خشم در رگهای
چنگیز خان موج می
زد ، لگد محکمی
به دروازه کوبید
؛ یکی از تخته
هایش بروی زمین
افتاد
.
صدای تَرَقّستِ
آن در تمام کوچه
پیچید
.
ملالی به داخل
مَطبَخ نشسته بود
. دیگ برنج به
سرِ اُجاق کُل
کُل می زد . او
یک شاخه کُندهٔ
دیگر به زیرِ
اُجاق گذاشت ،
ناگهان چنگیز خان
بندِ دستش را
محکم فشرد .
چشمان سرخ رنگش
را به ملالی
دوخته بود و او
را با یک ضرب از
جا بلند کرد
.
ملالی مثل درخت
بید می لرزید و
نگاهش به ساطورِ
دست چنگیز خان
خیره ماند
.
از ساطور بوی خون
می آمد ، بوی
گوسفند ، بوی
دیوارهای قصابی
.
او چندین بار
چنگیز خان را با
همان ساطور دیده
بود که گوشت های
گوسفند را بروی
تنهٔ درخت تکه
تکه می کرد و خشم
عجیبی در چشمانش
موج می زد
.
ملالی از ترس پا
به فرار گذاشته
بود و تا یک هفته
گوشت گوسفند نمی
خورد
.
صدای بع بع
گوسفندان در گوش
هایش پیچید .
دستش را از لای
انگشتان چنگیز
خان خطا داد و به
آنطرف باغچه دوید
.
یادش از برّهٔ
کوچکش آمد که
چنگیز خان سرش را
برای زدن به کنار
باغچه گذاشته بود
و پاهای کوچکش را
در زیر بوت هایش
محکم می فشرد ،
ناگهان برّه خودش
را خطا داد و به
دور باغچه دوید و
صدای بع بع اش در
سراسر کوچه
پیچیده بود
.
همان لحظه ملالی
داخل مَطبَخ رفته
بود و وقتیکه
بیرون آمد ، دید
برّّهٔ کوچک در
کنار باغچه
افتاده بود و خون
از رگهای گردنش
فواره می زد
.
او در همین فکر
بود که ناگهان
پایش به سنگ گیر
کرد و محکم به
زمین خورد
.
چنگیز خان سرش را
در کنار تیزیٔ
خشتِ باغچه گذاشت
و ساطور را از
سرش بالا برد .
خشم در رگ رگِ
صورتش به چشم می
خورد . رنگ ملالی
پرید و چشمانش را
از شدت ترس بست
.
ناگهان سرش را با
یک ضرب ، از تن
جدا کرد
.
چشمهایش بروی
گونه هایش پرید و
سرش به آن طرف
باغچه پرت شد
.
موهایش را باد به
طرف جلِنگ
هندوانه بُرد و
بدور شاخه هایش
پیچاند
.
چنگیز خان به شدت
نفس عمیقی کشید و
دوباره ساطورش را
از سرش بالا برد
. اینبار دستش را
از شانه اش جدا
کرد و سپس دست
دیگرش و بالآخره
پاهایش را نیز
برید . باغچه در
خون غلتیده بود و
بوی خون همه جا
را فرا گرفته بود
.
نگاهش به دامن
بلند و خالدار
ملالی خیره شد
.خال های سرخ
رنگش هنوز هم برق
می زد
.
او دوان دوان به
طرف مَطبَخ رفت و
شاخهٔ کُنده را
از زیر اُجاق
برداشت و به طرف
جسد تکه تکهٔ
ملالی دوید
.
شاخهٔ کُنده را
بر چینگِ دامنش
نزدیک کرد ،
دامنش سوخت و
تمام خالهایش آب
شد
.
چنگیز خان لب
پایین اش را با
دندانهایش جوید و
یادش از چند ساعت
قبل آمد که ستار
خان از روبروی
قصابی اش تیر
میشد با زنی قد
بلند که برقع ای
فرفری به سر داشت
و دامنی خالدار
بلند ، که
خالهایش در زیر
آفتاب برق می زد
و گاهی شانه اش
به شانهٔ ستار
خان اصابت می کرد
.
درد در تمام
استخوانهای بدنش
پیچید و سر ملالی
را از شاخه های
جلِنگ هندوانه
خطا داد و موهای
بلندش را محکم در
مشت اش فشرد و
سرش را داخل جوی
آب پرت کرد
.
آب ، سرِ ملالی
را با خود بُرد .
موهایش بروی
امواج ، برق می
زد . چشمهایش
بروی گونه های
سفیدش همچنان
آویزان بود
.
سپس چنگیز خان
دوباره نفس عمیقی
کشید و سیگارش را
از شعلهٔ دامن
ملالی روشن کرد و
به طرف کوچه رفت
.
کمرش را به دیوار
کوچه تکیه داد و
دود سیگارش را
تماشاه می کرد
.
ناگهان چشمش به
ستارخان افتاد که
وارد کوچه شد
.
چنگیز خان از
جایش بلند شد و
خشم و غضب ،
دوباره در وجودش
نقش بست
.
چاقو را از کیسهٔ
واسکتش بیرون
آورد و به طرف
ستارخان دوید .
ناگهان دید در
کنارش یک زنِ قد
بلند ایستاده است
. برقع ای فرفری
به سر داشت و
دامن خالدار
بلندش از زیر
برقع برق میزد
.
ناگهان دستهای
چنگیز خان به دو
طرف تنهٔ اندامش
آویزان شد و عرق
های پیشانی اش را
با گوشهٔ مندیلش
پاک کرد
.
ستارخان به او
نزدیک شد و خانمش
برقع ی خود را
بالا انداخت و به
چنگیز خان سلام
کرد
.
قدِّ بلندش ،
برقع اش ، دامن
خالدارش ، خیلی
شبیه ملالی بود
.
دود و دولَخت در
سرش پیچید و
نگاهی به دستان
خون آلود و
گنهکارش انداخت و
فوراً وارد خانه
شد
.
بوی خون همه جا
را فرا گرفته بود
و انگار بدن
پارچه پارچهٔ
ملالی به دور
باغچه می دوید و
هویی می کشید و
می رفت
.
هوا آنقدر تاریک
شده بود که حتی
بدن خون آلود
ملالی نیز به رنگ
سیاه دیده میشد
.
نویسنده : زهرا
رحیمی
11/08/2017
مَطبَخ :
آشپزخانه
جلِنگ : بوته
|