داستان کوتاه

عشق آفتابی

زهرا رحیمی

تصویر شکرالله در چشمان سیاه رنگ شیرین گل برق می زد . نگاه شیرین گل به صورت شکرالله حک شده بود و اشک از زیر پلک های بلندش بروی گونه های مهتابی اش سرازیر میشد .
قلبش می تپید و زبانش بند آمده بود ، شاید آنروز بار آخر بود که شیرین گل در زیر سایهٔ درخت انار با شکرالله حرف می زد .
باد ملایمی به شاخه های درخت می وزید و گاهی شاخِ مندیل شکرالله به روی سرش شور می خورد .
شیرین گل دستمال دستی را که مخصوص او خامک کرده بود ، برایش داد .
چند قدمی رفت و دوباره به جایش ایستاد و پشت سرش را نگاه کرد و به شکرالله گفت : هفتهٔ بعد در چنین روزی عروسیٔ من است . دوست دارم قبل از رفتن از این قریه ، برای آخرین بار تو را ببینم .
شکرالله در حال انداختن یک کپه نسوار بود که با شنیدن این حرف ، به گلویش گره خورد و به سرفه افتاد .
اشک در چشمان شیرین گل جمع شد و رفت .
آن هفته مانند یک چشم بهم زدن گذشت
حنای سرخ رنگ ، به روی دستان مل ملیٔ شیرین گل برق می زد . دیشب مادرش به زور دستانش را حنا کرده بود
نگاه شیرین گل به دستانش خیره بود که ناگهان صدای ساز و طبل در تمام کوچه پیچید و پسر کاکایش وارد خانه شد . چند حلقه گل بر گردنش انداخته بود و با دستمال ابریشمی ، عرق های پیشانی اش را پاک می کرد
نگاهش را به کلکین تاقچهٔ بالخانه انداخت . شیرین گل در کنار تاقچه نشسته بود ، ناگهان چشمش به پسر کاکایش افتاد که واسکت قهوه ای به تن داشت .
دست و پایش لرزید و یادش از واسکت زرد رنگ شکرالله آمد که همیشه بوی گلاب میداد 
و موزه های بل بلی اش که وقتی پیش او می آمد ، در کنار جوی آب ، دستش را تَر می کرد و به موزه ها میکشید . جَل و برقِ موزه ها همیشه توجه شیرین گل را به خودش جلب می کرد 
و مندیل سبز و گلاب زده اش که همیشه با چینگ اش اشک های او را پاک می کرد .
انگار دود و دولَخت به سرِ شیرین گل زد و فوراً بوته ها را از کنار باغچه بداخل مطبخ آورد . کُنده را از زیر اُجاق برداشت ، کُنده ای که شعله می کشید و دودش به سقف مطبخ ملاق می زد
کُنده را به بوته ها نزدیک کرد و آتش در لا به لای بوته ها موج زد . می خواست چینگِ دامنش را نزدیک بوته ها ببَرَد که ناگهان هوای شکرالله به سرش زد .
برای آخرین بار از کلکین کوچک مطبخ نگاهی به درخت انار انداخت ، ناگهان دید شکرالله پیشانیٔ زیباگل دختر همسایه را بوسید و یک شاخه گل به دستش داد .
انگار در وجودش قیامتی به پا شد و بعد از لحظه ای دست و پایش یخ شد و سطل آب را بروی بوته ها ریخت و آتش خاموش گشت .
سرمه را به چشمانش کشید و به طرف خانه به راه افتاد .

 

داستان کوتاه

(شب سیاه)

