عباس فراسو
پروسه صلح با طالبان با وجودی که امیدواریهایی برای ختم جنگ ایجاد کرده است، اما در عین زمان نگرانیهای مشروعی را برانگیخته است. از یک طرف شکست پروسه صلح و سقوط دولت نگرانیهای عمیقی را در خصوص تداوم و فراگیرشدن جنگ به میان آورده و از طرف دیگر این سوال مطرح است که افغانستان پس از «توافق صلح» چه جامعهای خواهد داشت. آیا در آن درد، رنج و الم انسان کاهش خواهد یافت؟ آیا افغانستان به سوی یک جامعه صلحآمیز میرود که در آن صلح به معنای مثبت (صلحی فراتر از غیبت جنگ) برقرار شود؟ یا برعکس، به سوی یک جامعه هولناک خواهد رفت که در آن ممکن جنگ نباشد (حتا ممکن باشد) اما در اصل یک شکنجهگاه بزرگ و یک سرای درد و فقر و دهشت باشد؟
متأسفانه به نظر نمیرسد که مخالفتها میان نیروهای سیاسی در خصوص پروسه صلح، به خاطر این نگرانیها باشد. به عنوان مثال، جنگ میان غنی و خلیلزاد بر سر چه موضوعی است؟ ما نمیدانیم، اما قراین نشانههای خوشخیمانهای برای ما نمیدهد. تنش میان غنی و خلیلزاد قبل از اظهارات حمدالله محب، مشاور شورای امنیت در امریکا آغاز شده بود. بسیاریها با اظهارات محب در امریکا متعجب شدند و آن را نشان بیتجربهگی وی تلقی کردند. در این شکی نیست که محب تجربه کافی از پیچیدهگیهای دیپلماسی در سطوح حساس و پیچیده ندارد، اما رفتارهای خلیلزاد در پروسه صلح نیز چیزی فراتر از رفتار یک دیپلمات بود و این سبب شد که خشم غنی برانگیخته شود.
خلیلزاد اشرف غنی را در پروسه صلح زیر فشار داخلی گذاشت تا از خط مشی او در مذاکرات با طالبان پیروی کند، در حالی که انتظار غنی این بود که امریکا از وی در انتخابات حمایت کند تا بتواند از یک موقف بهتر با طالبان گفتوگو کند و «قهرمان صلح» شود. خلیلزاد در مصاحبهاش با تلویزیون طلوع بر مذاکرات «بینالافغانی» تأکید کرده گفت که کلید صلح در کابل است. امرالله صالح، رییس پیشین امنیت ملی و معاون غنی در انتخابات آینده، واکنش تند نشان داده گفت که کلید صلح در راولپندی است، نه در کابل. این اظهارات خلیلزاد البته برای بسیاریها تعجبآور بود. خلیلزاد در دورانی که در کابل به عنوان سفیر امریکا کار میکرد، یکی از کسانی بود که مرتب پاکستان و ایران را متهم به حمایت از طالبان و القاعده میکرد. براساس گزارش استفین کول در کتاب ریاست اس، حتا متهم کردن پاکستان در آن زمان منجر به تنشها در وزارت خارجه امریکا شده بود.
تلاشهای خلیلزاد برای فشار بر حکومت افغانستان سبب شد که از یک طرف طالبان در موقف بهتر سیاسی قرار بگیرند و از طرف دیگر اتحاد بالقوه داخلی در برابر آن گروه آسیبپذیر شود. به خصوص فرهنگ فرصتطلبی در افغانستان سبب شده است تا عده زیادی این پروسه را به عنوان فرصتی در برابر غنی قلمداد کرده فشارها بر حکومت را بیشتر سازند. از آن طرف، حکومت نیز بر خط اشتباهات اشرف غنی در حرکت است. اکثر نیروهای سیاسی از غنی دلزده و گریزان هستند و غنی با حلقه کوچک قومی خود، منزویتر شده و این سبب گردیده است که حکومت در حد یک گروه در پروسه صلح در نظر گرفته شود، نه طرف اصلی مذاکرات.
