زندگی

 

مجسمه آزادی برقع پوش شد

 

فرید ســــــیا ووش

 

 آنگاهی که برقع را در آ نسوی دریاها در زادگاه آزده گان با چماق و شلاق جاری و ساری ساختند، من دراینجا  برقع پوش شدم  تا سرنوشت زن درســده ای بیست ویکم، بر تارک تاریخ درج شود.

 

او زار زار میگرید، شاید غم ودرد بزرگی بر پیکره اش سنگینی میکند. از او می پرسم چرا گریه میکنی!؟

معصومانه نگاه میکند، آرام  ولی پرسوز  میگوید:

 

دردل هزار مطلب و یارای حرف نیست

صد عقده بیش دارم ودست از قفا گره

 

بلاخره کسی پیدا شد تا با ا و درد دل کنم ، من از تو میپرسم، شما آدمها را  چی شده است !؟ چرا زورق ایما نتا ن در سا حل زوا ل لنگــر انداخته است ؟ چــرا در دایره خون و غارت اتراق کرده اید؟ تا به کی مد نیت را تکفیر وبربریت را تکبیر میگویید؟ تا به کی مزرعه دوستی را با ســـیل خصـومت میکوبید؟

چرا تاریخ را از جغرافیای دوزخ عبور میدهید؟ چرا تخم آتش به زمین می پاشید؟ و چه وقت دیباچه شقاوت را می بندید؟!...

 

بیاييد یاران! مرا ازین زندان رها کنید،

 چشمان من خسته  و تنم داغان شده است

 

 آیا میدا نید زندگی و آزاد ی حق انسان است از پارینه زمان تا آ د ینه همان ، اماوقتی توحش خط زندگی را رقم زند و بربریت چارسمت انسا نیت را قبضه کند، آنگاه زندگی، بردگی و آزادی شعاری بیش نیست. چرا شما  آدمها بدور محدوده زمین و بدور خود خط قرمز شرارت و تشنج کشیده اید؟

من فکر میکردم آنچه مهم است شور زندگی ا ست  و عشق به زيستن برای خود و ديگران. دريافت من از زندگی چنين بود که آ نچه که نه تنها انسان ها را بلکه همه ی موجودات عالم را بهم پيوند می دهد عشق است و عشق نيزمانند زندگی هدفی ا ست در خود. عشق اميد می آفريند و اميد حرکت و بقولی "زند گی يعنی اميد وحرکت".

اما صد درد و افسوس ! جهل کور بود و سر لوحه زندگی را خوانده نتوانست . جاهلان حریص زندگی را به غم بستند و انسان را ا سیر افسون اساطیر کهن .

من نمیخواهم دیگر کسی در کنار من عکس یادگار بگیرد. من دیگر جرئت ایستادن در این بلندیها را ندارم . من دیگر بچشمان انانیکه آزادی شانرا بزنجیر و حق شانرا بر صلیب کشیده اند، نمیتوانم ببینم. گوش هایم تحمل شنیدن فریاد، زجه وناله های مصیبت زده گان را ندارند.

خداوندا! آدمها چقدر وحشی شده اند. مگر آنها وظیفه نداشتتند این دنیا را بهشت برین سازند. دستور تبدیل زمین به دوزخ را دیگر از کدامین ا بلیس گرفته اند!؟

چقدر دل خوش بودم وقتی آدمها میخواندند:

 

 

 

آری آری زند گی زيباست

زندگی آتشگهی ديرنده پا برجاست

گربيفروزيش رقص شعله اش از هرکران پيدا ست

ورنه خاموش است وخاموشی گناه ماست....

 

 

 

 

من بیاد دارم پیکره بودا این سمبول آرامش را چگونه منفجر کردند پیکره بزرگ مردی را که معتقد بود:

نباید هیچ موجودی را از میان برد، زیرا هر موجودی به تدریج و یا توالی چندین زندگانی از حشره تا یک انسان کامل، زندگی خواهد کرد. پس هر نوع از حیات، مقدس است.

او به مردم می آموخت که باید به افکار خود طوری جهت دهند که تنها به اعمال درســـت و پسندیده بیند یشند تا بتوانند احساسات خودرا کنترول کنند و قدرت امتناع از انجام گناه را تقویت نمایند.

 

من خوب میدانم کدامین دستان سیاه باعث این مصیبت و ماتم فرهنگی-تاریخی شد. دل من بسیار خونین است، مشعل دستم دیگر روشنایی ندارد.من از وحشت گریزانم.

آی مردم دنیا! مرا نجات دهید.

اگر بوداروزی از شرم فروپاشید من روزی از غم فرو خواهم پاشید.

غصهء بزرگ در سینه ام سنگر گرفته است هیچ خبر دارید مدتهاست کرامت و عفت و آبروی ا نسان را درچار راه عقیده و منفعت به هراج گذاشته اند . آیا هیچ میدانید هستند کسانی که وجدان های خود را در یخچالهای قطب شمال  دفن کرده اند.

دود و آتش ، رنگ آبی آسمان و درخشش آ فتا ب را از آدمها گرفته است. زندگی نمیتواند با انفجار بم و باروت معنی پیداکند. دیگر تحمل کسانی که با آزادی وترقی و عدالت شفیق نیستند وبا این اقلیم قدسی آشنایی ندارد، برایم ناممکن شده است.

 

دریغا!

 

"جمعی برآن سرند که ناموس و ننگ را

نذر کلاه گوشهء یک تاجور کنند"

 

 

    

 

و هستند آدمهای که در کمین سوختن خویش نشسته اند

 

 

 

 

 

 

"اینک نشسته ایم در کمین خویش

چشم انتظار سوختن آخرین خویش"

 

 

 

 

شما را بخدا ای آدمها! تا من از غم فرونپا شیده ام این سروده را با خط میخی تقدیر در تخته سنگی حک کرده و در چار راه سواد بیاویزید:

 

"مادر سلام! ما همه گی ناخلف شدیم

در قحط سال عاطفه هامان تلف شدیم

مادرسلام! طفل تو دیگر بزرگ شد

اما دریغ کودک ناز تو گرگ شد

مادر! اسیر وحشت جادو شدیم ما

چشمی گزید و یکسره بد خو شدیم ما

مادر! طلسم دفع شراز خوی ما ببند

تعویذ مهر بر سر بازوی ما بنند

ای ماه! ما پلنگ شدیم وتو سوختی

ما صاحب تفنگ شدیم و تو سوختی"

 

او دیگر با من سخن نگفت. درچشما نش شرم بزرگ، تمنا و تقلای نجات از وحشت را می خواندم. او زار زار میگیریست و بغض گلویم را میفشرد، قفسه سینه برای قلب آماس کرده ام کوچکی میکرد. احساس گریبانش را از دستم رها کرد و سیل اشک از چشمانم جاری گشت. صدای انفجار را از سینه خود شنیدم.

 

برگشت

 

فرهنگ و هـنر