|
مجموعه شعری نورالله وثوق
نورالله وثوق در شهر باستانی هرات دیده به جهان گشودو تحصیلات ابتدایی، متوسطه و عالی خود را در آن شهر بپایان رساند.
وی از آغاز دوران متوسط با روز نامه محلی و مجله هرات همکاری های قلمی خود را آغاز ودر سال 1351 همراه با تعدادی ار دوستان شعر
"انجمن دوستداران سخن" را تاَسیس و بحیث اولین منشی آن انجمن رسالت فرهنگی خود را به نمایش گذاشت و در سال 1354 بر خلاف میل قلبی
به دانشکده علوم رفت و در سال 1356اولین شعر او به سبک "نو" برندۀ جایزه ممتاز ادبی به مناسبت "روز مادر" گردید.
درسال 1357 همزمان با ختم تحصیلات از سوی "اکسا" بجرم مخالفت با رژیم کودتا، دستگیر، شکنجه و زندانی گردید. پس از رهایی از زندان در سال 1364
" انجمن اسلامی شعرای مهاجر" را که ادامه همان انجمن" دوستداران سخن" بودبا جمعی از فرهیختگان ادب، تاَ سیس کرد.
صـداي پـاي بهاري ز دور پيدا نيـست
چراغ جـادهي سبـز عبور پيدا نيـست
ستارهاي ندرخشيد و نور پيدا نيــست
به عمق حادثهها هر چه جستجـو كردم
فضاي سبزه وگل را چنان لگد كـردنـد
كه جز حكايت سم ستـور پيـدا نيست
كجا روي زچه جويي كه از اهـالي عشق
دگر نشـانهي از لـوح گور پيدا نيـست
بيـا و از سـر سـودايــي چمـن بگذر
كـه غيرمعركهي بوف كور پيدا نيسـت
دستي فكنـده خرقهي شب را به دوش ما
آتـش زده بـه شهـرگ شريـان هوش ما
تبعيـدمـان بـه كـوچهي پاييـز كردهاند
تـا نشنـونـد نغمـهي فصـل خـروش ما
اي تـشنـگان عـاطفـه آتـش گرفتهايم
بـوي بهشـت خاطــره ميـداد نـوش ما
شـب را هميشه همدل و همدست بودهاند
دادنــد ازدروغ نــويـدي بــه گوش ما
ديـريـسـت درد يار شمـا تـازه ميشود
هـر لحظـه زخـم لالـه ز داغ فـروش ما
ديـوارهاي صوتي شب را شكستني است
پــرواز ناگهــاني بــانگ خمــوش مـا
هـر چنـد بي ستاره در اين ره نشستهايم
بايـد كــه آفتــاب برويـد ز دوش مــا
چـرا نشستـه و خـاموش و سرد و دلتنگيـد
تكـاوران كــه بـه اوج عقـاب همسـنـگيد
به فتنهي كه هـراسان ز سايهي خويش است
يقيـن كنيــد كــه نـابـاورانـه در جنگيـد
بـه آسمــان نــگاه شمــا كـه مي بيـنـم
بــراي لشـگر صــد آفتـاب سـرهنـگيــد
مـگر قصيــدهاي از بـغـض در گلـو داريــد
بــرآوريــد خروشـي كـه در چـه آهنگيـد
دريـغتـان زتمـاشـاي ايـن سـلالـهي شب
شمــا اهــالي صبــح سپيــد فرهنگيــد
غــروب خستــهي پــاييـز را مگر مانـيـد
شمـا كـه ابـر بهـاريـد از چـه دلتنـگيــد؟
مـگر تلاطــم مــوج نـگاه تــان خشـكيـد
هنــوز بــر ســر راه هــزار فـرسنـگيــد
شمـا هميـشـه در آتـش ستـاده ميخفتيـد
چــرا بـه بستـر حيـرت فتـاده بيــرنگيـد ؟
پــريــده رنــگ بهـاران در اين ديار چـرا ؟
شكستــه بــال و پــر فصــل انتظار چـرا ؟
چــراغ خانــهي احسـاس را مـگر كشتند؟
چنيــن گرفتــه و دلتنـگ و سوگوار چـرا؟
خـداي مــن كـه در اين رهگذر چه ميبينم
بـلنــد قــامــت ايمــان بـروي دار چـرا؟
آيــا قبيلـهي رستــم نشـان مـردي كـو ؟
شيـار سيـنــهي ايـن تيـره داغـدار چـرا؟
دوبـاره ســوره خورشيــد را تـلاوت كــن
بســان ســايــۀ خـامـوش در گذار چـرا؟
غــرور مــا كه ز اوج زمـان زبــانه كشيـد
در آستــانــهي نيــرنگ شـرمسار چـرا ؟
دلـت بــه وحشــت آئينـهها نمـيسـوزد
دو چشم خـاطــره پيوسته اشكبار چــرا؟
چــگونــه خـاطـر آيينـه را نـژنـد كنيـد
غبــار سايــهي همسـايه را پسنـد كنيـد
كســي حريـم وفـا را نميشود همـدســت
از ايـن ميانـه يكـي دست را بلنــد كنيــد
شعـاع زلــزله بيــداد مــيكنــد مــردم
عــلاج مشــكـل قــوم نيـازمنــد كنيـد
تمــام هستـي ميخـانه مـيرود از دســت
نشستـهايد و حـريفانه چون و چنـد كنيـد ؟
اميــر قافلـه پــا در ركـاب نيرنگ اسـت
بـه شعلـههـاي دل مــا جگر كبـاب كنيد
كه خون اهل طرب را بـه شيشـه مـيبينـم
غريــب خطـۀ عشقم چه گويـمت كاينجـا
ز عشـق و عـاطفـه تنهـا كليشه مي بيـنم
تــو از شكـوفه چه پرسي خبر فقط اينست
هجــوم خيـل ملـخ را بـه ريشـه مي بينم
بــگو بهــار نيــايـد كـه بهـر مقــدم او
بــه دست فتنـهي پائيز تيشه مـيبينــم
و از تمـامـــي مسـتــي آهــوان بـهــار
پلنـگ و پنـجـة خـونيـن و بيشه ميبينم
دل بهـار بـه داغ شكـوفـهها ريـش اسـت
و دسـت غارت پاييز همچنـان پيش اسـت
بــه مـرز فتنـهي بيگانـه آشنا گشـتــم
نشـان نشانـه انگشت ذلـت خويـش اسـت
ببيـن بـه چهـرهي اين لالهها چه ميبينـي
تمـام هستـيشـان در هجوم تشويش است
اگر دروغ نگويـم بــه گوش ما عمري اسـت
صداصـداي همـان گرگ و بچهي ميش است
سر خط اخبار
نــاز تــوگشتـه سـر خـط اخبـار نازنـين
چنــديــن هــزار بــار نـه يك بار نازنين
وز هــرم شعـلــههـــاي تنــور نگاه تـو
آتــش گرفتــه كـوچـــه و بـازار نـازنين
بـر يـاد خـاك گلشـن خود ميكشـم به سر
بــر خــاك پــات يابـم اگر بــار نـازنين
مــا نــا كــه بــار غربت بسيار برده است
رحــمي بــر ايــن اسيــر گرفتار نازنيـن
آيــا شــود كــه نـاز تـو را همسفر شـوم
تــا زادگاه خــواجــهي انصــار نازنـيـن
به : استاد دكتر ناظمي
اي همـنـفــس ديـار غــربــت
بــر دوش نهـــاده بــار غـربـت
در چشــم سـفــر نـه انتظـاري
جــز ســايــهي آه پــايـداري
در دشــت گمـان نـه بـوي آبـي
حتـي نــه شگفتــنــي سرابي
خــورشيــد نفـس بريـده اينجا
شــب جـاي سحـر دميـده اينجا
در سينــه مــا اگر دلــي بـــود
تصويــر خيــال بـاطلــي بــود
مــاييــم و دل شكــستــهي ما
دستــان ز پشــت بسـتــهي ما
از شهــر بـه جـز عسـس نخيـزد
جــز آه قـفـس ، نفـس نخـيــزد
بــر چـهــره نــگاهتـر نـرويــد
يـك خنـده بـه لـب دگر نــرويـد
شـب گشـتـه مقيـم كوچـهي روز
مـا را چـه محـرم و چــه نــوروز
رنـگ از رخ زندگي پريــده اسـت
آئينه شكست خويش ديــده است
سيمـرغ هنـر ، بـريـده پــر رفت
خـون از رگ و ريشهي هنـر رفـت
تنـديـس اميــد را چـه كـردنـد
آن سـرو شهيــد را چـه كـردنـد
از شــرم زمـانـه آب گشتـيــم
سيــراب از ايـن سراب گشتيـم
اي همسفـري ديـار غــربــت
بـر دوش نهــاده بـار غـربـت
هستيـم اسيـر دسـت پائـيـز
بـا لحـن صـداي سبـز برخيـز
در سيـنــه كبــاب داغ داري
دانـي ره و رســم داغـــداري
خشكيـده لـب و گلوي اين باغ
پـرپـر شـده آرزوي ايــن باغ
دلـدادهي دخـتــر بهــاريـم
آوارهي دشــت انتــظـاريـم
همسنـــگر اوج كـوه درديـم
