا بقا داشته باشد. کمیتی که دکارت فکر می کرد باقی است، حرکت بود که بقایی نداشت و در فیزیک کلاسیک بعدی حتی درست تعریف هم نشد. ولی به هر حال، این تصور وجود داشت و فرض بر این بود که «پیشین» [یا مستقل از حس و تجربه] است و با ژرف اندیشی معلوم می شود. او معتقد بود که بعضی اصول بنیادی دیگری هم در فیزیک هست که شناختشان به طور «پیشین» میسر است، ولی از این حد که بگذریم، حقایق فیزیک را باید به طریق تجربی کشف کرد.

این نکته اهمیت خاص دارد چون بحق گفته می شود که دکارت اهل اصالت عقل یا فیلسوفی عقلی مسلک بوده است. چیزی که باید در نظر داشت این است که، به تصور او، خواص بنیادی جهان و نفس را می شود با ژرف اندیشی کشف کرد و همه چیز محصول تجربه نیست. منتها عده ای گمان می کنند که دکارت آنقدر به مسلک عقلی پای بند بود که تصور می کرد تمامی علم را می شود به طریق قیاس و صرفاً به وسیلۀ استدلال ریاضی یا منطقی از ما بعدالطبیعه یا فلسفۀ اولی استنتاج کرد و عقیده داشت که اگر کسی بنشیند و به قدر کافی دربارۀ «می اندیشم پس هستم» و ماده و خداوند تعمق کند، سرتاسر علم بدستش خواهد آمد. دکارت به هیچ وجه چنین تصوری نداشت و همواره، بدون ضد و نقیض گویی، می گفت که آزمایش لازم است تا بین طرق مختلف سبب یابی در طبیعت فرق بگذارد. عقیدۀ او این بود که شما ممکن است مدل های مختلف بسازید. این نمایانگر جنبۀ بسیار مدنی از تفکر اوست. می توانید در چارچوب قوانین دکارت، مدل های فکری و عقلی مختلفی از جهان بنا کنید یا بسازید، ولی برای اینکه پی ببرید کدام مدل براستی نمودار طبیعت است، به آزمایش احتیاج دارید.

یکی از چیزهایی که به طور تحسین برانگیز بر آن پافشاری می کرد این بود که فایده ندارد کسی گیج و سرگردان صرفاً برای اینکه ببیند چه چیز دستگیرش می شود، از باب امتحان دست به آزمایش های مختلف بزند. مهم این است که سؤالات صحیح مطرح کند. این در واقع یکی دیگر از مصداق های اصلی است که قبلاً ذکر کردیم، به این معنا که خدا با شماست مشروط بر اینکه شما هم سهم خودتان را ادا کنید. خدا نمی گذارد شما منظماً فریب بخورید اگر شما هم خودتان را منظماً فریب ندهید. بنابراین، کاری که باید بکنید این است که سؤالات صحیح مطرح کنید. خدا اوضاع را طوری ترتیب داده که طبیعت به شما پاسخ بدهد.

همانطور که دیدیم، خدا شالودۀ نظام فکری او را تشکیل می داد و دکارت فوق العاده بر این نکته پافشاری می کرد که تحقیقات او جهانی بدون خدا برای ما باقی نخواهد گذاشت. دنیای دکارت ساختۀ دست خدا بود و خدا خودش شناخت ما را از دنیا تضمین می کرد. جایی که شما باید در زندگی تعقلی به خدا متوسل شوید، آنجاست که می خواهید امکان کار علمی را به شکاکان ثابت کنید. از این گذشته، دکارت عاقلانه بر این نظر بود که لازم نیست هر بار که قصد کار علمی دارید، امکان چنین کاری را به شکاکان ثابت کنید. فقط یک بار کافی است و او فکر می کرد این کار را کرده است.

دکارت تأکید فراوان بر وجود خدا می کرد ودر این عمل صداقت مطلق داشت و به هیچ وجه ظاهرسازی در کارش نبود، هر چند سعی می کرد دل کشیش ها را از راه های گوناگون بدست بیاورد چون اهل دعوا با کلیسا نبود. با این همه، گرچه خودش صادق بود، با تعبیری که بدست داد، رخت بربستن خدا را از جهان و از فهم مردم از جهان، آسان تر کرد.

