چه انتظاری می توان از شمال داشت؟

سمیر امین 
برگردان: م. ت. برومند

 

بیداری ای که در درازای قرن بیستم چهره نمود توسط انقلاب هایی به نام سوسیالیسم در کشورهای نیمه پیرامونی روسیه، سپس در کشورهای پیرامونی چین، ویتنام، کوبا و همان طور توسط جنبش های رهایی بخش ملی آسیا و آفریقا و پیشرفت های آمریکای لاتین رهبری شد. مبارزه های خلق های جنوب برای رهایی خود با زیر پرسش قرار دادن سرمایه داری پیوند می یابد. در کشورهای جنوب اکثریت مردمان قربانی سیستم اند. در کشورهای شمال آن ها سود برندگان آن اند. بنابراین تصادفی نیست که دگرگونی بنیادی سیستم در شمال در دستور روز قرار ندارد؛ برعکس جنوب همواره منطقه «طوفان»، شورش های تکراری و بالقوه انقلابی را تشکیل می دهد.

مسئله های روشی

کشمکش شمال – جنوب (مرکزها و پیرامون ها) نخستین داده در سراسر تاریخ گسترش سرمایه داری است. سرمایه داری تاریخی (که در باره آن جز تحلیل ناواقعی دکترین لیبرالی چیز دیگری وجود ندارد)، اغلب با تاریخ کشورگشایی جهان توسط اروپایی ها و پسینیان آن ها که ایالات متحد (به علاوه کانادا و استرالیا) را به وجود آوردند، مخلوط می شود. از یک سو، با کشورگشایی پیروزمند طی چهار قرن –از 1492 تا 1914 – و از سوی دیگر، با مقاومت های خلق های مغلوب در برابر آن روبروییم که همواره ناکام بوده اند . بنابراین، کامیابی امکان داد قانونیت آن بنابر برتری سیستم های اروپایی مترادف با مدرنیته، پیشرفت، خوشبختی، برای کاربرد اصطلاح های دکترین انگلیسی از«فایده گرایی» (Utilitarisme) به عنوان پایه اروپا-محوری، پی ریزی شود. این کشورگشایی مردم مرکزهای امپریالیستی را (شامل همه اروپایی تباران و در کنار آن ها ژاپنی هایی که تقلید از پیشینیان شان را برگزیدند، البته منهای آمریکای لاتینی ها) متقاعد کرد که از حق امتیاز بر ثروت های سیاره برخوردارند. این نوعی نژادپرستی ژرف بی پرده است که دیگر شکل ابتدایی باور به نابرابری «نژادها» را هم پنهان نمی کند.

این صفحه از تاریخ که در حال ورق خوردن بود، با بیداری جنوب زیر پرسش قرار گرفت. بیداری ای که در درازای قرن بیستم چهره نمود توسط انقلاب هایی به نام سوسیالیسم در کشور نیمه پیرامونی روسیه، سپس در کشورهای پیرامونی چین، ویتنام، کوبا و همان طور توسط جنبش های رهایی بخش ملی آسیا و آفریقا و پیشرفت های آمریکای لاتین رهبری شد. مبارزه های خلق های جنوب برای رهایی خود – و از این پس پیروزمند در گرایش عمومی خود– با زیر پرسش قرار دادن سرمایه داری پیوند می یابد. این پیوستگی پرهیز ناپذیر است. کشمکش های سرمایه داری با سوسیالیسم و شمال با جنوب امری جدایی ناپذیرند. سوسیالیسم ادراک پذیرِ خارج از کلیت باوری که لازمه برابری خلق ها است، وجود ندارد. در کشورهای جنوب اکثریت مردمان قربانی سیستم اند. در کشورهای شمال آن ها سود برندگان آن اند. هر دو آن ها تمام و کمال به این نکته آگاه اند، هر چند در جنوب اغلب به آن تن می دهند یا در شمال از آن احساس رضایت می کنند. بنابراین تصادفی نیست که دگرگونی بنیادی سیستم در شمال در دستور روز قرار ندارد؛ برعکس جنوب همواره منطقه «طوفان»، شورش های تکراری و بالقوه انقلابی را تشکیل می دهد. بنابراین واقعیت ابتکارهای خلق های جنوب برای دگرگونی جهان چنان که سراسر تاریخ قرن بیستم گواه آن است، جنبه قطعی داشته است. تصدیق کردن این واقعیت امکان می دهد که مبارزه های طبقاتی در شمال در چارچوب شان قرار گیرد. به طور کلی چارچوب مبارزه های مطالباتی اقتصادی، مالکیت سرمایه و نظم جهانی امپریالیستی را زیر پرسش قرار نمی دهد. این نکته به ویژه در ایالات متحد چشمگیر است. وضعیت در اروپا بنابر واقعیت فرهنگ سیاسی چالش آن که راست وچپ را رویاروی هم قرار می دهد، از زمان روشنگران و انقلاب فرانسه، سپس با شکل گیری جنبش کارگری سوسیالیستی وانقلاب روسیه بسیار بغرنج است. با وجود این، آمریکایی شدن رایج جامعه های اروپا از 1950 به تدریج این اختلاف را کاهش داد. هم چنین بنابراین واقعیت، دگرگونی های رقابتی سنجیده اقتصادی سرمایه داری مرکز در پیوند با توسعه نابرابر مبارزه ها بین ایالات متحد و اروپا، آن طور که بسیاری از هواداران پروژه اروپا به آن می اندیشند، نیستند. شورش های جنوب، به نوبه خود، هنگامی که رادیکال می شوند با چالش های کم توسعه یافتگی برخورد می کنند. «سوسیالیسم»های آن ها بنابراین واقعیت همواره حامل تضادها بین اندیشه های نقطه عزیمت و واقعیت های ممکن اند. پیوستگیِ ممکن، اما دشوار، بین مبارزه های خلق های جنوب و خلق های شمال یگانه وسیله عبور کردن از محدودیت های یکدیگر است. این پیوستگی خوانش من از مارکسیسم را مشخص می کند که از رد کردن برخی نتیجه گیری های مارکس، مارکسیسم همواره فرجام نیافته، بیمی به خود راه نمی دهد.

سرمایه داری یک سیستم جهانی، نه کنار هم بودن ساده سیستم های سرمایه داری ملی است، به همین دلیل برای مؤثر بودن مبارزه های سیاسی و اجتماعی باید این مبارزات هم زمان در پهنه ملی (که به خاطر پیوستگی کشمکش ها، اتحادها و سازش های اجتماعی و سیاسی در این پهنه جنبه قطعی دارد) و در سطح جهانی، رهبری شود. این دیدگاه به نظر من، دیدگاه مارکس و مارکسیسم تاریخی بوده است که در این شعار متبلور است: «پرولترهای همه کشورها متحد شوید!» سپس این دیدگاه در روایت مائوئیستی بدین ترتیب غنی شده است: «پرولترهای همه کشورها، خلق های ستمدیده متحد شوید!» می گویند مسئله جهانی است، پس راه حل آن باید جهانی باشد. نه، راه حل جهانی هرگز محصول تصمیم گیری های جمعی در این مقیاس (و به هیچ وجه در مقیاس اروپا) نیست. راه حل همیشه نتیجه پیشرفت های نابرابر از یک کشور تا کشور دیگر، ساخت شکنی سیستمی است که پسان تر نوسازی آن را روی پایه های جدید ممکن می سازد.

با وجود این، به نظر می رسد در زمان کنونی صفحه رهایی جنوب ورق خورده است. چنین به نظر می رسد که طبقه های رهبری کننده جنوب پیروی کردن از نیازهای جهانی سازی را پذیرفته اند؛ برخی ها به امید سود بردن از آن و برخی به اجبار. «غربی سازی» جهان رو به پیشرفت است .دکترین لیبرالی پیروز شده و می پندارد دلیلی برای درستی بینش خود یافته است. همگون سازی جهان، با «به اوج رسیدن» در سرمایه داری ممکن خواهد بود. واقعیت بخشیدن به آن بستگی به هوشمندی طبقه های رهبری کننده مربوط دارد. به گمان من دلیل های زیادی در دست است که نشان می دهد این برداشت درست نیست. زیرا قطب بندی مانند گذشته بر آینده سیستم فرمانرواست. بنابراین، رهایی خلق های جنوب، پیشرفت از سرمایه داری به سوسیالیسم جهانی، کماکان جدایی ناپذیر از ساخت یک چشم انداز سوسیالیستی باقی می ماند .

پنداری که پیوسته تکرار می کنند عبارت از فرو پاشی قطعی مدل های شوروی و مائوئیستی مشهور است. به آنان که به ناممکنی سوسیالیسم می اندیشند، می گویم سرمایه داری به یک باره از مثلث لندن – آمستردام – پاریس قرن هفدهم سر بر نیاورده است. سه قرن پیش تر این سرمایه داری در شهرهای ایتالیایی در نخستین شکل خود که تیره و تار می نمود، تبلور یافت. البته بدون آن، شکل «قطعی» آن پسان تر تصور ناپذیر می بود. به احتمال وضع سوسیالیسم نیز به همان ترتیب خواهد بود. اما این احتمال تنها در صورتی واقعیت می یابد که پیوستگی رهایی جنوب -ابتکار مرحله های گذار بلند مدت به سوسیالیم جهانی با کارآیی لازم برای «دگرگون کردن جهان»- سازمان داده شود. لازمه این کار استوار شدن «گرایش آفریقا و آسیا» به سوسیالیسم است. البته، به نظر نمی رسد که جنوب در این راه گام نهاده است؛ برعکس این ها پندارهای گذشته گرایانی هستند که در نزد خلق های خود کامیاب بوده اندآمریکای لاتین، به ویژه چین که استثنا هستند، البته از عادت های گذشته بیرون می آیند. من به امکان آن باور دارم. «جبهه جدید جنوب» (باندونگ 2) می تواند در فرمول های گوناگون هندسه متغیر دولت ها و خلق های جنوب سهیم باشند . یک باندونگ مجهزتر از باندونگ نخستین کشورهای جنوب از این پس ، از امکان های ثمربخش همکاری خیلی بیشتری برخوردار خواهند بود .

