جهانى شدن سرمايه دارى
الن ميكسنز وود*
ترجمه: ف.م. هاشمى
اكنون كه سيستم سرمايه دارى كم وبيش به مرزهاى نهايى توسعه جغرافيايى خود دست يافته و دوران گسترش مكانى را پشت سر گذاشته ضامن موفقيت هاى اوليه اش بوده تنها بايد بر روى پاى خود بايستد و از امكانات خويش تغذيه كند. اكنون هر چه سيستم موفق تر عمل نمايد بيشتر از ذخاير انسانى و طبيعى خويش مصرف مى كند. به همين دليل است كه نگارنده معتقد است جهانى شدن كاپيتاليسم نشانه شكست ماركسيسم نيست، بلكه فرصتى طلايى براى ارتقاى مبارزه طبقاتى به مرحله اى جديد محسوب مى شود.
بگذاريد نوشتار حاضر را با يك ادعاى جنجالى آغاز كنم كه با عقل متعارف كاملاً در
تضاد است. انديشه اى كه نگارنده قصد طرح آن را دارد اين است كه مقطع تاريخى كنونى
كه ما درآن به سرمى بريم، برخلاف نظر رايج، بهترين و مناسب ترين زمان براى بازگشت
به انديشه هاى ماركس است.
نگارنده حتى ادعامى كند كه مقطع كنونى، مقطعى است كه آموزه هاى ماركس مى تواند براى
نخستين بار درتاريخ فرصت ظهور و بروز پيداكند.
اين ادعا، متكى به يك دليل است: ما در مقطعى به سرمى بريم كه سرمايه دارى، براى
نخستين بار به يك سيستم واقعاً جهانشمول تبديل شده است.
جهانى شدن سرمايه دارى تنها به آن دليل نيست كه سراسر دنيا را فراگرفته، يا اينكه
هربازيگر عرصه اقتصاد درجهان امروز مجبور است براساس منطق آن عمل كند و يا حتى
اينكه منطق سرمايه دارى به دورافتاده ترين مناطق پيرامونى دنيا نفوذ كرده است، بلكه
جهانى شدن سرمايه دارى، همچنين به معنى نفوذ منطق سرمايه دارى (انباشت
accumulation،
كالايى شدن
commodification،
حداكثرشدن سود
profit
maximination
و رقابت
competition)
درتمامى عرصه هاى حيات بشرى و طبيعت است.
دامنه اين نفوذ به حدى است كه طى دو يا سه دهه اخير، حتى در كشورهاى به اصطلاح
پيشرفته سرمايه دارى نيز بى سابقه بوده است. در اين وضعيت، انديشه هاى ماركس، بيشتر
از هرزمان ديگرى ملموس و محسوس به نظرمى رسد.
زيرا ماركس، بيشتر و بهتراز هر انسان ديگرى، زندگى پربار خويش را وقف توضيح و تبيين
منطق برحاكم بر سرمايه دارى كرد.
ماركس دركتاب «مانيفست حزب كمونيست» (communist
manifesto)
گسترش سرمايه دارى به سراسرجهان را پيامبرگونه پيش بينى مى كند و از فروپاشى
ديوارچين دربرابر منطق سرمايه دارى سخن به ميان مى آورد.
اما، ماركس، هنگام نگارش «كاپيتال» (Capital)
به درستى بر ويژگى هاى خاص سرمايه دارى نيز تأكيد كرده، آن را يك پديده خاص و محلى
ذكرمى كند. البته، ماركس براين باور نبود كه كاپيتاليسم ازطريق بازارهاى بين المللى
و استعمارطلبى و... قابل گسترش به جهان نيست، بلكه سيستم سرمايه دارى درآن زمان
هنوز تا جهانى شدن فرسنگها فاصله داشت و بيشتر خصلتى بومى و محلى به خود گرفته بود.
اگرچه سيستم سرمايه دارى درآن مقطع، به اروپا و آمريكاى شمالى محدودنمى شد، اما
تكامل يافته ترين شكل صنعتى اين سيستم فقط در انگلستان مشاهده مى شد. ماركس حتى
اظهارمى كرد كه آلمان ها نيز مجبورند دير يا زود قدم درجاى پاى انگليسى بگذارند.
ممكن است تصوركنيد كه تمامى اين قضايا خاص انگلستان است، اما خواه ناخواه اين
سرگذشت خود شما نيز هست.
