اسپینوزا  و مارکس

کار و اسارت بشر: اسپينوزا، مارکس و «بندگان خود خواسته‌ی» سرمايه‌داری۱

نویسنده: جيسون ريد/ مترجم: محمد هادی 

آن‌هايي که فلسفه‌ي معاصر را دنبال مي‌کنند از همنشيني نام اسپينوزا کنار نام مارکس، در کتابي تازه منتشر شده، زياد جا نمي‌خورند. از ميانه‌هاي دهه 1960يعني‌ از وقتي‌ آلتوسر مدعي شد که او و ديگر کساني‌ که کتاب «خوانش سرمايه» را نوشته‌اند، بيشتر اسپينوزايي هستند تا ساختارگرا، پرسش از نسبت ميان مارکس و اسپينوزا بالا گرفت. آنقدر زياد که گويي همان نسبتي که نسل قبل ميان هگل و مارکس مي‌جست و از طريق آن نويسنده‌هاي زيادي چون آدورنو، سارتر، لوکاچ و غيره دست به قلم شدند، امروز براي فيلسوفان زيادي همچون آلتوسر و اعضاي حلقه فکريش چون باليبار، پير ماشري، وارن مونتاگ2و هزناشارپ3،ميان مارکس و اسپينوزا برقرار است.

اين چرخش از ترکيب مارکس-هگل، به ترکيب مارکس-اسپينوزا، مسائل نويي را پيش رو گذاشته است. رابطه ميان هگل با مارکس هميشه توام با نوعي تشويش بوده است: يعني‌ سعي‌ در مقاومت در برابر تاثير عظيم هگل بر مارکس و نيز تلاش مارکس براي گرفتن فاصله‌اي انتقادي از هگل جهت تفکيک هسته‌ي عقلاني فلسفه هگل از غشاي رمزآلود آن. با اين حال، رابطه‌ي اسپينوزا و هگل رابطه‌اي سر راست نيست: در رابطه ميان هگل و اسپينوزا, بيش از آن‌که بحث بر سر تاثير  هگل بر اسپينوزا باشد بر سر اين است که نقطه‌ي ديدشان، در نظر به کدام مسائل، مماس هم مي‌شود. حالا اين مسائل بيش از آن‌که مسائلي باشند که دستگاه شناختي‌ اسپينوزا-مارکس را بسازند ( براي نمونه مي‌توان از جدال بر سر مسئله‌ي همه-خدائي، يا تلاش هگل براي چرخاندن امر مطلق از جوهر به سمت سوژه نام برد)، بيشتر مباحثي هستند که نظريه‌ي مارکسيست با آن‌ها تلاشکرده تا بر فراز و نشيب‌‌هاي سرمايه‌داري پرتو افکني کند.

مي‌توان اين وضعيت را در قالب کلاسيک مارکسيستي اين‌گونه فرمول‌بندي کرد که تفکر اسپينوزا، ابزارهايي براي بسط نقد روبنا يا همان ايدئولوژي و نيز دگرگوني‌هاي باور و ميل، يعني همان دو رکن سازنده‌ي سوبژکتيويته، را به دست داده است. به واقع، اسپينوزا پاسخ به مسئله‌اي است که مارکس طرح مي‌کند اما خود بدان پاسخي نمي‌دهد.