از این قرار، باور کردن گفتمان تکراری رسانه های غربی مبنی بر ایده تجدید حیات نامتعهدها خیال پردازانه و بیهوده خواهد بود. در این گفتمان هر آنچه در جهان بین 1945 و 1990 گذشت، فقط فضای «جنگ سرد» را به یاد می آورد، نه چیزی دیگر. اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی از میان برخاسته و صفحه جنگ سرد ورق خورده است. دیگر هیچ وضعیتی «همانند» وضعیت هایی که در دوره گذشته شاهد بوده ایم، معنایی ندارد. آیا احمقانه بودن این نوع گفتگو وپیش داوری های باور نکردنی تحقیرآمیز – حتا نژاد پرستانه -ای که پایه آن را تشکیل می دهد، می سنجیم؟ تاریخ راستینِ باندونگ و نامتعهدها که زاده آن است، نشان می دهد که خلق های آسیا و آفریقا بزرگ و قابل توجه اند و در طول زمان، خودشان و برای خود دست به ابتکار زده اند. نامتعهدها اکنون «نامتعهد» در برابر جهانی سازی و مدل جهانی سازی ای هستند که قدرت های امپریالیستی می کوشند آن را به کشورهایی که تازه به استقلال رسیده اند، تحمیل کنند و استعمار نو را جانشین استعمار به خاک سپرده سازند. نامتعهدها به کنار نهادن تسلیم شدن در برابر نیازهای این جهانی سازی امپریالیستی نوسازی شده پرداخته اند. این ابتکار در عرصه نبرد به پیروزی رسید و به رغم محدودیت ها، دشواری ها را واپس راند و به دستاوردهای ممکن دست یافت. اتحاد شوروی با درک این مسئله، پشتیبانی از نامتعهدها را به سود خود می دانست، زیرا اتحاد شوروی در آن زمان با سیستم جهانی سازی فرمانروا در کشمکش بود و از انزوای جهانی که قدرت های آتلانتیکی برای محاصره آن فراهم کرده بودند، رنج می برد. بنابر این ، مسکو دریافته بود که نزدیکی با نامتعهدها این انزوا را با شکست روبرو می سازد. در عوض قدرت های امپریالیستی با نامتعهدها به مبارزه برخاستند، چون این بینش در برابر «جهانی سازی نامتعهد ها» قرار داشت. امروز کشورهای جنوب نیز با پروژه امپریالیستی جهانی سازی که قربانیان اش هستند، مقابله می کنند. اراده آن ها مبنی بر سر تسلیم فرود نیاوردن به نیازهای این جهانی سازی، در دستور روز «نوزایی» نامتعهدها در برابر جهانی سازی امپریالیستی قرار گرفته است. اگر مایلیم می توانیم این را «باندونگ 2» بنامیم. به یقین جهان از زمان بررسی مربوط به واپسین نبرد، دگرگون شده است. بنابراین واقعیت، جهانی سازی جدید امپریالیستی، همانند نمونه ای که باندونگ با آن روبرو بود نیست.

گفتمانی که نامتعهد بودن را تا سطح مسخ شده جنگ سرد کاهش می دهد، به پیش داوری رایج سخت و سمجی دست می یازد مبنی بر این که خلق های آسیا و آفریقا شایسته در دست داشتن سرنوشت خود نیستند، نه امروز و نه فردا. آن ها تا بی نهایت نیازمند زیر نظر قرار گرفتن از جانب قدرت های مهم (البته در جای نخست غربی ها) هستند. این تحقیر نژاد پرستی ژرفی را در پس پشت خود پنهان می کند. برای مثال دچار این توهم اند که الجزایری ها برای خوشایند مسکو یا شاید واشنگتن دست به اسلحه بردند و به این منظور زیر نظارت برخی از رهبران، بازی با کارت این یا آن قدرت را برگزیدند. بی تردید چنین برداشتی بسیار سخیف است. در صورتی که تصمیم آن ها به سادگی از اراده آن ها برای رهایی از چنگ استعمار و از شکل جهانی سازی عصرشان سرچشمه می گرفت. هنگامی که آن ها تصمیم خاص شان را عملی ساختند، اردوگاه هایی از آن هایی که به پشتیبانی از این  جنبش ها پرداختند و آن هایی که با این جنبش ها به مقابله بر خاستند، به وجود آمدند.  سر تا پای واقعیت تاریخ چنین خط سیری دارد.

کشیدن خط سیری که این پیشرفت های نابرابر را بنابر واقعیت مبارزه ها در جنوب و شمال رسم کند، ناممکن است. احساس من این است که جنوب اکنون یک لحظه بحرانی را از سر می گذراند. البته، این بحران یک بحران رشد است، به این مفهوم که دنبال کردن هدف های رهایی خلق های اش برگشت ناپذیر است. البته، لازم است که خلق های شمال تدبیرهایی در این باره بیندیشند. بهتر است که آن ها از این چشم انداز پشتیبانی کنند و آن را در ساختمان سوسیالیسم شرکت دهند . این نوع همبستگی به درستی در عصر باندونگ وجود داشت. بدون شک در آن دوره جوانان اروپایی «جهان سوم گرایی»شان را آشکارا نشان دادند و به راستی این چقدر دلپذیرتر از سرخم کردن «اروپایی مآبی» کنونی شان است!

بدون تکرار کردن تحلیل های سرمایه داری واقعا موجود که من در جای دیگر توضیح داده ام، نتیجه گیری های شان را به سادگی یادآوری کرده ام . به عقیده من بشریت در صورتی خواهد توانست به طور جدی در ساختمان آلترناتیو سوسیالیستی برای سرمایه داری گام نهد که اوضاع در غربِ پیشرفته دگرگون شود. این امر به هیچ وجه به این معنا نیست که کشورهای پیرامونی باید منتظر این دگرگونی باشند و از این رو تا وقتی که این دگرگونی پدیدار شود، به «تطبیق دادن» خود با امکان هایی که جهانی سازی سرمایه داری ارائه می کند، بسنده کنند. برعکس، بسیار محتمل است در مقیاسی که اوضاع شروع به دگرگون شدن در پیرامون ها می کند، جامعه های غرب ناگزیر شده به آن بپردازند و به نوبه خود برای تحول یافتن در راستایی هدایت شوند که پیشرفت تمامی بشریت ایجاب می کند. بنابراین، در نبود چیز بدتر، یعنی بربریت و خودکشی تمدن انسانی آن چه محتمل تر است باقی می ماند. البته ، من دگرگونی های خواستنی و ممکن را در مرکزها و در پیرامون های سیستم جهانی در چارچوب آن چه که آن را «گذار دراز» نامیده ام، قرار می دهم. تحلیل هایم مرا به در نظر گرفتن امکان های تحول بسیار بزرگ مناسب ممکن در چین و شاید در اروپا سوق می دهد. با این همه، اعتراف می کنم که سهم شهود (intuition) در این نوع تحلیل های «آینده گرا» (فوتوریست) هرگز نمی تواند ندیده گرفته شود.

هر یک از ما جامعه های غرب پیشرفته، نیروهای ماندگرا ((inertie) که محصول برتری موقعیت مرکزی شان در سیستم جهانی اند ، ثبات نسبی که این ماندگرایی به این جامعه ها می بخشد، هم چنین گشایش اندیشه ای که آن ها را توصیف می کند، تخیل آفریدگارانه آن ها، به بیان دیگر توانایی های پاسخ دادن آن ها به کشمکش های مبتنی بر پیشرفت های اغلب دشوار از لحاظ پیش بینی، اما نه چندان شگفتی آور را می شناسد یا گمان دارد که می شناسد. هر یک از ما وسعت دانش های – کم و بیش مفید – انباشته در دانشگاه ها و مرکزهای پژوهش «جهان نخست» را می شناسد.

       شرایطی که امکان بررسی آن که کشورهای شمال از راهی که از پنج قرن پیش در آن گام نهادند (راه جنگ دایمی علیه خلق های جنوب و جنگ های نه کم تر دایمی بین آن ها برای تقسیم غنیمت ها وغارت ها)، دور شدند، کدام اند؟

       تز من این است که سیستم امپریالیستی به مرحله جدید گسترش خود انتقال یافته، که بر پایه جانشین شدن امپریالیسم جمعی سه گانه (triade) به جای کثرت امپریالیسم ها در تاریخ پیشین سرمایه داری -که در کشمکش دایمی بودند- توصیف می شود. این دگرگونی که از تمرکز فزاینده سرمایه به وجود آمده آشکارا توانگرسالاری مالی را در پست های فرمانروایی ضد دموکراتیک قرار می دهد. سرمایه داریِ به پیری رسیده باید با ابداع سوسیالیسم قرن 21 پشت سر گذاشته شود. البته سرمایه داری با مرگی زیبا نخواهد مرد. برعکس توانگرسالاریمستقر که گزینش دیگری جز کوشش در ویران کردن جنوب ندارد، توانایی اش را روی توسعه یافتن خویش متمرکز کرده است.

       آیا خلق های شمال در این اقدام های تبهکارانه طبقه های رهبری شان سهیم اند؟ تحلیل من برای پاسخ دادن به آن، به سیاق دیگران، تکیه کردن روی تضاد هایی که اولیگوپل های مرکزها (به ویژه ایالت متحد و اروپا) را رویاروی هم قرار می دهد، نیست. بلکه تکیه کردن روی ویژگی های فرهنگ های سیاسی خلق های گوناگون مربوط است که امکان می دهند، به گسست های جبهه توانگرسالاری ها از تریادبیندیشیم؛ زیرا به عقیده من این ویژگی ها به یک اندازه مسیرهای گذشته و چشم اندازهای آینده را که شرایط اقتصادی و اجتماعی عام اند، توضیح می دهند. اندیشه بورژوایی که زیر فرمانروایی اقتصاد گرایی است، بی خبر از آن استمارکس توجه ویژه ای به آن داشت. البته، مارکسیسم ساده شده، آن طور که گفتمان های شمارمند چپ افراطی اروپا گواه آن است، چنین رویکردی ندارد، زیرا این مارکسیسم تنها به محکوم کردن شدید «سرمایه استثمارگر» بدون دغدغه خاطر نسبت به گسترش دادن استراتژی های سیاسی مبارزه بسنده می کند، در صورتی که ضرورت ایجاب می کند که به هیچ وجه از اهمیت فرهنگ های سیاسی مشخص خلق های مربوط چشم پوشی  نشود.

       شاید خواننده از آن چه که در پی می آید ، درباره «عقیده هایم» اندکی زیاده جدی داوری کند؛ به هر رو، آن ها جدی هستند. بررسی هایم در باره جنوب کم تر جدی نیستند. روی هم رفته، فرهنگ های سیاسی نامتغیرهای فرا تاریخی نیستند. آن ها دگرگون می شوند؛ گاه به سوی بدتر شدن، اما همان قدر نیز به سوی بهتر شدن. من عقیده دارم که ساخت «همگرایی در تنوع» در چشم انداز سوسیالیستی چنین چیزی را ایجاب می کند.

       ایالات متحد

       فرهنگ سیاسی محصول تاریخ بررسی شده در دراز مدت است. البته این تاریخ همواره برای هر کشور جنبه خاص دارد. فرهنگ سیاسی ایالات متحد، فرهنگ سیاسی ای نیست که از تاریخ روشنگران و سپس به ویژه از انقلاب شکل گرفته و در مرحله های گوناگون، تاریخ بخش پسندیده قاره اروپا را نموده است. تاریخ ایالات متحد در این رابطه بیانگر ویژگی های خاص است، از جمله پی ریزی انگلستان جدید توسط فرقه های افراطی پروتستانی، کشتار سرخ پوستان، بردگی سیاهان، گستردگی «اجتماع گرایی» ها در پیوند با سلسله موج های کوچ های قرن 19.