از آن طرف، امریکا خود برای مذاکره با طالبان دست به دامن پاکستان شد و این گونه پاکستان نقش محوریتری در سرنوشت افغانستان پیدا کرد. در چنین شرایطی، محب به امریکا رفت و از خلیلزاد به عنوان «وایسرای» ناپسند امریکا و عدم شفافیت کارهای او شکایت کرد. هرچند خلیلزاد یک وایسرای قرن نوزده انگلیس در شبهقاره هند نیست، اما روشهای او ممکن بیشتر از آن برای اشرف غنی زننده بوده باشد. البته محب اولین کسی نیست که او را وایسرا گفته است، بلکه او قبلاً نیز با این صفت توصیف شده بود.
در اپریل ۲۰۰۵، وقتی کار خلیلزاد در افغانستان به پایان رسید، خبرگزاری فرانس پریس (AFP) یک گزارش را زیر عنوان «میراث جدالبرانگیز یک وایسرا» نشر کرد. فرانس پریس بیدلیل به او لقب وایسرا نداده بود. در آن زمان او مربی شرایط تازه در افغانستان بود. او تنها به کرزی مشوره نمیداد، بلکه در منازعات داخلی نیز مداخله میکرد. در منازعاتی که میان اسماعیل خان و امانالله خان در ولایت هرات رخ داد، او نخست از تهدید استفاده کرد و سپس به عنوان میانجی ظاهر شد و طی یک کنفرانس مطبوعاتی ختم منازعه را اعلام کرد. در آن سالها، داکتر رنگین سپنتا که بعداً وزیر خارجه و سپس مشاور شورای امنیت در حکومت رییس جمهور کرزی شد، در مصاحبهای با رادیو بیبیسی، دولت مرکزی را متهم به حمایت از امانالله خان در برابر اسماعیل خان کرد و جنگ هرات را یک توطیه خواند. در واقع، حکومت مرکزی چیزی نبود مگر خلیلزاد و کرزی. در آن زمان، به گزارش فرانس پریس، بعضی از مقامات نظامی امریکا نیز از خلیلزاد انتقاد کرده بودند. مقامات نظامی امریکا گفته بودند: «او نباید از آتشبس در هرات امتیاز شخصی میگرفت؛ بسیار بهتر میبود اگر که این امتیاز را کرزی میگرفت» تا در چشم افغانها به مثابه شخص قدرتمند و رهبر اصلی مملکت جلوه میکرد. البته خلیلزاد برای خودش یک حق ویژه قایل بود که باید در همه موارد مداخله کند. سپس او در کتاب خاطراتش موارد بیشتری را شرح داد.
این مشکلات در حالی بر سیاست افغانستان سایه افکنده که قرار است پروسه صلح یک جنگ طولانی را پایان ببخشد. جنگ با طالبان در واقع ادامه جنگ تقریباً نیمقرنه در افغانستان است که امریکا در آن نقش برجستهای در زمان جنگ سرد بازی کرد. طی دو دهه اخیر، جنگ شکل وحشیانهتری به خود گرفت. سربریدنها، قتلعامها، مکتبسوزیها، محرومیت زنان و کشاندن افغانستان به سوی عصر حجر، مظاهر عادی این جنگاند. از نظر فکری، طالبان نیرویی است که نه تنها با هیچ فکر دموکراتیک و لیبرال سر سازش ندارد، بلکه یک معجون وحشتناک از افراطگرایی مذهبی و نژادباوری بدوی است. با این وجود، خلیلزاد در مصاحبه اخیر خود با بیبیسی فارسی، ملا برادر، معاون ملا عمر را شخصی «وطندوست» توصیف کرد. حالا تصور کنید برای حکومتی که هرروز با طالبان در جنگ است و خود را قربانی تروریسم میداند و برای مردمی که سالها رنجهای طاقتفرسا کشیدهاند، وقتی میشنوند که خلیلزاد رهبر این گروه را شخصی «وطندوست» توصیف میکند، چه احساسی خواهند داشت؟ مگر «وایسرا» گفتن خلیلزاد چیزی بدتر از این بود؟ هرگز نه. این یک بیاحترامی گستاخانه به دهها هزار سرباز افغان و امریکایی است که در طی این سالها جانهایشان را در راه مبارزه با طالبان از دست دادهاند. اینجا تنها مسأله امریکا نیست، بلکه قضاوت در مورد شخص خلیلزاد است که به تردیدهای بیشتر دامن میزند. خلیلزاد حتا در دوره طالبان، تلاش داشت تا روابط امریکا با طالبان برقرار شده و از آن خرمنی حاصل شود. وقتی طالبان در اکتوبر ۱۹۹۶ کابل را تسخیر کردند، او در مقالهای در واشنگتن پست امریکا را تشویق کرد تا طالبان را به رسمیت بشناسد و میگوید که طالبان اسلامگرای خطرناک از نوع ایران نیست که امریکا را تهدید کند. اما برای یک ملت که تقریباً نیم قرن در جنگ قرار دارد، قتلعامها را تجربه کرده و زنانشان در رژیم طالبان حق زندهگی در بیرون از خانه را نداشتند، این گونه آسان نیست که از هرفصلی خرمن مراد برگیرند.
به هرحال، اکنون خلیلزاد نماینده یک ابرقدرت جهانی مثل امریکا است. امریکا همان گونه که بزرگترین کمککننده اسلامگرایان افراطی (که در ادبیات حکومت آن زمان به نام اشرار یاد میشدند) در دوران جنگ سرد بود و در ویرانی افغانستان و ظهور افراطیت در آن نقشی بزرگ داشت، فعلاً به عنوان بزرگترین کمککننده افغانستان در جنگ با طالبان نیز نقشی بزرگ و تعیینکننده دارد. برخوردهایی که خلیلزاد با حکومت افغانستان دارد، از سوی دیپلماتهای امریکا در دنیا بیسابقه و تعجببرانگیز نیست؛ اما حکومت باید از داخل خود را به گونهای دیگر برای این سناریو آماده میکرد تا در حد یک گروه سقوط نمیکرد. شکست اشرف غنی در این ماجرا بیارتباط به سادهلوحی و شیدایی قومی نیست. بخشی از مانورهای بیش از حد خلیلزاد در واقع ریشه در همینجا داشت که برای او میدان فراهم کرده بود. خلیلزاد از هویت قومی خود در افغانستان استفاده کرد و این هویت برای او یک احترام اغراقآمیز و سادهلوحانه ایجاد کرد. در عین زمان، یک توقع اغراقآمیز اما ناحق نیز در برابر او قرار دارد؛ در حالی که خلیلزاد در نهایت امر یک دیپلمات امریکایی است و بس. او در نهایت هیچ مسوولیتی به خاطر برقراری یک جامعه هولناک در افغانستان نخواهد گرفت. برای او مهم است که ظاهراً دیوی را در قفس بیاندازد؛ مهم نیست که اگر سی میلیون انسان در اسارت آن دیو درنده باقی ماندند و زجر کشیدند.