بنابراين «كاپيتال» ماركس، ويژگى بارز خود را از اين حقيقت ساده مى گيرد كه فقط يك
سيستم كاپيتاليستى درجهان وجوددارد و گويى اين سيستم يك سيستم خودبسته (self-enclosed)
است كه كتاب مزبور تلاش مى كند منطق درونى حاكم بر آن را تبيين كند. نگارنده سعى مى
كند در اين نوشتار ثابت كند كه ويژگى محلى تجزيه تحليل ماركس، برخلاف نظر رايج،
كاربرد آن را در اوضاع امروزى آسان تر و مؤثرتر كرده، زيرا كاپيتاليسم در دنياى
امروز، خصلتى جهانشمول به خودگرفته است. اما، نگارنده، نخست مايل است اندكى درباره
تحولات ماركسيسم در دوران پس از ماركس به بحث بپردازد و دراين باره، اشكال جديد
ستيزه جويى با ماركسيسم را در لباس چپ گرايى افشا كند.
نظر اصلى نگارنده، به قرار زير است: تقريباً همه تحولات عمده اى كه ماركسيسم در قرن
بيستم ازسرگذرانده، بيشتر از اينكه در فضاى كاپيتاليستى صورت گرفته باشد در فضاى
غيركاپيتاليستى اتفاق افتاده است. (در سطور بعدى، نگارنده منظور خود را از عبارت
«غيرسرمايه دارى» روشن تر بيان خواهدكرد.)
اين امر، بويژه درنيمه اول قرن بيستم محسوس بود اما، به نظر نگارنده، ماركسيسم
هميشه تحت تأثير اين گرايش قرارداشته است. به نظر مى رسد، تئوريهاى عمده ماركسيستى،
مانند نظرات ماركس، همه براين فرض استوارند كه كاپيتاليسم هنوز با يك سيستم
جهانشمول فرسنگها فاصله دارد.
درحالى كه ماركس بحث خود را ازتكامل يافته ترين نمونه (انگلستان) آغاز و منطق عام
حاكم بر سيستم سرمايه دارى را از آن استنتاج كرد. پيروان انديشه او، بحث خود را از
نقطه مقابل ماركس آغاز كردند و آنها به دلايل مشخص سياسى و تاريخى تحت تأثير شرايطى
كه عمدتاً ماهيت غيرسرمايه دارى داشت به اين كار مبادرت مى كردند.
يك تفاوت بنيادى ديگر وجوددارد. اگرچه ماركس توسعه جهانى سرمايه دارى و احتمالاً
موانع موجود بر سرراه آن را موردتوجه قرارمى داد، اما اين مسأله براى او از اهميت
درجه اول برخوردار نبود.
توجه اصلى ماركس، متوجه كشف منطق درونى حاكم بر سيستم سرمايه دارى و قابليت تماميت
طلبى آن بود كه مايل است هركجا كه قدم بگذارد به تمامى عرصه هاى حيات بشرى نفوذ
پيداكند. ماركسيستهاى متأخر، ضمن اينكه توجه خود را به اشكال نضج نايافته تر سرمايه
دارى معطوف كرده اند، كار خويش را با اين فرض آغاز كرده اند كه كاپيتاليسم قبل از
رسيدن به اوج بلوغ خود، محكوم به فناست، لذا، قبل از اينكه خصلتى جهانشمول و فراگير
به خود بگيرد، از جهان رخت برمى بندد، بنابراين مهمترين نگرانى ايشان، هدايت كشتى
انقلاب در دنياى غيرسرمايه دارى بود.
در اينجا بد نيست به چند گرهگاه عمده كه انديشه ماركسيسم در قرن بيستم از سر
گذرانده اشاره كنم. براى مثال، تئوريهاى عمده انقلابى در قرن بيستم را در نظر
بگيريد؛ اغلب اين تئوريها، در وضعيتى قالب بندى مطرح شدند كه كاپيتاليسم در مرحله
بلوغ خود قرار نداشت و پرولتارياى توسعه يافته نيز در جامعه حاضر نبود، لذا انقلاب
به اتحاد ميان پرولتاريا و توده هاى وسيع دهقانانى متكى شد كه در شرايط ماقبل
سرمايه دارى به سر مى بردند.
