دریا: احمد ظاهر برای من فصل پنجم شد
کندز برای منِ کودک، بندر بهار و گذرگاه پاییز بود. تابستان و زمستان من اما، چنان چون قبای زمردین با حاشیههای سفید، بر قامت بلند و خردمند کابل میبالید.
همیشه رخصتیهای مکتب (تعطیلات مدرسه) را با مادر، پدر و برادران، میرفتیم کابل. کابل برای قندزی بچهی محجوب و "پَسرفته"ی چون من، شهر افسانه بود، صندوقچهی "مَگو" بود، باغ میوههای ممنوع بود. کابل در نگاه من، اِلدورادو El Dorado بود ... کابل در نگاه منِ نوجوان، ولایت احمدظاهر بود ...
اولین سفرهای خانوادگی مان به کابل، اولین بار مرا با بیگانگی آشنا کرد. بیگانگی با شهر، بیگانگی با بچهها و دخترهای جوان و زیبا و مغرور و خوش لباس، بیگانگی با خانهی پدری ما در وزیراکبرخان، بیگانگی با خانوادهی پر جمعیت و پر سرو صدا و سرزندهی مادری ...تا بدانجا که در سفرهای اول با هیچ یک از اهل خانواده مقیم کابل نمیجوشیدم و در انزوای مطلق در دورترین گوشههای خودم، بادیوارهای نامریی، مجلس میکردم.
من میبودم و خیالاتم، من میبودم و تاریکترین گوشههای خانه، که از نگاه دیگران پنهان بود. تنها پدیدهای که در آن سفرهای پر از انزوا، مرا شناخت، با من حرف زد و عطر سِنجِد خیالات مرا هم پسندید، یک صدا بود، یک سرود بود ... من بر سفرهی سفید و تُنُکِ آن صدا، شیرمالِ تنهاییهایم را توته(خرد) کرده و با خودش قسمت میکردم و چرتهایم را برای کَشیشِ گلویش، اعتراف میکردم و سُبُک میشدم و روزم گُلگُلی و واسکتی میشد.
یکی از روزها، آن صدا دست گنجشککِ نوجوانی مرا گرفت و برای نخستین بار به چمن عشقهای بچگی به چَرایم برد. یکی از روزها، ناگهان بِزبِز تپیدن و شور بال و پر زدن پروانهی را در شکمم احساس کردم و دلتنگِ دوست داشتن شدم.
وقتی زیر چتر شفاف آن صدا نفس میکشیدم، حس میکردم بچهی فلمهای عاشقانه شدهام. ناگهان قندزیبچهی "پَسرفته" (خجالتی) بیاختیار در جلگههای خیالی با معشوقههای خیالی، دست در دست میدوید، میرقصید و آواز میخواند. کوچهها، دریچهها و محرابهای شهر تا گلو از هجوم آن صدا پر میشدند. گاهی آدم از خود میپرسید، آیا این شهر محتسب ندارد؟!
به یاد دارم در نخستین سفری که پدرم اجازه داد از کندز تا کابل تنها بروم، رانندهی سرویس (اتوبوس) در دل سالنگهای مارخوار، هَی در تیپریکاردر (دستگاه ضبط صوت) فیته (نوار) میانداخت و هَی تکرار میکرد و هَی منزلِ آسان میدید. آن روز، "خدا بود همراهت" مرا فتح کرد. آن روز، "خدا بود همراهت" طومار هر چهار فصل مرا آتش زد و شد عشق - و شد فصلی که هرگز پایانی ندارد.
و به قول مادرکُم - که وقتی کودک بودیم و برای مان قصه میگفت - "اَموُ بود که امَوُ شد" و هَی میدان و طی میدان و خار مغیلان و ریگ بیابان ... احمدظاهر، برای بچهی پالیزهای قندک و زرمتی - برای من - فصل پنجم شد!