زهرا رحیمی

هوا تاریک بود ، باران به شدت می بارید و تمام جاده ها را آب گرفته بود .
کریم گام های خسته اش را تندتر بر می داشت که زودتر به خانه برسد
انگار کسی استخوانهایش را به هم می فشرد و درد را به دامان وجودش هدیه میکرد .
ناگهان کسی به مقابلش ایستاد ، سرش بروی شکمش آویزان بود . از گردنش خون می چکید . می خواست با کریم دست بدهد که ناگهان دستش از تن جدا شد و بروی زمین افتاد ، ناگهان خون از شانه اش فواره زد و بصورت کریم پاشید . کریم دستی بصورتش کشید ولی صورتش تمیز بود .
ترس و وحشت در اندامش جاری شد و دوباره براهش ادامه داد . بعد از لحظه ای پُشت سرش را نگاه کرد ولی هیچکس نبود . ذهن کریم آنقدر آشفته بود که این خیال وحشت را همچنان در سرش می چرخاند .
او کلید را بر قفل در انداخت و وارد خانه شد . نگاهش در چشمان پُر درد آمنه ، تاب خورد .
آمنه دست راستش را بدور شکمش حلقه کرده بود و از شدت درد ، ناله می کرد .
احساس عجیبی برای کریم دست داد و فهمید که اولین فرزندش می خواهد به دنیایش قدم بگذارد .
این حس قشنگ ، تمام درد و رنج کریم را گم کرده بود
درد فقر و بی کسی
درد اینکه او را با تحقیر و تمسخر از کارش اخراج کرده بودند
دردی که تمام اعضای خانواده اش را در یک انفجار از دست داده بود .
گویا او می خواست زندگیٔ تازه ای را با طفل کوچکش آغاز کند .
طفلی که غیر از آغوش آمنه و کریم ، دیگر تکیه گاهی نداشت .
کریم رو به آمنه کرد و گفت : من می روم که تاکسی بگیرم و با هم به شفاخانه برویم .
او دوان دوان به طرف کوچه رفت . پاهایش از خوشحالی بروی زمین می لغزید و گاهی هر دو ساق لاغرش بدور هم حلقه می خورد .
آسمان آنقدر تیره و تار گشته بود که حتی نمای رعد و برق نیز در گوشه ای از تاریکی می خمید و خودش را از چشمها پنهان می کرد .
صدای تق تق گامهای مردی توجه کریم را بخودش جلب نمود .
کریم نگاهی به پشت سرش انداخت و غیر از هیکل بزرگی در سیاهیٔ شب ، دیگر چیزی ندید .
او مثل برق از کنار کریم رد شد و شانه اش به شانهٔ او اصابت کرد . شانهٔ کریم سوزی کشید و نگاهی به او انداخت ، اما غیر از سیاهی ، دیگر چیزی ندید و آن سیاهی هم ، لحظه ای بعد ناپدید شد .
از آن طرف کوچه یک تاکسی دیده میشد ، کریم دستش را تکان داد و تاکسی ایستاد که ناگهان دوباره آن سیاهی در وسط سرک ظاهر شد . سایه اش بروی آب افتاده بود و هیکل بزرگش را دانه های باران تکان می داد و بروی زمین پخش می کرد .
انگار قد بلندش به دور زمین می چرخید و تصویر کامل یک انتحار کننده را مجسم می کرد
کسی که میخواست زمین را غرق در خون کند و خودش را همراه دیگران پارچه پارچه کند .
سایه اش مرتب بروی زمین تکان می خورد که ناگهان منفجر شد .
بوی باروت همه جا را فرا گرفت و صدای داد و فریاد مردم به تمام شهر پیچید .
ذره های خونین بدن کریم در هر گوشه و کنار سرک ، تیت و پاشان شد .
چشمان آمنه هنوز هم به در دوخته بود . شدت درد در اندام ضعیفش به قدری زیاد شد که دیگر نتوانست دوام بیاوَرَد . چشمانش در انتظار کریم بسوی در ، باز ماند . نفس عمیقی کشید و جان باخت . صدای گریهٔ طفلش در اتاق خالی پیچید .
دانه های باران به شدت به پنجره ها می خورد و پیکرشان بروی زمین می پاشید .
صدای رعد و برق در آسمان می پیچید و نمایَش همچنان در گوشهٔ سیاهی می خمید و پنهان میشد .
شب آنقدر تاریک شد که حتی جاده های خونین سرخ هم به رنگ سیاه منعکس میشد .
سرهای از تن جدا ، بروی جاده ها افتاده بود و حتی دانه های باران نیز ، بوی خون میداد .

 

داستان کوتاه

(دست های خون آلود)

زهرا رحیمی

 

خشم در رگهای چنگیز خان موج می زد ، لگد محکمی به دروازه کوبید ؛ یکی از تخته هایش بروی زمین افتاد .
صدای تَرَقّستِ آن در تمام کوچه پیچید .
ملالی به داخل مَطبَخ نشسته بود . دیگ برنج به سرِ اُجاق کُل کُل می زد . او یک شاخه کُندهٔ دیگر به زیرِ اُجاق گذاشت ، ناگهان چنگیز خان بندِ دستش را محکم فشرد . چشمان سرخ رنگش را به ملالی دوخته بود و او را با یک ضرب از جا بلند کرد .
ملالی مثل درخت بید می لرزید و نگاهش به ساطورِ دست چنگیز خان خیره ماند .
از ساطور بوی خون می آمد ، بوی گوسفند ، بوی دیوارهای قصابی .
او چندین بار چنگیز خان را با همان ساطور دیده بود که گوشت های گوسفند را بروی تنهٔ درخت تکه تکه می کرد و خشم عجیبی در چشمانش موج می زد .
ملالی از ترس پا به فرار گذاشته بود و تا یک هفته گوشت گوسفند نمی خورد .

