|
کوچکترين
داستان کوتاه نوشتهء اکــــرم عثمان
جماعتی از بزرگان شهر با شادمانی و حقشناسی در تک و دو بودند تا مراسم قدردانی از نامدارترين و والاترين شخصيت شهر شان را با شکوه تمام برگزار نمايند. قرار بود تا دقايقی ديگر، شهردار پرده از روی مجسمهء آقای قسيم که بر سکوی بلندی نصب شده بود برگيرد. تنديس و اسپ تنومندش در حال جهيدن بسوی آسمان بودند. سوار را با کلاهی خود، سپری سيمين و شمشير مرصع آذين بسته بودند و از دور شبيه «ناپليون بناپارت» و «پطر کبير» مينمود. آرکستر معتبر شهر سرود ملی را می نوازد و شهردار بعد از سخنرانی غرايی آرام آرام رسن ابريشمين ردای زربف مجسمه را ميکشد و از ميانش سيمای پر ابهت آقای قسيم آشکار می شود. مردم کف می زنند و صد ها شاخهء گل را نثار مقدم همشهری نامدار شان می کنند. بدينگونه مراسم به پايان می رسد و حاضران، ميدان را ترک ميگويند ولی قسيم از تماشای پيکرهء باشکوهش سير نمی شود و شيفته و شيدا و بهتزده، آن يادگار شوکت و عزت را نظاره می کند. او بعد از سالها خود را بر خر مراد سوار می بيند و دلش می خواهد رو به ستاره ها ارغه بدواند. در چنان فرصتی هوا بی هنگام توفانی می شود و رگبار شديد ژاله و باران باريدن می گيرد. قسيم دست و پاچه خود را به مجسمه می رساند تا آن يادگار فخامت و صلابت را از انهدام برهاند ولی خلاف انتظار، تنديس که از مصالح و موادی ناپخته درست شده بود شروع به شاريدن و فروريختن می کند. پيش از همه رنگ سفيد مجسمه زايل می شود و بعد از آن سر و گردن و دستها و پاهايش فرو می ريزند و سرانجام جز مقداری گِل سياهرنگ چيزی از آن باقی نمی ماند. قسيم از شدت غصه فرياد می زند و از خواب می پرد. کابوس ترسناکی بند دلش را پاره کرده بود. عرق سردی از سر و رويش جاری بود. پريشان حال و آشفته بر گوشها، بينی و شانه هايش دست می کشد تا دريابد که سر جا های شان هستند يا اينکه توفان نابود شان کرده است. سپس با تلخی می انديشد که آيا آن خواب پريشان، صرفاً يک رويای معمولی و ساده بود يا اينکه صورت کامل درون آشفته اش را ترسيم کرده بود. می کوشد خوابش را تعبير کند ولی کوتاه می آيد. تبجيل از يک ادم سرکوفته عقده به دل، الچه مذهب! خاکشيرمزاج، فراری از يار و ديار، آستانبوس بيگانهء متکبر، گداسيرت، محتاج التفات و نظر لطف آدمهای سنگدل، سبکروح و ديو سيرت هيچ معنای ديگری ندارد مگر اينکه بداند واقعاً کيست و سزاوار چه عاقبت و عقوبتی می باشد. نه سری که بين سر ها راست بگيرد، نه چشمی که بسوی خود و ديگران بنگرد، نه چهار اندام کارآمدی که مجری امر خيری باشد، نه اسم و رسمی که لايق توجه و يادکرد باشد. بالاخره بعد از حلاجی کامل آن کابوس تصميم می گيرد که علاج دردش را از طبيب بيماری های روانی بجويد و اگر او نظر داد که در آستانهء جنون مطلق قرار دارد به خودکشی متوسل شود و بار زندگی را سبک کند. او پناهجوی بد اقبالی بود که به خاطر گريز از اخراج اجباری از چند سال به آن طرف به کار سياه! و زندگی مخفی روی آورده بود. به خاطر اينکه گريبانش به چنگ پوليس که با فليته