ادعاي آلتوسر اين است که نقد اسپينوزا بر انسان-مقالي4  و انسان-محوري5ضميمه‌اي بر بخش يکم کتاب اخلاقاست و «پايه‌يي براي هر نظريه‌ي ممکني درباره ايدئولوژي». آنتونيو نگري نيز مدعي است که «در عصر فراصنعتي، نقد اسپينوزايي از بازنمايي قدرت کاپيتاليسم بيشتر از آن کاري که اقتصاد سياسي مي‌کند، با حقيقت امر جور درمي‌آيد». انديشه‌ي اسپينوزا، نمايي از قدرت پيش روي نگري مي‌نهد و شکلي‌ از خودساماندهي را نيز با خود مي‌آورد: اين تفکر به لحاظ هستي‌‌شناختي‌، مفاهيمي را حول کار معيشتي بنيان و بسط مي‌دهد که طرف خطابش بيشتر جامعه‌ معاصر و سرمايه‌داري است: جامعه‌اي که در آن کار به فراتر از کار در کارخانه کشيده شده و به کّل توليد زندگي‌ سرايت کرده است. شايد اين چرخش به سمت روبنا، به سمت ايدئولوژي و بازنمايي قدرت، چندان دور از ذهن نباشد: چفت کردن نقد اسپينوزا از خرافه و نظريه‌هاي ايدئولوژي از ارتباط (دادن ) فهم او از ميل و ولع مصرف و توليد، آسانتر است. نقد اسپينوزا از مذهب، حکومت سلطنتي و حتي ايدئولوژي‌هاي انساني زمانش، بُرا و نافذند. اما فلسفه‌ي اسپينوزا، لااقل مستقيماً، چندان چيزي براي فهم کاپيتاليسم در حال ظهور ندارد. اسپينوزا تنها يک بار در کتاب اخلاق، حرف پول را به ميان مي‌آورد و مي‌گويد: «پول ذهن قاطبه مردم را بيش از هر چيز ديگري به خود مشغول داشته است.»  هر چند اين اظهار نظر وي همقران با نقد وي از حرص و دگرگوني ميل در نظام کاپيتاليستي باشد، با اين همه، خيلي‌ عارضي و جزئي‌‌تر از است که بتوان از پي آن نقد اسپينوزايي از اقتصاد سياسي بيرون کشيد. نقد اسپينوزا از ايدئولوژي واضح و مبرهن است : اسپينوزا با هستي‌شناسي‌اش از قدرت، آدمي را تکان مي‌دهد. اما نقد اسپينوزايي از اقتصاد سياسي تقريباً محال است.

کتاب لردن، بندگان مشتاق سرمايه: مارکس و اسپينوزا(که در اصل نامش کاپيتاليسم، ميل و بندگي: مارکس و اسپينوزا6است) خط اول را پي‌ مي‌گيرد و از خط دوم مي‌گسلد. لردن با عنايت به مسير اول، واضحاً مي‌گويد که ارتباط ميان مارکس و اسپينوزا ارتباطي‌ عميقاً نابهنگام است. مسئله بيرون کشيدن تاثيرات ظريفي‌ که اسپينوزا بر مارکس نهاده نيست بلکه مسئله بر سر به کارگيري اسپينوزا براي فهم مسئله‌اي است که مارکس پيش مي‌نهد. لردن توضيح مي‌دهد که «پارادوکس‌ زماني‌ اين‌جاست که با اين که مارکس پس از اسپينوزا ظهور کرده است، اين اسپينوزا است که مي تواند کمک کند از پس شکاف‌هاي مارکس برآييم.» اين شکاف‌ها در پيوند با مسئله‌اي است که مارکس پيش مي‌نهد اما هرگز نمي‌تواند آن را تماماً حل کند: چرا و چگونه است که کارگران هر روز باز به سر کارشان برمي‌گردند؟ اگر اين نيروي کارست که محرک کّل اقتصاد سرمايه‌داري است، پس چه چيزي کارگران را مشتاق به فروش نيروي کارشان مي‌کند؟ به اعتقاد لردن، پاسخ اين سوال در نظريه‌پردازي اسپينوزا از ميل است: تاب و تواني که تمناي بقاي فرد را محصل مي‌کند و تمامي نشان‌ماندها يا افکت‌هايي که آن را تعريف مي‌کنند. در رويکرد لردن به رابطه اسپينوزا و مارکس طنين‌هايي از پرسش سياسي بنيادين اسپينوزا به گوش مي‌رسد: «چرا توده‌‌ها جوري براي بندگي‌شان مبارزه مي‌کنند که گويي براي رستگاري‌شان است؟». پرسشي که با نقد اساسي‌ مارکس از بيگانه‌سازي کاپيتاليسم، کوک مي‌شود. اين سوال در واقع مي‌خواهد سر در بياورد که چرا افراد به کار براي نظامي که آن‌ها را استثمار مي‌کند ادامه مي‌دهند، نظامي که نيروي توليدشان را از تصاحب مي‌کند و کنترل کمتر و کمتر به ايشان عطا مي‌کند.

از منظري کلي‌، پرسش از انگيزه فردي و بازتوليد نهايي را مي‌توان پرسشي بنيادين در علوم انساني‌ دانست. ( توجه داشته باشيم که لردن بر خلاف بسياري ديگر که نامشان رفت، اقتصادداني است که علاقه‌اش به پرسش کلي‌تري از بنيان فلسفي‌ اقتصاد تسّري مي‌يابد). اما از منظري جزئي‌‌تر، پرسش از انگيزه يا آنچه کارگر را به کار مي‌کشاند، (مخصوصاً) در عصري که انگيزه‌مندي، خودانگيزي و روحيه کار اگر نه واقعيت مادي، لاا قل بدل به هنجار فرهنگي‌ سرمايه‌داري معاصر شده است، اين پرسش را بسيار به‌جا و به‌موقع مي‌کند. شبکه‌سازي خود‌انگيخته و گرايش به کارآفريني عمومي بدل به اسم رمز اقتصاد و فرهنگ ما شده اند. پروژه لردن صرفاً براي به کارگيري اسپينوزا براي پيچيده‌سازي مارکس نيست، بلکه هدفش پيش کشيدن اين هر دو به عرصه معاصر است تا چه ‌بسا با رويکرد خود بتواند قدمي در نقد «انسان اقتصادي» برداشته باشد.

