درآمدی بر پدیدارشناسی تجربه و آگاهی

 حسین مافی‌مقدم

 

پدیدارشناسی عموما در دو حوزه به‌کار می‌رود:

١- به‌عنوان نظریه‌ در فلسفه

 ٢- به‌عنوان جنبش در فلسفه تاریخ.

در وهله نخست می‌توان پدیدارشناسی را مطالعه‌ای درباب ساختار تجربه یا آگاهی تعریف کرد. پدیدارشناسی در اصطلاح به‌معنای مطالعه پدیدارها یا نمود اشیاء به‌کار می‌رود، یا اشیاء آنچنان که در تجربه آشکار می‌شوند، یا راه‌هایی که اشیاء تجربه می‌شوند. ازاین‌رو، اشیاء در تجربه ما معنا می‌یابند. پدیدارشناسی، تجربه آگاهانه را به‌عنوان تجربه برآمده از امر ذهنی یا اول‌شخص یعنی «من» مطالعه می‌کند. در این‌صورت حوزه فلسفه با دیگر حوزه‌های اصلی فلسفه مرتبط یا از آن‌ها متمایز می‌شود. منظور از حوزه‌های اصلی فلسفه حوزه‌هایی است مانند وجودشناسی، معرفت‌شناسی، منطق، اخلاق و … جنبش پدیدارشناسی سنتی فلسفی است که در نیمه اول قرن بیستم فیلسوفانی چون ادموند هوسرل، مارتین هایدگر، مرلو-پونتی، ژان ‌پل سارتر و دیگران مطرح کردند. در این جنبش، پدیدارشناسی به‌عنوان بنیاد اصلی کل فلسفه ملاحظه شد. هوسرل و شاگردانش روش‌ها و ویژگی‌های پدیدارشناسی را بررسی کردند و این بحث‌ها تا امروز نیز ادامه دارد.
در فلسفه ذهن که رشته جدیدی در فلسفه به‌شمار می‌آید اصطلاح پدیدارشناسی اغلب به خصوصیت کیفیات حسی مانند بینایی، شنوایی و غیره اطلاق می‌شود. بااین‌حال، تجربه ما در محتوای غنی‌تر از احساسات صرف است. همچنین در سنت پدیدارشناسی، پدیدارشناسی حوزه گسترده‌ای را دربر ‌می‌گیرد و به معنایی می‌پردازد که اشیاء در تجربه ما دارند همچنین به اهمیت اعیان و رویدادها، ابزارها، جریان زمان، خود و دیگران. فرهنگ لغات آکسفورد درباره معنای پدیدارشناسی می‌نویسد: «پدیدارشناسی در فلسفه اصطلاحی است که در وهله نخست معطوف به بحث‌های نظریه و روش‌شناسی است، در فیزیک و فلسفه علم این اصطلاح به معنی دوم یعنی روش‌شناسی معطوف است». پس ریشه معنای پدیدارشناسی عبارت است از مطالعه پدیدارها. در اینجا پدیدار دربرابر واقعیت قرار می‌گیرد. در فلسفه افلاطون وقتی سخن از ظواهر یا محسوسات می‌رود، نخستین تعریف پدیدار دیده می‌شود. ولی پدیدارشناسی به معنای جدید آن، در قرن بیستم آشکار می‌شود. اما فلسفه چگونه از معنای اولیه خود به رشته جدید پدیدارشناسی انتقال یافته؟ در قرن هجدهم پدیدارشناسی به معنای نظریه پدیدارهای بنیادین برای معرفت تجربی بود، خصوصاً پدیدارهای محسوس. واژه لاتین آن را در سال ١٧٣۶ کریستوف فریدریش اُتینگر در بحث‌های مسیحیت و سپس در زبان آلمانی یوهان هاینریش لامبرت شاگرد کریستین ولف بکار بردند. بعد از آنها کانت گاهی از این واژه استفاده کرده و سپس گوتلب فرگه. هگل در قرن هجدهم «پدیدارشناسی روح» را نوشت و سپس برنتانو در ١٨٨٠ معنای روانشناسی توصیفی را