همراه بـه خويش در نبرديــم
شيرازهي زندگي بـه هم خورد
دزد آمد و هر چه داشتيم بـرد
مائيـم و دل شـكستــــهي مــا
دستــان زپشــت بسـتـهي مــا
يـك رقـص دعا به بزم شب نيسـت
يك نغمـهي دلكشي بـه لب نيسـت
دردا كه اسـيـر ســر نـوشتـيــم
وز مــرز ســلامتــي گذشـتـيـم
اي همنفسـان چـه سـاده مـايـيـم
از چشــم خــدا فتــاده مـايـيـم
اي همـسـفــر ديـــار غـــربــت
بـــر دوش نـهـــاده بــار غربــت
بــرگيـــر پيــالـــه و سـبــو را
بـــرگوي حــديـــــــث آرزو را
رنگ عاطفـه
تـا كـي هواي هجــر تو بارانيـم كنـد
همسنــگ رودبـار پــريشانيـم كنـد
برگو بر آسمان نگاهــت كه بعـد از اين
چيـزي بـه رنگ عـاطفــه ارزانيم كند
روزي بـگوي بـر لب خاموش تا شبـي
آن نازنيــن اشـاره بـه مهمانيم كنـد
سنـگ ميان سينهي تو آب مي شـود
يكـدم اگر نــگاه بـه ويـرانيم كنيـد
صدها غزل ز سينه من نعره ميكشند
چشمت اگر هواي غـزل خـوانيم كند
به ديار صبورم
قلعـهي شـب
تو كيستي كه به رنگ شهاب خنـديـدي
و از دريچــهي صـد آفتـاب خنديـدي
اگر چـه جــرعهي آسـايشي ننوشيدي
ولـي بـه كوري چشم سـراب خنديـدي
بـه ياد رويش پروانهها نـخسـبـيــدي
درون شعلهي آتش چو آب خنــديـدي
شكستــهي در ديــوار قلعـه شـب را
تو كيستي كه به رنگ شهاب خنديـدي
همـدل پائيـز
همــرنگ خـاطـرات دلانگيزي اي بهار
آهنگ عشق و دشمـن پرهيـزي اي بهار
يـك لحظـه در حـواشي نقـش اميد ما
بـا رنـگ شـاد از چـه نياميزي اي بهار
مـا تشنــه كــام قطـره آب زلال و تو
بـا ديـگران چو كاسـه لبريزي اي بهـار
بـر قلب لالـه ايـن همه داغ ستم چـرا
گويـا تو نيـز خنجر خونريزي اي بهـار
يـا در خـور نشستـن بـزمت نبودهايم
يـا همنشيـن و همـدل پائيزي اي بهار
آري تـو بــاز مثــل تمـام فسانههـا
افسانـهي و خاطـره انگيزي اي بـهـار
به ياد آنكه رفت ولي مانده است :
اي ســراينــدهي ســـرود سـحــر
نغمــهي دلــربـــاي رود سـحـــر
جــاري از قـلـــههاي احسـاســت
هـمــه جــا تــا هميشـه رود سحر
اي زنــامــت پريده چهــرهي شـب
وي نـــگاه تــو رهنمــود ســـحر
زاد و تــوشــه ســحــر ره آوردت
هســت و بــود تو هسـت و بود سحر
پيـــش پــايـــت ستـارهها سرباز
محــو فــرمــان تــو جنـود سحر
چشــم شــب كمتــرين نشانهي تو
كشتــهي تـيــغ تــو حسـود سحر
بــا تـــن نــازنيـــن گلــرنـگت
دادهاي مــــژدهي و رود ســحـــر
من ودل ســرسپـــردهي ســودا
و تـو ســـر دادهي بــه سـود سحر
اي طنـيـــن صـــداي ايمــانـت
مســت آهنــگ تــار و پـود سحر
بـي تـو خورشيـد خستـه و غمرنگ
اي تــو آئينـــهي وجــود سحــر
اي ز هـجـــر تــو صبــح در ماتم
در بـرش جــامهي كبــود سحــر
لشكــر شــب ز رفتنــت شـادان
تـا شـــود شــاهد نبــود سحـر
داغ شـب را دو بـــاره مـيسازيم
تــازه ، درگاه يــادبــود سـحـر
ثبـت امــواج صبحدم كـرده است
آرزوي تـو را شنـــود ســحـــر
مـا مــريـد صــداي نـاز توايـم
اي سـرايـنــده ســـرود سحـر
سايهي سياه
بــردوش خنــده كولۀ دل را سوار كن
با من بيا و صحبـت سبــز بهـــار كن
بگذر كـويـر خاطـرههاي گذشـتــه را
بــر قلــههاي مـوج نگه استـوار كـن
اينجـا خبـر ز پنجره زار اميـد نيسـت
برخيز و كوچ عشق ازين كوچـه بـاركن
از بوي تنـد وسوسـه مـا را نفس گرفت
يـاد هــواي تـازهي آغـوش يـار كـن
همسايـه را بگوي كـه پايان شب رسيد
اي سايـهي سيــاه از اينجــا فرار كن
بازار قصه خواني
اگر چــه وسوسـهها راهـي سفـر گشتند
خبـــر شــديم كــه از نيم راه برگشتند
و بــاز بـــر ســر دو راهــي قبيلهي ما
دوبــاره همسفــر ديــدههاي تـر گشتند
بـــراي بـــار هـــزارم سپــاه پائيـزي
بنــام نـــامي نــــوروز بــارور گشتند
ز پيـــچ كوچــه آه سحـــر گذر كردنـد
و بــاز بــر لــب هــر ناله مستقر گشتند
هنــوز اشــك دل مــژهها نيفتـاده است
كــه بــر نـگاه سـراسيمـه نيشتر گشتند
نـوارهــاي قديــمي كــه گفته پوسيدند
پس از دو لحظــه تنفس دوباره سرگشتند
ز چشـم خستــهي ما يكدمي عقب رفتنـد
ز كنـج گوشــه شـب ، باز حملهور گشتنـد
لــگد زدنــد بــر انــدام پاره پارهي صبح
سپيـده را ســر هـر باره ، درد سر گشتنـد
و بــاز ، بــاز همــان ديــدههاي دريا بـاز
شهيــد وسوســـهي واژههـاي ترگشتنـد
مگر که گرمی بازار قصه خوانی را
روایت دگری بر سر گذر گشتند
همصداي دريـا
مــگو كـه غـربت اين باغ را تماشا نيسـت
مــگو كــه چلچلـهها را اميد فردا نيسـت
مــگو غــروب بــراي هميشـه ميمـانـد
مـــگو كــه لشكـر صبح بهار پيدا نيسـت
مــگو هميشـه فريـب سـراب را خورديـم
مــگو كــه ديـده ما همصداي دريا نيست
بــگو بــه مــرغ ســحر آفتاب مي رويد
و زخــم سينــهي شـب قابل مداوا نيست
گمان كنيم …
بغيــر مــوج نگاهــم كسي بهاري نيـست
كســي بــه قصهي اين رودبار جاري نيست
تمــام قافلــه را سـر بــه تن نميخواهند
گمــان كنم كه دگر وقت سرشماري نيسـت
همــه بــه صحبـت پائيـز همصـدا گشتند
خــداي مـن دگر انديشـهها بهـاري نيست
بيــا كــه آتــش دل را دو باره تازه كنيـم
در ايـن زمانــه كسي مرد روز ياري نيسـت
و از صــداي تبــر آسمــان به تنگ آمـد
مزرع احساس
بـيــا مــواظـب نـاز شكـوفههـا باشيـم
بــه داغ سينـهي اين بـاغ آشنـا بـاشيـم
دوبــاره مـزرع احساس را لـگد نكـنـيـم
ز تنــد بــاد غــرور هـوس رهـا باشيـم
و سـنـگ كينهي خـود را كنـار بگذاريــم
بـه لـحـن آبـي آئـينـه همصــدا باشيـم
سخــن ز فاصلـهي سـالهاي نوري چيست
بيــا كـه نقـطـه سـر فصل لحظهها باشيم
تـو را بـه انــده سنــگين لالـهها سوگند
بـيا كـه راوي لبـخنــد بـيريـا بـاشيـم
بـود كه جـرأت پــرواز را ز سـر گيـريـم ؟
مسافـران ديــاران پــر بــلا بــاشـيـم
لبــاس شـب ز بــر خويشتـن برون آريم
شـود كـه صبـح بهارينـه را سـزا باشـيم
ويروس بهـار
نك از اين پنجره از اوج عبور
از نماي در خميازهي شب
پيش از انيكه به آن
غنچهي سادگي دامن صبح
بي خبر از ته اين جادهي كور
باز در راه زند
روح سرسبز مرا
زنده در گور مكن
سربرآورد به دل آسايي ما
آه !…
مثل اين است كه آيينهي تو
دست از ديدن احساس عطش
ديرگاهي است كه برداشته است
نكند باز كه در مزرع هوش
تخم تا ري دگري كاشته است
بهواي چه كسي
سرزند سنبل تنهايي ما
من در اين انديشه كزين ژالهي تير
چه بلا بر سر فروردين آمد .
