مشعل حریر

 

 

او را از چند سال بدیسنو می شناختم و شناختم بر اساس یک نیاز کاری آغاز شد، با او پیوسته ذریعه ایمیل و فیسبوک و تلفون در تماس بودم. صدای دلنشین داشت و حرف و سخنش نیز به دل می نشست.
اما در این چند سال هیچگاه او را ندیدم.
اواخر ماه اگست سال جاری روزی برایم زنگ زد که میخواهم دیدنت بیایم، وقت داری و ممکن است ببینمت؟ کمی تعجب کردم، چون هیچگاه در گفتارش میلی به دیدار پدیدار نبود. به هر حال 
با خوشرویی پذیرفتم و با علاقمندی غذای ساده تهیه دیدم. خیلی خوشحال بودم، چون اولین بار بود مهمان تازه به خانه و کاشانه ای تازه ام که تازه و بحر وار در آن نفس میکشدم پیش ام می آمد.
ساعت دوی بعد از ظهر بود که او رسید، به استقبالش پله های چند خانه را چنان طی کردم که نفسم سوخت. تا رسیدنم
او از موتر پیاده شد بود. با قدم های استوار نزدیک آمد و در حین فشردن دستم به رسم احوالپرسی خلاف انتظار صورتم را بوسید. من که اندکی جا خورده بودم، لبخند خوشرنگی نثارش کردم و بدون درنگ با او همگام سوی خانه به راه افتادم.
آن ظهر در فضای پاکیزه و صمیمانه گذشت و شام تا دیر گاه نشست و هنگام رفتن مرا به رسم وداع به آغوش کشید و رفت، ولی قبل از رفتن گفت عطرت رایحه محشری دارد.
تا دم موتر با او رفتم، نور سیمین چراغ های کنار خیابان، همه جا را روشن کرده بود و نسیم ملایمی شاخه ها و برگ های درختان را تکان میداد که لحظاتی بعد با تکان دست من همره گردیدند.
تا دمی که از نگاهم پناه میشد ایستاده بودم.
فردای آن که روانه ای منزل خود که خیلی دور از من و در شهر دیگر و کشور دیگر بود، برایم زنگ زد و در ضمن ابراز شکران گفت: تو خیلی متفاوت از دیگران هستی، یک زن خاص با احساس و عواطف خاص! لذا به زندگی امیدوار باش، مثبت بیاندیش و به خود عشق ورزیدن را بیاموز!
حرف های آخر او در گوشم طنین انداز بود، به ویژه: تو خیلی متفاوت از دیگران هستی! و این سخن مرا به یاد حرف یک دوست قدیمی دیگری انداخت که پیوسته به من میگفت: تو روح جدا از همه داری!
صحبت های ما ادامه داشت، ولی خوش تر و خوشبو تر از گذشته شده بود و اغلب این گفت و شنود از دقایقی به ساغتی می انجامید.
و روزی در انجام قصه ها، قصه یک فیلم را برایم تعریف کرد و پس از دقایقی لینک آن را فرستاد، فیلم زیبا و عجیب به نام(Perfume: The Story of a Murderer)
این فیلم عجیب برای من که عاشق هر رایحه خوش بودم، از خوشبوی تن گلها گرفته تا شیشه های عطرها و از رایحه خوش خاک نمناک گرفته تا بوی آب و دریا، خیلی جالب و دیدنی بود و آن شب تا نیمه های شب بدون آنکه به خواب امان نزدیکی دهم، نشستم و دیدم.
از فیلم برداشت های ما مثل موج دریا گاه هماهنگ و همسان بود و گاهی ناهماهنگ و ناهمسان، ولی در آخرین تحلیل با او در یک کرانه به راه می افتادم.
آن روز ها که درست سه ماه و نیم از آن میگذرد، من مثل همیشه خسته و دلتنگ بودم و مثل همیشه هم در تردد، ولی با همه حال میخواستم به دیدار کابل جان بروم، لذا اولین فردی که با او مشورت کردم او بود که ساده و صمیمانه گفت: برو شاید آنجا آرامشی بدست آوری و سپس در حالیکه میخندید افزد: پتا نهی کیس موړ پر کیا میل جایی!
سخنان او همواره ارمغان آور یک نوبد بود و به من عشق ورزیدن به خود و زندگی را می آموخت.
وبعد من رفتم، روز های خوش و ناخوشی را در کابل جان سپری کردم، گاه با دلتنگی و گاهی با خوشی های غیر مترقبه و عحیب... و مثل که هر رفت برگشت دارد، سرانجام من هم برگشتم و اینبار هدیه ای با خود داشتم که از آن خودم بود و هرگز خواهان نبودم، آن را با کسی قسمت کنم، هدیه ای که خیلی برایم عزیز بود و اما آن هدیه از شیشه بود که هر آن میشد از دستم بیافتد و بشکند.
و اتفاقا دیروز آن هدیه شیشه ای شکست... با شکستن آن دلم فروریخت و وای که آن لمحه چه حالتی داشتم... تنها تر و بیکس تر از همیشه بودم و دردی به پهنای کاینات پیرامون دامن گسترده بود! آه که در آن دم چقدر به همنوا و همصدایی نیاز داشتم تا سر بر شانه اش بگذارم و غم دلم را خالی کنم و او صمیمانه نوازشم دهد و آن غم را با من قسمت کند، آه که این چه شهر و چه دیاری بود و یارب این چه زندگی ای بود که حتا یک هدیه هم ثابت نماند و خیلی زود شکست و پاشید. آیا در دنیای به این بزرگی همین یک هدیه به من نمیرسید؟ آیا سهمی از دنیای به این بزرگی نداشتم.
من که از شکستن سخت شکسته و اندوهگین بود باز هم خلاف انتظارم دوست قصه پرداز من زنگ زد، خیلی تعجب کردم چون درست در همان دم که من در سوگ شکستن هدیه نشسته بودم و های های میگریستم او بر من آواز داده بود. خیلی عجیب بود!
او چه میدانست که من غمگینم؟
اوچه میدانست که به او نیاز دارم؟
او چگونه دانسته بود که همین بهترین وقت آواز دادن است، حس ششم او گویی بر وقت و حالات چیره بود.
وقتی گوشی را برداشتم تشخیص داد ناراحتم که گفت: ناراحت هستی؟
عوض پاسخ صدای گریه ام در امواج تلفون پیچید، از ته دل گریستم و او به های های گریه هایم با شکیبایی و آرامی گوش داد... و سپس با فراخواندنم به آرامش گفت: بر غم ریشخند بزن، چون به هرکس و هرچیزی که ریشخند بزنی از پیش ات میرود.
مثل مار پوستت را عوض کن و در یک پوست تازه و نو زندگی کن.
و از همه مهمتر به خودت عشق بورز که بهتر و زیباتر و خوبتر از تو کسی در جهان نیست. 
او کی بود؟ از کدام دیار و هوا و فضا آمده بود که برایم درس شجاعت و زیبایی و پایداری می آموخت؟ جواب یکی و یگانه بود و جواب این است که او دوست بود، بهترین دوستم که نگاهی غمگینم برایش داستان می آفرید و حنای دستانم برایش گلستان و فقط او بود که میخواست دستانم بر رخی کتابی یادگار و ماندگار بمانند.

اکنون با تمام فهم و درک دانستم که عشق جنون می آفریند و دوستی  سکون و از همه مهمتر که
فراتر از عشق و دیدار چیزی است به نام دوستی و ایثار!