      شکل ویژه پروتستان گرایی که در انگلستان جدید استوار گردید، نمایشگر نشانه های نیرومندی از ایدئولوژی آمریکایی است. این شکل وسیله ای است که توسط آن جامعه جدید آمریکا فتح  قاره را آغاز می کند و آن را با عبارت های برگرفته از تورات (فتح قهرآمیز سرزمین موعود توسط اسراییل، درون مایه ای که از گفتمان مکرر شمال آمریکا اشباع شده) توجیه می کند. بدین ترتیب کشتار جمعی سرخ پوستان به طور طبیعی در منطق رسالت ملکوتی ملت برگزیده به ثبت رسیده است. سپس ایالات متحد در سراسر سیاره پروژه واقعیت بخشیدن کاری را که «خدا» به او فرمان داده، توسعه می دهد. زیرا مردم ایالات متحد خود را چونان «ملت برگزیده» احساس می کنند. البته، ایدئولوژی مورد بحثِ آمریکا انگیزه توسعه امپریالیستی ایالات متحد نیست. این ایدئولوژی از منطق انباشت سرمایه که به منافع «به کلی مادی» خدمت می کند، پیروی می کند. البته، این ایدئولوژی مناسبت شایسته ای در این زمینه دارد و به موقع ورق های بازی را خوب بُر می زند.

       «انقلاب آمریکا» که بیش از هر وقت از آن ستایش شده، تنها یک جنگ استقلال محدود، بدون اهمیت اجتماعی بود. مستعمره نشین های آمریکا در شورش خود علیه حکومت سلطنتی انگلیس به هیچ وجه خواستار دگرگون کردن رابطه های اقتصادی و اجتماعی نبودند، بلکه دیگر لازم نمی دانستند سودها را با طبقه های رهبری کننده مام میهن تقسیم کنند. آن ها می خواستند قدرت برای خودشان و کاربرد آن بیشتر برای مقصود و منافع خودشان باشد، نه برای پیشبرد آن چه که در دوره استعماری انجام می دادند. هدف های آن ها قبل از هر چیز دنبال کردن توسعه به سوی غرب بود. کشتار جمعی سرخ پوستان از این سیاست ناشی می شود. روی این اصل حفظ بردگی در این چارچوب به هیچ وجه زیر پرسش قرار نمی گیرد. رهبران بزرگ انقلاب آمریکا به تقریب همه در زمره مالکان هوادار برده داری بودند. پیش داوری های شان در این زمینه تزلزل نا پذیر بود.

       موج های پیاپی مهاجرت نیز نقش خود را در تقویت ایدئولوژی آمریکا بازی کرده است. به یقین مهاجران مسئول فقر و ستمی که انگیزه مهاجرت شان بود، نیستند . برعکس آن ها قربانیان آن هستند. البته شرایط -یعنی مهاجرت شان- آن ها را به روی گرداندن از مبارزه جمعی برای دگرگون کردن وضعیت مشترک شان در قالب طبقه ها یا گروه های مربوط در کشور خاص شان، به نفع پیوستن به ایدئولوژی کامیاب فردی در کشور پذیرفته شده، سوق داده است. این پیوستن توسط سیستم آمریکا که برای بهبود آن می کوشید، مورد تشویق قرار گرفت. از سوی دیگر این پیوستن آگاهی طبقاتی را که با دشواری شروع به بالیدن کرده بود، به تأخیر می انداخت؛ زیرا می بایست با موج جدید مهاجران که در حقیقت موجب عقیم ماندن تبلور سیاسی آنان بود ، مقابله کند. البته، هم زمان با مهاجرت، «همبود سازی» (communautarisation) برانگیزاننده جامعه آمریکا بود، زیرا «کامیابی فردی» رابطه های محکم در یک همبود آغازین را نفی نمی کرد. بدون آن، انزوای فردی نمی توانست قابل تحمل باشد. بنابراین، این جا هنوز تقویت این بُعد هویت -که سیستم آمریکا به بازیابی و آراستن آن می پردازد، به زیان آگاهی طبقاتی و شکل گیری شهروندی عمل می کند.

       بدین ترتیب، ایدئولوژی های همبودی نتوانستند جانشینی در غیاب ایدئولوژی سوسیالیستی طبقه کارگر فراهم آورند. در میان این ایدئولوژی ها، ایدئولوژی همبود سیاهان رادیکال تر است؛ زیرا بنابر تعریف، این همبود گرایی در چارچوب نژاد پرستی تعمیم یافته که در زمینه خاص خود -و نه بیشتر- مبارزه می کند، جای دارد. من، مانند دیگران، امیدهای معینی به سیاهان آمریکا در عصر حماسی پلنگان سیاه داشتم. با وجود این، شتابان دامنه فاجعه فکری، فرهنگی و سیاسی ای را که آن ها قربانیان آن بودند، دریافتم. زیرا آن ها به درک راه های آزاد شدن دست نیافتند. از این رو، بسیاری حرکت ها خود را در ظاهر دلپذیر نشان می دادند، اما هیچ یک استوار بر تحلیلی درست نبودند. وارونه کردن رفتارهایی که نژادپرستی پذیرفته بود، سرمشق آن ها قرار گرفت. دریغا که گواه راستین آن ژرفش گسترده راسیسم در این جامعه است. مقیاس مشترکی برای سنجش زیان های استعمار درونی با زیان های استعمار بیرونی وجود ندارد. بر این اساس، بردگی معمول در جامعه ایالات متحد، تأثیرهای دهشتناکی در مقایسه با تأثیرهای هم سنخ بردگی که توسط اروپایی ها در مستعمره های دور دست به اجرا در آمد، بر جای گذاشت.

        ترکیب خاص در شکل بندی تاریخی جامعه ایالات متحد -ایدئولوژی مذهبی «توراتی» فرمانروا و نبود حزب کارگر- پیش از هر چیز، دولت حزب در واقع واحد، یعنی حزب سرمایه را به وجود آورد. دو بخشی که این حزب واحد را تشکیل می دهند در لیبرالیسم بنیادی سهیم اند. هر دو به یک اقلیت -یعنی 40% رأی دهندگان- مراجعه می کنند  که در این نوع زندگیِ دموکراتیکِ دم بریده و ناتوان که به آن ها ارائه می گردد «شرکت دارند». هر یک از آن ها مشتری خاص خود را در طبقه های متوسط دارند. زیرا انبوه طبقه های فرودست رأی نمی دهند. هر یک از آن ها درون خود توده ای از منافع سرمایه داران بخش – بخش («لابی ها») یا پشتیبانان «همبودی» را متبلور می سازند. دموکراسی آمریکایی امروز مدل پیشرفته چیزی است که من آن را «دموکراسی کم توان» می نامم. پایه آن استوار بر جدایی کلی بین مدیریت این زندگی سیاسی، بنابر پراتیک دموکراسی انتخاباتی و پراتیک زندگی اقتصادی زیر فرمانروایی قانون های انباشت سرمایه است. به علاوه، این جدایی موضوع پرسش بنیادی نیست، بلکه بیشتر جزء چیزی است که آن را همرایی کلی می نامند. بنابراین، این جدایی آفریدگاری بالقوه دموکراسی سیاسی را به کلی نابود می کند و نهادهای نمایندگی (مجلس ها و غیره) را عقیم می سازد و آن ها را در برابر «بازار» که آمریت های آن را می پذیرند، ناتوان می سازد. رأی دادن به دموکرات ها و جمهوری خواهان هیچ اهمیتی ندارد. چون آینده شما نه به گزینش انتخاباتی بلکه به رویدادهای بازار مربوط است.

       مارکس می اندیشید که ساخت سرمایه داری «ناب» در ایالات متحد بدون پیشینه ماقبل سرمایه داری امتیازی برای مبارزه سوسیالیستی است. برعکس، من می اندیشم که ویرانی های این سرمایه داری «ناب» مانع بسیار جدی قابل تصور است.

       هدف اعلام شده استراتژی هژمونیستی جدید ایالات متحد برنتابیدن وجود هیچ قدرت شایسته قد برافراختن در برابر امرو نهی های واشنگتن است. بدین ترتیب این کشور برای ویران کردن همه کشورهای موسوم به «بسیار بزرگ» و نیز به وجود آوردن زنجیره درازی از دولت های دنباله رو -به عنوان طعمه های آسان برای برپا کردن پایگاه های آمریکا که «پشتیبانی» شان را تضمین می کند- تلاش می ورزد. در واقع، تنها یک دولت حق دارد «بزرگ» باشد و آن ایالات متحد است. هدف پروژه واشنگتن موضوع خودنمایی بزرگی است که ویژگی اساسی آن تأمین مصونیت است. با این همه، مشروعیت بخشیدن به هدف همواره آمیخته با موعظه خاص اخلاقی در سنت آمریکا است. استراتژی کلی آمریکا پنج هدف را در نظر داردالف) خنثی کردن و فرمانبردار کردن دیگر شریکان تریاد (اروپا و ژاپن) و فرو کاستن توانایی این دولت ها در رفتارهای شان در خارج از حیطه آمریکا. ب) برقرار کردن کنترل نظامی ناتو و «لاتینی – آمریکایی کردن» منطقه های قلمروی شوروی پیشین. پ) کنترل بی استثناء خاورمیانه و آسیای مرکزی و منابع نفتی آن ها. ت) ویران کردن چین، فرمانبردارسازی مطمئن دولت های بزرگ (مانند هند و برزیل). جلوگیری کردن از تشکیل اتحادها (بلوک ها)ی منطقه ای که بتوانند مفهوم های جهانی سازی را به چالش بکشند. ث) به حاشیه راندن منطقه های جنوب که منافع استراتژیک اش را به پرسش می کشند.

بنابراین، نهایت این می شود که هژمونیسم ایالات متحد بیشتر استوار بر بُعد قدرت نظامی اش است، تا «برتری»های سیستم اقتصادی اش. از از این رو ، من به چکیده مفهوم توضیح هایی که در باره این مسئله با تکیه بر امتیازهای سیاسی _ واقعی _ که ایالت متحد به عنوان یک دولت از آن بهره مند است ، بسنده می کنم. اروپا چنین وضعی ندارد. بنابراین، ایالات متحد می تواند با استفاده از قدرت نظامی و پیمان ناتوخود را به عنوان رهبر مسلم تریاد مطرح کند و با این «مشت مریی» رسالت تحمیل کردن نظم امپریالیستی جدید را به نافرمانان احتمالی به انجام رساند و به فرمانروایی خود بر جهان بپردازد. اما با وجود این، پس پشت این نما به رغم ساده لوحی سیاسی اش توده مردم وجود دارند. با این همه حس درون یابی (Intuition)  من این است که ابتکار دگرگونی از پایین سر نمی زند. این امر ناممکن نیست که آمریکا سرانجام واگن خود را به دیگرانی که جنبش را می آغازند، بند کند.

       اروپا چنان که شاهد آنیم مصون از انحراف فقرآفرین از همان سرشت نیست. اروپا با چرخش لیبرالی حزب های سوسیالیست و بحران هایش در دنیای کار، اکنون به کلی در چنین راهی گام نهاده است، اما می تواند خود را از آن وا رهاند.