اين مسأله، بويژه در تئوريهاى كلاسيك ماركسيستى درباره «امپرياليسم» بوضوح به چشم
مى خورد. در واقع شايد بتوان گفت، از اوايل قرن بيستم، تئورى امپرياليسم بتدريج جاى
تئورى كاپيتاليسم را مى گيرد. به عبارت ديگر، موضوع تئورى اقتصادى ماركسيسم، به
مناسبات خارجى سرمايه دارى، رابطه متقابل آن با جهان غيرسرمايه دارى و رابطه متقابل
كشورهاى كاپيتاليستى در زمينه ارتباط با جهان غيرسرمايه دارى محدود شد.
برخلاف اختلاف نظر گسترده ميان نظريه پردازان كلاسيك امپرياليسم، به نظر مى رسد همه
آنها در يك اصل بنيادى مشترك باشند: امپرياليسم، ناشى از موقعيت خاص سيستم سرمايه
دارى در جهانى است كه هيچگاه اين سيستم را به صورت غالب نپذيرفته و در آينده نيز
هرگز سيستم مزبور به صورت كامل بر جهان حاكم نخواهد شد.
مثلاً اين انديشه لنينى را كه «امپرياليسم بالاترين مرحله سرمايه دارى» است در نظر
بگيريد، در اين تعريف، فرض بر اين است كه كاپيتاليسم به مرحله اى از رشد و تكامل
خود رسيده است كه محور مناقشات بين المللى و رويارويى هاى نظامى را، مقابله دولتهاى
امپرياليستى با يكديگر تشكيل مى دهد، اما براساس اين تعريف، رقابت ميان
امپرياليستها بر سر تقسيم مجدد جهانى است كه عمدتاً زير سلطه مناسبات سرمايه دارى
قرار ندارد. هرچه سرمايه دارى سريع تر گسترش پيدا كند، رقابت ميان قدرتهاى عمده
امپرياليستى نيز بيشتر مى شود و در عين حال، آنها با مقاومت بيشترى نيز روبرو مى
شوند. محور انديشه «امپرياليسم به مثابه بالاترين مرحله سرمايه دارى» را اين فرض
تشكيل مى دهد كه امپرياليسم مرحله رشد نهايى سرمايه دارى است، پس، قبل از اينكه
قربانيان غيرسرمايه دارى امپرياليسم كاملاً از طرف غول امپرياليسم بلعيده شوند، شبح
امپرياليسم از جهان رخت برمى بندد.
پس از لنين، اين نظريه به بهترين شكل از سوى «روزا لوكزامبورگ» (Rosa
Luxemburg)
تبيين و توجيه شد. محور اثر كلاسيك لوكزامبورگ را كه «انباشت سرمايه» (accumulation
of Capital)
نام دارد، ارائه برداشتى متفاوت با برداشت ماركس در زمينه اقتصاد سياسى تشكيل مى
دهد. نقطه نظرات لوكزامبورگ، در مقابل نقطه نظر ماركس درباره سرمايه دارى به مثابه
يك سيستم خودبسته قرار داشت. استدلال لوكزامبورگ بر اين مبنا قرار دارد كه سيستم
سرمايه دارى، نيازمند، مفرى است كه آن را در شكل بندى هاى غيرسرمايه دارى مى يابد.
به همين دليل است كه كاپيتاليسم به ناچار با نظامى گرى و امپرياليسم همرديف مى شود.
نظامى گرى كاپيتاليستى از آغاز پيدايش تاكنون، اشكال متنوعى به خود گرفته است: از
تصرف مستقيم سرزمين گرفته تا مرحله «نهايى» كنونى كه به مثابه سلاحى در دست كشورهاى
سرمايه دارى در مبارزه با يكديگر براى تسلط بر تمدن غيرسرمايه دارى است، اما به نظر
لوكزامبورگ، يكى از تضادهاى اصلى سرمايه دارى اين است كه برخلاف تمايل به جهانى
شدن، محكوم به فناست، زيرا اين سيستم، ذاتاً قابليت تبديل شدن به شيوه توليد جهانى
را ندارد. به نظر لوكزامبورگ، سرمايه دارى نخستين نظام اقتصادى است كه براى بلعيدن
تمام جهان تلاش مى كند، اما در عين حال، نخستين نظامى است كه نمى تواند روى پاى
خويش بايستد و براى بقاى خويش نيازمند ديگر سيستمهاى اقتصادى واسط است. بنابراين در
همه تئوريهاى امپرياليسم، سرمايه دارى در جو غالب غيرسرمايه دارى تعريف و تبيين مى
شود. در واقع، سرمايه دارى براى بقاى خويش، نه تنها به شكل بنديهاى غيرسرمايه دارى
متكى است ، بلكه از ابزارهاى ماقبل سرمايه دارى چون «اجبار غيراقتصادى» سركوب نظامى
و الزام ژئوپولتيك نيز وسيعاً سود مى برد. اشكال سنتى جنگهاى استعمارى و توسعه طلبى
ارضى نيز از جمله ابزارهايى است كه در اين باره به كار گرفته مى شود.
