گر عطارُد چشم بر دیوان «دارا» افگند…

 
 

وحید پیمان

 

( ‌دیوان تازه چاپ‌شده دارا در قطع وزیری توسط انتشارات توانا در هرات در ۴۲۷ صفحه به چاپ رسیده است.)

وقتی برای نخستین بار «دیوان دارا» به دستم رسید، او و شعرش هر دو برای من کاملاً ناشناخته بود. شاعری که سه قرن پیش از امروز، دست‌کم خودش با خیالات خود به جنگ صائب، خاقانی، عرفی، اصفهانی و انوری رفته است.

پیر‌مرد صوفی‌مشربی که در گوشه‌ای از غوریان امروزی در روستای نه چندان مشهور «زنگی سبا» عاشق شهره شدن در بارگاه ادب و شعر پارسی بوده است. چله‌نشینی که خود می‌دانسته، زنگی‌ سبا برایش شهرت نمی‌آورد و شعرش به دلیل فقر و نداری خود و خانواده‌اش، شهره آفاق نخواهد شد. پیر‌مرد ناتوانی که بارها قصد شیراز و اصفهان و عراق و مرکز خراسان کرد تا به مشهورترین شعرای قرون ۱۱ و ۱۲ چلنج دهد، اما هرگز پا از چارچوب روستایش بیرون نتوانست بگذارد.

وقتی برای نخستین بار چند غزل او را خواندم، نازک‌خیالی‌هایش مرا حیرت‌زده کرد، مدعا‌مثل‌هایش جنون‌آفرین بود و تفاخر و خودستایی‌هایش شور‌انگیز.

خواجه محمد‌اسماعیل دارا غوریانی که در حدود ۳۰۰ و اندی سال قبل در قریه زنگی‌ سبای ولسوالی غوریان ولایت هرات می‌زیسته، هرگز شهرتی هم‌سنگ شعرش به هم نزده است. شعر دارا، پس از دارا بی‌تردید در افغانستان تکرار نشده است، چنان‌چه او خودش نیز، خود را «خاتم‌الشعرا» می‌دانست. زبده‌ترین شاعران و اهل ادبیات، دارا را نمی‌شناسند، اما دارا را نمی‌توان با هیچ شاعر معاصر افغانستان قیاس کرد.

 مقبره دارا در چهار کیلومتری مرکز ولسوالی غوریان هرات در میان باغچه‌ای است. مردم زیادی از غوریان امروزی به مرقدش می‌روند، اما نه به این دلیل که او شاعر خوبی بوده، بلکه او را مردم به عنوان مرشد و مرید طریقه نقشبندیه می‌شناسند و مرد خدا گفته به زیارتش می‌روند.

سال تولد و وفات دارا مشخص نیست، اما او در اواخر قرن دهم و اوایل قرن یازدهم می‌زیسته است.

شعر دارا آن‌قدر قدرتمند و پر از ظرافت‌های ادبی است که با خواندن دیوانش، مجذوب قدرت کلامش می‌شویم، اما این سوال برای مخاطبان دیوانش پیش خواهد آمد که او با همه این داشته‌ها چگونه گم‌نام مانده و چرا علاقه‌مندین‌ترین آدم‌ها به شعر و ادبیات نیز نامش را نشنیده‌اند. هیچ‌کس دارا غوریانی را به پیمانه خودش نمی‌شناسد و او بارها در شعر خود، ضمن تفاخر و خودستایی، از ناشناس ماندنش اظهار نگرانی کرده است. دارا مردی فقیر و بی‌بضاعت بوده است. هیچ‌گاه سفر نکرده و اکثریت عمرش را در همان روستای دور‌افتاده زنگی‌ سبا به انجام رسانده است.