      آیا کانادا می تواند مثل استرالیا چیز دیگری غیر از ایالت خارجی ایالات متحد باشد؟ یک اقتصاددان میانه رو در تصور این که کانادا به رغم سنت های سیاسی کانادای انگلیسی و رد فرهنگی کبک، غیر از استرالیا است، ناتوان است. البته، اندیشه های بسیار روشن در این کشور نه تنها چنین تصوری دارند، بلکه به رشد آگاهی برای این نیاز می کوشند. این راهی دراز و دشوار خواهد بود. هر قدر مردم کِبِک دوست داشتنی و مبارزه فرهنگی شان درست و مهم باشد، مانع از آن نیست که نیروهای مهم سیاسی کشور -که در بُعد زبانی مقاومت شان قطبی شده- ناپیوستگی اقتصادشان را در ارتباط با اقتصاد همسایه بزرگ درک نکنند. وگرنه ایالات متحد خواهد توانست به چپاول خود برای تاراج کردن منابع وسیع طبیعی کانادا – به ویژه آب ادامه دهد.

      ژاپن

      ژاپن کشوری است که در وضعیتی دقیقن وارونه قرار دارد. اقتصاد سرمایه داری فرمانروا و هم زمان صعود فرهنگی غیر اروپایی بیانگر هر یک از این دو بُعد پیروزند. بُعد همبستگی با شریکان «تریاد» (ایالت متحد و اروپا) علیه بقیه جهان یا بُعد اختیار استقلال که از خاستگاه «آسیا گرایی» پشتیبانی می شود. اندیشه ورزی ها –و همچنین کوشندگی های بی وقفه شبانه روزی- درباره این درونمایه، یک کتابخانه کامل را تشکیل می دهند.

       تحلیل نه فقط اقتصادی، بلکه هم چنین جغرافیای سیاسی دنیای معاصر مرا به این نتیجه گیری رسانده که ژاپن دنباله روی واشنگتن باقی خواهد ماند. ژاپن مانند آلمان به دلیل های همسانی این وضعیت را پذیرفته است. جهانی شدن مد روز -آن طور که تقریبن هرگز آن را بیان نکرده اند- بر پایه یک ناقرینگی بین شریکان عمده اقتصاد جهانی بنا شده است. ایالات متحد یک کسری ساختاری فزاینده موازنه خارجی خود را به ثبت رسانده است. چین و دیگر رقیبان مهم سرمایه داری (به ویژه آلمان و ژاپن) مازادهای عظیمی در اختیار دارند. این ناقرینگی استوار بر یک همبستگی شریکان در سیه روزی است. زیرا زوال آن کل سرمایه داری را به یک بی نظمی بیان نا پذیر سوق می دهد که بشریت فقط با دست یازیدن به ابتکار سیستم دیگر خواهد توانست از آن رهایی یابد. هم چنین به نظر می رسد این همبستگی بسیار محکم است. نه فقط طبقه های رهبری کننده ژاپن و آلمان آگاهی روشنی از آن دارند، بلکه به نظر می رسد مردم آن ها هنوز پرداخت هزینه اش را می پذیرند. چرا و تا چه وقت؟

       یک پاسخ آسان در این باره، توسل به سنت های دیکتاتوری، روحیه فرمانبرداری، پذیرش اصل نا برابری و غیره است. این ها واقعیت های تاریخی اند، اما مانند همه آن ها گرایش به جاودانه بودن ندارند. به عقیده من یک پاسخ اندکی بهتر، اهمیت دادن بیشتر به گزینش های استراتژیک واشنگتن در فردای جنگ دوم جهانی است. ایالات متحد ویران کردن دو دشمن مورد بحث سابق را انتخاب نکرد، بلکه برعکس به آن ها برای بازسازی خود و تبدیل شدن به دو متحد وفادار کمک کرد.  دلیل روشن آن این است که در آن دوره خطر واقعی «کمونیسم» اتحاد شوروی و چین وجود داشت. آن چه بطور گذرا گفته می شود، رهبران جدید روسیه این را درنیافتند. مایلم دراین باره بگویم که برای برخی از رهبرانی که راه سرمایه داری را برگزیدند، روسیه از این پس خود را در وضعیتی همانند وضعیت ژاپن و آلمان احساس می کند. بدین معنا که روسیه جنگ را باخته، اما می تواند به عرصه صلح و نبرد اقتصادی راه یابد. این برداشت ناشی از ندیده گرفتن این واقعیت است که دیگر رقیبان خطرناک وجود ندارند. غافل از این که دستگاه رهبری ایالات متحد راه ویرانی کامل دشمنان شکست خورده را گزیده است. در این میان اروپا با وقاحت بیشتر از این خط مشی پیروی می کند، بی آن که این واقعیت را دریابد که این اقدام اش به پرسش کشیدن هژمونی گرایی آمریکا را دشوارتر می کند.

      به ژاپن بازگردیم. آیا آن جا پاره ای نشانه های واکنش توده ای را (نمی گویم پوپولیستی به معنای مردم فریبی کلمه) و ملی (نمی گویم ناسیونالیستی به مفهوم خاک پرستی اصطلاح) می توان یافت؟ شناختن جامعه ژاپن دشوار است. به گمانم، آنچه که فهمیده ام این است که یقین های فروتنانه ای که نقاب همسان گرایی القاء کننده آن است، نااستوارتر از آن اند که اغلب به آن می اندیشند. به ویژه «عقده حقارت معینی» نسبت به چین به نظر من به واهمه از کثرت باز می گردد. ما مدرن سازی مان را که از غربی ها تقلید شده، به شکل بدی انجام می دهیم. اما چینی ها آن را بهتر انجام خواهند داد (بخش دوم شاید قابل بحث باشد، اما آن جا مسئله به گونه ای دیگر است). چینی زبان مرجع فرهنگی باقی می ماند. زبان انگلیسی بد فقط برای ارتباط های بازرگانی مورد استفاده است. با وجود این، نزدیکی به چین، به مثابه بک خط اندیشگی که می تواند برانگیزنده باشد، بسیار دشوار باقی می ماند. نخست به خاطر این که سرمایه فرمانروا بر ژاپن آن چه هست مانند هر سرمایه فرمانروا امپریالیست خواهد بود. سرانجام این که چینی ها و کره ای ها، حتا فراسوی بد گمانی توجیه شده شان، از قدرت دشمن دیروزشان آگاه اند.

 

بنابراین، نوسازی اروپا از معبر ویران کردن پروژه برپا شده عبور می کند. آیا امروز این زیر پرسش قرار دادن پروژه اروپا–آتلانتیک، به گونه که اکنون هست و تبلور بدیلِ ساخت اروپایی که هم زمان اجتماعی و غیر امپریالیستی نسبت به بقیه جهان باشد، تصور پذیر است؟ من به آن باور دارم و حتا می پندارم آغاز آن از هر قطبی برای بازتاب یافتن مناسب در تمام اروپا دیر نخواهد بود. در هر حال یک چپ واقعی، اگر جسارت انجام این کار را داشته باشد، نباید طور دیگری بیندیشد… در هر حال اروپا بنابر «استخوان بندی» و یا با آشفتگی اش سرگرم ویران کردن مقام خود در جهان است. اروپا سوسیالیست خواهد بود، اگر چپ های اش در خواستن آن جسارت ورزند و گرنه چنین چیزی روی نخواهد داد.

 

 

بریتانیای کبیر و فرانسه

آیا آغاز دگرگونی در اروپا شانس بیشتری نسبت به ایالات متحد یا ژاپن خواهد داشت؟ من به این نکته – به طور شهودی– می اندیشم. با وجود این بی آن که به دشواری های گوناگونی «اروپایی ها» کم بها دهم، در این جا می کوشم آن را توضیح دهم.

نخستین دلیل این خوشبینیِ نسبی، برخاسته از این واقعیت است که ملت های اروپا تاریخ غنی و گوناگونی دارند. گواه آن انباشت باور نکردنی و باشکوه بازمانده ی قرون وسطای آن ها است. تفسیر من درباره این تاریخ به یقین تفسیر اروپا مرکزانگارانه حاکم نیست -که من افسانه های آن را رد کرده ام و در اساس چنین اندیشه ای را باطل می دانم. وانگهی من هم زمان و مستقل در جای دیگر به توضیح دادن تزی پرداخته ام که بنابر آن خود تضادهای ویژه جامعه قرون وسطا، با ابداع مدرنیته و کارکردش آن را منسوخ کرده اند. با این همه، من به همان اندازه تعریف آثار ذهنی و اندیشه ورزی های پوچ و بیهوده برخی روشنفکران جهان سوم را نیز رد کرده ام که کوشیده اند خود را قانع کنند که جامعه های شان بسی غنی تر و پیشرفته تر و حتا بهتر از جامعه های اروپای قرون وسطای «عقب مانده» بود. نباید فراموش کرد که افسانه قرون وسطای عقب مانده خود محصول نگاه پسین مدرنیته اروپاست. در واقع، اگر تاریخ پیشامدرن اروپا بهتر از تاریخ دیگر منطقه های جهان نیست، به یقین «بدتر» یا «نازل تر» هم نیست. به عقیده من، مسیرهای تاریخی حتا همانندتر از آن اند که خیلی ها  به آن می اندیشند. در هرحال نخست، آستانه مدرنیته پشت سر گذاشته شد. از آن زمان اروپا امتیازهایی به دست آورد که به نظر من انکار کردن آن بیهوده است. البته، اروپا به رغم همگون شدن رایج و گفتمان «اروپایی»، گونه گون است. در این اروپای گونه گون عنصرهای مثبت و منفی از دیدگاه توانایی دگرگونی کدام اند؟

انگلیس و فرانسه آغازگران مدرنیته اند. هر دو جامعه به طور منظم به ساختن آن پرداختند. این تصریح اندک شدید به این معنا نیست که این مدرنیته ریشه های دیرین، به ویژه –در اروپا– در شهرهای ایتالیا و سپس در هلند نداشته است. سهم های انگلیس و فرانسه در ساخت شکل نهایی مدرنیته سرمایه داری دور از همانند بودن بنابر محورهای گوناگون، گسترده شده اند، در صورتی که می توان آن ها را آن طور که بوده اند، شاید در نهایت مکمل هم خواند.

