لوموند

 

        به مناسبت ورود آثار جک لندن به کلکسيون پر اعتبار«پلياد» انتشارات گاليمار

 
جک لندن، نويسنده اي که در هيچ قالبي نمي گنجد

 

نويسنده:Michel Le Bris 

برگردان: مرمر کبیر

 

 جک لندن (١٨٧٦ ـ ١٩١٦) همواره از محبوس شدن در قالبهايي که گنجايش همه ابعاد شخصيت وي را ندارد آزار ديده است. وي که قهرمان زندگي خويش محسوب مي شود، مدتها تنها به عنوان نويسنده کودکان شناخته شده بود (رمان سپيد دندان)، او همچنين بار «نويسنده متعهد» را بردوش مي کشد . در عين حال زندگي او سرشار از تناقضات بسيار است. اما وي بيش از آنکه يک نظريه پرداز باشد، قلمش را در خدمت خلق آثار ي بکار گرفت که نيروي زندگي را به نمايش مي گذارد.

«من بيشتر ترجيح مي دهم شهابي گذرا و شگفت انگيز باشم که همه ذراتش مي درخشند تا سياره اي خفته و برجا». رسالت انسان زنده بودن است و نه ادامه بقا. زنده بودن ! احساس جوشش خون در رگها، نزديک شدن به طوفان، زندگي پر شتاب مثل «چهار نعل تازيدن چهل اسب وحشي» ، هر لحظه را عميقا زندگي کردن چنان که گو يا آخرين است. « من زندگي ام را براي افزايش طول عمر به هدر نمي دهم، بلکه مي خواهم همه لحظاتي را که برايم مانده بسوزانم». از همين جاست که سوء تفاهم ها آغاز مي شود....

در اوايل زندگي اش با اوباش مي چرخيد و به ترتيب مشغوليت هاي زير را تجربه کرد: روزنامه فروش جاروکش، فروشنده دوره گرد يخ، کارگر ساده، شکارچي فوک، دانشجو، فعال سوسياليست، جوينده طلا در کلندايک، نويسنده ، گاوچران، جهانگرد، خبرنگار در مناطق حساس. او همواره به نحوي در حال سوزاندن زندگي خويش بود و با عطش سيري نا پذير به دنبال شهرت و ثروت، آماده به هر کاري براي موفقيت، جک لندن از زندگي خويش حماسه ساخت و دست آخر خود وي نيز در آثارش بلعیده شد. درست است که او غولي بزرگتر از قد يک زندگي بود با گرد بادي از انرژي، کهکشاني در حال گسترش مداوم، اما در عين حال مجموعه اي بود از تناقضات که معمولا سريع از آنها مي گذريم، برخي جنبه هاي زندگي اش چنان خشن اند که حتي ماهر ترين مجيز گويان هم نمي داند چگونه آنها را لاپوشاني کرده اين قهرمان را آنطور که شايسته مي شمارند به نمايش بگذارد.

اين فعال سوسياليست قبل از جنبش ماه مه سال ١٩٦٨ مطالبات آنرا مطرح کرده و پيش از همه در مزرعه اش در گلن الن هوادار حفاظت از محيط زيست بود. او همچنين زماني که دور دنيا پرسه مي زد از پيشکسوتان جنبش هايي مثل « بيتنايکها» بود که جهان مصرفي را رد مي کردند. اما هر گونه تمهيدي براي گنجادن وي در قالبي شسته و رفته بي اثر است. کمونيست؟ سوسياليست؟ بلي بي شک، اما او به تنها چيزي که اعتقاد راسخ داشت «کيش فعاليت بدني و ايمان به پيروزي قوي تر ها» بود. او نژادپرست آنهم از نوع متعصبش بود که معتقد به ارجحيت « نژاد سفيد و بور انگلو ساکسون» مي باشند از سياهان و زردپوستها، آميزش نژاد و مکزيکي ها متنفر بودو حتي قهرماناني چون پانچو ويلا و زاپاتا را نفي مي کرد ( نه ماهي اند، نه پرنده و نه پستاندار، مثل همه آنها يي که حاصل آميزش نژادي اند، نه سفيد پوست و نه سرخ پوست که « همه معايب دو نژاد را يکجا در خود جمع کرده اند بي آنکه حتي يکي از محاسن را به ارث برده باشند»). او در کتاب «خطر زرد» حتي جنگ باکتريولوژيک براي امحا نژاد زرد « مهاجم» را جايز مي شمارد. امپرياليست، مردسالار و در عين حال مروج لزوم بازگشت به زمين و ارزشهاي سالم نخستين جهانگشاياني که به قاره امريکا پا گذاشتند، با سرمستي سرود سوسياليسم را در رمان «در جنوب شکاف» سر مي دهد. به همين دليل است که اينجا و آنجا برخي نوشته هايش را پشت پستو ها پنهان مي کنند تا تصويري مناسب در قالبي «متمدن» از او ارائه دهند .اما اين امر تلاشي مذبوحانه است !