چه وجوهي از انسان‌شناسي ميل که اسپينوزا بسط مي‌دهد مي‌تواند دردي از نقد کاپيتاليسم درمان کند؟ پاسخ به اين سوال به معنايي تفکيک بعضي‌ از گزاره‌هاي اسپينوزا در باب ميل و افکت‌ها از منطق کلي‌ اخلاق، روش هندسي زبان‌ زد اسپينوزا و نگاه اخلاقي‌ اوست. تعريف اسپينوزا از ميل، تمايل براي حفظ حيات است، همان چيزي که «ماهيت انسان را تعريف مي‌کند». درست است که ميل ماهيت انسان را تعريف مي‌کند اما خودش تعريف نشده باقي مي‌ماند، يا آن‌جور که لردن مي‌گويد (ميل) گذرناپذير7و فاقد غايت يا انجامي جهانشمول است. انسان‌ها جد و جهد مي‌کنند اما هميشه هم براي ايده خير يا حتي نياز مشترک و زيست‌شناختي‌ براي بقا نيست که تلاش مي‌کنند: همه درتلاشند؛ اما آنچه را مي‌جويند يا بدان ميل دارند، از هم متفاوت است. مرد خردمند به دانش ميل مي‌کند و دايم‌الخمر به مسکرات. اين کيفيت ابژه‌هاي ميل افراد نيست که آنچه افراد برايش جهد و تلاش مي‌کنند را مشخص مي‌کند، بلکه تاريخ نسبت آن‌هاست که اين را تعيين مي‌کند. آن چيزي که درست يا غلط، به نظر فرد، قدرت عمل را افزون مي‌کند يا بر سرور مي افزايد مطلوب است و از آنچه اندوه را بالا مي‌برد امتناع مي‌شود. اين مواجهات هستند که نسبت ما با اشيا و ارزش شان را مشخص مي‌کنند. همان‌جور که اسپينوزا مي‌گويد «يک چيز مبرهن است: ما هرگز نه جهد يا اراده يا حتي ميل به چيزي نمي‌کنيم چون آن‌ چيز، خوب است، برعکس، ما آنچه را که بدان ميل مي‌کنيم، مي‌خواهيم و اراده مي‌کنيم خوب مي‌شماريم.» ميل، ماهيت انسان است، اما اين ماهيت چندان جهان‌شمول و خصلتي مشترک نيست، و بيشتر واقع‌بودگي تاريخ و نسبت‌هاست.

نگاه اسپينوزا به ميل، چرخشي به پرسش کلاسيک اراده يا خواست به‌عنوان اراده آزاد را سبب مي‌شود. هر که سنگ سرمايه‌داري را به سينه ميزند، مدام از اين مي‌گويد که افراد به خواست خود است که دل در گرو سرمايه‌داري دارند، به خواست خودشان است که سر کار مي‌روند، به خواست خودشان است که مصرف مي‌کنند و الي آخر. منتقد (سرمايه‌داري هم) در پاسخ به اين، مدام از يک نکبت پنهان، شکلي‌ از خودبيگانگي در دل اشيا سخن مي‌راند که در واقع ضرورتي پنهان زير نقاب آزادي را برملامي‌کند. يکي‌ دل به آزادي مي‌دهد و ديگري از ضرورت سخن مي‌گويد. لردن مدعي است که اسپينوزا، در برابر اين تناقض حل‌نشدني‌ از مکانيسمي يکسره متفاوت از خودبيگانگي مي‌گويد: زنجيره اصلي‌ در واقع ريشه در نشان‌ماندها يا افکت‌ها و اميال ما دارند. چيزي به نام بندگي خودخواسته نداريم. بندگي تنها مي‌تواند با اشتياق ميسر شود، که آن هم امري جهانشمول است.