بعضی افراد ادعا کرده اند که دکارت به هیچ وجه در ایمانش به خداوند صداقت نداشت و در تأیید این مدعا، قطعه هایی را از آثارش شاهد آورده اند که بدون شک در آن ها قسمی تجاهل دیده می شود. اما این ادعا قابل اثبات نیست، دلیل ساده اش هم اینکه اگر درست بود، چیزی از کار عمرانۀ دکارت باقی نمی ماند. شاید او مسیحی مؤمنی نبوده ولی این موضوع دیگری است. شک نیست که او با خوش خیالی به کلیسا نگاه نمی کرد؛ اما تردیدی نیست که صادقانه به وجود خداوند ایمان داشت و احتمالا کسانی که به عکس این قضیه معتقدند، عدم اعتقاد به کلیسا را با عدم اعتقاد به خدا اشتباه می گیرند، کما اینکه خیلی از مسیحی ها متأسفانه، هم در آن زمان و هم امروز، متمایل به این اشتباه بوده اند و هستند.

دکارت قائل به ثنویت، یعنی تقسیم کل عالم هستی به روح و ماده بود.

او درست پیش از سفر به سوئد، کتابی نوشت و به نحو غریبی محل کنش و واکنش بین نفس و جسم را غدۀ صنوبری، در بخش تحتانی مغز معرفی کرد. ولی این گفته تقریباً بی معناست. فکر اینکه چیز غیرمادی و مجردی مثل نفس، چیزی که تقریباً ولو نه کاملاً از مقولۀ عدد است، بتواند با تغییر جهت دادن به بعضی نفوس جانوری معین، تغییری در دنیای مادی بدهد- یعنی عقیده ای که دکارت به آن قائل بود- آنقدر تصورش حتی علی الاصول دشوار بود که همه را دچار سرگردانی کرد. بخش بزرگی از فلسفۀ قرن هفدهم- و حتی بعد از آن- حول این محور دور می زد که چطور رابطۀ نفس و جسم را به نحوی بهتر از آنچه از دکارت به ارث رسیده بود، بیان کند.

با وجود این باید تصدیق کرد که ثنویت دکارت به شکل های مختلف در سیصد سال اخیر در اندیشۀ غربی ریشه دوانده است.

به هر حال، مطلقاً چاره نداریم جز اینکه به نحوی بین ذهن و عین یا عالم و معلوم فرق بگذاریم. در بعضی نظام های فلسفی سعی کرده اند بگویند که ما هیچ تصوری از معلوم مستقل از عالم نداریم و خلاصه ماییم که جهان را می سازیم. ولی باور کردن این نظر، حتی به صورت های ظریف تر و عالمانه ترش، بسیار دشوار است. هم در تفکر عادی ما و هم به طریق اولی در تفکر علمی، همیشه از نوعی ثنویت یا دوگانگی بین عالم و معلوم استفاده می شود، یعنی این تصور که جهان مستقل از معرفت حاصل کردن ما به آن است. چیزی که دیگر کمتر کسی به آن تصدیق می کند، دوگانگی مطلق بین نفس کاملاً خالص و جسم است. امروزه برداشت حتماً باید این باشد که عالم ماهیتاً موجودی متجسد و دارای جسم است و نه صرفاً روح ناب. این امر حتی پیش از دکارت هم در فلسفه مورد قبول کسانی مانند توماس آکویناس قدیس و ارسطو بود.

هر چه زمان بیشتر گذشت، بیشتر به نظر رسید که برهان دکارت برای اثبات وجود خدا ضعیف ترین بخش فلسفۀ اوست. این امر از نظر تاریخی اثر مهمی داشت چون، چنین به نظر می رسید که دکارت با استفاده از روش تشکیک، خودش را به بن بست رسانده است. نظر بر این قرار گرفت که اگر دکارت با تدابیر کلامی هم نتواند از بن بست بیرون بیاید، راه دیگری برای این کار متصور نیست و، بنابراین، هر کس او را در طریق شک همراهی کند، سرانجام به آنچنان موضع ایده آلیستی یا معنویی خواهد رسید که هیچ چیز جز محتویات خودآگاهیش برایش باقی نخواهد ماند.

نکتۀ دیگر شایان ذکر این است که نظام فلسفی دکارت حتی در حیات خودش به این دلیل که می گفتند دوری است، مورد اعتراض واقع شد. فرض بر این است که صحت و اعتبار همه چیز از خداست. قبلاً در جریان این بحث نقش خدا را، بخصوص برای صحت و اعتبار بخشیدن به معتقدات ما راجع به جهان خارج، مورد تأکید قرار داده ایم. چیزی که باید اضافه کنیم این است که دکارت عقیده داشت خدا در اعتبار بخشیدن به اعتقاد کلی ما به استدلال و برهان هم نقش مهمی دارد. اما از آنجا که دکارت از طریق استدلال به خداوند اعتقاد پیدا کرده بود، وقتی نوشته اش منتشر شد مردم اعتراض کردند که او گرفتار دور شده است.

دکارت فقط به دلیل اینکه به نحو «واضح و متمایز» درمی یابد که خدا وجود دارد، می تواند از مرحلۀ «می اندیشم پس هستم» قدمی به جلو بردارد و پیش برود. از طرف دیگر، فقط به این دلیل که می داند خدا وجود دارد و فریبکار نیست اطمینان پیدا می کند که آنچه به نحو «واضح و متمایز» درمی یابد صادق است.