و چراغ بدنبال او بود نيفتد از شهری به شهری و از منطقه ای به منطقه ای سرگردان بود و به گبر و نصارا و هندو و مسلمان باج می داد تا او را در ازای کار بی مزد و يا حداقل معاش زير بال بگيرد و مخفی گاهش را افشا نکند. از آنجا که کارت هويت نداشت هيچ درمانگاهی حاضر نبود که او را قبول کند و نزد داکتری بفرستد. لاجرم نزد يکی از داکتر های غيردولتی که زياد در بند قاعده و قانون نبود و اغلب پناهجو های مخفی را مداوا ميکرد ميرود و زيره و پدينهء مشکلاتش را بيان ميکند. داکتر اختلالات عصبی بعد از معاينات قسماقسم و عکسبرداری از جمجمهء او صريح و قاطع می گويدش: نه هرگز نه، تو به هيچ صورت ديوانه نيستی، ترا ترس از ديوانگی اذيت ميکند. قسيم حيرتزده و ناراضی از تشخيص داکتر با سرسختی و لجاج زبان به ترديد می کشايد: داکتر صاحب! ديوانگی شاخ و دم ندارد، خودم به صد دليل ثابت می کنم که يک سر سوزن از ديوانه های زنجيری کم ندارم، با اين تفاوتِ کوچک که آنها نمی دانند که ديوانه استند و سرمست جنون خوداند اما من آشکارا ميدانم که آدمی غيرطبيعی استم و زمين و زمان را بر گردنم حلقه می بينم. داکتر می پرسد: در اين صورت بايد دقيفاً توضيح بدهی که چه چيز هايی ترا اذيت می کند؟ قسيم می گويد: بهتر است بپرسيد چه چيز هايی مرا اذيت نمی کند. آن پاسخ بالنسبه دقيق داکتر را شگفت زده می کند. عينک های ذره بينی اش را که روی ميز قرار داشت دوباره بر چشمش می گذارد تا بيمار عجيب و غريبش را خوب تماشا کند. قسيم ادامه می دهد: يک ترس دوامدار در جانم ريشه کرده، از انس، جن، چوب و سنگ، گل، گياه، تاريکی، روشنی و تنهايی آن قدر ميترسم که به محض تماس با آنها دلم مانند يک گياه نحيف می لرزد و هوش و حواسم کوچ می کند. حتماً شنيده ايد که يک آدم ماليخوليايی همينکه مرغی را می ديد پا به فرار می گذاشت و دست و پاچه غار می پاليد تا خورده نشود. داکتر ميگويد: به قصهء مشهور اشاره کردی. آن ديوانه از خاطری می ترسيد که خود را يک دانه گندم يا يک دانه جواری می ديد و از ترس فرار را بر قرار ترجيح می داد. قسيم از ساده انديشی داکتر تعجب می کند و از اينکه امر بديهی را بالا کشيده، زير دل می خندد. داکتر می پرسد: آيا باور نمی کنی؟ قسيم ذيرکانه جواب می دهد: صد فيصد باور ميکنم. ديگر اين قسيم نيست که با شما گپ می زند بلکه همان يکدانهء ناچيز گندم است که عرض حال ميکند. در دنيای ما ترس های زيادی اختياری نيستند. اين ها از نهانگاه های دماغ يا مغز آدم سر می کشند. چه بخواهم و چه نخواهم آن ترس ها مثل سرطان در من ريشه کرده اند و آرزو دارم که شما اين سرطان را معالجه کنيد و نگذاريد که مرا بکشد. داکتر می گويد: تو کاملاً سالم و هوشيار استی. مشکل تو بی باوری و خود کوچک بينی است. بايد کاری کنم که رفته رفته خود را بزرگتر ببينی و بر گندم گونه بودنت چليپا بگيری. قسيم می گويد: اما دشمنان فراوانم مجال نمی دهند که به توصيه های شما عمل کنم. آنها هنوز حی و حاضرند تا سر بالا می کنم با گرز های گرانی بر فرقم می کوبند و پاش پاشم می کنند. دشمنی