ميل‌هاي ما به دست نسبت‌ها و افکت‌هاست که ساخته شده‌اند ما نه يکسره مسبب آن‌هاييم و نه يکسره قادر به فهم‌شان. دستاورد انسان‌شناسي‌ اسپينوزا از ميل و افکت‌ها اين است که ديگر محال است که به لحاظ نظري بتوان بين اراده و جبر دست به انتخاب زد. در عوض اين انسان‌شناسي‌ کمک مي‌کند جبر‌هاي تاريخي‌ سر راه اراده، يا به تعبيري ديگر، شيوه شکل‌گيري جهد و تلاش‌مان به دست تاريخ را بهتر باز شناسيم.

اسپينوزا، دگرگوني تاريخي‌ ميل را از ابتدا، در قالب مسيري که فرد پيموده مي‌بيند. حرکت از سمت بندگي، از سلطه افکت‌ها به سمت رهائي، به سوي درک عقلاني افکت‌ها. چه همانا خط سير آزادي است که اخلاق را تعريف مي‌کند. ادعاي لردن اين است که فرايند عمومي که طي آن ميل از حالت ناگذرا به حالت گذرا حرکت مي‌کند، يا از ظرفيتي انتزاعي به سمت يک واقعيت مي‌رود، خود مي‌تواند اساس تحليلي تاريخي‌ از دگرگوني ميل قلمداد شود. از اين نقطه نظر، کپيتاليسم را از نطفه بايد دگرديسي ميل و جهد و جد انسان دانست. آنچه که مارکس، انباشت اوليه مينامد: آنجا که به کارگران حقوقي نمي‌رسد و نيروي کار به فروش مي‌رسد، يا همان فرايند شوم تاريخي‌ که شرايط تحقق‌ سرمايه‌داري را رقم زده، را بايد ساختاري نو از شکل‌گيري ميل فهميد. اين شکل جديد ميل، در مرحله ابتدايي و مقدماتي‌اش صرفاً به دنبال از بين بردن آلترناتيوهاست، يعني‌ تلاش مي‌کند که ديگر راه‌هاي بر آوردن نياز‌ها را از ميان ببرد تا فقط کار مزدي باقي‌ بماند. علت علاقه مارکس به مستعمرات و نيز انباشت اوليه را مي‌توان در اين دانست که مارکس مي‌خواهد نشان دهد روابط کار مزدي در کاپيتاليسم چقدر تصنعي و ساختگي هستند.  مارکس مي‌خواهد نشان دهد اين روابط اول بايد خود را تحميل مي‌کردند تا بعد باور شوند. اين تحميل، کار تاريخ است، اضمحلال کمون‌ها، برافراشتن مرزها و از ميان بردن کشاورزي معيشتي. همان‌گونه که مارکس مي‌گويد «پيشروي توليد کاپيتاليستي، به تشکيل طبقه کارگري مي‌انجامد که به وسيله آموزش8، سنت، و از روي عادت9، انگونه به اين شيوه توليد مي‌نگرد که گويي وحي منزل است.»  خوانش اسپينوزا در ارتباط با انباشت اوليه (و بر عکس) دو خاصيت دارد. يکي  اين که، کذب بودن هر گونه توجيه کاپيتاليسم که بر اساس نوعي انسان‌شناسي‌، سود و رقابت را زير سوال مي‌برد: چراکه هيچ حرص بنيادين يا محرک رقابتي‌ به‌عنوان بنيان انسان‌شناسي‌ کاپيتاليسم وجود ندارد: هيچ نفع شخصي‌ غيراجتماعي‌ نمي‌تواند افراد را به کار هر روزه وا دارد، که به واسطه آن، نيروي کار با دستمزد معامله شود و ايشان را به آنچه خواست‌شان بوده نايل کند. انجام کار هر روزه بيشتر از اين که بيان رانه‌اي بنيادين از رقابت باشد، بيانگر تاثير ساختار سياسي و اجتماعي‌ کار است. هم اين‌جاست که لردن بيش از هرجايي از فلاسفه‌اي که در اسپينوزا دنبال بنياني فلسفي‌ براي اقتصاد کاپيتاليستي مي‌گردند، فاصله مي‌گيرد. کاپيتاليسم را مي‌توان شکل جديدي از ساختار ميل فهميد. اين گزاره را البته نبايد محدود به گذار تاريخي‌ از نظام فئوداليستي به کاپيتاليسم فهميد، بلکه مي‌توان آن را به تغييرات تاريخي‌ درون خود نظام کاپيتاليستي نيز تعميم داد.