اين نگرش، همچنان در ديگر عرصه هاى تئورى ماركسيستى نيز دنبال مى شود. درك
«تروتسكى» (Trotsky)
از توسعه نامتوازن و ناهماهنگ سرمايه دارى در جهان و نظر او درباره «انقلاب پايدار»
(Permanent
revolution)
احتمالاً از اين تصور ناشى مى شود كه فرايند جهانى شدن سيستم سرمايه دارى، همگام و
به موازات افول اين سيستم به پيش مى رود. آثار «گرامشى» (Gramsci)
نمونه تفكرات انديشمند هوشيارى است كه در محيط سرمايه دارى توسعه نايافته و تحت
تأثير فرهنگ دهقانى و ماقبل سرمايه دارى رشد كرده است. علت جايگاه ممتاز ايدئولوژى،
فرهنگ و روشنفكر در آثار «گرامشى» شايد همين محيط تربيتى او باشد زيرا در چنين
جامعه اى، بايد جايگزينى براى محدوديتهاى مادى به منظور پيشبرد مبارزه طبقاتى جست
وجو كرد. جايگزينى كه انجام انقلاب سوسياليستى را حتى در غياب شرايط مادى لازم ميسر
مى كند. همين مسأله، در مورد «مائو» و ديگران نيز صدق مى كند.
بنابراين، به گمان نگارنده، رسوبات ماقبل سرمايه دارى يا غيرسرمايه دارى را بوضوح
در همه اين تئورى ها مى توان مشاهده كرد. اكنون ديگر همه اين تئوريهاى ماركسيستى ،
ميزان اعتبار و دقت خود را به جهانيان نشان داده است، اما به نظر مى رسد، حداقل در
يك زمينه، همه آنها به خطا رفته اند: سرمايه دارى، به يك سيستم جهانى تبديل شده و
خود را بر دنيا تحمل كرده است. سيستم سرمايه دارى، امروزه سيستمى ثروتمند محسوب مى
شود و تا كنه قلب و روح اجتماع و طبيعت نفوذ كرده است، اما اين روند، الزاماً به
معنى ناپديدى دولت ملى نيست ، بلكه به معنى وظايف جديدى است كه روياروى دولتهاى ملى
قرار مى گيرد. منطق رقابت اكنون خود را بر تمامى بنگاههاى سرمايه دارى تحميل كرده و
كليه اقتصادهاى ملى را نيز تحت تأثير خود قرار داده است. اقتصادهاى ملى تلاش مى
كنند با حمايت دولت بيشتر از گذشته به رقابت در عرصه هاى «اقتصادى محض» پرداخته و
از شيوه هاى غيراقتصادى و نظامى سابق فاصله بگيرند. حتى امپرياليسم نيز در جهان
امروز شكل جديدى به خود گرفته است. امروزه، دنيا از جهانى شدن (globalization)
دم مى زند اما اين عبارت درواقع اسم مستعار گمراه كننده اى براى «امپرياليسم» است.
در اين سيستم، منطق سرمايه دارى حالت جهانشمول به خود گرفته و اهداف امپرياليستى
ديگر نه به كمك روشهاى قديمى و توسعه طلبى نظامى، بلكه از طريق مانورهاى مخرب در
بازار سرمايه دارى و با استادى تمام دنبال مى شود. به هر حال اگرچه جهانى شدن سيستم
سرمايه دارى، برخى از تضادهاى درونى اين سيستم را در معرض ديد همگان قرار داده است،
اما بايد بپذيريم كه هيچ نشانه اى از افول اين سيستم در آينده نزديك به چشم نمى
خورد.