کسی که در سیصد سال اخیر بحث معرفت را محور فلسفۀ غرب قرارداد دکارت بود و تقریباً هیچ کس غیر از او نبود. او باعث شد که فلسفه به جای اینکه از این پرسش آغاز شود که «چه وجود دارد؟» یا «جهان چگونه است؟»، این سؤال را مبدأ قرار بدهد که «چه می توانم بدانم؟» توجه داشته باشید که سؤال این است که «من چه می توانم بدانم؟» نه اینکه «چه می توان دانست؟» یا حتی «چه می توانیم بدانیم؟»- یعنی فلسفه از پرسشی به صیغۀ اول شخص [مفرد] شروع می شود که محورش «من» است. در ابتدا گفتیم که در زمان دکارت هنوز امکان این فکر وجود داشت که شاید یک نفر به تنهایی بتواند کار علم را به سامان برساند. ولی حتی اگر این واقعیت تاریخی را هم کنار بگذاریم، خود اینکه اقدام بزرگ دکارت در قالب یک زندگینامۀ خود نوشت صورت گرفته، جزء بسیار مهمی از آن است. اتفاقی نیست که هر دو اثر بزرگ او-گفتار در روش و تأملات- به صیغۀ اول شخص [مفرد] نوشته شده و کاری است در خودپژوهی فلسفی. تأثیر عمدۀ دکارت در همین تأکید بر شناخت شناسی به صیغۀ اول شخص بوده است.

قضیه این نیست که چون دکارت چنین قلم سحار و نثر شیوایی داشته، توانسته است ذهن اروپا را از راه دور این طور مسحور کند. دلیلش این است که چیزی که او کشف کرد ذاتاً اندیشه برانگیز بود: یعنی اینکه من به خودم بگویم دارای همۀ این اعتقادات هستم، ولی مسأله این است که چطور می توانم به پشت آن ها نفوذ کنم و ببینم آیا اعتقاداتم واقعاً راستند یا نه. چگونه می توانم از اعتقاداتم فاصله بگیرم و ببینم کدامشان جنبۀ پیشداوری دارند؟ چقدر امکان برای شکاکیت وجود دارد؟ اینها سؤال هایی است حقیقتاً اندیشه بر انگیز و انسان برای اینکه بتواند از درون این شبکۀ بسیار طبیعی ژرف اندیشی راهی به بیرون باز کند، نیازمند تخیل فلسفی قوی و کار فراوان است. چنانکه خود دکارت گفته، پس از اینکه شما این مسیر را طی کردید، دیگر در انتها سر جای اول خواهید رسید. مسأله این نیست که از بیماری فلسفیی که بدست خودتان به آن دچار شده اید شفا پیدا کنید.

سؤال دیگری که دکارت به طرز بسیار چشمگیری مطرح می کند این است که «من کیستم؟» ما می توانیم خودمان را از غیر از آنچه هستیم تخیل کنیم. قدرتی داریم که خودمان را در عالم خیال از اوضاع و احوال موجود بیرون بکشیم. قادریم تخیل کنیم که از چشمخانۀ بدنی دیگر به جهان نگاه کنیم و چهرۀ دیگری ببینیم و، مهم تر اینکه، از دیدن این چهرۀ دیگر در شگفت نمی شویم. این امر در من این تصور نیرومند را ایجاد می کند که از بدنم و از گذشته ام مستقلم. اساس فکر دکارت که من به نحوی از انحا از همۀ این امور مادی مستقلم، همین تجربه است. اگر از بیرون، ثنویت دکارت را به عنوان یک نظریه نگاه کنید، باور کردنش به دلایلی که باجمال گفتیم، بسیار دشوار است. اما در عین حال می بینید که اگر از طریق یک سلسله تأملات به آن برسید، مقاومت در مقابلش بسیار مشکل است. سلسله تأملاتی که دکارت با آن وضوح و قدرت بی همتا جلو شما می گذارد و شما را به راهی که دیدیم- که شاید راهی است غلط- هدایت می کند، هم بسیار مؤثر و چشمگیر است و هم به عمق وجودتان نفوذ می کند. چنانکه گفتیم، حتی اگر بکوشید تأملات و افکار او را رد کنید، باز هم نخواهید توانست از این زورآزمایی بدون تغییر و مثل اول بیرون بیایید. نخستین تکلیف فلسفی شما این است که سعی کنید درکی از خودتان و تخیلتان و تصوراتتان دربارۀ اینکه چه ممکن است باشید، حاصل کنید و از این راه از بند این مدل ثنوی [روح و جسم] خلاص شوید.