انگلیس، دوره پرهیاهوی تاریخ خود درعصر زایش مناسبات سرمایه داری (مرکانتلیستی) جدید را پشت سر گذاشت و از انگلیس سرخوش قرون وسطا به انگلیس ماتم زده ی قشری تبدیل شد. شاه اش را اعدام کرد و به اعلام جمهوری در قرن 17 پرداخت. بعد همه چیز آرام گرفت؛ این کشور از مرحله ابداع دموکراسی مدرن به شرط پرداخت مالیات برای شرکت در انتخابات در قرن 18 و سپس از مرحله انباشت آزاد انقلاب صنعتی در قرن 19، بدون چالش مهمی عبور کرد. این فرگشت بدون مبارزه طبقاتی که توسط  چارتیسم (جنبش کارگری انگلیس) در میانه قرن واپسین به اوج رسید، نبود؛ البته، بدون آن که این مبارزه ها برای زیر پرسش قرار دادن سیستم در مجموع آن، جنبه سیاسی پیدا کنند. به نظر می رسد این خصلت تا عصر ما به درازا کشیده است. انقلاب فرانسه بُعدهای سیاسی و فرهنگی مدرنیته ی متضاد سرمایه داری را آفرید. در فرانسه مبارزه های طبقاتی توده ای، نسبت به انگلیس با روشنایی بسیار کمی متبلور شدند و فقط پرولترهای واقعی آن دوره از 1793، سپس  1848 و در 1871 و نیز پسان تر در 1936 پیرامون هدف های سوسیالیستی در مفهوم قوی اصطلاح، سیاسی شدند. البته، توضیح های زیادی درباره این مسیرهای گوناگون ارائه شده استمارکس در مورد آن ها بسیار دقیق و حساس بود. از این رو، اتفاقی نیست که او در تحلیل این جامعه روی نکته اساسی مورد توجه اش، برای طرح نقد اقتصاد سرمایه داری بر آزمون انگلیس و برای نقد سیاست مدرن بر آزمون فرانسه تکیه کرده است.

گذشته بریتانیا شاید زمان حال را توضیح دهد: شکیبایی در برابر آن مردم بریتانیا را با ویرانی جامعه شان دمساز کرد. در آن زمان قطارها (که مسافت لندن–ادنبورگ را در پنج ساعت و نیم می پیمودند و در سطحی بودند که مارکس در زمان خود از آن در شگفت بود!)، آپارتمان ها با امکانات بد گرمایشی، خوراکی های محبوب بی خاصیت، فقر آشکار، ویرانی آموزش و پرورش، تصویر روشنی از واقعیت متضاد مورد بحث است. به هر رو حقیقت این است که آموزش در انگلیس نسبت به فرانسه و آلمان همواره نابرابرتر بوده و تا دیرباز فقط به اشرافیت اختصاص داشت و حال و هوای بزرگ نمایی به آن بخشیده می شد که کماکان در دانشگاه های مهم (آکسفورد و کمبریج) پایدار مانده است. انگلیسِ صنعتی نسبت به فرانسه و آلمان در سپهرهای آموزش ابتدایی و حتا سوادآموزی رایج پس افتاده بود. البته انگلیس معاصر در برخی سپهرها در بلندای پژوهش قرار دارد. با وجود این، در کنار آن، سنت گرایی تو خالی، به ویژه در علم های اجتماعی دیده می شود. همه این ها قانع ام کرده است که سرچشمه ویرانی، «افول امپراتوری» و افول صنعت نیست؛ این ویرانی بیشتر نتیجه انگیزه ی بد و دلبستگی ناچیز بریتانیایی ها به ارزش های برابری خواهانه است. حزب کارگر پس از جنگ بی درنگ کوشید شیب ها را پشت سر بگذارد. حال آن که این صفحه از تاریخ ورق خورده است.

شاید این کنش پذیری با توجه به حکایت ایالات متحد، غرور ملی بریتانیا را در بیان آورد. ایالات متحد برای بریتانیایی ها یک کشور بیگانه مانند دیگر کشورها نیست. این کشور به سان کودک ولخرج و اندکی غول پیکر آن ها باقی می ماند. می دانیم که از 1945 انگلیس تصمیم گرفت بی قید و شرط دنباله رو واشنگتن باشد. فرمانروایی عجیب جهانی انگلیس به دوام یافتن این افول کمک می کند،  بی آن که حتا بتوان دامنه آن را احساس کرد. انگلیسی ها در خلال نمایندگی از ایالات متحد به افتخار گذشته شان بازمی گردند.

بریتانیای کبیر یک قدرت کلیدی برای آینده اروپا باقی می ماند و با این که بخش خطیر «چپ جدید»اش بدون دغدغه روحی به راست لغزیده –اما این پدیده هنوز این جا در تمام اروپا جنبه بسیار کلی دارد– زبده روشنفکران بریتانیا که در دید همه جزو «دایناسورها» نیستند، در می یابند که هرج و مرج لیبرال نو آینده ندارد. از این رو، آن ها فعالانه به احیای اندیشه انتقادی کمک می کنند. وانگهی به عقیده من لندن باپاریس و نیویورک یکی از سه مادرشهر به شمار می رود. خود این شهر از منظر سلیقگی من زشتی مبتذلی را به نمایش می گذارد که از ویرانی ها و نبود سلیقه ی سرمایه داریِ ویکتوریاییِ پیشرسِ آن ناشی می شود. البته، لندن یک پایتخت جهان وطنی واقعی است. همه پایتخت های دیگر دنیایِ نخست، مانند برلن، رم، مادرید و توکیو در مقایسه با فقط سه شهر جهان ایالت هستند. کلان شهرهای جهان سوم مانند پکن،مکزیکو یا سائوپولو، قاهره یا بمبئی به نوبه خود چنین وضعی دارند. شمار خارجی ها معیار طبقه بندی شهرها را تشکیل نمی دهد. در سراسر جهان زحمتکشان مهاجران زیادی وجود دارند. جهان وطنی سه پایتخت جهان ریشه در تاریخ دارد و تنها منحصر به دوره استعماری و امپریالی نیست. در مثل نمی توان پاریس را بدون شناخت نقشی که این شهر در تصویر مدرن جهان بازی کرد، درک کرد. مسئله هم زیستی با توده های جدید زحمتکشان مهاجر مسئله به کلی دیگری را تشکیل می دهد. گرایش عمومی به سمت «گتو سازی» برای آن ها (گرد آوردن آن ها در محله های مجزا) است. هنوز باید این جا به تفاوت های ظریف توجه داشت. در انگلیس، در آلمان و همچنین در ایالات متحد فاصله گیری نسبت به سیاهان و «اسپانیایی ها»، به شدت بارزتر از فرانسه است. تأثیرهای دکترین همگون سازی سنت فرانسه – دریغا که امروز به نام این حق نامعقول واپس گرا به قولی «متفاوت» مورد نقد است – با حقوق سنت های «همبودگرایانه» یا حتا «قوم گرایانه» در تعارض اند. نظر آزمایی ها این جا به ویژه فریبنده است. رویدادهای واقعی آن ها را رد می کنند.

هر چند «خروج بریتانیا» [از اتحادیه اروپا. م] تجزیه ی ناگزیر ساخت توخالی اروپا را اعلام می دارد، اما جریان های سیاسی که پیروزی آن را در همه پرسی ممکن ساخته اند، نظم اجتماعی واپس گرای لیبرالیسم و صف بندی در کنار واشنگتن را به پرسش نمی کشند. وانگهی در سیستم لیبرالیسم جهانی شده city لندن شریک ممتاز وال استریت در موقعیت قدرت باقی می ماند و هیچ پایتخت مالی در قاره نمی تواند از خدمت های آن صرفنظر کنداروپا خواستار آن باقی می ماند.

با این همه، تاریخ در بریتانیای کبیر بیش از جاهای دیگر به پایان خود نرسیده است. البته احساس من این است که این کشور در صورتی خواهد توانست به قطار دگرگونی برسد که به پاره کردن بند نافی نایل آید که آن را به ایالات متحد وصل می کند. من در لحظه کنونی کم ترین نشانه ای از آن نمی بینم.

آلمان

آیا آلمان می تواند از پس این کار برآید؟ مقایسه ای که من پیشتر بین این کشور و ژاپن انجام داده ام، هر دو از دستیاران درخشان  ایالات متحد و تشکیل دهنده تریاد واقعی –گروه سه– (ایالات متحد، آلمان، ژاپن بهتر از امریکای شمالی، اروپا، ژاپن) این تریاد را القا نمی کنند.

نه آلمان، نه ایتالیا، نه روسیه  بدون رخنه های بی پرده توسط انگلیس و فرانسه نمی توانستند به مدرنیته سرمایه داری برسند. منظورم این نیست که مردم این کشورها به دلیل معین رازناک ناتوان از این ابداع بوده اند و این امر فقط به نبوغ انگلیسی– فرانسوی اختصاص داشته است. بدین ترتیب منظورم این است که توانمندی های یک ابداع همانند این جا فقط همانند ی ها با همانندی های دیگر منطقه های جهان – مثل چین، هند یا ژاپن بودند. البته، هر ملتی زمانی که وارد مدرنیته سرمایه داری می شود آن را با چگونگی هایی به شیوه خود می سازد. چون وضعیت آن در این حالت، وضعیت یک مرکز جدید (مثل مورد کشورهای اروپایی یاد شده و ژاپن) یا وضعیت یک پیرامونی فرمانبردار است.

من تاریخ آلمان –و دیگر کشورها– را در پرتوی این گزینش روش اساسی خوانده ام. توضیح من درباره این روش این است که ناسیونالیسم آلمان با کاربرد بلند پروازی های پروسی که مارکس آن را محکوم می کرد، میان مایگی بورژوازی را جبران کرد. نتیجه، تنها شکل خودکامانه ی مدیریت این سرمایه داری جدید نبود که روی هم رفته و به رغم لحن قوم پرستانه اش، دستاویز ناسیونالسیم اش را (در اختلاف با ایدئولوژی کلیت باورانه انگلیسی و به ویژه فرانسوی و سپس روسی) بنا بر آن بنا نهاد، ولی به گرد آوردن همه آلمانی ها نائل نیامد (عنصر مسئله الحاق اتریش که تا کنون حل نشده از آن جا است). هم چنین این یک عامل مناسب برای انحراف جنایت کارانه و جنون آمیز نازیسم بوده است. و پس از فاجعه، انگیزه نیرومند ی برای بنای آن چه برخی ها آن را  «سرمایه داری رنان» توصیف کرده اند بوده است. ایالات متحد با دلیل هایی که من پیشتر یاد آوری کرده ام از آن پشتیبانی کرده است. یک شکل سرمایه داری، مصممانه، تقلید از مدل انگلیسی–فرانسوی-آمریکایی را برای دموکراتیزه کردن برگزیده است. اما چیزی که بدون ریشه های ژرف تاریخی محلی باقی مانده، زندگی کوتاه جمهوری وایمار (یگانه لحظه دموکراتیک تاریخ آلمان) و ابهام هایی است که کم تر می توان در باره سوسیالیسمِ جمهوری دموکراتیک آلمان از آن سخن  گفت.

توضیح من تاریخی است و از این رو«موروثی نیست». تاریخ پایان نمی شناسد. بنابراین آلمان امروز با مسئله های جدی روبروست. زیرا «سرمایه داری رنان» بنابر اختلاف با مدل لیبرالی افراطی انگلوساکسون یا دولت سالاری فرانسه «ژاکوبنی» «سرمایه داری خوبی» نیست و هر یک با هم تفاوت دارند، اما همه مبتلا به یک بیماری اند؛ بیماری سرمایه داری که به مرحله دیررس خود که بنابر ارجحیت جنبه های ویرانگرش توصیف می شود، رسیده است. وانگهی، صفحه سرمایه داری های «رنان» و «دولت سالارانه» ورق خورده است. سرمایه داری جهانی شده «انگلیسی–آمریکایی» مدل انحصاری خود را به سراسر اروپا و ژاپن تحمیل می کند.