از این واژه به‌دست داد. اما با هوسرل است که این اصطلاح برای نظریه آگاهی به‌کار رفت. پدیدار در ابتدا در سنت تجربه‌گرایانی مانند لاک به شی‌ء محسوس اطلاق می‌شد. در سنت عقل‌گرایان همچون دکارت و کانت نیز در مورد ایده‌هایی به کار می‌رفت که در ذهن وجود داشت. درنتیجه پدیدار به اشیاء اطلاق می‌شود، آنگونه که برای ذهن ظاهر می‌شوند. در فلسفه علم به فاکت‌های تجربی پدیدار می‌گویند.
در قرن نوزدهم معرفت‌شناسی و پدیدارشناسی نقطه عزیمت برای ساخت معرفت یا علم تلقی می‌شد. درنتیجه معنای کنونی پدیدار به چیزی گفته می‌شود که قابل مشاهده و درنتیجه قابل توضیح باشد. در همین قرن، برنتانو پدیدار را چیزی می‌دانست که در ذهن رخ دهد. پدیدارشناسی ذهنی افعال آگاهی‌اند و پدیدارشناسی فیزیکی به اشیاء خارج از ذهن اطلاق می‌شد: مانند رنگ و بو. از دیدگاه برنتانو پدیدارهای فیزیکی به‌صورت حیث التفاتی در افعال آگاهی وجود دارد یا پدیدارها چیزی‌هایی‌اند که ما به آن‌ها آگاهیم. هر چیزی که متعلَق تجربه آگاهانه ما واقع شود مانند رویدادها، انسان‌ها و اشیاء، پدیدار تلقی می‌شوند. ولی پدیدارشناسی که امروزه با نام ادموند هوسرل شناخته می‌شود عبارت است از اینکه پدیدارها باید به‌عنوان محتواهای التفاتی عینی اعمال ذهنی آگاهی شناخته شوند. در این‌صورت پدیدارشناسی مطالعه آگاهی به‌عنوان یک مجموعه پدیدارهای متضایف است. هگل برای تمییز داده‌های ذهنی از دو واژه یونانی «نوئزیس» و «نوئما» استفاده می‌کند: این‌ها برگرفته از فعل «نئون» یونانی به معنی اندیشیدن، درک‌کردن و التفات‌داشتن است و «نوئز» که اسم است معنای ذهن می‌دهد. هوسرل فرآیند التفاتی آگاهی را «نوئزیس» و محتوای ایده‌آل آن را «نوئما» می‌خواند. او تاکید می‌کند در هر دو معنی «نوئزیس» و «نوئما» متعلَق آگاهی با ویژگی حیث التفاتی مشخص می‌شوند. ازاین‌رو، پدیدارها یا شی‌ء آنگونه که ظاهر می‌شود بدل به نوئما می‌شود یا به شیء، چیزی که به آن التفات می‌شود. بنابراین از دیدگاه هوسرل پدیدارشناسی با روانشناسی و منطق تلفیق شده است. پدیدارشناسی، روانشناسی تحلیل یا توصیفی را بسط می‌دهد که در آن روانشناسی انواع فعالیت یا تجربه ذهنی یا اعمال آگاهی را تحلیل می‌کند. همچنین پدیدارشناسی بخش معناشناسی منطق را توسعه می‌دهد. در این بخش، منطق محتواهای عینی آگاهی، تصورات، مفاهیم، تصاویر، قضایا و خلاصه معانی ایده‌آل انواع گوناگون را توصیف یا تحلیل می‌کند که برای محتوای حیث التفاتی به‌کار می‌روند. این محتواها از طریق اعمال آگاهی به اشتراک گذاشته می‌شوند و ازاین‌رو، معانی عینی و ایده‌آل‌اند. هوسرل به پیروی از بولزانو مخالف تحویل منطق به ریاضیات یا علم به روانشناسی محض بود. درنتیجه او پدیدارشناسی را از روانشناسی محض جدا می‌کند. سرانجام هوسرل پدیدارشناسی را مطالعه آگاهی بدون تحویل معانی عینی و قابل توجیه می‌داند. زیرا تجربه در رخدادهای صرف ذهنی سکنی دارد. معنی ایده‌آل، موتور محرک حیث التفاتی اعمال آگاهی است.