و چه سان ……… سنگ اين معركهها
از كدامين افق اينگونه عمودين آمد
پاسخي نيست به اين طرح معمايي ما
من در اين موج نگاه
روزگاري است شناور شدهام
رفتهام تا دل درياي عطش
من به اين جنگل شك
من به اين باور گيچ
من به « ويروس بهار »
هي برابر شدهام
وحشتي بود و گذشت
واي از اين باغ تماشايي ما
چه كسي از دل اين قصهي پوچ
در شب تيره خبر داشته است
بجز از آنكه از اين برزخ آه
دور از چشم افق
ناگهان عزم سفر داشته است
دست فرياد من و دامن تو
فتنه را گو كه خموش
تا كجا خيمه زند شعله رسوايي ما
اي كاروان شب زده برخيز
از ما سلام گوي
بر عابران خسته زپائيز
برگوي كي تبار بهاران
اي جامتان ز حادثه لبريز
اينك حماسهها
از راه ميرسند
احساس را دوباره ببوئيد
اي ساكنان شهرك فرياد
اي تشنگان قطرهي ايمان
چشم مدار بستهي تانرا
شايد كسي به دار نروزد
بال و پر شكستهيتانرا
يا رب كه باز
اين آتش نشسته نسوزد
برگوي در چكاچك پرواز
گرد از نگاه خسته برآريد
بال و پري براي هميشه
وقتي قفس شكسته برآريد
اي كاروان شب زده برخيز
برگو بر عابران خسته ز پائيز
گويا بهار ميرسد از راه
صياد را بگو كه « ايست»
اي غافل از صداي سپيده
باور مكن كه باز
رنگ از رخ پرنده پريده
اينبار سوي دام
مرغ نفس بريده نميآيد
اين گير و دار چيست
در رهگذار شب
آن بال دام ديده نمي آيد
اي كاروان شب زده برخيز
پيچ شـب
مــا مــژدهي دولـت بـهـاريــم
همــرنگ نــگاه نــاز يــاريــم
دريــاي پــر از تـلاطــم عشـق
آئـيـنــهي مــــوج روزگاريــم
درهستــي ما نشـانـهي كيـسـت
كاينــگونـه هميشـه بي قـراريـم
شـايـد كـه به خنده لب گشـايـد
هــر ثانيــه لحظـه ميشمـاريـم
هنــگامــهي گيــر و دار امـواج
بــر مــوج حمــاسه ها سواريـم
در پيــچ شــب هــزار فرسنـگ
دل در خــم جــاده ميسپـاريـم
مــائيــم و دلــي پــر از تـرنـم
چيــزي دگري كــه مـا نـداريـم
مـا گمشــدگان دشـت عشقـيـم
تــا بــاز سـر از كجــا بـر آريـم
از تبار آهن
عشــق هــر ســو نـگاه عـريـان را
هـمـه شـب چـون هميـشه مـيدوزد
همــه دنيــا تهــي ز احساس اسـت
او بـيــاد گذشـتـــه مـــيسـوزد
عشــق بـــا شــوكت بهـاري خـود
بــاز مــردانه دســت و دلبـاز اسـت
روي بــر دل نـمـــوده مــيگويــد
اول كـــار و گاه آغــــــاز اســـت
دســت تكتك فشــرده ميپـرسـد
هيچكـس در زمـانـه بـا مـن هسـت ؟
همــهتــان مــوم دسـت نيرنـگيـد
يـــك نــفر از تبـار آهـن هـسـت ؟
همــهمــان سـر به زير و پا بـه گريـز
هـمــچـو پائيــز در كــف بـاديــم
بـرگ و بــاري زهــم گسستـه و بـاز
رو بــه آتــش نمــوده دلـشــاديـم
عـشــق در نــاكجــا و مـا اينـجــا
در كـويــر گنـــاه مــيســوزيــم
اي دريـغــا بــر ايــن دروغ بــزرگ
وارث تــاج و تـخـــت نــوروزيــم
برف سنگين
راستــي مــا چـه ساده ميخوانيـم
دفتــري را كــه بــاز آسان نيسـت
رســـم او را از دور مــيبـينـيــم
بهـوايــي كــه ابر و طوفان نيســت
و بـهــر ريسمــان ولــو دار اسـت
بيــدريغـــا نـه تاب خواهيم خـورد
جـام زهــر اسـت و بـاز مـينوشيـم
بـه خيــالي كه آب خواهيـم خــورد
ولـي هـمــدرس مـن بـرايـم گفـت
درسهـا روي دســت مــن مـانـده
تــا مــگر راه ســادهي يـابـيـــم
بــا معلــم نشســت مـن مــانـده
زيــر ايــن بـار مـانــدهام يــاران
بـرف اينجاده سخت سنگيـن اسـت
نقـشـهي اين صحيفه صـادق نـيسـت
بـرگ و بـارش اگرچـه رنـگيـن اسـت
حـرفـها مـثــل آب روشـن و صــاف
بـچـههـا پـاك ، سـاده و خــامــوش
بـــاز تـكــــرار آب ، بــابــا، نـان
بــازمــا بـچــههـا ســراپــا گوش
ليـك چشـم سئوال سـر گيــج اسـت
همــهمـان چــون گذشته خاموشيـم
سـادهگيهـا شهـيـد خواهــد شــد
بـاز مـا همـچـنـان سـيــهپــوشيم
صبح ترديد
اي بــلاجــويــان كـوي انتـظـار
چشـم من همفكــر اميـد شماست
توشـهي شب را به آتـش مـيكشـد
شعلهاي عشقي كه خورشيد شماست
آنچـه از چشـم افــق افتـاده است
آسمــان محـور ديــد شمــاسـت
صــيــقــل آئينــه احسـاس من
انعكــاس لحــن تــأكيد شماست
شـب در آغـوش عطش لوليده است
در هــواي صبـح تـرديـد شماست
كليد رمز
كــه كــرده بخــت ما را با ز بستـه
و يــا نــه بــوده از آغـــاز بستـه
درون مـعـــبـــد آتـــش گرفتـه
بــود بـــال و پــر پــرواز بـستـه
نــگاه مــا اسيــر دسـت زنجـيــر
دو پــاي خــستـــهي آواز بسـتـه
مــگر تــا كي در اين ميدان نيرنـگ
نـــگاه غيــرت ســربـــاز بستـه
كـليــد رمــز بينـايــي كجا شـد ؟
شــده دروازه هــاي راز بـسـتـــه
به يار ديرينم : شكيباني
فكر خورشيد
دوش فـريــاد مـن عجـب لـه شـد
زيـــر آوارهــــاي نــاپـيــــدا
هيــچكــس از شمــا نمـيگيــرد
هــاي مـــردم ســـراغ فــردا را
مــن پـــل ارتبـــاط احسـاسـم
بـيــن دريــا و گلشن نومـيـد
عشـق از اينجا عبور خواهـد كـرد ؟
ســاق گلهــاي آرزو خشـكـيــد
بــه هـواي صداي خورشيـد اسـت
هـر غبـاري كه از گذر بر خـواسـت
هــر نسيمــي كــه از چمن رويـد
شـور احسـاس مـن در او پيداسـت
مــن هـمآغــوش فكر خورشيـدم
كــه هـــواي شمــا بـه سـر دارد
از ســر راهتــان مـــگر شــب را
و بــراي هـمـيـشـــه بــــردارد
دل ايــن بـــادهــا همـي لــرزد
در خــم شـــاهـــراه احـسـاسم
كــوه آتـــشفـشـــان ايمـــانم
لــرزه بــر جـان هـر چـه وسواسم
بــاز بــر دور خـويـش مـيچرخد
نقــش گيجــي كه ننگ ديوار است
خسـتــگي بــا تمـــام ابعــادش
از سـر و روي او پــديــدار اســت
فــكــر آتــش گرفتــهي سـاحل
از صــلابــت خـبـــر نـمــيآرد
يـــا كـــه ســر از تـلاطــم دريـا
بــگمـانـــم كــه برنـمــيآرد
مـــن صــداي ســروش دريـايــم
بــا ســراب زمـانــه كــارم نيسـت
چشـم حيــران جــستـجـو روشـن
خـبــر تلــخ و نــاگوارم نـيـســت
هــان شمـــا را بهــار مـيخـوانـد
و شمــا غنچـــههــاي احســاسيد
بـــوي جيـــغ اميـــد مـــيآيـد
نــه مــگر همصــداي احـســاسيد
گر سكــوتـي از آسمـــان بــاريـد
سهــم گرگ حــريـص شبرنگ است
روشنـي بخـــش چشـم فـردا بـاش
كه ورا بــا شبـــان سـر جنگ است
به : يار سفر كرده صفيالله افضلي
ناوگان وسواس
همسفــر از چــه زود بــر گشـتـي
بـكـجــا راهــي سـفــر گشـتـي
و تـو رفـتــي نــگاه پــرپـر شــد
زنــگ نــاقـــوس آرزو كـر شــد
سنبــل بــرگ و بــار مــا بــودي
رنـگ و بــوي بــهـار مــا بــودي
بــه هــواي تــو ديــده بــارانـي
در و ديــــوار دل چـــراغـــانـي
زدي آتـــش تـــن تبــاهـــي را
پــاره كــردي دل سـيـاهـــي را
بعــد تــو يـــادوارهي مــرگيــم
آسـمــان را ستـــارهي مــرگيـم
همسفــر از چـــه زود بــرگشتـي
بكجـــا راهــي سفــــر گشـتـي
يــادت اي يــاد جــاودانــه بخيـر
يــاد هـــر روز آن زمــانــه بخيـر