حال سؤال اينجاست كه اين واقعيت جديد چگونه به لحاظ تئوريك قابل تبيين و توضيح است؟
در نظر اول ممكن است پاسخ به اين سؤال نوعى معما به نظر برسد: هر چند كاپيتاليسم
جهانشمول تر مى شود مردم بيشتر از ماركسيسم كلاسيك فاصله گرفته و از مباحث كليدى آن
دور مى شوند. بى شك اين ادعا در قاموس گروههاى ماوراء ماركسيستى واقعيت محض تلقى مى
شود، اما به نظر نگارنده اشكال متأخر ماركسيسم ( «مكتب فرانكفورت» يا سنت ماركسيسم
غربى به طوركلى) نيز به آن باور دارد. براى مثال، روى گرداندن نئوماركسيستها از
گرايش سنتى ماركسيسم به اقتصاد سياسى و توجه ايشان به فرهنگ و فلسفه شايد نشانه اين
باشد كه آنها نسبت به حضور مطلق سرمايه دارى در تمامى عرصه ها مربوط به حيات و
فرهنگ بشرى متقاعد شده اند و بنابراين به اين باور رسيده اند كه طبقه كارگر كاملا
جذب فرهنگ كاپيتاليستى شده است. نگارنده گاهى با خود مى انديشد كه شايد توضيح ديگرى
نيز براى اين چرخش وجود داشته باشد كه هيچ ربطى به جهانشمولى كاپيتاليسم ندارد اما
هنوز فرصت پرداختن به اين انديشه را نداشته است و لذا در حال حاضر قادر نيست
استدلال منسجم و محكمى را در اين رابطه ارائه كند.
نكته اى كه نگارنده مايل است در اينجا به آن بپردازد به قرار زير است: به نظر من از
دو طريق مى توان به سؤال مطروحه در سطور قبل پاسخ داد. يكى اين است كه بگوييم
برخلاف تمامى انتظارات و ادعاهاى گذشته ماركسيسم، كاپيتاليسم نابود نشده بلكه خصلتى
جهانشمول به خود گرفته و خود را برتمامى عرصه هاى حيات بشرى تحميل كرده و اين به
معنى پيروزى نهايى سيستم مزبور است.
بيان ديگر اين استدلال آن است كه سرمايه دار جهانى در دوران پس از جنگ، زير سلطه و
هدايت ليبرال دموكراسى و مصرف گرايى دموكراتيك قرار داشته كه عرصه را براى مبارزه
دموكراتيك بازگذاشته است. اين با مبارزه طبقاتى كلاسيك تفاوت ماهوى دارد. نتيجه
تلويحى اين استدلال اين است كه هدف مبارزه طبقاتى امروز ديگر «كاپيتاليسم» نيست
زيرا اين سيستم اكنون آنچنان خود را بر تمامى عرصه هاى حيات بشرى تحميل كرده كه
ديگر هيچ جايگزينى براى آن متصور نمى شود و شايد جهان كنونى بهترين جهانى باشد كه
بشر تاكنون تصور مى كرده است. در اين سيستم جهانشمول، تنها مبارزه اى كه مى تواند
وجود داشته باشد، مبارزات خاص و پراكنده اى است كه در چارچوب نظام سرمايه دارى
جريان مى يابد. تئورى هاى «پست مدرنيستى» پا را از اين هم فراتر مى گذارند.
به گمان ايشان، مسأله اكنون جهانشمول بودن يا نبودن كاپيتاليسم نيست زيرا
كاپيتاليسم آنچنان در جهان گسترش و نفوذ پيدا كرده كه به يك نياز نامشهود براى بشر
تبديل شده است: درست مانند هوا براى انسان يا آب براى ماهى. مى توان در چارچوب اين
حصار نامرئى، با آزادى حركت كرد، اما نمى توان از آن خارج شد.
آيا اين نتيجه گيرى از جهانشمولى كاپيتاليسم صحيح و بر واقعيت منطبق است؟ نگارنده
اين طور تصور نمى كند. شايد اگر بگويم كه نتيجه گيرى فوق را كاملاً بى اساس و غلط
مى دانم موجب شگفتى و حيرت بسيار شوم. به نظر من، چنين نتيجه گيرى هايى ريشه تاريخى
در نسل حاضر دارد. اين نسل، عرضه كننده انديشه هاى «پست ماركسيستى» و «پست
مدرنيستى» است. به نظر نگارنده نسل حاضر هنوز در رؤياى دوران طلايى رونق اقتصادى پس
از جنگ به سر مى برد. به عبارت ديگر، اين نسل هنوز نياموخته است كه چگونه بايد
جهانشمولى كاپيتاليسم را از رشد كاپيتاليسم جدا كرد.