شايد زمان آن رسيده باشد که به در هم طنيدن ايدئولوژي، نظم اخلاقي و ادبيات پايان دهيم و بالاخره او را به مثابه يک نويسنده باز شناسيم. انتشار بخشي از مجموعه آثارش در دو جلد از کلکسيون «پلياد» گاليمار به کوشش فيليپ ژاروسکي تلاشي در اين راستاست (١). چرا که اگر هنوز با تمام اين اوصاف قلمش را دوست داريم و با ولع، علي رغم کژرويها، آثارش را مي خوانيم به اين دليل است که قريحه نويسندگي در او هيولايي مهار نشدني است که در عين حال ايدئولوژي هاي متضاد را در خود دارد و از آنها فراتر مي رود.

اما چيز ديگري از لابه لاي کتابهايش نمايان است که جاذبه خاصي دارد، قدرتي سر بر مي کشد که به نظر مي رسد نويسنده با آن در جدال است، به سوي خود مي خواندش اما سريع در او غرق مي گردد، نبرويي که خودش مي پندارد بر آن احاطه دارد اما کاملا در بر مي گيردش و به عرش مي رساندش. قدرتي نگران کننده، تشويش بر انگيز که معلوم نيست از کجا آمده. شايد از اعماق دل جهان. او بر اين باور است که بر آن مهميز زده و به صورت داستان به نمايشش کشيده اما با ترسيم آن در واقع چهره خود را به تصوير مي کشد.

ديگر چه؟ اين چه جوهريست که او را چنين به ما نزديک مي سازد و تا اين حد احساسات ما را بر مي انگيزد ؟ شايد همانا کند و کاو جک لندن براي برملا ساختن رازي که براي خود وي نيز فاش نشده باقي ماند. با خواندن آثارش براي ما آشکار مي شود که ادبيات داراي نيرويي اساسي در به تصوير کشيدن ناشناسي است که هر لحظه به ما نزديکتر مي شود.

او همچون گربه اي ولگرد در محلات فقير نشين اوکلاندرشد و نمو کرد

زمان آن رسيده است که حصار هاي تنگ تفسير هاي خود، يعني قالبهايي که مثل ميله هاي زندان شخصيت او را محبوس کرده اند در هم شکنيم. وقت آنست که اين خطر را به جان بخريم که جوهر واقعي وجود وي و آنچه در آثارش دميده شده است را بشناسيم.

او از دوردست ها مي آيد... در سال ١٨٧٦ در سانفرانسيسکو ديده بر جهان گشود و معلوم نيست پدرش چه کسي بود. همچون گربه اي ولگرد در محلات فقير نشين اوکلاند رشد و نمو کرد، از همان دوران کودکي بر باد رفته تنها يک فکر را در سر مي پروراند : فرار و به هر قيمتي رهايي از شرايط نابسامانش. «اگر سقط شدم بدانيد تا آخرين نفس جنگيده ام و جهنم مي تواند از پذيرش اين مهمان جديد بر خود ببالد. اگر زن بودم و راه ديگري نداشتم با تن فروشي به هر قماش مردي هم که شده گليم خود را از آب بيرون مي کشيدم، ابا نمي کردم وحتما هم موفق مي شدم». به ضرب مشت و لگد، چماق و قمه و چاقوي ماهيگيران از خود دفاع مي کرد. در سن پانزده سالگي الکلي شد و در هجده سالگي زنداني بعد از هزاران حرفه کوچک و بزرگ، بالاخره عضو دسته اوباش شد و از اين قطار به آن قطار مي پريد، براي ادامه بقا از زورمشتش استفاده مي کرد و اگر پايش مي افتاد جيب ژنده پوشان ديگر هم قماش خود را هم مي زد. تا با خواندن کتاب و بعد تحصيل به اين نتيجه رسيد که اين راه به جايي نمي رساندش. «من در طبقه زير زمين جامعه زندگي مي کردم و آنجا راحت نبودم. تنفس در کنار فاضلابها و زباله داني ها خفقان آور بود. اگر قادر نبودم وارد مهمانخانه جامعه شوم حد اقل نفس کشيدن در فضاي زير شيرواني برايم بهتر بود. به همين دليل تصميم گرفتم ديگر از زور ماهيچه هايم امرار معاش نکنم و مغزم را بکار گيرم از اين زمان بودکه جدالي سخت براي دست يابي به دانش را آغازکردم». با شور و پر انرژي به جلو مي رفت از دبيرستاني در اوکلاند تا کلاسي در آلامدا همرا ه با کار سخت شبانه براي امرار معاش. به جاي دو سال در عرض چهار ماه خودرا براي کنکور ورودي به دانشگاه برکلي آماده کرد. همه اين تلاشها را انجام داد تا تازه به اين نتيجه رسد که او هرگز متعلق به اين دنيا با آداب و رسوم جا افتاده اش نيست ـ دنيايي لاي زرورق که به زعم او هيچ چيز از آنچه در بيرون در غليان است نمي داند.