نگرانی اصلی این است که غنی مخالفتش با برنامه خلیلزاد را بر یک وجه فراگیر ملی بنا نکرده است. همان گونه که اشاره شد، اشرف غنی نتوانست یک محور قدرتمند ملی در مذاکرات ایجاد کند. نیروهای سیاسی به گروههای ذینفع در پروسه صلح تجزیه شدند. تندرویهای غنی سبب تضعیف خودش شد. حتا ظاهرِ کابینه او یک تصویر همهشمول از افغانستان ارایه نمیکند. برخورد او با نیروهای سیاسی در این چند سال اخیر، قبل از آنکه متکی بر روشهای یک رهبر ملی باشد، بیشتر در قالب خشم و لجاجتهای بدآیند و آزاردهنده نمایان شد. هرچند برخورد او با «سهمیهداران» قدرت چیزی منفی نبود، ولی این روند به یک رهبری متفاوت نیاز داشت. حجم نارضایتی و روشهای ناسالم حکومت سبب شد تا هویت نیمبند ملی افغانستان به سوی فروپاشی برود. غنی با وجودی که از وحدت ملی و تاریخ پنج هزار ساله افغانستان صحبت میکرد، اما در تجلیل نوروز، از به زبان آوردن «نوروز» ابا ورزید. به عنوان یک تحصیلکرده و با سابقه دانشگاهی، نتوانست از ناسیونالیسمی که متکی بر «ضدیت» است، فراتر برود. در حالی که او به عنوان یک دانشگاهی باید بهتر درک میکرد که بنای هویت ملی بر ضدیت با حوزههای مختلف تمدنی قبل از همه به ضرر خود ما است. ما را در غار سیاه جهالت، تنهایی، انزوا و بیزاری و در نهایت خشونت قرار میدهد. تفکر طالبانی قسماً خود بانی و بازتاب این تفکر ضدیتباور، انزواگرا، خشن و دیگرستیز است. سیـّالسازی تفکر ملی، در واقع آشتی دادن آن با فرهنگها، تمدنها و نمادهای فرهنگی مختلف است. اینگونه است که یک ملت میتواند از گندآب خودساخته و خودپرداخته حماقت و جنون بیرون شود؛ وگرنه هرکسی در این گندآب تمساحی آدمخوار خواهد پروراند. اما داکتر اشرف غنی در نقش یک زعیم فکری که باید روایت متفاوت برای کشور ایجاد میکرد، ناکام ماند. تمام روایت و نبوغ فکری او به صادرات خیالی برق، راههای تخیلی ترانزیت منطقهای و ضرب و تقسیمهای خیالی معادن، خلاصه شد. بنابراین، در این مقطع برای اشرف غنی بسیار دشوار است که به عنوان یک زعیم ملی نیروهای سیاسی کشور را متحد سازد تا خیر و صلاح عمومی ضمانت شود.
با توجه به خطوط اصلی منازعه میان خلیلزاد و اشرف غنی و شناخت از خط مشیهای سیاسی و شخصی اینها، به این نتیجه میتوان رسید که پروسه صلح حامل نگرانیهای جدی میتواند باشد، تاجایی که میتواند یک پروسه مخاطرهآمیز تلقی شود. حجم این نگرانیها تنها در داخل افغانستان محدود نمیشود. عدم شفافیت در پروسه صلح، اعضای کمیته امور خارجی مجلس امریکا را نیز نگران کرده است. هفته قبل، اعضای این کمیته طی نامهای از وزیر خارجه امریکا آقای پمپیو به خاطر عدم شفافیت انتقاد کردند و خواستند تا زلمی خلیلزاد به این کمیته گزارش بدهد.