صدای بع بع گوسفندان در گوش هایش پیچید . دستش را از لای انگشتان چنگیز خان خطا داد و به آنطرف باغچه دوید .
یادش از برّهٔ کوچکش آمد که چنگیز خان سرش را برای زدن به کنار باغچه گذاشته بود و پاهای کوچکش را در زیر بوت هایش محکم می فشرد ، ناگهان برّه خودش را خطا داد و به دور باغچه دوید و صدای بع بع اش در سراسر کوچه پیچیده بود .
همان لحظه ملالی داخل مَطبَخ رفته بود و وقتیکه بیرون آمد ، دید برّّهٔ کوچک در کنار باغچه افتاده بود و خون از رگهای گردنش فواره می زد .
او در همین فکر بود که ناگهان پایش به سنگ گیر کرد و محکم به زمین خورد .
چنگیز خان سرش را در کنار تیزیٔ خشتِ باغچه گذاشت و ساطور را از سرش بالا برد . خشم در رگ رگِ صورتش به چشم می خورد . رنگ ملالی پرید و چشمانش را از شدت ترس بست
ناگهان سرش را با یک ضرب ، از تن جدا کرد .
چشمهایش بروی گونه هایش پرید و سرش به آن طرف باغچه پرت شد .
موهایش را باد به طرف جلِنگ هندوانه بُرد و بدور شاخه هایش پیچاند .
چنگیز خان به شدت نفس عمیقی کشید و دوباره ساطورش را از سرش بالا برد . اینبار دستش را از شانه اش جدا کرد و سپس دست دیگرش و بالآخره پاهایش را نیز برید . باغچه در خون غلتیده بود و بوی خون همه جا را فرا گرفته بود .
نگاهش به دامن بلند و خالدار ملالی خیره شد .خال های سرخ رنگش هنوز هم برق می زد .
او دوان دوان به طرف مَطبَخ رفت و شاخهٔ کُنده را از زیر اُجاق برداشت و به طرف جسد تکه تکهٔ ملالی دوید .
شاخهٔ کُنده را بر چینگِ دامنش نزدیک کرد ، دامنش سوخت و تمام خالهایش آب شد .
چنگیز خان لب پایین اش را با دندانهایش جوید و یادش از چند ساعت قبل آمد که ستار خان از روبروی قصابی اش تیر میشد با زنی قد بلند که برقع ای فرفری به سر داشت و دامنی خالدار بلند ، که خالهایش در زیر آفتاب برق می زد و گاهی شانه اش به شانهٔ ستار خان اصابت می کرد .

درد در تمام استخوانهای بدنش پیچید و سر ملالی را از شاخه های جلِنگ هندوانه خطا داد و موهای بلندش را محکم در مشت اش فشرد و سرش را داخل جوی آب پرت کرد .
آب ، سرِ ملالی را با خود بُرد . موهایش بروی امواج ، برق می زد . چشمهایش بروی گونه های سفیدش همچنان آویزان بود .

سپس چنگیز خان دوباره نفس عمیقی کشید و سیگارش را از شعلهٔ دامن ملالی روشن کرد و به طرف کوچه رفت
کمرش را به دیوار کوچه تکیه داد و دود سیگارش را تماشاه می کرد .
ناگهان چشمش به ستارخان افتاد که وارد کوچه شد
چنگیز خان از جایش بلند شد و خشم و غضب ، دوباره در وجودش نقش بست
چاقو را از کیسهٔ واسکتش بیرون آورد و به طرف ستارخان دوید . ناگهان دید در کنارش یک زنِ قد بلند ایستاده است . برقع ای فرفری به سر داشت و دامن خالدار بلندش از زیر برقع برق میزد .
ناگهان دستهای چنگیز خان به دو طرف تنهٔ اندامش آویزان شد و عرق های پیشانی اش را با گوشهٔ مندیلش پاک کرد .
ستارخان به او نزدیک شد و خانمش برقع ی خود را بالا انداخت و به چنگیز خان سلام کرد .
قدِّ بلندش ، برقع اش ، دامن خالدارش ، خیلی شبیه ملالی بود .
دود و دولَخت در سرش پیچید و نگاهی به دستان خون آلود و گنهکارش انداخت و فوراً وارد خانه شد .

بوی خون همه جا را فرا گرفته بود و انگار بدن پارچه پارچهٔ ملالی به دور باغچه می دوید و هویی می کشید و می رفت .
هوا آنقدر تاریک شده بود که حتی بدن خون آلود ملالی نیز به رنگ سیاه دیده میشد .

نویسنده : زهرا رحیمی

11/08/2017

مَطبَخ : آشپزخانه
جلِنگ : بوته