آيا باز هم به دام افتاده بود ؟ اريک ميلز ويليامسون که خود نيز از محلات فقير نشين اوکلاندآمده بود در نوشته اي که به فرانسه ترجمه نشده (٢) يکي از کليد هاي درک آثار لندن را چنين توضيح مي دهد : «او مي خواست از انزواي محلات فقير و طرد شده برهد اما آنها ولش نمي کردند». محلات لعنت شده با ترسها نفرت ها، واکنش هاي شرطي و خشونتي که براي هميشه بر پوست و استخوان اهالي اش مي نشيند.... تنها راهي که برايش باقي مي ماند شناخت دقيق از آن بود تا بتواند به سلاح تبديلش کند.

لندن ، کتابهاي شارل داروين، آدام اسميت، هربرت اسپنسر، کارل مارکس را با ولع مي خواند و گويا آنچه زندگي کرده بود با خواندن آنها برايش معنا پيدا مي کرد : «صاحب نظراني با ديدي وسيعتر از سطح شعور من و قبل ازتولدم بسياري از انديشه هايم و حتي بيش از آنها را به قلم کشيده بودند. آنها برايم روشن کردند که من يک سوسيالست مي باشم.» او از مطالعاتش چنين دريافت که جهان قانونمند است : « در دنياي هستي همه چيز بهم مرتبط است از ستاره اي دوردست در فضاي لايتناهي تا ذره اتم کوچکي در يک دانه ماسه کنار دريا». اوج سرمستي در اين جهان نيز يکي شدن با نيروي زندگي است. به عنوان مثال تجربه اش را به مثابه شکارچي فوک بر عرشه کشتي در درياي طوفاني چنين تشريح مي کند : « من بر روي عرشه تلاش خود را کرده بودم و با نيروي بازويم خروار ها چوب و آهن را از ميان خروار ها موج دريا ،باد و طوفان به جلو برده بودم، هر کدام از اجزاء رگ و پي بدنم در شوق و شعف بود.» اما اين که آيا اين تعريف را مي توان در قالب مارکسيسم ناب گنجاند جاي سخن دارد...

چهار دلار در جيب و گنجي در سر

مدتي در صفوف حزب کارگران سوسياليست مبارزه کرد، در جلسات آنان شرکت نمود، در نشريه اوکلاند تايمز مقاله نوشت اما زود حوصله اش سر رفت. اين رفقا به واقع از آن پينه به دستاني که برايشان سينه چاک مي کنند چه مي دانند؟ او اما آنها را خوب مي شناخت : خودش يکي از آنها بود. چند سال بعد هنگامي که قصد داشت خطوط کلي کتاب جديدش در مورد اقشار پايين جامعه انگليس را به ناشري بفروشد، فرودستان را حيوان ناميد، خلق آسيب ديده : «آنها مشتي حيوانند(...) ـ آري حيواناتي که گهگاه بارقه اي از شعور در آنها جرقه مي زند

اما هدف اول وي موفقيت شخصي به هر قيمتي بود. شعر ها، داستانها و هرچه به دستش مي رسيد را براي چاپ ارسال مي کرد ـ اما با افسوس بي حد شاهد شکست نوشته هايش بود. آيا دوباره کارگر ساده مي شود؟

طلا، شايد طلا نجاتش دهد. روز ١٤ ژوئيه ١٨٩٧ کشتي اکسلسيور در بندر سانفرانسيسکو لنگر انداخت و پانزده معدنچي با يک تن طلا که در کلندايک (رودخانه شمال غربي کانادا) يافته بودند سرنشينان خوش شانس آن ! در عرض چند ساعت اين خبر در سرتاسر امريکا پيچيد. ولگردها، بيکاران، فقرا، ماجراجويان و فرصت طلبان دسته دسته راهي شدند، در بنادر جاي سوزن انداختن نبود و کشتي ها در رفت و آمد. دوران بحراني منتظر معجزه اي براي نجات خويش بود و نام ناجي «کلندايک». جک لندن جزء اولين جستجوگران طلا روز ٢٥ ژو ئيه راهي شد....