در اين مرحله که مهم‌ترين و اولين مرحله است، ميل به کار کردن، تحت فرمان ميل از گرسنگي نمردن است: حفظ وجود بيولوژيک فرد. اين همان چيزي بود که انسان‌ها را در آغاز کاپيتاليسم ، هر روز صبح به در‌هاي کارخانه کشانيده است. تاريخ کاپيتاليسم، تاريخ دگرگوني اين نياز اساسي است، تاريخي‌ که در آن تمناي از گرسنگي نمردن جاي اهداف و غايات جديد را مي‌گيرد. لردن تاريخي نموداري و شماتيک از اين دگرگوني عرضه مي‌دارد که اساساً به دو بخش فورديسم و نئوليبراليسم تقسيم مي‌شود. لردن آنقدرها هم در صدد ارايه‌ي تاريخي‌ خاص از اين رژيم‌هاي نهادي و خاص انباشت نيست. او بيشتر به دنبال ارايه‌ي طرحي است که در آن تغييرات کلي‌ روابط کار فحوا و آهنگ اين ترکيب افکتيو را عوض مي‌کند  تا بتواند انگيزه‌هاي که فراتر از ترس از گرسنگي نمردن را به تصوير کشد. فورديسم جهان کار را از ارزش مي‌اندازد و جلو مي‌رود و تسلطش را در تجمعي از وظايف تکه تکه مستتر مي‌دارد. فورديسم در ايجاد  مشتري است که در سطح افکت‌ها تفاوت مي‌کند. شعار معروف «پنج دلار در روز»  فورد، کارگران را قادر ساخت که انبوهي از ابژه‌هاي ميل را براي خود خريداري کنند. نزد لردن، ظهور جامعه مصرفي را بايد به‌عنوان يک تغيير جهت بنيادين ميل فهميد، تغييري که ديگر نه بر اساس ترس از گرسنگي مردن، بلکه بر اساس اميد است که کار مي‌کند: اميد ميل به مصرف کردن. پول، ترس‌هاي آينده را دفع نمي‌کند تا در روز مبادا به کار آيد، پول، خود ابژه جهانشمول ميل مي‌شود. وقتي‌ پاي جامعه مصرفي ميان مي‌آيد، بد نيست نظري به تمايزي که اسپينوزا ميان افکت‌ها يا نشان‌ماندهاي حزين و افکت‌هاي مسرور مي‌نهد، داشته باشيم: همان‌هايي‌ که قدرت عمل ما را کاهش يا افزايش مي‌دهند. اما اين افکت‌ها بيرون از ما هستند، وراي کنترل مايند. و دقيقاً همين افکت‌هاي منفعل، يعني سروري که نه بدان دسترسي داريم و نه در خلق‌شان شريک هستيم، نمودار جامعه مصرفي است. جامعه مصرفي انقياد سرورآميز ميل است. فورديسم تعريفي نو از کارگر به مثابه‌ي مصرف‌کننده ارايه مي‌دهد و بدين وسيله دنياي کار را به نام لذات‌ و اميال مصرف‌کننده دگرگون مي‌کند. همان‌جور که لردن ميگويد:

توجيهاتي که دگرگوني‌هاي معاصر در فرايند استخدام به دست داده است، يعني‌ از ساعت‌هاي طولاني‌تر کار (`که باعث مي‌شود مغازه‌ها روز‌هاي يک شنبه هم باز باشند`) تا مقررات‌زدائي‌هايي که منجر به بالا بردن رقابت مي‌شوند (`و قيمت‌ها را پايين مي‌آورند`) عوامل کار را به دام افکت‌هاي سرورآميز مصرف مي‌اندازد که فقط و فقط به ذائقه مصرف کننده خوش ميايد.