اساساً پدیدارشناسی ساختار انواع گوناگون تجربه برگرفته از ادراک حسی، اندیشه، حافظه، تخیل، عاطفه، خواست و اراده را بررسی می‌کند که متعلق است به آگاهی جسمانی، تجسم عمل، فعالیت اجتماعی ازجمله فعالیت زبانی. ساختار این تجربه‌ها متضمن چیزی است که هوسرل آن‌ها را «حیث التفاتی» می‌خواند. یعنی هدایت تجربه به سوی اشیاء در جهان، توصیف آگاهی مبنی بر اینکه آگاهی، آگاهی به چیزی است. همچنین از نظر پدیدارشناسی کلاسیک هوسرل، تجربه ما به‌سوی اشیاء فقط از طریق مفاهیم خاص، اندیشه‌ها، تصورات و تصاویر هدایت می‌شود. این‌ها معنی یا مفهوم یک تجربه خاص را تشکیل می‌دهد و متمایزند از اشیایی که نمایان می‌شوند یا معنا می‌دهند. ساختار حیث التفاتی آگاهی که در تفکر یا تحلیل می‌یابیم متضمن اشکال بیشتری از تجربه است. از این‌رو، پدیدارشناسی توصیف پیچیده‌ای از آگاهی زمانی-مکانی، توجه، آگاهی به تجربه خودمان، خودآگاهی، خود در انحاء گوناگون، آگاهی افراد دیگر، فعالیت زبانی، تعامل اجتماعی و… به‌دست می‌دهد. سنت پدیدارشناسی بر روی شرایط ذهنی، عملی و اجتماعی تجربه متمرکز است. ساختار اساسی تجربه همان حیث التفاتی آن است. یعنی معطوف‌کردن محتوا و معنای اندیشه به شیء خاصی در جهان. تجربه نه‌تنها شامل تجربه نسبتا منفعلی مانند بینایی یا شنوایی است بلکه شامل تجربه فعال مانند راه‌رفتن و بازی‌کردن نیز می‌شود. تجربه‌های آگاهانه یک ویژگی منحصر‌به‌فرد دارند: ما آن‌ها را تجربه و از طریق آن‌ها زندگی می‌کنیم یا این تجربه‌ها را به‌کار می‌گیریم. این خصوصیت تجربی یا اول‌شخص جزء مهم طبیعت یا ساختار تجربه آگاهانه است مانند اینکه گفته می‌شود: من می‌بینم، فکر می‌کنم، می‌خواهم و … این خصوصیت هردوی خصوصیات پدیدارشناسانه یا هستی‌شناسانه را دربرمی‌گیرد.
حال این پرسش مطرح می‌شود: چگونه باید تجربه آگاهانه را مطالعه کرد؟ ما وقتی اشیاء گوناگون را تجربه می‌کنیم در مورد آن‌ها به تامل می‌پردازیم یعنی به آن‌ها از منظر اول‌شخص می‌نگریم (من می‌بینم). از این‌رو، در پدیدارشناسی از تجربه خاصی سخن می‌رود که آن را انجام می‌دهیم، مانند شنیدن یک آهنگ یا تماشای غروب آفتاب. در واقع پدیدارشناسی درک و فهم تجربه‌هایی است که در زندگی‌مان مورد نیاز است. پدیدارشناسان کلاسیک بر اساس سه روش متمایز عمل می‌کنند: ١- توضیح نوعی از تجربه که می‌توان آن را انجام داد. در این‌خصوص هوسرل و مرلو-پونتی از توصیف محض تجربه زندگی سخن می‌گویند. ٢- تفسیر نوعی از تجربه از طریق ارتباط آن با خصوصیت مربوط به زمینه تجربه. در این راستا هایدگر از هرمنوتیک یا هنر تاویل در زمینه به‌ویژه در زمینه