از آن طرف، نگاه کنید به لیست اخیر مذاکرهکنندهها برای شرکت در قطر که حکومت ترتیب داده است. جایگاه نسل جدید و زنان کجا است؟ چه کسانی و تحت چه برنامهای از ارزشهای مشترک که ضمانتکننده همگرایی و زندهگی مسالمتآمیز باشد، دفاع خواهد کرد؟ متأسفانه تصویر واضحی از جامعهای که در آن انسانها متحد و باکرامت باشند و در آن کثرتگرایی اجتماعی، فرهنگی و زبانی احترام شود، در طرز فکری بانیها و مدعیان پروسه صلح دیده نمیشود. اولریخ بک، جامعهشناس برجسته آلمانی، نظریهای در جامعهشناسی دارد به نام «جامعه مخاطرهآمیز» که در واقع تیوریای است در خصوص وجوه منفی و غیرقابل پیشبینی اما پیشآینده در یک جامعه. پیشآیندی که در آن، خطر مرز و مقیاس ندارد و جامعه وجه هولناکی پیدا میکند. پروسه صلح، تبدیل شده است به یک پروسه مخاطرهآمیز که پیامدهای هولناک آن مرز و مقیاس نخواهد داشت. ضعف دولت در پروسه صلح سبب شده است که «جامعه مخاطرهآمیزِ» صلح با طالبان، تبدیل به پدیده فراگیرتر، غیرقابل پیشبینیتر و ترسناکتر شود. مهمترین نهاد در چنین شرایطی، دولت است که باید آن وجه هولناک را مدیریت کند یا تحت کنترل بیاورد یا با آن بجنگد. تا امروز وظیفه دولت جنگ با طالبان بود تا یک تهدید شناخته شده را دفع و رفع کند، اما پس از امروز، افغانستان به سوی یک پیشآیند هولناک ممکن برود که دولت میتواند بخشی از این هولناکی باشد. پیشآیندها چیزهای غیرقابل پیشبینی در یک پروسه مخاطرهآمیز هستند. این به معنای مخالف با صلح نیست، بلکه هشداری در برابر ادامه وسیعتر جنگ در آینده است؛ هشداری است در برابر ترس و خوف و جنون به مثابه نورمهای احتمالی حاکم بر همه. بنابراین، اگر در این مقطع تلاشهای درست انجام نشود، یک جامعه هولناک در انتظار ما خواهد بود؛ جامعهای که فرق نمیکند در آن جنگ هست یا نیست، مهم این است که هولناک و دهشتبار است.
ما معمولاً فراموش میکنیم که اگر در پروسه صلح دولت سقوط کرد و یا از خیر و صلاح عموم دفاع نتوانست، صلحهای بسیاری از بین خواهند رفت. خستهگی از جنگ و درد و المهای وحشتناک سبب شده است تا فقط در مورد قطع جنگ فکر کنیم، بدون آنکه تصویر روشنی از پیشآیندهای خوفناکتر داشته باشیم. ما فراموش میکنیم که اگر در این پروسه صلح به دست نیامد، صلحهای دیگر نیز از بین خواهند رفت؛ مثلاً صلح با افغانستان به مثابه یک وطن، به مثابه سرزمین مشترک ما؛ صلح با آینده، اینکه مطمیناً به سوی آینده حرکت میکنیم نه به عقب؛ صلح با تکثر اجتماعی و فکری؛ صلح با قانون اساسی؛ صلح میان دولت و جامعه که تا حد زیادی برقرار است؛ صلح با حقوق انسانها (حقوق بشر و حقوق زنان) و صلح با پیشرفت (که تا حد زیادی برقرار بوده و در حال رشد است). اگر اینها برای ما مهم نیست، پس چه مهم است؟ پس اهداف ملی ما چیست؟ در خطر قرار گرفتن این همه، به معنای آن است که ما به سوی یک جامعه هولناک حرکت میکنیم؛ جامعهای که نه تنها ظرفیت بزرگ برای پیشآیندهای خطرناک دارد، بلکه آنچه خوفناک است، به نورم حاکم بر زندهگی تبدیل میشود. برای محافظت از این صلحها، کدام برنامهی عملی و جامع دیده نمیشود، مگر شعارهای خیالی. نه برای آن «وایسرای» خوشخطوخال ذهنیتهای سادهلوح اما سموج دهاتی ما این صلحها اهمیتی دارد، نه آن «متفکر و سرقوماندان اعلی» برنامه جدی و با پشتوانه قوی برای محافظت از این صلحها دارد. سیاست و صلح و رفتن به سوی یک جامعه «خوشبخت» با غریزههای فردی، برنامههای شخصی و وابستهگیهای سیاسی ممکن نیست؛ بازتاب این وابستهگیها و غریزههای فردی در سالیان گذشته نشان میدهد که بیمایه و خوفناک است و ما را به سوی یک جامعه هولناک میبرد.