مــن و دل بــاز دوبــدو مــانديـم
پشـــت ديــوار آبـــرو مــانديـم
گر چـــه از رنــگ زنـدگي سيريـم
مــا بــه ايـــن سادگي نميميريـم
هـمـه در پــاي درد ، سـر داديــم
زنــدگي را چــه درد ســر داديــم
بــــاغ در انتظــــار بــاور مـانـد
چشــم او چــار چـــار بر درمـانـد
دســـت و پــاي اميـــد را بستنـد
جـلــوي بــازديــد را بسـتـنـــد
مــا و هــر دوره بـاز ســربـــازي
روشنــي بخــش چشـم هــر بازي
بــا چــه نــازي نمــاز ميخوانيـم
پشــت بـــر قبلــه بـاز ميخوانيم
ســر بــرآورده از دل سنــگيـــم
و بــراي هميشـــه ســر جنـگيـم
بــاز بـــازيچــهي شعــار شـديم
مثــلاً عـــاشـــق بهـــار شديم
شاخــههـــاي شـعــار پـر بارنـد
روشنــيبخــش چشـم ديــوارنـد
مــا و ايــن واژههــاي ســركـاري
همســـري ســر بــه خـانهي زاري
مـــژده جـــاودانـــه درديــــم
و سخنـــگوي هـــر چــه نامرديم
و بــه پشـــت بهـــانـه ميگرديــم
درپــي پشتــوانـــه مـــيگرديــم
هـــي ســر راه بـــاغ مــيگيريــم
و بهــر كــس كــلاغ مـــيگيريــم
روي آتــش نشستــه مــيرقصـيــم
چشــم را بــاز بستــه مــي رقصيـم
ســالــگرد تــولـد مــــرگ اسـت
گرچـه دريــاي عشـق و احساسيــم
لــنـــگر نـــاوگان وســواسيـــم
روز مــولـــود فصــل نــاز گذشـت
لحــظـــههــاي نيــاز و راز گذشـت
همـســفر از چــه زود بــرگشـتــي
بكــجـــا راهــي سفـــر گشـتــي1
به دكتر همايون دندانپزشك
بـورس بازار
و كســي گوشــه را غلـط مــانـــده
عشــق آواره پشـت خــط مـانـــده
بـــاز همســايــهي ســراب شــده
گرچـــه از تشنــگي كبـاب شــده
همــه از رنــگ عشـــق بيــزارنــد
و بـه يــك قطــرهي هــوس زارنــد
و دو رنــگي كــه بــورس بازار اسـت
رنــگ سـنــگين در و ديــوار اسـت
مــا هـــر آييـنــه دود را مـانيـــم
چشـــم تنگ حســـود را مــاليـم
لشكـــر بــادبــــان پــائيـــزيـم
طــرح تـــاراج بــاغ مــيريـزيــم
بـا شــب خيـــره هـم ركاب شـديـم
تشنــهي خــون آفتـــاب شــديــم
مثــل خمپـــارههــاي دلـســوزيــم
ديـــده بـــر داغ لالــه مــيدوزيــم
بــه گمــانــم كــه مــا گل سنـگيـم
رواي صـــد بـهــــار بـــيرنـگيــم
دســت آئينـــه زيـــر چـانـــهي او
كـــج شــده زيــر بــار شانـــهي او
دل شكـستـــه نـــگاه فـــريــادش
رفــتــــه نـــام بـهـــار از يــادش
چــه كســي گوشــه را غلــط مانـده
عشـــق آواره پـشــت خـــط مـانده
به دهكده عشق و حماسه :
« ديوانچـه »
هاي اي دهكدهي كوچك من ، ديوانچه
من به ديوانچهي راز
قصه پرداز توام
و تو آئينه احساس مني
من مريد نظر باز توام
آستانبوس سر انگشت هنر ساز توام
ديرگاهي است كه خاموش شدي
نكند باز سيه پوش شدي
با زبان نگه راز بگو
چه غباري ز چه سو
بر سر خاطر ناز تو نشست
جام احساس تو را
چه كس اينبار شكست
راستي ياد تو هست
كه در آن موج سكوت
فوج غارتگر مست
ساغر عربدهي خنده به لب
همره هستي شب
همدل خيل هوس
داده بودند همه دست به دست
بهوايي كه دل ناز تو را
خسته در پنجهي تزوير كنند
روح آواز تو را
تا ابد بستهي زنجير كنند
منشي جنگل سرخ
آن سراپا همه رنگ
همصدا با صف سنگ
گفت از روي هوا
خاك اين دهكده را
بهر تعمير قفس خواهد برد
در گلوي شب تار
ديو سرمست شعار
به خيالش هوس تازه دميد
به هوايي كه نفس خواهد برد
بر تپش زار افق
ناگهان از همه سو
كركسان خيمه زدند
از فضاي در و كوي
آتش فاجعه ريخت
كودك ناز سحر
زير اين صاعقه سوخت
دست ويرانگر « داس»
« چكش » سانحه را
اي « ستاره »
بر سر هوش تو كوفت
صوت دلگير عبوس
پيش از بانگ خروس
بهر بر بادي عشق
و پريشاني صبح
به نشان گل پيشاني صبح
ديده بر تارك احساس تو دوخت
چرخ بالان بلا
به دو نوبت همه صبح
خرمني ز آتش كين
كه بهر خوشهاي او
يكجهان وسوسه بود
نذر صبحانهي تو
كرده بودند مدام
و تو اي آيت عشق
كه تو را باد سلام
زير باران اجل
ايستادي همه گام
ناگهان حلقهي زنجير گسست
نغمهسازان سحر
گرم پرواز شدند
بهر ويراني شب
خود سرآغاز شدند
با تواي مايهي ناز
محرم راز شدند
بر تن خستهي ما
روح سرشار طربساز شدند
فصل ديدار تو بود
موج روئيدن عشق
كمترين بار تو بود
نفرت از پاي فتاد
كه گرفتار تو بود
اينك اي سنبل سوز
همه لحظه
همه روز
منم و غرق گداز
محو ديدار تو باز
«لنز» چشم من و آن محور ناز
وصفي با صفي از همسفران
پنجه بر ماشهي عشق
همچنان شنگل و شاد
دست در دست بهار
باز سرشار غرور
بر سر كوچهي شور
جاودانه به سرپاي ستاد
راوي سورهي نور
هاي اي دهكده كوچك من
ديوانچه
من به ديوانچهي راز
قصه پرداز توام
آستانبوس سرانگشت هنر ساز توام
و مريد نظر باز توأم
من و آرشيف دلم
سندي را كه در او
رمز آزادگي باور تست
و به امضاء بهار
و نشان سر انگشت همه لاله و شان
مهرو توشيح شده است
ثبت اسناد سحرخواهيم كرد
كاپيي نيز از آن
به يونسكوي هنر خواهيم داد
همه را نيز خبر خواهيم كرد
تا كه سر پنجهي رنگ
دستبردي نبرد باز در آن
دخل ديوان تو را
خرج ويراني ايمان نكند
برج احساس مرا
موشك وسوسهها
باز ويران نكند
و هوسبارهي گيچ
بهر بلعيدن تو
رو به ميدان نكند
هاي اي دهكدهي كوچك من
ديوانچه
بعد از اين خسته و خاموش مباش
شاد زي شاد و سيه پوش مباش
پشتوانهي احساس
عــزمي بـــه ســربلنــدي كهسـار
تــا اوج قلــههـــاي ســر افـــراز
درســي بــه استقــامـت تـاريــخ
تــا انتهـــاي نقـطـــهي آغــــاز
قــولي بـــه اسـتـــواري قـــرآن
چــون آيــههـــاي محكــم سوگند
نــوري بـــه مهــربـــاني خورشيد
جــاويـــد و دلفــروز و خوشـاينـد
راهـي بـــه رهگشــايــي مهـتـاب
در كـــوره راه ظلــمــت هســتـي
ســوزي بـــه جانفشــاني عشـــاق
در آتـــش تـنــــاور مــسـتـــي
عشـقـــي بـــه پــايـداري ايمـان
در دشــت بــيكــرانـــهي نيرنـگ
دردي بـــه پشتـوانـــهي احسـاس
جـانســوز و عاشقانـه و خـون رنـگ
در لالــههــاي ســـرخ بيــابـــان
در بيـشــههــاي قلــهي توحـيــد
از انـعكـــاس خـــون شهـيـــدان
در بستــر زمـــانــه تـــوان ديـد
دنيـاي ننگ
بانــگ الا الله مــيآيــد بــه گوش
مسـت وحـدت شو برآر از دل خروش
از زلال چشـمـه ي جـان كـن وضـو
تــا بشويــي لكــههاي رنـگ و بـو
صيقــل آئينــه زن انــديـشــه را
همــدل سيمـاب شـو اين شيشـه را
وادي پيمــان حــق فرسنـگهاسـت
اوليـن منــزل در ايـن وادي صفاست
لالــهي تـوحيــد در بــاغ تـنــت
تــا نرويــد كـي شـود دل گلشنـت
معنــي توحيـــد تنهـا حرف نيست
روح قــرآن صيغــههاي صرف نيست
بــركــن از بـــن ريشهي شوم نژاد
خــاك دل را داد ايــن طوفـان بباد
پـاره كــن زنجيـــر استبـداد رنگ
تــا بــه كــي زنــداني دنياي ننگ
اضطــراب از خلـوت جـان دور كـن
آشيــان عشــق را پــر شـور كـن
به : روح مقاومت . ص . ا .