اجتماعی و زبانی می‌گوید. ٣- تحلیل صورت تجربه. علاقه همه پدیدارشناسان تجزیه و تحلیل تجربه انسان است. این روش‌های سنتی در دهه‌های اخیر شاخه‌شاخه شد و درنتیجه روش‌های پدیدارشناسی گسترش یافت. ازجمله: ۴- در یک مدل معنایی- منطقی پدیدارشناسی، حقیقت شرایط برای یک نوع تفکر را معین می‌کنیم (مثلا فکر می‌کنیم سگ گربه را تعقیب می‌کند). ۵- در پارادایم تجربی علوم اعصابِ ادراکی آزمایش‌های تجربی را طراحی می‌کنیم که تمایل به تأیید یا انکار جنبه‌های تجربه دارد. این سبک پدیدارشناسی عصبی فرض می‌کند که تجربه آگاهانه در فعالیت عصبی در تجسم عمل در محیط مناسب ریشه دارد یعنی آمیخته‌ای از پدیدارشناسی محض با علوم زیست‌شناسی و فیزیک است. وقتی سخن از تجربه آگاهانه به میان می‌آید، بدیهی است عنصر بنیادین آن آگاهی است ولی آیا این آگاهی از تجربه شامل نوعی از مشاهده درونی تجربه می‌شود؟ یعنی گویی دو چیز را در آن واحد انجام می‌دهیم: تجربه و آگاهی از آن. پاسخ برنتانو استاد هوسرل منفی است و بر این باور است که یک چیز بیشتر انجام نمی‌شود. آیا آگاهی همان ادراک حسی در مرتبه بالاتر یا اندیشه درباره فعالیت ذهن است؟ یا آگاهی با ساختار درونی ذهن فرق دارد؟ (سارتر معتقد به این تفاوت است). چون آگاهی به تجربه که تعریف خصوصیت تجربه آگاهانه است، همان صفتی است که به اول شخص نسبت می‌دهیم. درنتیجه این خصوصیت زنده تجربه است که از اول‌شخص به‌دست می‌آید. از این‌رو، تجربه آگاهانه نقطه عزیمت پدیدارشناسی است. اما همانطور که هوسرل تاکید دارد تجربه طیف ضعیفی از آگاهی است و ما نسبت به اشیاء در حاشیه التفات آگاهی داریم. یعنی به‌صورت تلویحی به افق وسیعی از اشیاء در جهان اطراف خود آگاهی داریم. حتی هایدگر تاکید دارد که ما نسبت به فعالیت‌های خود که از سر عادت انجام می‌دهیم مانند خاراندن صورت، سخن‌گفتن و امثال آن نوعی آگاهی ضمنی داریم و بسیاری از التفات ذهنی ما آگاهانه نیست ولی این امکان وجود دارد که تبدیل به التفاتی آگاهانه شود: مانند اینکه به فرآیند اندیشیدن یا احساس‌کردن التفات پیدا کنیم و نسبت به آن‌ها آگاه شویم.
منابع:

١- Bayne, T., and Montague, M., (eds.) (٢٠١١): Cognitive Phenomenology. Oxford and New York: Oxford University Press.
٢- Dreyfus, H., with Hall, H. (eds.) (١٩٨٢): Husserl, Intentionality and Cognitive Science. Cambridge, Massachusetts: MIT Press
٣- Mohanty, J. N. (٢٠٠٨): The Philosophy of Edmund Husserl: A Historical Development, New Haven and London: Yale University Press.
۴- Moran, D. (٢٠٠٠): Introduction to Phenomenology. London and New York: Routledge.
۵- Moran, D. (٢٠٠۵): Edmund Husserl: Founder of Phenomenology. Cambridge and Malden, Massachusetts: Polity Press.