در کوتاه مدت، وضع آلمان –در جهانی سازی زیر هژمونی آمریکا مانند وضع ژاپن– با اهمیت به نظر می رسد. از سر گیری توسعه به سوی شرق، مبتنی بر نوعی آمریکای لاتینی سازی جمهوری چک، لهستان، مجارستان، کشورهای بالتیک، اسلوونی و کروآسی که مانند استخوان و گوشت توسط ایالات متحد به طرف آلمان پرتاب شد، می تواند این توهّم را برانگیزد که گزینش برلین دوام دار است. این گزینش که بدون داشتن مسئله ای، از کم توانی دموکراسی و میان مایگی اقتصادی و اجتماعی راضی بود، با گزینش سیستم اروپایی ماستریخت ویورو تقویت شده است. البته، نمی توان در مورد خودسری طبقه های سیاسی کلاسیک راست مسیحی و لیبرال و چپ سوسیال دموکرات در مورد پیگیری کردن مسئله در این راه بی سر انجام، ظهور پوپولیسم های راست، گرایش های فاشیستی بدون وجود اظهارنظرهای نازی گرایانه بین دو جنگ جهانی، که متأسفانه حیدر در اتریش نخستین سرنمون آن نیست، اختلاف داشت. سه گانه ی برلوسکونی–فی نی–بوسیدر ایتالیا وضع بهتری ندارد. کامیابی های انتخاباتی جبهه ملی در فرانسه واقعیت خطر عمومی در فرانسه را نشان می دهد. در دراز مدت، در این چشم انداز، دشواری های آلمان شدت فزونتری می یابد، نه این که کاستی بگیرد. شکنندگی آلمان در دو کلمه خلاصه می شود: روند افول جمعیتی (در ربع قرن آلمان وزین تر از فرانسه و بریتانیای کبیر نخواهد بود) و بازدهی تولیدی بسیار محدود. سیستم آموزش و پرورش آلمان نیروی کار ماهری می آفریند که از بازدهی تولیدی اندک برخوردار است. ورق برنده اقتصادی کنونی آلمان، تکیه بر تولیدهای صنعتی کلاسیک (مکانیک و شیمی) است که برای مدرنیزه شدن، بیش از پیش به وارد کردن نرم افزارهای ابداع شده در کشورهای دیگر نیازمند است. اعلام گشودن دروازه های کشور به روی کارشناسان انفورماتیک و ریاضی دانان هندی از جانب دولت آلمان اعتراف آشکار در این زمینه است. در این صورت، چه اتفاقی خواهد افتاد؟ نسل ها پی هم می آیند و گذشته منفی فراموش می شود. هیچ چیز مانع اندیشیدن به واکنش مثبت آلمان برای رسیدن به این آگاهی نیست که دست یازیدن به دگرگونی در خارج از جاده هموار، برای آن ها ضرورت دارد.

به گمان من هر گاه فرانسه (که در این صورت آلمان را در پی خود همراه دارد) و روسیه ابتکار بیشتری به کار بندند، آینده دیگری برایاروپا ممکن می گردد. با این همه، این گزینش به همان اندازه که می تواند از سرگیری جنبش های مثبت آغازیده در اروپای مدیترانه ای و شمالی را بر انگیزد، می تواند به سرعت بی نتیجه بماند.

اروپای جنوبی

ایتالیا از «بلندای 1968»تا سال های 1970 یک مرحله را در کانون اندیشه ورزی (و کنش) انتقادی به پیش برده است. قدرت جنبش برای زیر تأثیر قرار دادن روش معین دولت (مرکز چپ) آن دوره، به رغم محبوس شدن دوباره ی حزب کمونیست ایتالیا در چارچوب خودش کافی بوده است. بدون شک این صفحه زیبای تاریخ ایتالیا ورق خورده است.

موسولینی کوشید از یک ملت، جلوه خوش نقشی از ایالت های اندک همبسته ی ایتالیای قرن نوزده بیافریند. فروپاشی فاشیسم این کوشش را درهم نوردید، هر چند راه برای هژمونی واقعی فرهنگی که توسط حزب کمونیست ایتالیا (به راستی با شرکت کلیسای کاتولیک) برانگیخته شد، باز نشده بود. ساخت ملت ایتالیا از این هژمونی جدایی ناپذیر است. خودکشی واقعی حزب کمونیست ایتالیا، به صورت نامنتظره، نامفهوم و بی افتخار، ایتالیا را صد سال به واپس راند و از آن کشوری آفرید که در اروپا و در جهان بی ارزش شده است!

در این صورت فقط می توان مسئله های مربوط به ضعف های جامعه ای را مطرح کرد که آن را ممکن ساخته اند. دستکم می توان بنا بر یک مفهوم مدنی ملی که کم توضیح داده شده، گفت که شاید توضیح آن در این واقعیت به چشم می خورد که فرمانروایان دولت های ایتالیا بیشتر وقت ها  بیگانگان مردم مربوطه بوده اند که در آن ها فقط رقیب ها یی  برای فریب دادن در حد ممکن متمایز می شدند. ملت ایتالیا –که وجود دارد– هنوز به قدر کافی بر این کاستی چیره نشده و شاید بنابراین واقعیت شکننده است و کماکان باب این پیچیدگی باور نکردنی را که نمایشگر «لیگ لمبارد» (1) است، نگشوده است. این فاجعه با ظهور پوپولیسم که از قله تا سطح ژرفای فاشیستی را تغذیه می کند، پیوند می یابد. در ایتالیا مانند فرانسه آزادی در دوران های جنگ دوم توأم با درگیری های داخلی بوده است. بنابراین واقعیت، فاشیست ها در دهه های پس از 1945 ناچار به مخفی شدن بودند، اما هرگز به راستی از میان برنخاستند. با وجود این، یک چنین پیچیدگی بدون توجه به دو دلیل زیر به دشواری تصورپذیر است. نخست، تحول کشوری است که به رغم «معجزه»اش -که برای ایتالیایی ها تا بحران جاری، سطح زندگی بهتری نسبت به سطح زندگی بریتانیایی ها تأمین کرده بود- شکننده باقی ماند؛ شکنندگی ای که در آن گفتمان هایی که گاه سرود مستانه (Dithyrambique) در باره «یک سوم ایتالیا» و «سرمایه اجتماعی» استثنایی اش سر می دادند، بسیار مسکوت مانده است؛ البته، مبتنی بر آنچه که یکپارچگی اروپا -آن گونه که (به ویژه از زمان ماستریخت) درک شده- چیزی جز آرایش انحراف از مسیر و توهم های اش نیست. گزینش اروپایی بی قید و شرط که سراسر فضای سیاسی ایتالیا را فرا گرفت، به عقیده من مسئول اساسی راه بی نتیجه ای است که این کشور در آن گام نهاد.

هم چنین گرویدن شورمندانه و بدون اندیشه ورزی به پروژه اروپا، آن طور که اکنون هست، به شدت به عقیم ماندنِ توانمندیِ بنیادیِ محتملِ جنبش هایِ مردمی که به فاشیسم در ایتالیا و پرتغال و یونان پایان دادند، کمک کرده است.

به راستی هم این توانمندی در اسپانیا -که در آن فرانکوگرایی با مرگ آرام رهبرش از میان برخاست- محدود بود. حال آن که دوره گذار توسط خود همان بورژوازی -که ستون فقرات فاشیسم اسپانیا را تشکیل می داد- خوب تدارک شده بود. سه جزء تشکیل دهنده سوسیالیستی، کمونیستی و آنارشیستی جنبش کارگری و مردمی توسط دیکتاتوری بر جای مانده خونین، تا دیرگاه در سال های 1970 (که هنوز تا این دوره به تیرباران کردن ادامه می داد) ریشه کن شدند. این دیکتاتوری از جانب ایالات متحد به خاطر ضد کمونیسم بودن و واگذاری پایگاه به نیروی نظامی ایالات متحد پشتیبانی می شد. در 1980 اروپا شرط  پیوستن اسپانیا به جامعه اروپا را ورود این کشور به سازمان پیمان آتلانتیک شمالی، یعنی رسمیت بخشی قطعی فرمانبرداری آن از هژمونیسم واشنگتن اعلام داشت! جنبش کارگری به نوبه خود هنگام گذار برای ایفای نقش از مجرای «کمیسیون های کارگری»اش -که در دوران مخفی طی سال های 1970 شکل گرفته بود- کم تر از آن کوشش نکرده است. شوربختانه روشن است که به علت نبود توانایی در متحد کردن دیگر بخش های مردمی و روشنفکری، این جناح رادیکال جنبش نتوانست بورژوازی واپس گرا را از فرمانروایی در روند گذار واپس راند.

در عوض، توانمندی رادیکال نیروهایی که به راستی فاشیسم را در پرتغال و یونان از پا درآوردند به هیچ وجه قابل چشم پوشی نیست.

شورش نیروی مسلح پرتغال  که به سالازاریسم در آوریل 1974 پایان داد، انفجار عظیم مردمی را درپی داشت که ستون فقرات آن از کمونیست ها -چه حزب کمونیست رسمی و چه مائوئیسم- تشکیل شده بود. جوّ لیسبون گواه زنده آن استاتللو کاروالهو گرایش جهان گرایانه–بین المللی گروه رهبری پرتغال را برانگیخت و به راستی به «اروپا»، آن گونه که اکنون هست، بد گمان بود. شکست این گرایش درون خود گروه رهبری به نفع راست عمل کرد و به جانشین کردن فرمانروایی لیسبون و جنوب انجامید که در آن چپ، نیرومندتر از چپ دهقانان کاتولیک سنتی شمال است که مهاجران عمده پرتغال به اروپا را دربر می گرفت. بنابراین واقعیت، انتقال رهبری چپ به سوسیالیست های بی جربزه بسیار تأسف برانگیز بود. از آن زمان، عرصه سیاسی کشور، دوباره در خواب عمیق فرو رفت و آن چه از جنبش های انقلابی باقی ماند، رخوت به سر بردن در حسرت سال های 1974- 1975 بود.