كاروان گم كرده منزل ميرود
اي صــدايــت آشـنـاتـــر از بـهـــار
همـنــوايـــت كـــاروانـهــا لالــهزار
مــيدهد بـــوي سحــر دستــت هنـوز
دســت خورشيـد اسـت در دستت هنـوز
بــي تـــو دلهــا تــا نهـايـت تنگ شد
عشــق در قامـــوس خــود بي رنگ شد
بــيتــو دنيــاي محبــت كوچـك است
ساحــهي ديــد جمــاعت كوچـك است
بـخــت مــن صــد بار خــود را آزمـود
بــي تــو دريــا را شنـا كـردن چـه سود
كــاروان گم كـــرده منــــزل مــيرود
مــيرود امـــا چـــه مشكـل مــيرود
آيـــههــاي نـــور از مــا دور گشــت
كــــوره راه آرزوهـــا كـــور گشــت
دانـــههــا را خــوشـه مــيانگاشتيـم
دشــت جــان را تخــم گل مـي كاشتيم
ديـدههـامـــان سنــگر احسـاس بــود
حــرف مـا گويــاتـــر از المـاس بــود
هـمـصـــداي بيقـــراري بـــودهايــم
فصــل ايمـــان را قـنــاري بــوده ايـم
از چــه آن اميــدهـــا شـــد نـاپـديد
يــاد بـــادا جـلـــوهي شـهــر امـيـد
تـابـــش خورشيــد مـا را خستـه كـرد
دشــت ايمــان دسـت و پـا را خسته كرد
مــا و دل در بـنــد آهـنـــگ هــوس
دســت مـــا و دامـــن رنــگ هــوس
راهيــان جــــاده نـــوريــــم مـــا ؟
همــسفـــر از كـــاروان دوريــم مـــا
قصــــهي مـــا را روايــت مــيكننـد
بچـــههــا مـــا را شمــاتـت ميكننـد
به همصداي بي رنگي :
جان باور1
اي شكوفــايـي بي جان از ساز تو
آسمــان يك جلــوه از پـرداز تو
از ســرود همــدليهــا ريشهات
بــادهي جــام ازل در شيشـهات
روح مـن از فتنههــا سرگشته بود
تخــم آتـش در نهادش كشته بود
دسـت دل بـرمـاشـهي ننگ نفاق
جنـــگ مـا آهنـگ نيرنگ نفاق
سنــگ غــربت آشنـاي پـاي ما
صــد هـوس در دشت ناپيداي ما
تــا بـــرآري بنـد را ازهـوش ما
تــا كنــي مستانـه و مدهوش ما
دســت و بــازوي هـوا را بشكنـي
پــاي بـنبسـت صــدا را بشكنـي
پــر زدي بــر اوج احســاس قفس
دادي از نــو جــان بــاور را نفـس
آمــدي فـــارغ زغوغــاي نــژاد
بــا خــدا گفتــي كه هرچه باد باد
رنــگها را رنــگ بــي رنـگي ز تو
نـغمـــهي تـــار همــاهنگي زتو
حنــجــر احسـاس آزادي شــدي
همصــداي سنــگر شـادي شـدي
بــا بــلال و بــا ابــوذر پــرزدي
عــرش نــاپيــداي دل را در زدي
بــر گشادي بنــد را از پـاي هوش
درگشــادي ديــده را دنياي هوش
واژههــايــت رونـق احسـاس مـا
دشـمـــن آزادهي وســـواس مـا
آوارگان بيــاد شمــا گريــــه ميكنــم
در نيمــههـاي شب به خدا گريه ميكنــم
هــرگز دگر بــه خنــده نيابــي لب مـرا
زان محشــري كـه گشته به پا گريه ميكنم
رنگيــن بــه خون دل شده ياران غذاي ما
بــر آن لــب نديــده غــذا گريه ميكنم
آنجــا كــه در عـزاي عزيزان نشستهايـد
مــن نيــز همصـداي شمـا گريـه ميكنم
بــا ايــن همــه صــلابـت و آزادگي من
پــرسيــدهاي دمي كـه چرا گريه ميكنم
بــرخــاك تـر بخون شده كشتگان عشق
بــر عـاشقــان كــوي وفـا گريه ميكنم
بــر نينــواي كشــور دل گر گذر كـنـي
بــر قتلــگاه كــرببــلا گريــه ميكنـم
بر نـو عروس حجله خونين كه دسـت و پاي
بــا خـون خويــش كرده حنا گريه ميكنم
بــر مــادري كــه از ستــم جانيان دهـر
فـرزنـــد خويــش كرده رها گريه ميكنم
تنهــا نــه تــو ز نــاله طفلان فغان كني
بــا قـدسيـان به درد شمـا گريـه ميكنم
گر ناكســان بـه نالـهيتان خنده ميكنند
بر بنــدگان نفــس و هـوا گريـه ميكنـم
بــر آن ســري كه گشته جدا از تن شهيد
بــر نعــش پـاره پـاره جدا گريه مـيكنم
بــرمــادري كــه سينــه او را بريدهانـد
بــر ظلــم و كيــن قوم دغا گريه ميكنم
سـر نيــزه جاي سينهي مادر مكيده است
بــر كــودك شهيــد جفــا گريه ميكنم
بـــا دختــران كشتــهي تيــغ تـزارها
در رود خـون نمــوده شنــا گريه مي كنم
بــر دار عشــق وعــزت و آزادي و شرف
زان دارهــا كــه گشتـه به پا گريه ميكنم
بــا مــن بيــا بــه مروهي خونين آفتاب
كــز ديده خون به سعي و صفا گريه ميكنم
امشــب سـروش مژدهي خون ميدهد مگر
كاينــگونــه در نيـاز و دعـا گريه ميكنم
ساز مرگ
آمــد بهــار و گلشـن جـان را بهار نيست
جز ابر خون به خطـهي دل رهسپـار نيست
دور از ديــار و يـــار گرفتــار غــربتيم
دردي بتــر ز دوري يــار و ديــار نيسـت
شــد سـالها كــه بـزم سـروري نديدهايم
كــس را نيافتيــم كــه او سوگوار نيست
چشمي نديدهايم كه اشكش سـتـاده اسـت
يك دل به سينه نيست كه او داغدار نيسـت
از بـس كــه ابـر جـور فضـا را گرفته است
خورشيـد مهــر بــر فلكش آشكار نيست
گلــزار ســرزميـن مــرا آب و رنـگ كو
نخــل اميــد جــان مرا برگ و بار نيست
غيــر از صفيـر مرگ كه خيزد ز باغ و راغ
يــك مــرغزار در همـهي مـرغزار نيست
در زيــر پــاي فتنــه وطـن پارهپاره شد
چشمــي كــه بنـگرد به سر روزگار نيست
يك همدمي كجاست كه رازم شنيدني است
يــك محرمي كجاست كه دل را قرار نيست
هر قد و چشم و روي كه اينجا به خاك رفت
نــرگس بـه لاله گفت ، قيامت به كار نيست
بـر ساحـل دو ديدهي من موج خون به بين
حاجـت بــه سيـل دامنهي جويبار نشست
بــر طالــعم نـگر كــه ز سرمايهي حيات
جــز گوهــر سـرشك مـرا در كنار نيست
اي شاهـد شهيـد كـه درسينـه جاي تست
خــاك سيــاه لايــق آن گلعــذار تست
زيــن لالـههـا كه بر سر خاكت شكفته شد
حاجـت بــه شمـع روشن روي مزار نيست
آب خضــر كــه عمــر ابـد مـيدهد نويد
چــون شـربت شهادت تو خوشگوار نيست
يا رب بـه گوش جان شهيدان چه خواندهاند