اما اگر اين تئورى ها، پيروزى كاپيتاليسم را مسلم فرض مى كنند بخشى از مسؤوليت آن
برعهده آن دسته از روشنفكران ماركسيست قرن بيستم است كه محدوديت هاى كاپيتاليسم و
زوال آن را مسلم فرض مى كردند و لذا هيچ معيارى جز گسترش جغرافيايى در سطح جهان را
براى اندازه گيرى كاميابى هاى كاپيتاليسم عرضه نكردند. گويى محدوديت هاى كاپيتاليسم
فقط با محدوديت توسعه جغرافيايى آن قابل اندازه گيرى است و اگر روزگارى كاپيتاليسم
بتواند چارچوب اين محدوديت هاى جغرافيايى را بشكند، در آن صورت بايد به عنوان يك
سيستم موفق و بى رقيب تلقى شود.
اما بياييد بازگرديم به ماركس و تحليلى كه وى از كاپيتاليسم به مثابه يك سيستم
خودبسته ارائه مى كند. نبايد به جهان به مثابه دو مجموعه «كاپيتاليسم درونى» و
«كاپيتاليسم برونى» و رابطه ميان اين دو نگريست، بلكه بايد قوانين حاكم بر حركت
درونى كاپيتاليسم را مورد توجه قرار داد.
در اين صورت كه جهانشمولى كاپيتاليسم، نه به معيارى براى موفقيت اين سيستم بلكه به
منبع ضعف و ناكامى آن مبدل مى شود. تمايل كاپيتاليسم به تحميل خود بر جهان، به هيچ
وجه نشانه قدرت اين سيستم نيست. اين يك رشد بيمارگونه و سرطانى است كه طبيعت و بافت
اجتماعى را به نابودى مى كشاند. همانطور كه ماركس نيز هميشه تأكيد مى كرد، رشد
كاپيتاليسم يك فرآيند متناقض است.
تئورى هاى كهن درباره امپرياليسم، آنجايى كه جهانشمولى كاپيتاليسم را محال مى دانند
به خطا مى روند. اما آنجايى كه رفاه و سعادت بشر را در چارچوب سيستم سرمايه دارى
ممكن نمى دانند، راه صواب مى پيمايند.
سرمايه دارى فقط به تضادهاى درونى خود لباس جهانى مى پوشاند و قطب بندى ميان فقير و
غنى و استثمارگر و استثمار شده را به سراسر جهان تسرى مى دهد. موفقيت هاى
كاپيتاليسم عين ناكامى هاى آن است.
اكنون ديگر كاپيتاليسم مفرى در اختيار ندارد و از سوپاپ هاى اطمينان يا مكانيسم هاى
اصلاحى خارج از منطق درونى خود نيز محروم شده است. حتى زمانى كه اين سيستم ديگر
درگير جنگ و يا اشكال قديمى رقابت ميان امپرياليستها نيست باز هم از تنش پايدار و
تضادهاى ناشى از رقابت سرمايه دارى رنج مى برد. اكنون كه سيستم سرمايه دارى كم وبيش
به مرزهاى نهايى توسعه جغرافيايى خود دست يافته و دوران گسترش مكانى را پشت سر
گذاشته ضامن موفقيت هاى اوليه اش بوده تنها بايد بر روى پاى خود بايستد و از
امكانات خويش تغذيه كند. اكنون هر چه سيستم موفق تر عمل نمايد (يعنى بتواند سود
بيشترى كسب كرده و به اصطلاح رشد كند) بيشتر از ذخاير انسانى و طبيعى خويش مصرف مى
كند. به همين دليل است كه نگارنده معتقد است جهانى شدن كاپيتاليسم نشانه شكست
ماركسيسم نيست، بلكه فرصتى طلايى براى ارتقاى مبارزه طبقاتى به مرحله اى جديد محسوب
مى شود.
*
Ellen Meiksins wood:
عضو هيأت تحريريه نشريه «مانثلى ريويو» . اين مقاله براى «كنفرانس انديشمندان
سوسياليست» تنظيم شده است ـ م