واقعیت این است که دارا نگرانی به‌ جایی داشته است و در ادبیات معاصر پارسی کم‌تر شاعری را می‌توان پیدا کرد که جای دارا غوریانی را بتواند پر کند. اشعار او پر از تفاخر است. در ادامه به تفاخر و خودستایی در شعر دارا خواهیم پرداخت، اما فعلاً به همین بسنده می‌کنیم که می‌گوید:

نیاورد چو منی روزگار بعد از من

که خاتم‌الشعرایی سزای شأن من است

به رتبه‌ای که مرا برده است طبع بلند

که را مجال رسیدن به آستان من است

گر ابلهان نشناسند قدر من دارا

چه باک؛ طبع خرمند قدردان من است

و یا:

غم نیست گر نگردد، مشهور نام «دارا»

هرکس که مرد عشق است، از نام ننگ دارد

 

دارا و مدعا مثل (اسلوب معادله)

اسلوب معادله یا مدعا مثل یکی از آرایه‌های ادبی است که شاعر موضوع و مثالش را به‌ طور جداگانه‌ای در یک مصراع مستقل جای دهد؛ یعنی در یک مصراع ادعایی می‌کند و در مصراع دیگر او را با مثال واضح می‌سازد.

مانند حافظ که می‌گوید:

من اگر نیکم اگر بد تو برو خود را باش

هر کسی آن درود عاقبت کار که کشت

و یا صائب تبریزی که می‌گوید:

اظهار عجز پیش ستم‌پیشگان خطاست

اشک کباب، باعث طغیان آتش است

در ذهن دارا، رقابت با صائب تبریزی،‌ خاقانی، ‌عنصری و یا اصفهانی موج می‌زده، اما با همه این‌ها او شیفته شعر صائب تبریزی بوده است. بسیاری‌ معتقدند که عشق دارا به صائب تبریزی جدا از تذکرهای خودش، از مدعا مثل‌های او نیز فهمیده می‌شود.

ناشر دیوان دارا معتقد است که دارا غوریانی به خوبی از عهده‌ی پیروی از شعر صائب به ‌در آمده و به ویژه در به‌کارگیری از «مدعا مثل» بعد از صائب تبریزی هیچ‌کس را مجال رسیدن به پایه‌ی دارا نخواهد بود.

دارا، مدعا مثل‌ها و یا اسلوب معادله‌های قدرت‌مندی دارد.

دردم از بی‌دردی است و رنجم از آسوده‌گی

عیسی ار دارو دهد، بیمار می‌سازد مرا

***

لب خشک و دو چشم تر به ماتم‌گاه عالم جوی

که این اسباب در کار است اهل درد و ماتم را

***

عقل اگر سیار هم باشد حریف عشق نیست

لشکر انجم نباشد هم‌نبرد آفتاب

***

به عیب‌جوی بگو شرم‌دار از صانع

که خوب و زشت جهان بی‌مشیّت او نیست

***

نام مردان محو کی گردد ز لوح روزگار

رفته رستم گر ز عالم، داستانش مانده است

***

گیرد آخر کار معشوقان ز عاشق رونقی

بیستون رنگین ز شیرین‌کاری فرهاد بود

***

شاهبازان را کبوتر، عنکبوتان را مگس

هر یکی را در خور بازو شکاری داده‌اند

***

محتسب گر شیشه‌ام بشکست، گو بشکن به‌جاست

اهل محفل سرخوش‌اند و وقت بشکن‌بشکن است

***

همدمی چون نی نمی‌یابم هم‌آوازی کنون

بند‌بند عضو من ور نه برای ناله است

***

بسکه از عالم بر‌افتادست رسم التیام

شمع جای دیگر و پروانه جای دیگر است

(مقبره دارا در روستای زنگی سبا در چهار کیلومتری مرکز ولسوالی غوریان هرات

دارا و تفاخر

دارا مقام شعرش را بلندتر از انوری، خاقانی، عرفی شیرازی و بسیاری از شعرای سده‌های پیش از خود دانسته و حتا خودش را صائب ثانی می‌داند.