اين از ارزش انداختن افکتيو دنياي کار که درد‌هايش در مقايسه با لذات مصرف ناچيزند، بر پايه دنياي کاريي گذارده شده که در آن کار از امنيتي نسبي‌ برخوردار است. در نگاه اول، نئوليبراليسم چونان يورشي به امنيت‌هايي‌ از اين دست تلقي‌ مي‌شود، جايي‌ که قرارداد‌هاي اتحاديه ( کارگران )، و ديگر فرم‌هاي امنيت، جاي‌شان را به تقاضاي مبني بر انعطاف مي‌دهند. اين تغيير نهادي با گسستي بنيادين در سطح افکت‌ها توام مي‌شود. اگر در فورديسم سوژه، مصرف‌گراست و خود را با لذايذ بازار باز مي‌شناسد، سوژه نئوليبراليسم شکل جديدي از کارگرست، کسي‌ که خودش کارآفرين است. ترفيع نام عناويني چون «کارآفرين»، يا «کار شبکه‌اي» به ارزش‌هايي‌ کلي‌ که هيچ کس هم هيچ تصوري از غايت و هدف آن ندارند، نمايانگر جامعه‌اي است که در آن ظرفيت عمومي‌ و ميل به کار کردن خود منبع سرورست. به نظر، اين گسست، وارونه فورديسم است، يعني‌ گذار از سرور مصرف و حرکت به سمت سروري که در خود فعاليت کاري نهفته است، اما اين نکته حائز اهميت است که سروري که جستجو مي‌شود در اين يا آن شغل يا فعاليت، پاداش يک پيشه‌ور، يا رضايت‌هايي‌ از اين دست نيست، بلکه لذت صرفاً متعهد بودن است. کسي‌ خودش را با اين کار خاص يا لذت‌ها و مطالبات اين کار و وظيفه خاص، يا مهارت ايدئال اين يا آن شغل نيست که يکي‌ مي‌گيرد، بلکه افراد خود را با کار انتزاعي يکي‌ مي‌کنند، يعني‌ ظرفيت عمومي به کار واداشته شدن. کافي‌ نيست که آدم صرفاً در کارش حضور بهم رساند تا به لذات هايي که از دستمزدش در مي‌ايند، نايل شود: کارگر معاصر بايد عشق به کار را نيز ثابت کند. ديگر فقط خدمه پرواز يا کساني‌ که در بار‌ها کار مي‌کنند نيسيتند که بايد کار عاطفي کنند، کار عاطفي همه جا گسترده است و همه بايد تعهدي افکتيو به شغل را نشان دهند. همان‌گونه که لردن توضيح مي‌دهد، «سرمايه‌داري نئوليبرال، دنياي تجربه `دوست دختر`10است»، که منظور از آن اشاره به فيگور کارگر جنسي است که عشق را شبيه‌سازي مي‌کند تا وظايف کارگر انگيزه‌مند معاصررا نشان دهد.

تصوير لردن از چرخش اقتصادي و افکتيو، در حرکت از فورديسم به سوي نئوليبراليسم، صريحا الگووار و شماتيک است. اين تصوير ناظر بر حرکت مرکب و نامنتظم اين دو رژيم است. نه‌فقط در همزيستي‌ کارگران کارخانه و کارگران خدمات تيلوريستي11با کارگران موقت، مشاوران، کارگران اينترنتي با ديگر سوژه‌هايي‌ که گرايش‌هاي نئوليبرالي بيشتري دارند، بلکه مهمتر از آن، همزيستي‌ رژيم‌هاي مختلف افکتيو در يک تن واحد، در يک کارگر واحد. در سطح افکت‌ها، ما چه‌بسا در هر سه‌ اين رژيم‌ها به سر مي‌بريم: بعضي‌ وقت‌ها کار مي‌کنيم که فقط کرايه خانه را بدهيم، يا نان سفره مان تأمين شود، بعضي‌ وقت‌ها کار مي‌کنيم تا بتوانيم اشيايي که در جامعه مصرفي آرزوي‌شان داريم را بخريم، و پاره‌اي وقت‌ها کار مي‌کنيم چون خودمان را با ايدئال‌هاي يک شرکت همسو مي‌بينيم که سرمايه انساني را به حداکثر مي‌رساند. در واقع فقط در سطح جامعه نيست که تقاطع ميان اين سه‌ رژيم افکت را شاهديم، خود سوبژکتيويته هم مجموعه‌اي از اين هر سه‌ است. همان قدري که ميل‌مان، ما را به جلو سوق مي‌دهد، ترس‌مان هم ما را مي‌راند.