از آن زمان گذر گاه چيلکوت، راهي براي رسيدن به گذرگاه وايت و ورود به شهر يوکن با سي صد پله اش که در يخ کنده شده بود شهرت پيدا کرد. عبور از آن و صعود به قله سه ماه طول مي کشيد آنهم در زمستان، تجهيزات لازم ـ کوله باري از رنج تا نهايت وحشت. جک لندن که ده روز پس از ورود اکسلسيور به راه افتاده بود موفق به عبوراز گذرگاه شد. اما بر اثر ابتلا به بيماري اسکوربوت (ناشي از کمبود ويتامين ث، مختص افرادي که دسترسي به ميوه و سبزي ندارند ـ م) به جستجو ادامه نداد، به شهر داوسن رفت و پس از آب شدن برفها ماه ژوئيه سال بعد به سانفرانسيسکو بازگشت. در جيب تنها ٤ دلار داشت و معادل ٥٠ سنت پودر طلا اما در سر گنجينه اي از هزاران داستاني که در بار هاي شهر داوسن شنيده بود.

ناشراني که او داستانهاي بيشماري را برايشان فرستاد معتقد بودند که «کلندايک» ديگر از مد افتاده است. اما او به قيمت گرسنگي و فقر دست بردار نبود : در عرض يکسال ٢٧٤ بار به ٧٤ مجله و ٢١ روزنامه نوشته هايش را ارسال کرد و ٢٧٠ بارجواب منفي گرفت ! تا بالاخره روز ٣٠ اکتبر ١٨٩٩ نشريه ماهانه اتلانتيک مقاله «اوديسه کلندايک» را پذيرفت و ١٢٠ دلار هم به او داد... چاپ مقاله سر و صدا کردو به مثابه هوايي تازه در فضاي مسدود ادبيات آن دوران محسوب شد. از آن به بعد در ها بروي او باز شد و لقب «کيپلينگ شمال» را گرفت (کيپلينگ، رومان نويس انگليسي برنده جايزه نوبل ادبيات ـ م)

جک لندن خودش هم نمي دانست که او فردي بود که آن دوران منتظر رسيدنش بسر مي برد. چرا که آينه دوران بود، فرزند امريکاي بحران زده، محلات فقير نشين، دهقاناني که از زمينهايشان رانده شده اند، بانک هاي ورشکسته، جنگ بين بي خانمانها بر سر سر پناه، و در عين حال فرزند دوران انحصارات بزرگ، صاحبان صنعت، قطار هاي قول پيکر که دل کوهها را مي دريدند،« واندربيتها» و راکفلر ها، بوفالوبيل و بارنوم ها، شروع فوتبال امريکايي ـ چنانچه گويا نيرويي که انسانها را خورد مي کند و به بدبختي مي کشاندشان در عين حال مي تواند هر فرد را از جا بکند و به دور دستها، بالاي بالا و با شتاب پرتاب کند : بي قراري پر تب و تاب جهاني در حال وضع حمل.