كــايــن عاشقـان كـوي وفا را قرار نيست
شــايستــهي نثــار بــه پـاي برهنـهات
اي شهســوار عـرصه دري شـاهوار نيست
از مــدعي صلــح و عـــدالت درين ديار
چيــزي بـه غير ظلم و ستم يادگار نيسـت
پستــان بانــوان جـــوان را بريــدهانـد
جـــز نوك نيـزه در دهن شيرخوار نيست
افســانـــهي ضحـاك شنيـدي بيـا ببين
كاينجـــا دگر حديــث بلاي دو مار نيست
افعــي شــرق تـا كه رسد بر مراد خويش
جــز انهــدام نسـل تـو او را شعار نيست
بــر روي خويــش گرچه كه دشمن نياورد
جايــي نمانـده است كه او شرمسار نيست
دشمـن اگر چه در طلب صلح و آشتي است
زنهــار روز جنــگ گهــي زينهـار نيست
در چنــگ آز خويــش گرفتار گشته است
از آسمــان ملــك عقابــش فـرار نيست
مــا اختيــار خويـش به دشمن نميدهيم
بــياختيــار را بــه جهان بخت يار نيست
اي سنــگدل سپــاه كـه در پـاي فتنهات
ديــگر سخــن ز غارت ترك و تتار نيست
تاريــخ روزگار بــه خـون ثبت كرده است
كايــن جانــگداز واقعـه در روزگار نيست
الحـق پيــام صلـح تو محصول جبر ماست
بــاطل مــگو كه حاصل جبر اختيار نيست
دل بـيـقـــرار در ره آزاديـــت وطـــن
مـا را به دشمنـــان تـو قول و قرار نيست
ايــوان سـازمــان ملل را به چشم خويش
ديــدم بـه جـز لطافت نقش و نگار نيست
بــر پـردههـاي شوم سياسـت چو بنگري
جــز ســاز مــرگ نام دگر سازگار نيست
شيــاد جــز به غصهي مكر و فسون نماند
صيــاد جــز به قصـهي دام و شكار نيست
ايــن درس را ز گردش دوران گرفتــهايـم
بهتــر ز روزگار كــس آمــوزگار نيــست
هــرگز بــه فكــر چارهي درد كسي نشد
آنكس كه خود به درد و مصيبت دچار نيست
همســايگان مــا بــه تمـاشـا نشستهاند
كــس را در ايـن زمـانه غم همجوار نيست
يا رب ز خون مـاست كه سيراب گشته است
اين ريشهي كه جز ستمش برگ و بار نيست
حديث سبز
شـكوفهايـم ولـي نـاشكفتـه مـيميـريـم
حديـث سـبـز سـحر را نگفتـه مـيميريـم
چـه يادهـا كه فرامـوش خاطـرات شـدنـد
شهان عـرصهي نيرنگ لال و مـات شـدهاند
چـه پختهها كه درين صحنه بيهنر كشتنـد
چه خـامها كـه ز سر رفته پختهتر گـشتنـد
چـه قطـرهها كه بـه هم دست داده درياينـد
چـه سيـلها كـه بجـز انـدكي نمـيپـاينـد
چـه رازهـا كـه بــه بـازار روز سـودا شـد
چـه دستهـاي درازي كـه ننـگ دنيـا شـد
چـه نـامها كـه نيـارنـد بـر زبـان خـود را
هـزار مـرتبـه جـوينــد بـي نشان خود را
چــه كاخـها كـه بـه دريـاي آب افتـادنـد
چـه آبـها كـه دگـر ز آسيـاب افتـادهانــد
چـه دستهـاي گلـي پشت هـم لگد گشتند
چـه خـارهـا كـه بهـار سـرسبـد گـشتند
به آتشسراي كابل:
به جز وحشت چه پيغامي ز صحرا بـاد ميآرد
به گلشن تخم آتش ريشـهي بيــداد ميآرد
دلم چون بيد ميلرزد از اين ناقوس وحشت زا
زمستـان بوي كيـن از دشت ظلمآباد مـيآرد
شنيـدم آهـوان اين حـرم آهسته مـيگفتند
كـه آه مـا بـلاهـا بـر ســر صيـاد مـي آرد
مـرا پـاي زبـان لنـگ است از بـار شكايتهـا
و گـرنـه قصههـا از طـالـع ناشـاد مــيآرد
چو ميبينم به زير تيشهها سرهاي شيريـن را
چـه شوري بـر سر من قصهي فرهاد مـيآرد
كابل سنبله 71
در چشم روزگـار ز بس خوار گشتهايـم
اي زنـدگي ز رنـگ تو بيزار گشتـهايم
پيوسته بس كه بر سر ما چوب ميزنند
راضي به چوبههاي سـر دار گشته ايـم
از بس خداي همت مـا را بلند ساخـت
افتـادهتر ز سـايهي ديـوار گشتـه ايم
هر لحظه مرگ بـر سر ما داد ميكـشد
بـر گـردن زمـانه مـگر بار گشتـهايم
ياران يكايك از بر مـا دور مـي شونـد
تنها شديم و بي كس و بي يارگشتهايـم
سفينهي اسير
بيـا كه بر سر قول و قـرار برگرديــم
بـه خير مقـدم نـاز بهـار بـرگرديـم
و يـاد مستـي آهنـگ آب داد كنيـم
بــه درس اول آمــوزگار بـر گرديـم
اگر چـه آيينـهي روزگـار خـونينيـم
بـه مشـق خندهي باغ انار بـرگرديـم
دوبـاره همسبـق خوب لالهها باشيـم
ز آزمـون وفـا ، رستـگار بـرگرديــم
گمان كنيم كه ما را هميشه ميخوانند
بـه سـاده لوحي سنگ مزار برگرديـم
شكـار خوشدل رگبار وعدهها بوديـم
بـه سـر سـلامتـي انتظـار برگـرديم
ورق بـه كـام دل صبحدم اگر برگشت
قـرار وعـدهي آنشـب قـرار برگرديم
فضـا گرفته ، سفينه اسير ، دلها سنگ
دعـا كنيـد بـه سوي مدار بـرگـرديم
قحطي بهاران
چنان به رنگ خزان همصدا شدي ، اي آب
كـه از تبـار بهـاران جـدا شـدي ، اي آب
مـگر ز سـايـهي گـردابــها هـراسيـدي
عـجـب روانـة مـردابهــا شـدي ، اي آب
دگـر بـه چهـره مـا رنگ و رو نـميبينـي
نيافتم بـه كجـايي ، كـجا شـدي ، اي آب
ز بس به خـون دل لالـهها تـو را شستنـد
دگر به مردنت آخـر رضـا شــدي ، اي آب
به دور حـلقهي چشمان مـا نـمـيگـردي
جـدا ز مـردم درد آشنـا شــدي ، اي آب
بـه سـرزمين عـطش قحطـي بهـارانست
تـو نيـز همدل اين مـاجرا شـدي ، اي آب
دريـغ و درد ، كـه در روزگـار نـومـيـدي
جـدا ز غـربـت مـاتمـسـرا شدي اي آب
سيهبـاوران
كـوهساران چگونه غمـرنگنـد
و عقـابـان نشستـه دلتنگـنـد
روح احسـاس را مـگر كشتنـد
دشـتهـاي نـگـاه ، گـل رنگند
وا دريـغــا ستـارههـاي سـحر
من نــدانم كه در چـه آهنگنـد
مگر اي همنفـس در اين پـرواز
جاي دل ، سينههـا همه سنگند
هـان ز دامـان صـبـح بزداييـد
ايـل شب را كـه لـكـهي ننگند
آمـدنـد از ديـار ظلمـت و بـاز
همـره آفتـاب در جنـگنـد
تـا كجـا ايـن قبيلـهي نيـرنگ
روي در روي عشق و فرهنگنـد
مگر از چنگتـان رهـا گشتنـد
يـا نـداننـد بـا كـه همسنگنـد
بـكجـا مـيرونــد اي مـردم !