لردن، بعدتر در کتابي با نام جامعه افکت‌ها12، اين روش شماتيک از رژيم‌هاي مختلف را با رجوع به دو گزاره از بخش سه‌ کتاب اخلاق اسپينوزا، به بحث مي‌کشاند. اسپينوزا در قطعات پاياني کتاب، اين بحث را پيش رو مي‌کشد که به تعداد «انواع ابژه‌هايي‌ که بر ما اثر مي‌گذارند» ما عشق و نفرت داريم. ( صفحه 56) و «هر افکتي بر يک شخص متفاوت از شخصي‌ ديگر تاثير مي‌نهند. همان‌گونه که ماهيتي از ماهيتي ديگر متفاوت است». (57). ابژه‌هاي کثير و تقلاهاي فروان، بنيان ترکيب‌هاي کثير افکتيو را بر مي‌سازند. اين‌ها متغير و بي‌‌طرفند، چه هر ابژه‌اي هم ابژه عشق، هم ابژه نفرت است و هر فرد چه‌بسا آنچه را زماني‌ دوست مي‌داشته، مورد نفرت قرار دهد. بازخواني اين گزاره‌ها در قاب تاريخ شماتيک شيوه‌هاي مختلف توليد، چيزي از اهميت شيوه‌هاي توليد کم نمي‌کند، بلکه آن را چونان کثرتي مطلق که جوانه‌هاي عديده‌اي را در دل خود دارد، ترسيم مي‌کند. اين تفاوت‌ها و واريسيون‌هاي عشق و نفرت را بايد بيشتر به‌عنوان وارياسيون‌هايي‌ با يک فحواي مشترک فهميد. همان‌گونه که لردن مي‌گويد، هميشه روسايي هم هستند که مهربان و سخاوتمندند، هميشه محيط‌هاي کاري هستند که فراتر از فعاليت‌هاي تعريف شده مي‌روند، اما تمام اين تفاوت‌ها و تخطي‌ها، همگي‌ چيزي جز بيان يک نسبت بنيادين ثابت نيست. مهربان‌ترين رئيس هم نمي‌تواند ساختار شرايط کاري فورديسم يا نئوليبراليسم را تغيير دهد: درگيري افکتي در سطح تمناي شخصي‌، هيچ کاري براي تغيير رابطه بنيادين ميان فعاليت و ابژه ايجاد نمي‌کند. اين روکش افکتيو، يعني‌ کارکرد روابط انساني‌ آن‌قدر‌ها هم بي‌‌اهميت نيست: چرا که بيشتر از نقشي‌ که در انگيزه‌مندي فرد فرد کارگران ايجاد مي‌کند، کار اصليش توليد ژست تفاوت است، جامعه‌اي از کنش‌هاي فردي با سابقه ساختاري طولاني. عمده نقدي که متوجه کار روزمره يا کاپيتاليسم به معناي کلي‌ مي‌باشد، تمرکزش بر تفاوت است: ما از اين کار يا از آن مدير مي‌ناليم، اما نسبت بنيادين استثمار يا انگيزه سودي را که از شيوه‌هاي که در آن اعمال  شده است را خطاب قرار نمي‌دهيم. اين کثرت، اين کثرتي که اسپينوزا از آن به «نظم طبيعت» ياد مي‌کند، يعني‌ همان شيوه‌هاي مختلفي‌ که چيز‌هاي مختلف ما را متأثر کرده‌اند، با درک نسبت عمومي ميان چيز‌ها چيره مي‌شود.

مي‌توانيم در تاکيدمان برکثرت به عنوان بهانه‌اي هميشگي‌، تز ديگري از اسپينوزا را اضافه کنيم. همانگونه که اسپينوزا بحث مي‌کند، احتمال بيشتري دارد که ما از کنشي که آزاد است خوش‌مان بيايد يا منزجر شويم تا کنشي که ضرورتي پشتش است. در همين نکته است که اقتصاد افکتيو اسپينوزا بر يکي‌ از کليدي‌ترين نقد‌هاي مارکس بر اقتصاد سياسي، يعني‌ فتيشيسم، مماس مي‌شود. فتيشيسم را مي‌توان درک شيوه کاپيتاليستي توليد به عنوان امري طبيعي و ضروري تلقي‌ مي‌کند تا حاصل روابط اجتماعي‌. طبيعي جلوه دادن اقتصاد، و در نظر گرفتن وجود آن به عنوان قوانين طبيعي و بديهي‌، راه را بر تنفر از آن و برآشفتن از آن سد مي‌کند. اين تصريح را مي‌توان چنين ادامه داد که هر چه دليل ميل ما دور تر و پيچيده‌تر باشند، احتمال اين که خود را آزاد يا خود مختار بپنداريم بيشتر است. ما لحظه مواجه و عشقي که مثلاً يک ترانه را برايمان مطلوب مي‌کند به خاطر مي‌آوريم، حتي به خاطر مي‌آوريم که چگونه يک غذاي مسموم باعث تنفر ما از فلان خوراک شد: چه اين اميال و لذات‌ها بر ما پوشيده نيستند. و درست در برابر اين، ما قادر نيستيم که تاريخ کارمزدي، شکست کمون‌ها، و ديگر اشکال آلترناتيو که سابق بر تقلّاي امروزي ما براي يافتن شغل هستند را به ياد بياوريم. به همين منوال، ما قادر نيستيم که افت‌و‌خيز‌ها و دگرگوني‌هاي سرمايه، به عنوان چيزي جز واقعيت‌هاي زندگي‌ را ببينيم. ما قادر نيستيم تاريخ و سياست شکل‌گيري ميل‌مان را دريابيم. پول جوري به نظرمان مي‌رسد که گويي ابژه طبيعي ميل است چرا که شرايط تاريخي‌ ظهور آن بر خاطرات ما سابق است. کار مزدي طوری به نظر مي‌رسد که گويي تنها راه تحقق‌ تلاش ماست چرا که شرايط ساختاري تعيين آن از چنگ ما بيرون است. اقتصاد افکتيو کاپيتاليسم به قسمی است که در آن راحت‌تر مي‌توان از دست مدير کار، تخطي‌ها يا  از دست اين آدم خيرخواه و مردم دوست عصباني‌ شد يا سپاس‌گزار بود، و در همين حال، خود ساختار و روابط بنيادين استثمار نهفته در آن به شدت ضروري و طبيعي به نظر مي‌رسند، آنقدر ضروري و طبيعي که هر خشمي را از اعتبار مي‌اندازد.