با من از خانواده ام شروع شده پدر، کاکا، ماما، و کلان های فاميل چه زن و چه مرد هريک در تذليل و تحقيرم سهم داشته اند. از ملای مسجد تا وکيل گذر تا معلم مکتب همه و همه قيم، ولی و مالک جانم بوده اند و اگر زندگی را چيزی بالاتر از نفس کشيدن بدانيم آنها با عتاب، تحقير و خشونت شان همين نيم نفس را بر من حرام کرده بودند. من اصلاً يک هردم شهيد استم ولی شهادت، مقام بی پاداشی بوده که هر هفته و حتی هر روز بر من تحميل شده است. من شيفتهء مرگ طبيعی بودم می خواستم طعم حيات را مطابق ميل و دلخواه خودم بچشم، ليکن ديگران مرا محکوم به شهادت تدريجی کرده اند. شخصيت من زير پا های سنگين آن ديو های سنگدل و خون آشام شکل گرفته است. بار نخست پاشنه های گران بيگانه ای بنام کاکايم مرا بر سطح زمين سائيده است. به دنبال او هيولا های ديگری بر سرم آسياسنگ شانرا چپه و راسته چرخانده و پاش پاشم کرده اند. من از همان زير، مورچه وار ذرات وجودم را گرد آوردم و از خود آدمکی ريگی ساختم که باز زير مشت و لگد اين و آن از درون و بيرون درز برداشت و نقش زمين شد. اين سوختن و ساختن هنوز هم ادامه دارد. خواهشم از شما اين است که مرا از شر اين دور باطل و تکرار مکرر نجات دهيد. داکتر از سر استيصال کف های دستش را با هم می سايد و می گويد: ترا کاملاً درک می کنم. شايد طرز معالجات ما که بسيار جديد است کمک کند. در سويدن، در اين جا خود را چگونه حس می کنی؟ قسيم جواب می دهد: مانند يک خرِ در گل مانده که در باطلاق زندگی می کند. فرق اين جا با وطن خودم اين است که در آنجا حداقل زمين زير پايم سفت و سخت بود اما در اينجا می پندارم که بر زمينی کاواک و پوشيده از خس و خار راه ميروم که بيشتر به تله شباهت دارد. داکتر می پرسد: هنگاميکه زندگی به تو سخت می گيرد به کی و به چی رجوع می کنی؟ آيا برای دلت تکيه گاهی يافته ای؟ قسيم پاسخ می دهد: در اين باب بيش از اندازه هردم خيال استم. از بام تا شام چندين بار قبله بدل ميکنم. داکتر می گويد: خيلی بد، خيلی بد، بخاطر شما نگران هستم. قسيم می پرسد: مرا چه شده که نگرانم استيد؟ داکتر جواب می دهد: ترا خطر خودکشی تهديد می کند. بايد دوايی برايت بدهم که علاقه به زندگی را در تو ايجاد کند. قسيم می گويد: من يکی از آن دوا ها را بر خودم تطبيق کرده ام که خيلی نتيجه بخش بوده است. داکتر بهت زده می پرسد: چه دوايی؟ قسيم جواب می دهد: تمام دارو های تخدير کننده بر من حسن اثر دارند. وقتيکه مست می کنم خود را يک آدم کامل و واقعی می بينم. کاش خداوند گل وجود مرا با شراب تر می کرد تا هر دو دنيا را زيز نگينم می ديدم. من دو سه رطل گران در ترکيب وجودم کم دارم. به من شربتی تجويز کنيد که اين نقيصه را برطرف کند. داکتر می خندد و می گويد: در کشور ما توليد و توزيع مشروبات الکولی در کنترول و انحصار دولت است. افراط در شرابنوشی جرم است. ما از شرابی ها در قرنطين محافظت می کنيم تا اعتياد را ترک بگويند و به زندگی عادی برگردند. قسيم لب به دندان می گيرد و با اظهار تشکر از داکتر، نسخه ای را که برايش نوشته