یکی از گونه‌های ادبی که در عالم واقع‌نگری عیب به شمار می‌آید، «تفاخر شاعرانه» است. در این گونه ادبی، شاعر به خودستایی خود می‌پردازد. شاعران زیادی و شاید همه‌ی شاعران بلااستثنا خیال‌انگیزی، خودستایی و تفاخر کرده‌اند. در شعر «دارا» تفاخر بیش از هر چیز دیگری خودنمایی می‌کند.

تفاخر یعنی به خود فخر کردن، به خود بالیدن، از خود به خوبی توصیف کردن و خودستایی کردن است. تفاخر در عالم واقعی و در فرهنگ‌های مختلف کار پسندیده‌ای نیست، اما تفاخر و خودستایی در شعر، یکی از زیباترین آرایه‌های ادبی است.

تفاخر در شعر حتا مبالغه‌آمیز است و شاعر با لحنی مبالغه‌آمیز به توصیف خود می‌پردازد. بسیاری از شعر‌دوستان نیز تفاخر شاعران را دوست دارند. تیاترهای شاعرانه برای شاعر آن‌قدر اهمیت دارد که معمولاً خودستایی‌ها در آخرین ابیات جابه‌جا می‌شود، جایی ‌که پُتک آخر را شاعر با تمام توان بر بدنه شعر می‌کوبد.

خودستایی و تفاخر در شعر کلاسیک بیش‌تر خودنمای می‌کند و شاعران شعر کلاسیک از متقدم تا معاصر بدون خودستایی تحمل سرودن شعر نداشته‌اند.

خودشیفته‌گی و تفاخر در شعر به معنای خودخواهی و خودمحوری نیست، بلکه دلالت بر وضع فکری و برداشت خودانگیخته انسانی دارد که در آن شخص، خودش را به ‌جای دیگری هدف عشق قرار می‌دهد. بسیاری از هنرمندان، شاعران و نویسنده‌گان از برتری هنری خود در برابر دیگران دفاع کرده‌اند و این موضوع در اشعار و آثار بازمانده از دوره‌های اولیه‌ی رواج و گسترش زبان و ادب پارسی تا سده هشتم شدت بیش‌تری دارد.

به این ترتیب اکثر شاعران به تفاخر و ستایش از خود پرداخته و جلوه‌های گوناگون این هنر را به نمایش گذاشته‌اند. در این میان، تقریباً کم‌تر شاعری به پیمانه خاقانی و حافظ در شعرشان دست به خود‌ستایی‌های شاعرانه زده‌اند.

خاقانی در اشعار خود مکرر به خودستایی پرداخته، بر قدما و معاصران طعنه زده، خود را برتر از آنان شمرده و دیگر شاعران را ریزه‌خوار خوان معانی خود دانسته ‌است. او شعر عربی زیادی نیز سروده و در اشعارش خود را از لبید و بحتری برتر شمرده و در نثر فارسی، خود را از رودکی، عنصری، معزی و سنایی، فراتر داشته است.

سخنوران ار به من اقتدا کنند سزد

از آن قبیل که منم قدوه‌ی همه‌ی شعرا

(خاقانی)

به همین ترتیب، حافظ نیز شدیداً اهل تفاخر بوده است. در وصف حافظ، بسیاری‌ معتقدند که نمی‌توان گفت او از مشهورترین شاعران شعر پارسی است، بلکه حافظ «مشهورترین شاعر پارسی در سده‌های متمادی است.» اما به همان پیمانه‌ای که امروز از حافظ تعریف و توصیف صورت می‌گیرد، ‌خودش نیز خودستایی کرده ‌است:

غزل گفتی و دُر سُفتی بیا و خوش‌ بخوان حافظ

 که بر نظم تو افشانـد فلک عقد ثریا را

***

به شعر حافظ شیراز می‌رقصند و می‌نازند

 سیه‌چشمان کشمیری و تُرکان سمرقندی

در این میان از کنار تفاخرهای دارا به ساده‌گی نمی‌توان گذشت، با این تفاوت که دارا در اکثر مفاخره‌هایش حس رقابت با شاعران دیگر را هم دارد. دارا معتقد است که فقر،‌ تنگ‌دستی و در عین حال دوری از دربار و نسرودن شعر درباری، باعث گم‌نامی‌اش شده و معتقد است که گم‌نامی او در آینده نیز دوام خواهد یافت.  دارا، روستای محل زنده‌گی‌اش (زنگی‌ سبا) را روستای خراسان می‌نامد و از حضورش در این روستا همیشه خشنود نیست.