در یونان نیز گزینش به نفع اروپا چنان که پیداست از فردای سقوط رژیم سرهنگان به یکباره تحمیل نشد. مردم یونان فراموش نکرده اند که این رژیم فاشیستی به دقت از جانب ایالات متحد و اروپا پشتیبانی می شد. طُرفه این که فرانسه شمار زیادی از روشنفکران را به عنوان فراریان سیاسی پذیرفت. گزینش های بین المللی بدون پایه آندره آس پاپاندره ئو سنجیده نبود. از این رو، دو حزب کمونیست (داخل و خارج) نسبت به شخص پاپاندره ئو – رهبر دارای سبک «پدرشاهی» و نامتجانس گرای پاسوک رفتاری ملاحظه کارانه داشتند. آن ها همه در مجموع در میراث EAM [جبهه آزادی بخش ملی، جنبش مقاومت یونان در جنگ جهانی دوم. مترجم] سهیم بودند. در طی جنگ دوم جهانی حزب کمونیست در این کشور مانند یوگوسلاوی به تشکیل دادن جبهه واحد ضد فاشیستی پیرامون خود نایل آمد. بنابراین واقعیت، یونان ویوگوسلاوی هر دو یگانه کشورهایی هستند که مانند دیگران فقط در برابر اشغالگران آلمانی «مقاومت» نکردند، بلکه  آن ها هرگز دست از رهبری جنگ واقعی، که نقش قطعی در فروپاشی فوری ارتش ایتالیا در1943 ایفا کرد، برنداشتند و در سرزمین های خود از واحدهای مهم ارتش آلمان انتقام گرفتند. سرانجام مقاومت یونان در 1943 به انقلاب تبدیل شد و دخالت ایالات متحد و بریتانیای کبیر را درهم نوردید. نیروی راست یونان که با استفاده از این فرصت و موافقت اروپای غربی مستقر شد، نه تنها هیچ نشانی از مقاومت در نمایش هویت خود نداشت، بلکه علاوه بر این مسئول ادغام کشورشان در پیمان آتلانتیک (در مرزهای ترکیه) بود که در چارچوب آن پروژه اروپایی، به گونه ای که اکنون هست به ثبت رسید. اگر طبقه های مردمی یونان و رهبران سیاسی آن ها نسبت به پیشنهادهای جامعه اقتصادی اروپا از 1980 بی اعتماد بودند، آنگاه درک کردن بی پایگی این پیشنهادها دشوار نخواهد بود.

بحران بزرگی که سرمایه داری جهانی شده از این پس وارد آن شد و استراتژی ای که توسط انحصارهای مالی فرمانروا (در انتقال دادن سنگینی بحران به شریکان شکنندۀ سیستم به ویژه شریکانی چون یونان) به کار برده شد، توجه را به اشتباه استراتژیک کسانی جلب کرد که در یونان و جاهای دیگر می اندیشیدند که پیوستن به پروژه اروپا فرصت تاریخی نامنتظره ای برای آن ها فراهم می آورد.

دشواری های اقتصادی که توسط پاسوک (حزب سوسیال دموکرات یونان. مترجم) به آزمون درآمد – تا اندازه ای  منزوی  -– آمیخته  با فشارهای اروپا موجب فرسایش  امیدهای نقش بسته در گزینش انترناسیونالیستی، «بی طرفی» و در لحن های «جهان سوم گرایانه» گردید. از این رو، یونان رفته رفته در راستای ادغام خود در اروپای نوین دگرگون شد؛ ادغامی که به نوبه خود بورژوازی این کشور از نوع کمپرادور «جهان میهنی» (در مفهوم منفی اصطلاح) را تقویت کرد که استخوان بندی های (گاه نادرست) آن از مدل های نمونه اند. به این ترتیب، پاسوک مانند جاهای دیگر اروپا به یک حزب سوسیالیست ناتوان تبدیل شد. با این همه، دست اندازهای معینی در گلوگاه سرزمین یونان باقی ماند. موضع فرمانروایی ترکیه در سیستم منطقه ای پیمان ناتو به ترکیه امکان داد بدون دغدغه زیاد تجاوز علیه قبرس را با اغماض ناتو از سر بگذراندتجاوز ناتو علیه یوگوسلاوی از همین سرشت است. رسانه های فرمانروا اعتراض های مردم را به این تجاوز به عنوان محصول «همبستگی ارتدکسی» وانمود کردند. این نوع برداشت ها آن ها را از تحلیل کردن واقعیت معاف کرده است. در واقع، مردم یونان تضاد بین گفتمان دموکراتیک اروپا وصف بندیِ آمریکاییِ به غایت واپس گرایِ آن را احساس کرده اند.

سیاست واژگون سازی از همان نوع، مالت را درهم کوبید. این کشور جالب و دوست داشتنی با زبان عربی و مذهب کاتولیک، با تصرفی دوباره (Reconquista) (2)  به نظم مالت بازگشت. یادبود گذشته تا حدی زنده است که مالتی ها روزه مسیحی پیش از عید پاک را بنا بر مدت ماه «رمضان» را تعیین کردند. یک حزب چپ توده ای (حزب کار – (Labour Party رادیکال تر از عضوهای خانواده سوسیالیست ها، فریفته  کمونیسم و با داشتن اکثریت، امید به نزدیکی واقعی به دنیای عرب را تغذیه می کرد. خوار شمردنی که در پرتو آن انگلیسی ها این مردم را «نیمه عرب» نگه می داشتند شاید به این احساس کمک می کرد. در عوض دولت های عرب به گونه ای به کلی بی تفاوت، هرگز به چشم داشت های مالتی ها پاسخ ندادند که تنها یادگارشان، یادبودی از مستعمره نشین های منطقه دوم بود که در واگن های ارتش بریتانیا به این جا منتقل شدند. در واقع باد تغییر جهت داد. مالت هرگز در برابر اعلام خطرهای اروپا مقاومت نکرد. قبرس در نهایت با همان روش، پس از این که دوره اسقف ماکاریوس -دوست اتحاد شوروی و ناصر- پایان یافت، درهم شکست. مردم قبرس امروز باید افسوس آن دوره را بخورند.

اروپای شمالی

بدون شک به دلیل های گوناگونی، کشورهای شمال اروپا تا دیرباز بی اعتمادی نسبت به پروژه اروپا را، آن طور که اکنون هست، حفظ کردند. سوئد بنابر گزینش خاص خود خارج از پیمان آتلانتیک بود و فنلاند بنابر اجبار در چنین وضعی قرار داشت. در صورتی که نروژ ودانمارک خود پیمان آتلانتیک را انتخاب کردند.

سوئد به رهبری اولاف پالمه کوشید گزینش جهان گرایانه –انترناسیونالیستی– بی طرفی را تا ممکن ترین حد پیش براند. از این رو سوئد سیمای بسیار ویژه ای را در اروپا به نمایش گذاشت که من آن را در یک عبارت کوتاه به این صورت خلاصه می کنم: «یک  اتحاد شوروی متمدن شده». از این رو مایلم  بگویم که گزینش دولت سالارانه-سوسیالیستی آن مانند مفهوم انترناسیونالیسم اش در گرایش های فرمانروای جاهای دیگر در میان نیروهای سوسیال دموکرات اروپا به چشم می خورد. با این وجود، از زمان گزینش راه اروپایی توسط این کشور، چرخش تند و لغزیدن به راست سوسیال دموکراسی، تا اندازه ای شتابان بود. در آن وقت این گفتمانِ مد روز رواج داشت که زمان دولت رفاهسرآمده و ما باید مانند دیگر اروپایی ها و غیره باشیم. هیچ چیز اصیلی در سراپای این یاوه وجود ندارد. با این همه، این چرخش ما را به اندیشیدن در باره نقطه ضعف های آزمون استثنایی سوئد وامی دارد. شاید نقش بسیار شخصی پالمه، ، توهم های دوره جوانی اش که تا مدت ها در این کشورِ به نسبت بسیار منزوی او را در احاطه داشت، باعث شد که به کُندی جهان را در حد مطلوبِ ساده پنداری پس از 1968 و نیز گذشته ی ملال آور دوره جنگ دوم جهانی را که تا دیرباز از نظرها پنهان بود، کشف کند.

جامعه نروژ که از دهقانان و ماهیگیران، بدون وجود یک طبقه اشرافی، شبیه طبقه اشرافی سوئد و دانمارک تشکیل شده بود، به ویژه بر اساس این واقعیت، از حیث درون مایه ی برابری ادراک پذیر است. بدون شک این امر نمایشگر قدرت نسبی حزب چپ (کمونیست) AKP و گزینش رادیکال سوسیال دموکراسی اش است که تا امروز به شیوه خود در برابر سیستم های اقتصادی و نولیبرالی مقاومت کرده است و سبزها در این کشور پیش از دیگر کشورها سر بر آوردندیوهان گالتونگ نروژی پیشاهنگ ایدئولوژی زیست بومی بود. هم زمان و مستقل از وابستگی کشور به ناتو و فراغت مالی ( فراغت همواره آلوده با اندکی فساد در درازمدت) که نفت دریای شمال برای آن فراهم آورده بود، به یقین این گرایش های مثبت را ترمز می کند.

استقلالی که فنلاند بدون مبارزه طی انقلاب روسیه به دست آورد (و لنین آن را بدون کمترین تردید پذیرفت) کمتر محصول اراده هم رأیی است که اغلب آن را بیان نمی کنند. این دوک نشین بزرگ در امپراتوری روسیه از یک خودمختاری وسیع تصورپذیر رضایت بخش در افکار عمومی برخوردار بود و طبقه رهبری آن به تزار به اندازه صداقت طبقه های رهبری کننده کشورهای بالتیک خدمت می کرد (چنان که مجسمه تزار در هلسینکی هرگز به زیر کشیده نشد). طبقه های مردمی نسبت به برنامه انقلاب روسیه بی تفاوت نبودند. از این رو، استقلال که برای آن ها فقط به منزله پایان جنگ عمومی داخلی بود، مشکل های کشور را حل و فصل نکرد و در نهایت این امر به درستی از راه واپس گرایی ( به پشتیبانی آلمان امپراتوری و سپس متفقین) حاصل گردید که دیرتر ناگزیر به فاشیسم لغزید که در طی جنگ دوم جهانی متفق آن بود. بنابراین، با در نظر گرفتن آن چه که به شکل گیری اتحاد شوروی انجامید، استقلال فنلاند در نهایت به یقین مثبت بود. آن چه «فنلاندی شدن» نام گرفت و تبلیغات ناتو آن را به عنوان یک وضعیت ناپذیرفتنی وانمود کرد، در حقیقت یک بی طرفی (در اصل تحمیل قرار داد صلحی) بود که توانست یکی از پایه های نوسازی اروپایی، بهتر از اروپای پروژه ی آتلانتیک گرا را پی افکند. تا به امروز، وجود یک نیروی چپ فنلاندی که زیر درفش «اتحاد چپ» گرد آمده، به عقیده من، نمایشگر این توانمندی است که از میان برنخاسته است. فشارهای اروپا که در زمینه پولی (با شرکت فنلاند در یورو) چیرگی یافته آیا در فرسودن این میراث تاریخی جالب توجه کامیاب خواهد شد؟

آیا می توان از دانمارک که اقتصادش با دامنه گسترده به اقتصاد آلمان وابسته است، انتظاری داشت؟ این وابستگی کمی روان فرسا، آن طور که رأی های پیاپی دو پهلو و مغشوش در زمینه مسئله یورو به آن گواهی می دهند، واقعی است. البته، به نظر نمی رسد که این مسئله بتواند این جا توسط یک سوسیال دموکراسی به کلی کلاسیک زیر پرسش قرار گیرد. «اتحاد سرخ با سبز» بنابراین واقعیت، به طرز قابل قبولی مجزا است.