بود به جيب می گذارد. در بيرون، سردی عافيت سوزی بر سر و صورت رهگذر ها چنگ می انداخت. قسيم با چندين تنفس پياپی سينه اش را که از بوی نامطبوع و گنديدهء مطب داکتر به تنگ آمده بود از هوای تازه پر می کند و شادمانه می گويد: به به چه هوايی! باب خودکشيست! نسخنهء داکتر را با اکراه و نفرت پاره پاره می کند و در جويچه می اندازد. درخت های بی برگ و بار مسيرش را که در هجوم باد زمستانی می لرزيدند با دقت می نگرد و می کوشد شاخهء تناوری را پيدا کند تا با استفاده از آن، در فرصتی مناسب خود را حلق آويز کند. سخن های بی سر و ته داکتر اعصاب يادش می آيد که از دل گرمش گپ می زد. با خود می گويد ما از بيخ با اينها فرق داريم. ميکروب های ما در برابر دوا های اينها معافيت دارند. ميکروبهای ما به ريش داکتر های اينجا می خندند ما در چشم اينها به حيوان ناشناخته ای شباهت داريم که از سياره ای ديگر پرتاب شده باشد. از همين سبب در شناخت و تشخيص درد و داغ ما در ميمانند و هذيان می گويند. آنها ما را به چشم شر مطلق می بينند و راه نجات شان را در خشکاندن باطلاق می بينند در حاليکه محيط نشو ونما و زاد و ولد ما همان مرداب است. بنابرآن به گفت مکتبی ها ما دو طايفه «متقابلاً با هم مشروط استيم!» آنچه را که آنها پادزهر ميدانند برای ما زهر هلاهل است و آنچه را که ما مرگبار می گوئيم برای آنها نوشداروست. ما در حقيقت انگشت ششم آنها هستيم که بريدنش دردآور و نبريدنش شرم آور است. سوار سرويس می شود. پيش از خريد تکت به رسم معمول به راننده سلام می کند اما راننده تحويلش نمی گيرد. بر يک چوکی خالی می نشيند به اين اميد که کسی پهلويش بنشيند و او را تا دو سه ايستگاه ديگر از تنهايی برهاند ولی سرنشين ها ايستادن را بر همنشينی با او ترجيح می دهند و از کنارش می گذرند. بيچاره تلفونش يادش می آيد که از مدت ها بی دم و دود و زبان بسته گرد و خاک می خورد. نه اينکه کار نمی کند و خراب شده بود بلکه از هيچ طرف، کسی شماره اش را نچرخانده بود تا جرنگ جرنگ زنگ بزند و عقد دلش وا شود. خود را از هميشه کوچکتر می بيند و دريغ از دست دادن نسخهء داکتر دلش را می فشارد که گفته بود: تو ديوانه نيستی، عقدهء حقارت و خودکوچک بينی ترا اذيت می کند. بايد دوايی برايت بدهم که خود را بزرگتر ببينی! لبخند تلخی بر لب هايش می نشيند، با خود می گويد: بيچاره داکتر! ـ ميخواست مثل پوقانه بادم کند تا خود را بزگتر ببينم. اما آن احمق مرا مصاب به مرض بدتری ميکرد ـ خود بزرگ بينی! در اين شهر کوچک که اين گياه ضعيف را ديده ندارند خود را حجيم و جسيم ديدن کشنده ترين درد هاست. همينکه موتر می ايستد مستقيماً به ادارهء پوليس می رود و مانند يک کودک بازيگوش و سر به هوا که بعضاً راه خانه را گم می کند با التجا و زاری آرزو می برد که او را به خانه اش بفرستند. پوليس گمان می کند که با ديوانه ای مقابل است و می پرسدش: آيا آدرس خانه ات را به ياد داری؟ کجا بايد ترا بفرستم؟ قسيم جواب می دهد: کابل، باغ عليمردان، عقب مسجد عيدگاه، خانهء شماره ۲٦.
پـايـان برگشت
|