در آن زمان با قلمي تندو نخراشيده سه رمان پشت سر هم، چند داستان و رپرتاژي در باره خلق آسيب ديده نوشت و سپس قرارملاقاتي غير منتظره با خودش، شاهکاري بي نظير به نام «آواي وحش» .ترجمه فرانسه آن توسط خانم کنتس گالارد در سال ١٩٠٦ «آواي جنگل» کتاب را شرحه شرحه کرد و جوهر آنرا نشان نداد، ترجمه فرانسه از بوک ـ لندن سگي خانگي براي مهماني هاي اعيان ساخت. اين کتاب در واقع آواي قدرتي وحشي است که در عين حال خلق مي کند و در هم مي پاشد، بي تفاوت ، بي رحم اما عظيم، که در اعماق قلب جهان جا دارد و براي درک درست آن بايد در ژرفناي روح خود جستجو کنيم. قانون دشنه و چاقو براي بوک : «کشتن و يا کشته شدن، بلعيدن يا بلعيده شدن، قانون چنين بود و او تابع آن، آوايي که از اعماق زمان مي آمد...» من ترجمه جديدي از آن را به انتشارات فبوس با تيتر «آواي قدرت» پيشنهاد کردم، اما به اين دليل که مطرح کردن جک لندن هنوز هم آسان نيست، ناشر «آواي وحش» را ترجيح داد ـ هر چند به واقع سخن از قدرت است، نه وحش. در پاسخ به آواي همين قدرت است که بوک، در هم شکسته، ضربه خورده ، سرخورده از هر آنچه سابقا اهلي اش کرده بود: اخلاق، عشق، ترحم، گوشهايش را تيز مي کند و آواي شبانه پر رمز و راز و غمگين برادران گرگش را سر مي دهد که بدنش را از هيجان به لرزه در آورده است :« اين ميل به خون، شعف تکه و پاره کردن (...) و پوزه را در خون داغ ماليدن» شوري که « او را به اوج رساند و از خود بي خود کرد و در پرده اي از آتش فرو برد،چونان سرباز ديوانه جنگ در ميدانگاهي شبيخون زده وي را دربرگرفت و بوک را با خود برد، او در حاليکه گله را هدايت مي کرد نعره هزاران ساله گرگ را از سينه بر آورد

اينجا ديگر نه از مارکس خبري است و نه از آنچه از کتابها فرا گرفته بلکه فرو رفتن در قلب سياهي هاست، ابراز ديوانه وار تجارب اوليه زندگي اش که نه مي توان رد و نه حتي به درستي درک کرد. رازي که از اين پس از خلال کتابهايش نمايان مي شود وايدئولوژيها وزن زيادي در مقابلش ندارد، رازي که به راز آفرينش نزديک مي شود، و با بياني ديگر نويسندگاني چون ژوزف کونراد، روبرت لويي استيونسن و هرمن ملويل به قلم کشيده اند.

دوستان سوسياليست اش نگران جهت گيري تازه جک لندن شدند بويژه پس از رمان بعدي اش «گرگ درياها» (١٩٠٤ ـ م) لارسن، گرگ سفيد اسکانديناو و قلدر درياها در مقابل ون ويدن فرد بي بو و خاصيتي که لارسن از غرق شدن در دريا نجاتش داد ، ون ويدن سعي دارد مزاياي همبستگي را به لارسن بياموزدـ تلاشي بي اثر و مذبوحانه. آيا خود لندن به اين ترتيب قهرمان مثبت بودن ويدن را زير سوال نمي برد. همه متوجه اين امر شدند، از جمله، اندکي خودش.

ازخلال مطالعات به دنبال يافتن پاسخ به سوالاتش، دست يافتن به نظرات نوين و حتي نيروي بازدارنده براي مهار افکارش بود اما به درياهاي جنوب گريخت، «خانه گرگ» را چون سنگري محکم بنا کرد که قبل از آنکه کسي در آن بسر برد در شعله هاي آتش سوخت، تصميم گرفت کشاورزي نمونه باشد تا از آنچه «منطق سپيدپوست» مي ناميد، نيرويي که منهدم اش مي کردو درهمش مي شکست و در عين حال هنگام خلق آثار در برش مي گرفت فرار کند. مجموع اضداد؟ يا سرگشته در جستجوي پاسخي که او را رها سازد. از اين شاخه به آن شاخه مي پريدو هر بار سرخورده تر مي شد، او بيش از آنکه نظريه پرداز باشد مانند اسفنج همه نظرات ، انديشه ها، شور و شوقها و بي صبري هاي دورانش را در خود جذب مي کرد. سرنوشتش چنان بود که همه آنها را تجربه کند و نبوغش در آن که از ميان اين ملغمه در جوش و خروش که هر کسي ديگري را غرق مي کرد، چهره اي شگفت انگيز خلق کند که همانا آثارش مي باشد.

و چنين است که جک لندن يک نويسنده مي باشد.

١ ـ جک لندن، رمان، دست نوشته و داستان کوتاه. انتشارات گاليمار «کتابخانه پلياد» پاريس ٢٠١٦ تحت نظر فيليپ ژاورسکي دو جلد ١٤٧٦ صفحه

٢ ـ اريک ميلز ويليامسن، اوکلاند، جک لندن و من تگزاس رويو پرس ، هونتسويل ٢٠٠٧