از این که هلند  در قرن 17 پیش از انگلیس و فرانسه در آغاز انقلاب بورژوایی قرار داشت، نمی توان بی خبر بود. البته، قطع کوچک ایالت های متحد ناگزیر، مانع این کشور از واقعیت بخشیدن آن چه مریدان رقیبش انجام می دادند بود. با این همه، میراث این تاریخ از بین نرفت.هلند، هر چند بورژوایی، تنها یک دموکراسیِ طلایه دار رواداری و آزادی نیست. این کشور هم چنین یک کشور جهان میهن ( در مفهوم مثبت اصطلاح) است و آمستردام، کوچک شده پایتخت های مدرنی چون لندن و پاریس است؛ نه به خاطر کثرت –مبتذل شده– رستوران های «بیگانه» و جوّ مهاجران و برخی از نهادهای اش، بلکه، به خاطر نهادهایی چون ISS (انستیتوی پژوهش اجتماعی) ، TNI (انستیتوی فراملی) و« دانشگاه آمستردام برای پژوهش اجتماعی». با این همه، هلند در زمینه سیستم اقتصادی، مالی و پولی اش در آغوش مارک–یوروتحول یافت.

آیا اروپا از توانایی خارج شدن از جایگاه بی ارزشی که در جهان دارد، برخوردار است؟

زمانی طی دهه های 1980 – 1970 می اندیشیدم که تشکیل یک محور شمال–جنوبِ «بی طرف»، متشکل از سوئد–اتریش–یوگوسلاوی–یونان در اروپا تصورپذیر است و خواهد توانست تاثیرهای مثبتی چه در کشورهایِ هسته یِ اروپای غربی و چه در کشورهای شرق داشته باشد و در واداشتن کشورهای گروه اول به اندیشیدن درباره صف بندیِ آتلانتیک گرایانه شان کمک کند و بازتاب مناسبی در فرانسه بیابد. افسوس دیگر دوگل در آن جا وجود ندارد و گلیست ها به کلی قید و شرط های ژنرال را در برخورد با ناتو فراموش کرده اند. یک چنین محوری می توانست مجال بیشتری برای سُریدن کشورهای شرق اروپا به سوی موضع های مرکز چپ فراهم آورد و مانع از سقوط بعدی آنان به راست گردد. این پروژه ساخت یک «اروپای دیگر» که به راستی اجتماعی و بنابراین آزاد باشد را برپایه آفرینش سوسیالیسم قرن 21 -که پاسخ گوی ملت هایی است که آن را مستقل از ایالات متحد تشکیل می دهند- آغاز می نهد و اصلاح شایسته این نام در کشورهای شوروی شده  (soviιtisι) را آسان می کند. آفریدن این سازه به موازات اروپای بروکسل که در این صورت به جامعه اقتصادی با قدرتی محدود، تنزل می یابد، ممکن می گردد. من با تکیه کردن روی ایده ها به شناخت سمت و سوی چپ متحد فنلاند، سمت و سوی سوسیال دموکراسی سوئد، صدراعظم کرایسکی در وین، دولت یوگوسلاوی و پاسوک رسیده ام. من حتا این برداشت را داشته ام که این ایده برای آن ها نامطبوع نبود، بلکه نظم و ترتیب نداشته است.

چپ های اروپا پایبند هیچ قید و شرطی نبودند. از این رو، از گسترش پروژه بروکسل پشتیبانی کردند؛ پروژه ای واپس گرا که نقطه عزیمت آن، درک مونل است که عقیده های به شدت ضد دموکراتیک را نمایش می دهند (به طوری که می توان آن را در کتاب ژ. پ شونمان به نام «اشتباه م . مونل، 2006» مطالعه کرد). پروژه ای که با برنامه مارشال توسط واشنگتن برای اعاده حیثیت کردن از راست ها (زیر پوشش «دموکراسی مسیحی» ، حتا فاشیستی) به اجرا درآمد درست در شرایطی است که جنگ دوم جهانی، سکوت در برابر نابود کردن هر ارزش در پراتیک سیاست دموکراتیک را محکوم کرده بود . حزب های کمونیست آن را درک (و افشا) کردند. اما این در عصر آلترناتیو اروپای «شوروی» اکنون دیگر کارساز نبود. صف بندی بی قید و شرط پسین آن ها بهتر نیست. انگار که به «یورو کمونیسم» تغییر شکل داده شده.

امروز نه تنها اتحادیه اروپا مردمان قاره را در بن بستی زندانی کرده و با گزینش دوگانه «لیبرالی» و آتلانتیک گرایی (ناتو) آن را ساروج بندی نموده، بلکه این نکته هنوز ابزار «آمریکایی کردن» اروپا و ابزاری برای جانشین ساختنِ فرهنگ سیاسی کشمکش انگیز سنت اروپایی با فرهنگ «اتفاق نظر» ایالات متحد است. صف بندی «قطعی» اروپا (در مقیاسی که این تعریف مفهوم داشته باشد) در برابر آتلانتیسم تصورناپذیر نیست. آگاهی از امتیازهایی که بهره کشی از سیاره را به نفع امپریالیسم جمعی تریاد فراهم می آورد، بسیاری از ذهن ها را وسوسه می کند. برای اینان «کشمکش» با ایالات متحد، پیرامون سهم اندکی بیشتر از غارت دور می زند. آن چه من آن را «آلترموندیالیسمبوبو» می نامم، ویژه استفاده کردن از یک اصطلاح زبان گنگ پاریسی است که نمایشگر بسیاری از بخش های طبقه های متوسط کشورهای ثروتمند مورد بحث است که با یا بدون روشن بینی این گرایش را نشان می دهند و اگر پروژه زمانی ناگزیر گردد عکس و خلاف همه در پی چیزی باشد، در این صورت سازمان های اروپا مانع اساسی برای پیشرفت مردمان اش خواهند بود. زیرا تز من از دیرباز این است که جامعه بیشتر به «ارزش»های سرمایه داری آغشته است. (در بازار شاه پردازی، فردی که توسط این بازار ساخته شده خود را شاه می پندارد). از این رو، برای آن ها فراتر رفتن از این امر بسیار دشوار است.

بنابراین، نوسازی اروپا از معبر ویران کردن پروژه برپا شده عبور می کند. آیا امروز این زیر پرسش قرار دادن پروژه اروپا–آتلانتیک، به گونه که اکنون هست و تبلور بدیلِ ساخت اروپایی که هم زمان اجتماعی و غیر امپریالیستی نسبت به بقیه جهان باشد، تصور پذیر است؟ من به آن باور دارم و حتا می پندارم آغاز آن از هر قطبی برای بازتاب یافتن مناسب در تمام اروپا دیر نخواهد بود. در هر حال یک چپ واقعی، اگر جسارت انجام این کار را داشته باشد، نباید طور دیگری بیندیشد.  من در زمره کسانی هستم که می اندیشند مردمان اروپا نشان خواهند داد که آن ها هنوز می توانند نقش مهمی در ساختن جهان فردا بازی کنند. با نبود امکان قوی تر، پروژه اروپا احتمال دچار شدن به آشفتگی را دارد. البته، این چیزی است که واشنگتن از آن ناخرسند نیست. در هر حال اروپا بنابر «استخوان بندی» و یا با آشفتگی اش سرگرم ویران کردن مقام خود در جهان است. اروپا سوسیالیست خواهد بود، اگر چپ های اش در خواستن آن جسارت ورزند و گرنه چنین چیزی روی نخواهد داد.

البته، ژرفش بحران سیستم سرمایه داریِ فرتوتِ انحصارهایِ تعمیم یافته، که سراسر جهان را فرو می کوبد، در کشورهای شکننده ی اروپای جنوبی (مانند یونان، اسپانیا و پرتغال) به یک فاجعه اجتماعی بی مانند منتهی می گردد. این بحران به شدت کشورهای  شرق اروپا را که به سطح نیمه مستعمره اروپای غربی به ویژه آلمان کاهش یافته اند، درهم می کوبد. (البته در این جا این مسئله موضوع تحلیل ما نیست). از این رو، ما با ظهور جنبش های اجتماعی گسترده توده ای اجتماعی (مانند سیریزا در یونان و پودموس در اسپانیا) روبروییم که پیروزی های درخشان معینی در رد سیاست های ریاضتی و افراطی علیه برلین و بروکسل به دست آورده اند. باید تأکید کرد که افکار عمومی در کشورهای اروپا هنوز تصور نمی کنند که از میان برداشتن سیستم اروپا برای شان ضروری است. آن ها سیاست ورزی شترمرغی را ترجیح می دهند و متقاعد شده اند که این اروپا اصلاح پذیر است. جنبش های آن ها بنابر این واقعیت تا امروز ندیده گرفتن خطر را سرمشق خود قرار داده است.

از این رو، من به شهودم که جلوتر از آن یاد کرده ام، بازمی گردم. تصور می کنم دگرگونی در صورتی آغاز می گردد که فرانسه به پاره ای ابتکارهای جدی که در این راستا پیش می رود، دست یازد. در این صورت می تواند آلمان را با خود همراه سازد و بقیه اروپا را به حرکت در آورد. به این ترتیب جاده برای نزدیکی با چین و روسیه هموار می گردد. بنابراین، چنانچه اروپا بنابر وضعیت اش در صحنه سیاست بین المللی، بی ارزشیِ صف بندی به نفع پروژه فرمانروای جهانی واشنگتن را ثابت کند، خواهد توانست ارزش قدرت اقتصادی اش را در خدمت به نوسازی چندمرکزی فزونی دهد. در نبودن «غرب»، آمریکا، اروپای آلمان و کشمکش شمال–جنوب مساله ی مرکزی باقی می ماند. در این صورت پیشرفت های ممکن در پیرامون های سیستم جهانی، «نوسازی» قرن بیستم است.


              یاد داشت

·         لمباردها طایفه ای بودند ژرمنی نژاد که بین رود «آلب» و «اودر» ساکن شدند. آن ها در قرن 6 میلادی به ایتالیا هجوم بردند و در آن جا دولت نیرومندی تأسیس کردند. لیگ های لمبارد اتحادهای نظامی فعال در قرن های 17 و 18 مستقر در شهرهای شمال ایتالیا، به طورعمده از لمباردی بودند. این لیگ ها هدفشان مخالفت کردن با بلندپروازی های هژمونیک امپراتورهای ژرمنی بود. این نام گذاری در 1984 توسط حزب جدید سیاسی راست افراطی ایتالیا تکرار شد. مترجم

·         Reconquista کلمه ای است اسپانیایی و پرتغالی که به فرانسه Reconquete  گفته می شود. این کلمه اشاره به نامی است که در دوره قرون وسطا رواج یافت. در این دوره پادشاهان مسیحی زمین های جزیره ایبری و بالئاری را که توسط مسلمانان اشغال شده بود، دوباره تصرف کردند. مترجم