ايــن سيه باوران كه در چنگند
رنگ نگاه
هنــوز عشـق تو در دل شكوفـه بارانست
هنـوز يـاد تو همسـايـهي بهــارانـست
بـگو بـه مثل هميشه اگر كـه بــرگـردي
زچشمـهي لـب نوش تو بـوسه آسانست
قـسم به كـوه محبت قسم به قلهي عشق
هميشه رنـگ نـگاه تـو آتش افـشانست
بـه چشمـكـان بهـارينهات غـزل گفـتم
و در تـرانـهي اشـكـم صـداي بارانسـت
صـداي پــاي تـو در كوچههاي خاطر من
شكسـت آئينـه و اضطـراب تـوفـانست
خط مقدم
كسـي كـه قصهي ما را بروزگار نـوشت
بـه صبـح مشـرق آئينه از غبار نـوشت
دو چشـم خاطـره بـا رسم خط مرواريد
هميشـه مشـق شگفتـن بيادگار نوشت
ز بـس نـويـد تبسـم بـه بـاغ ميدادم
نـگاه مـن همـه را خط انتظـار نـوشت
سـواد ديـدهي سودائيـم غـلط فهميـد
چو گرد راه شما گشتم از سوار نـوشـت
پـي شـكستـن خــط مـقــدم پائيـز
به روي مرقد لاله كسـي شعــار نوشـت
بـوي فتنـه
كسي بـود كـه مـرا مژدهي بـهار دهـد
خبر ز مستـي امــواج رود بـهار دهـد
خوشـا كسـي كه در اين ساليان بي آبي
بـا بــاغ مـژده پـايـان انتـظـار دهـد
خــدا كند كه نسيمي از اين دمن خيزد
و بـوي فـتنــه بـاروت را فـرار دهـد
دل زمانه از اين گيـر و دار مــيسـوزد
اگر بجـاي شمـا خـويش را قـرار دهـد
و من صـداي افـق را ز دور مـي شنـوم
كـه آبگونـه به نفع شمــا شعـار دهـد
مگـو قبيلـهي دي تا هميشـه مي مانند
دلــم گـواهـي پيــروزي بهـار دهـد
يار آئينه دار
آبــروي ديـار مــا كـوچيـد
روح سبـز بهار مــا كـوچيـد
دل آئينــههـا بــه درد آمـد
يـار آئينـه دار مــا كـوچيـد
ديگر از عشق و آرزو كـم گوي
زنـدگي از تبـار مـا كـوچيـد
همه جا رنگ و بوي پائيز است
كه برو برگ و بـار مـا كوچيـد
غنچهي صد بهار پـرپـر شـد
هستـي لالـهزار مـا كوچيـد
واي ازيـن ظلمت و سيه روزي
آفـتـاب ديـار مـا كـوچـيـد
كليد رمز
هميشـه محـور فصل بهـار ، پائيـز است
دل بهـاري مــا را مـدار ، پائـيـز اسـت
شبـي اهـالـي ارديبهشـت مـيگـفتنـد
اميـر قـافلـهي نـوبـهار ، پـائيـز اسـت
به غنچههاي سحر خيز ايـن چمن سوگند
يگانـه وارث ايــن بـرگ و بار پائيز است
مـن از فــراز تمنـاي كـوه مـي گـويـم
كه اوج قلـهي هــر انتظـار پائيـز اسـت
ز داغ كينـه پنـهــان بـاغ ، پـرسيـدم
كليــد رمـز دل داغـدار ، پاييــز اسـت
بهــار را چـه كنـم همصـداي پـاييــزم
غـروب دلــكش گيسـوي يار پاييز است
سـرگذشت
امـروز روز مـا بـه هـزاران خطر گذشـت
شكر خدا كـه دلبـر مـا بيخبـر گذشـت
از سرگذشت خـويش بگـويم حكـايتـي
در بحر بيكران غم آبـم ز سـر گـذشـت
عشقت به جاي دادن سـودم زيان رسـاند
سودا كنون ز سنجش نفـع و ضرر گذشت
تا بـام عـرش قصـهي مـا را شنيـدهانـد
دردا كـه آه و نـالـه مـا مختصـر گذشت
نقش يار
سكـوت بـر سر صـبـح بهـار مـيكوبـد
نگاه غـم به رخ بـرگ و بـار ، مـيكوبـد
كتـاب بستـهاي احسـاس را ورق مـزنيد
كه مشـت خاطـره بـر اين ديار مـي كوبد
بـه آستانـهي ايمـان خستـه پـا ننهيـد
كـه پـا فـشـاري آهنـگ دار مـيكوبـد
دوبـاره دفـتـر آئينـه را نگه چه كنيـد؟
هـجـوم حـادثه بـا اضـطـرار مـيكوبـد
كسـي ز سنـگر خالـي عشـق مـي آيـد
و جـاودانـــه در انـتـظـار مـي كـوبـد
اگر چـه وسوسـهي شام تيره دلگير است
سپيـدهي بـه ديـاران تـار مـي كـوبــد
بـه جستجـوي كسـي راهي سفر گشتـم
كـه بـر نـگيـن دلم نقـش يـار ميكوبـد
مشت همسايه
اي خـدا تـا كـي و تـا چنـد جفا بر سرما
اينهمـه جـور و جفـا نيست روا بر سـر ما
واي از اين زلزلهي شوم و بلاخيز كه ريخت
مسجـد وصـومعـه و ديـر و سرا بر سرما
چشم جادوي قدر خسته از اين بـاور پوچ
مـا در انـديشـه كـه آورد قضا بـر سـرما
بـاور عقل كجانديش نيايـد كـه چـه كرد
مشـت پنهـاني همسايـهي مـا بـر سرما
درخت عاطفه
دوبــاره بـــاز مــگر نـوبهـار مـيآيـد
صــداي نــاز و دلاراي يــار مــيآيــد
دوبـاره بـاز مگر از كـرانـهي ايـن دشـت
كسـي بــه اسـب مـروت سـوار مـيآيـد
بـگو ، بـه كـوري چشمان فتنهي اين قـوم
درخـت عـاطفــه روزي بـه بـار ميآيــد
بــه رود خشـك لبانم كه سـالهـا افسـرد
غـزل غـزل سـخــن آبـــدار مـيآيــد
دوباره باور لبهـاي تشنــهي ايـن بـاغ
بــه حـرف ابـر دروغين پـار مـيآيـد
ز دانه دانه اشكـم هميشه مـي پــرسم
بـراي خـرمـن آتـش مـهـار مـيآيـد
ميزباني مهمان
گفتـي كـه نـوبهـار تـو را نورس آورد
كـربـاس كهنـه را بـبـرد اطلـس آورد
موجي كه از كرانهي اطلس بپاي خواست
ترسم بجـاي گـوهر تـابـان خس آورد
بـاد جنـوب تـا كه از اين دست ميـوزد
يـا بـوف كـور آرد و يـا كـركـس آورد
ايـن دل زميـزباني مهمـان گرفته است
بنگر چهها كه بر سـرم ايـن ناكـس آورد
دريـايي از تگرگ بهـر گوشـه ريختنـد
توفـان دميـدهاند كـه آتـش بـس آورد
به لالههاي پرپر شده دانشگاه كابل:
راه و راهبر
اي بهــار شكستـه پـر بگريــز
نارسيده بديــن گـذر بگـريــز
از بــر ايـن سفــر بيـا بــگذر
مـرد مـردانه همسفـر بـگريــز
مثــل پـارو پرار و چندين سـال
خـاك بـر ســرو در بدر بگريـز
تـب ايـن كوچـه از نفسهـايـت
تـا نـگرديــده بـارور بگـريـز
خون داغ سحر به گردن كيست
دامن از خـون نـكرده تــر بگريز
راه خــود را بــگير و پس برگرد
زيـن هيــولاي پشـت در بگريز
تـو بــه جــاي بــرادر مـايـي
خيــز از جــا و زودتـر بگـريـز
پـاي خـود را بكش از اينز ميدان
تـا نيفتــي بـه دردسر بگـريـز
سر هر كوچه رهزني پيــداسـت
بگـذر از راه و راهـبــر بگـريـز
براي : به خون آغشتگان دانشگاه كابل
داستان وسوسه
ديــگر بــه حـرف آئينه باور نميشـود
چشــم بــه ره كشيـده منور نميشـود
رو از زبــان بــاغ بديــن باغبان بگـوي
جــز آبــرو بـه دسـت تو پرپر نميشود
ديريسـت خــوردهايـم فريـب سراب را
ايــن داستــان وسـوسه آخـر نميشود؟
صـد چشمه خون داغ شقايق مكيدهاند
جـانـا خمـوش بـاش كـه لب تر نميشود
مـن انعكــاس فتنــهي كـوه سيـاستم
يـــارب صــداي من ز چه باور نميشود
اي شــاهـدان يهـوه بـه ايمانتان قسم
چيــزي بــه جــز دروغ مكرر نميشود
خورشيـد را بگوي كه چشم تو كور باد
روشن چگونه چشمهي خاور نميشـود
به : ملت مظلوم عراق
بوي دروغ
گـر چـه از آشتـي خبـــر دادند
جنگ را چون هميشــه در دادند
تا سحر ، رقص رقص آتــش بـود
همـــهي راويـان خـبــر دادند
نازنينــان ميـان شعلـهي خـون
همچنـان دسـت و پا و سر دادند
و هميـن لحظــه بـاز از هر سـو
خـبـــر تـــازهي دگـر دادنـد
دل سنـگ ستارهها ميسوخــت
بس كه آتـش به كوي و در دادنـد