گر سخن اینست «دارا» خالی از لاف ‌و گزاف

نکته‌سنجی چون تو از خاک خراسان برنخاست

***

می‌شدی «دارا» چو صائب در سخن نامت بلند

از خراسان جای اگر در اصفهان می‌داشتی

دارا به کیفیت شعرش آگاه بوده است. در سده‌های ۱۱ و ۱۲ در زمان زنده‌گی دارا، شاعران طراز اول زیادی زنده‌گی نمی‌کردند. از سده یازدهم تنها می‌توان از صائب تبریزی و کلیم کاشانی نام برد و از سده دوازدهم به بیدل دهلوی و هاتف اصفهانی اشاره کرد؛ اما در سده دهم، یک‌و‌نیم قرن پیش از تولد دارا، شاعران زیادی می‌زیستند.

با این همه در تمام اشعار دارا، بیتی را نمی‌توان سراغ گرفت که بیانگر مدح کسی باشد. هر جا در شعر دارا با مدحی بربخوریم، برای خود دارا است و بس.

بس‌ که از رشح قلم گوهر‌فشانی می‌کند

می‌توان گفتن دل «دارا» محیط گوهر است

***

سیر گل‌زار معانی نزد ارباب خرد

غور مضمون‌های رنگارنگ «دارا» کردن است

***

بلبل گلزار عرفان است «دارا» جغد نیست

گرچه در ویرانه‌ی زنگی سبا افتاده است

***

در دل «دارا» شرار آه می‌جوشید دوش

هردم این فواره‌ها آتش‌افشان سیر داشت

***

گر سخن اینست «دارا» خالی از لاف‌ و گزاف

نکته‌سنجی چون تو از خاک خراسان برنخاست

***

«دارا» قلمم نی‌شکر از شهد سخن شد

هر چند که هر‌ نی نه شکر داشته باشد

***

می‌شود منقار بلبل غنچه‌ی نشگفته‌ای

در گلستانی که «دارا» گرم شیون می‌شود

***

طبع «دارا» گر از این بیش شدی نغمه‌سرا

نشدی زمزمه عرفی شیراز بلند

***

در گلشنی که نغمه‌ی «دارا» شود بلند

گل گوش خود به مرغ خوش‌الحان نمی‌کند

***

این غزل را می‌نویسد بر بیاض آفتاب

گر عطارد چشم بر دیوان «دارا» افگند

 

آب و رنگ، این‌همه در شعر میفزا «دارا»

ورنه بلبل عوض گل ز تو دیوان دزدد

***

تا ز روح خواجه‌ی احرار استمداد کرد

روح خاقانی حسد بر شعر «دارا» می‌برد

***

هر کس سرود مستی «دارا» شنید گفت

این رند مست باده شیراز می‌زند

***

صوفیان را در تصوف می‌دهم «دارا» سبق

گرچه در می‌خانه‌ها هم‌سلک رندانم هنوز

***

بود کیفیتی در شعر «دارا»

که نتوان یافت در صهبای شیراز

***

شیرینی کلام به «دارا» رسیده است

نزدش مقال طوطی شکر‌شکن مگو

***

گر ز خوان رزق کم‌تر آب و نانم داده‌اند

نعمتی چون سیر‌چشمی زین جهانم داده‌اند

روضه‌ی رضوان که خلقی آرزویش می‌کنند

در فراغت‌خانه‌‌ی عزلت نشانم داده‌اند

با تهی‌دستی ز گنج دولت روی زمین

همت عالی‌تر از هفت آسمانم داده‌اند