لردن اصرار فراواني دارد که کاپيتاليسم را بايد به‌عنوان سازماندهي مجدد ميل دريافت. ادعايي که صد البته با آن چيزي که سرمايه‌داري نئوليبرال از خود بروز مي‌دهد همخوان است، چرا که سرمايه‌داري نئوليبرال نيز از انگيزه و ميل مي‌گويد. با اين همه و همان‌گونه که لردن درباب طبيعي‌سازي کاپيتال اظهار مي‌دارد، اين فقط ميل نيست که به دست کاپيتاليسم از نو سازمان مي‌يابد، بلکه دانش و تخيل هم شکلي نو مي‌يابند. عجز ما درتصور و تخيل شيوه‌هاي ديگر به جز فانتزي‌هاي مصرفي، يا «شغل رويايي» و ناتواني ما در فهم نظم کنوني اقتصادي آن هم نه به‌عنوان يک نظم سياسي و نه يک واقعيت زندگي، عناصرانقياد ميل ما هستند. انقياد و بندگي را بايد در تقاطع ميان ميل، دانش، و خيال فهميد. ناگفته نماند که انگار حدود تحليل لردن، يعني تمرکزبر ميل، حدود اشتراکات اسپينوزا و مارکس هم هستند.

همانگونه که فلاسفه‌اي چون آلتوسر و نگري نشان داده‌اند، اسپينوزا در صدد ارايه نظريه‌اي در باب خيال است که هم به جايگاه انقياد ما به خرافه‌هاي غال، قابل اعمال باشد و هم به شرايطي که ما در آن شيوه‌هاي مختلف تفکر و احساس را مي‌آفرينيم. به طرز مشابه، فيلسوفاني ديگري نيز بوده‌اند که نشان داده‌اند انگاره‌ي دانش در اسپينوزا منبعث از مواردي منفک و تکينه که تجربه را برمي‌سازد بوده: تجاربي که چه‌بسا در تلفيق يگانه‌اي که از دنياي بيرون و حالات ما ارايه مي‌دهند، غيرقبل درک باشند: تجاربي که مفاهيم مشترک رقم مي‌زنند و ساختار دنياي ما را مي‌سازند. موضوع آزادي نيز، مثل انقياد همانا ميل، خيال، و دانش است. لردن قدمي مهم در تقارن اسپينوزا و مارکس برداشته است که نواقص انکارناشدني آن، هم بر پيچيدگي مسئله انقياد صحه مي‌نهد و هم غناي دستاورد اسپينوزا را نشان مي‌دهد: دستاوردي که نه‌تنها به کار نقد بندگي و انقياد مي‌آيد بلکه ما را درهر گام به سوي آزادي‌مان بدان محتاج مي‌کند.

پانويس‌ها:

1. Of Labor and Human Bondage: Spinoza, Marx, and the “Willing Slaves” of Capitalism. Jason Read. The Los Angeles Review of Books.

2. Warren Montag

3. Hasana Sharp

4. anthropomorphism

5. anthropocentrism

6. Capitalisme, désir et servitude: Marx et Spinoza

7. intransitive

8. Erziehung

9. Gewohnheit

10. girlfriend experience

11. تيلوريسم روش‌شناسي است که بهينگي را مد نظر دارد و به دنبال کسب بهينگي بيشتر، مدلي است که تمام کنش‌ها، فعاليت‌ها و کارها به قطعات کوچکي تقسيم شود تا بدين وسيله بهتر تحليل و انجام شوند.

12. La Société des affects