بهـر مستــي پـارهي وحـشـي
پــارهي پــارهي جـگـر دادنـد
مــرغكــان شكسته پر هر سوي
نالـهها تــا به عـرش سـر دادند
روح سبـز فـــرشتـههـا را نيـز
بيــن گـهــواره بـاز در دادنـد
كشتـه گشتنـد هـر چه افـزونتر
خبـر از فتـح بيـشتـــر دادنـد
بــس كه بـوي دروغ را هـر جـا
بيـدريغـانــه بـال و پـر دادنـد
و نــه تنـهــا تمــام مـردم را
خويـش را نيــز درد سـر دادنـد
نوبـت مرگ مـاه و خورشيد است
و گروهـي چنيــن نظـر دادنــد
تن عاطفه
تفنگ شانهي همسايـه را صدا كردند
شكوه هستي شب را ، خدا خدا كردند
ز شرم ديـدن روي قبيله آب شـديم
شبي كه سر ز تـن عاطفه جدا كردند
ز دور چشم افق را بـه تير بـر بستند
و دين خويش به ميثاق شب ادا كردند
به زير سايـه بيگانههـا فـرو خفتنـد
و پشـت بر همـه ياران آشنـا كـردند
به قربانيان فاجعه قرن :
بستر نگاه
اي تـن برهنهگان فراسـوي شيشـهها
هرگز كسي صداي شما را شنفته است؟
يـا اينكه شاعـري بـه هـواداري شما
چيزي براي مردم اين شهر گفته است؟
يك مشتـري غبار كـدورت ز روحتان
يكبار در تمامي يك عمر رفته اسـت ؟
هـر لحظـه در تبسم تلـخ مـدام تـان
بيـزاري از تمـامي مردم شكفته است
در بـستـر نـگـاه غـم بيكـران تـان
ديدم كه درد فاجعه رنگي نهفته اسـت
اي خيل روسپي به فداي شمـا كـسي
كو دور، از حوالي احساس خفته اسـت
پژواك پامیر
گفتـي كـه باز ، بستهي زنجير ميشويم
بازيگـر نمـايـش تحقـيــر مـيشويم
زين رنگهاي خيره كه اينجا شكفته است
با رنگ و بوي وسوسه ، تفسير ميشويم
درگيـر و دار رويـش جـادوگران شـب
پـامـال جابجايـي تـزويـر مـيشـويم
دروازهبان حريف مرا همصدا شـده است
با زنـدهي مهـاجـم پيگيـر مـيشـويم
مــيگويمت صداي تو گر ناشنيده ماند
پـژواك ســر بلنـدي پـامير ميشويم
همسنــگـر حمـاسـهي توفان غيرتيم
همســوي آفرينـش و تقدير مـيشويم
آن قلــههاي سركـش ديروز پا بجاست
همپــاي آفتــاب جهـانگير ميشـويم
اوج بـاور
از صــدايـت اي فــراي آرزو
شد سيه تا اوج بـاور روي روس
تا هميشه سر به زير افكنده است
آنچنان سيلي زدي بر روي روس
زنده در گور
مـرا سنــي نهادي نـام و او را
به نــام شيعه از من دور كردي
بــه هم نزديك گرديديم روزي
كه ما را زنده در يك گور كردي
با همسفران
با خيل دليران به سفر خواهـم رفت
با همسفران سوي خطر خواهم رفت
گر دست ستم پاي مـرا قطع كند
مردانـه درين راه بـه سرخواهم رفت
يقيـن
بــه اميـدي كـه بدهــد پند ما را
بــه زنـدان سيـــه افكنـد مـا را
يقيـن دارم كـه در بنـدش كشانند
هـر آنكـس مـيكشد دربند مـا را
فسانه
ديشب سخن ز قصهي او بـيحساب رفت
آنسان كه تاب ثبت حسـاب از كتاب رفت
باد سحر فسانه چشمش بباغ بـرد
نرگس چو زين فسانه خبر شد بخواب رفت
ابر و باران
گفتمش جـانــا ز ابـر ديـده ميبـارم سـرشك
گفت مـا را جلــوههاي ابـر و بـاران آرزوسـت
جاي باران گفتمش از ديده خون خواهم گريست
گفت خوش باشد مرا هم اين و هم آن آرزوسـت
به هر سر
لبيك زنان بـه سـوي دلبـر بروم
مستانه به كوي دوست بر سر بروم
گر پا و سر و دست مرا قطع كننـد
من عهد نمـودهام بهـر سـر بروم
شكسته بال
الا اي كـــودك آواره در دشــت
الا اي مـرغــك در خـون نشسته
نمــيبينــم تو را هنـگام پـرواز
كدامين سنــگ بالـت را شكسته
آئين سيـلاب
بـه آن دريادلان مـا را سلام است
كه طوفان پيش عزمشان غلامست
تـو سيلابي و در آئين سيـلاب
به صحراي عدم خفتن حرام است
كبوتر بچهها
چــرا يـاران ز همـديگر بريدنـد
كبوتـر بچـهها را سـر بـريدنـد
مـگر احساس پرواز از ميان رفت
كـه بــال آرزو را پـر بـريـدنـد
هواي جنگ
دلـم يــاد تــو را از سر گـرفته
چـه بايــد كـرد با اين درگرفته
مــگر از نــو هواي جنـگ دارد
كــه رو در روي من سنگر گرفته
آوازه و دروازه
مــا را خبـر تازهي نوروز رسيد
بـوي خوش آوازهي نوروز رسيد
بــر لشكر پائيز عجب لرزه فتاد
آوازه بــه دروازهي نوروز رسيد
شكست دي
آن بـوم و بر قشنگ نوروز بهار
افتاده ز نـو به چنگ نوروز بهار
بشنو خبرشكست دي را امشب
از حملهي بيدرنگ نوروز و بهار
تفنگ نوروز
فرمانده سبز رنگ نوروز به بين
بر شانهي او تفنگ نوروز به بين
افتاد سلاح فصل دي از كـف او
برقلب نشان فشنگ نوروز به بين
آواي سحـر
آواي سـحر همـدل و همپـاي شما
همسايه و همسنگـر و همتاي شما
فردا كه سپيـده سر زند از دل شب
نـوروز دل افروز هــم آواي شمـا
رودبار نوروز
ديوانــه شـده خصم سيه روز شما
شــادان دل دردمنـد پر سوز شما
زيـن پس همه ساله پر زمستي باد
هــر قطـره ي رود بار نوروز شمـا
هنگامــهي عاشقـان ناشـاد رسيد
شيرين خبري به دست فرهاد رسيد
پرونــدهي شب اسير تحقيق سحر
نــوروز ستم سوز پـي داد رسيـد
دشت و دره را سپاه نـوروز گرفت
كو آنكه به حيلـه راه نـوروز گرفت
ديگر اثري ز ملك دي باقـي نيست
ديدي كه چگونه آه نــوروز گرفت
بهــار سـرزده از راه دور ميآيد
بچشم خستـه ما رنگ نور ميآيد
بيا و مهــدي نوروز را تماشا كن
چگونــه اول فصل ظهور ميآيد
هـاي هــاي اي مزاحم ولگـرد
به كجا ميروي در اين شب سرد
كوچهي اين محله بنبست است
از همــان ره كه آمـدي برگـرد
اي مرد زمان ، زمان جنگ است بخيز
بر اهل قبيله عرصه تنگ اسـت بخيز
از چار طرف به شيشه ميبـارد سنگ
زخمي شدنت به خانه ننگ است بخيز
گذشـتــي از كنـارم نــاز كــردي
در شــادي برويـــم بـــاز كـردي
بــه آتشـــدان قلبـم جـا گرفتـي
چــو آتــش جـاي خود را باز كردي
عزيـزان امشبم دنيا بـه كـامه
شبـي عيده عزيزم پشت بـامه
خجـالت ميكشه مـاه نـو از او
كـه روشنتر ز صد مـاه تمـامه
شيشــهي عينكـت فتاد و شكست
چشم شوخـت سلامــت و سرمست
من نگويــم تــو خـود بـده انصاف
شيشه را دست مست كس داده است
فرورفتــي بـه خواب غفلت و ناز
ندانستي كه دشمن در كمين است
هر آنچه داشتــي دزدان ربودنـد
سزاي خواب خرگوشي همين است
بهـار آمـد ولي دلها شكسته
در شـادي به روي خلق بسته
به زنجير اسارت مي كشـانند
جوانان چو گل را دستهدسته
شب است و آسمان غرق سياهـي
دل مــن داغ از ســوز تبـاهـي
كـسي باشد كه در فـرداي روشن
دهــد داغ دل مــا را گـواهـي
الا اي كـودكان سـر بـه دامــن
چـه ميبينـم ميـان دامنتــان
مگر از بـاغ هجران لاله چيـديـد
و يا آتـش گرفتـه گلشــنتـان
سروده : نورالله وثوق
1383ـ 2004
بار ديگر از اين اشعاري
كه شاعر جوان شما
نورالله وثوق
براي من دادهاند تشكر ميكنم .
من اين را يك تحفهي بسيار گرانبها ميدانم . »
استاد خليلا… خليلي
15/9/1364