“سه خُم خسروی”
برگرفته از مجموعه داستان از این ولایت
علیاشرف درویشیان
صدای به هم خوردن در چوبی پوسیده، سه کلاغی را که روی دیوار کاهگلی نشسته بودند پراند. قارقارشان خانه را پرکرد. روی برفهای گوشۀ حیاط نشستند و به پیرمرد که بهتزده و پریشان از اتاق بیرون میآمد، زل زدند. پیرمرد کلاه پشمی چرکش را تا روی ابروها پایین آورد. توی دستهایش ها کرد. در را محکم بست.دستها را در جیب فرو برد. وسط کوچه را کوهی از برف گرفته بود.با شتاب کنار دیوار شروع کرد به دویدن. روی یخها لیز خورد. شانهاش را به دیور گرفت.تکه گِلی از دیوار روی سرو شانهاش افتاد. خانهها تا چانه در برفهای کوچه فرو رفته بودند. تک و توک بچهها در حالی که اشک در چشمهایشان حلقه زده بود و پوست صورتشان سوزن سوزن میشد به مدرسه میرفتند. پیرمرد از در دکان زغال فروشی که گذشت با خود گفت: «اگر دیشب پول داشتم…» درشکهای که از خیابان میگذشت، نزدیک بود با او برخورد کند. درشکهچی پیر آن بالا کز کرده بود و به اسبها فحش میداد. یخ زیرپای اسبها میشکست. اسبها بیحال پیش میرفتند. ستونهایی از بخار از بینیشان بیرون میزد. به بالای شهر رسیده بود. خیابان شلوغ تر بود. چندتا بچه میان پیاده رو روی یخهایی که لیزش کرده بودند، سر میخوردند. پیرمرد از کنارشان که میگذشت یکی از بچهها به زمین افتاد. پیرمرد خم شد و زیر بغل بچه را گرفت. گرمی زیر بغل بچه در انگشتانش دوید. نگاهی به چکمههای براق و کلاه قرمز و قشنگ او انداخت.کودک با چشمهای زیبایش به پیرمرد نگاهی کرد و گفت:«مرسی آقا.» پیرمرد رویش را برگرداند و به راه افتاد. اشک در چشمهایش حلقه زده بود. قدمهایش را تند کرد. به بالای شهر که رسید مستقیم به سوی باغ بزرگی که پاسبانی جلوش پاس میداد رفت. تک پاهایش یخ زده بود.لبهایش را به سختی جمع میکرد. قلبش فشرده میشد. گلویش از بغض باد کرده بود. میخواست سرش را به نردههای آهنی دور باغ بکوبد. با خودش زمزمه کرد: « سخته، خیلی سخته، اما تحمل میکنم، صبر میکنم، صبر کوچک خدا چهل ساله. یک مرتبه باید تکانشان بدهم، تکان سخت، که سکته بکنند. بیناموسها.» خواست داخل باغ شود، ولی پاسبان نگذاشت. پیرمرد بیخ گوش پاسبان چیزهایی گفت و به ساختمان وسط باغ اشاره کرد. پاسبان اورا به طرف پاسبان پیری که کنار ورودی پاس میداد برد و ماجرا را با او در میان گذاشت. پاسبان پیر چشمها را مالید. دست پیرمرد را گرفت و داخل سالن شدند. به سالن که وارد شدند، گرما ریخت به جان پیرمرد. پاسبان به او اشاره کرد که کناری بایستد و خودش داخل یکی از اتاقها شد.اندکی بعد بیرون آمد و پیرمرد را با خود به داخل برد. توی اتاق، پشت میزی از چوب گردو که رویش را شیشه گذاشته بودند، یک نفر با لباس مرتب و صورت گوشتالود و کراوات پهن سفید، نشسته بود.پاسبان پاها را محکم به هم کوبید و خبردار ایستاد. مرد کروات سفید، سرش را از روی کاغذی که میخواند برداشت. رو کرد به پیرمرد و پرسید:« ها، چه خبره، کسی دیگر نبود به کار شما رسیدگی بکنه؟!» پیرمرد با دستپاچگی جواب داد: « نه قربان، با خود سرکار عالی عرضی داشتم، به جز شما به کسی اطمینان ندارم.» _ چطور! چه میخواهی؟! پیرمردم نگاهی دزدکی به اطراف انداخت. به میز نزدیکتر شد. کتش به پرچم کوچک روی میز گرفت. پرچم افتاد. پاسبان با عجله پرچم را برداشت. فوت کرد و سرجایش گذاشت. مرد کراوات سفید در حالی که خودش را عقب میکشید گفت: «حرفت را بزن،دیگر چرا این قدر نزدیک میشوی؟» _ قربان…توی…خانۀ من، سه تا خُم خسروی پیدا شد. آری آری قربان، به حضرت عباس، به آن قاب عکس بالای سرتان، دروغ نمیگم قربان. و خندید. خندهاش تلخ و زورکی بود. _دروغ نگفته باشی پیرمرد. خانهات کجاست؟ _ سرتپه، قربان. حضرت عالی تشریف بیارین. حتما با چشمهای مبارکات خمها را میبینین. کراوات سفید به چند نفر تلفن زد.سرخی مطبوعی به چهرهاش دویده بود. بلند شد، پالتوش را با حرکتی که سعی میکرد ملایم باشد، پوشید.اما نتوانست از قری که در کمرش بود جلوگیری کند. پیرمرد همۀ اینها را میدید و به دستهایش ها میکرد. به راه افتادند. چند نفر دیگر هم آمدند. سوار اتومبیل مشکی کنار خیابان شدند و حرکت کردند. اتومبیل مشکی، کنار یکی از خیابانهای پایین شهر ایستاد. مردم با تعجب به اتومبیل و سرنشینان نگاه میکردند. تا آن وقت در آنجا، نه چنان اشخاصی دیده بودند و نه چنان اتومبیلی. راننده پیاده شد. در را باز کرد. مرد کراوات سفید و همراهانش با پیرمرد پیاده شدند. مرد کروات سفید کلاه دورهدارش را پایین کشید. دیگران در حالی که گردنشان را در یقۀ پالتو فرو برده بودند، به راه افتادند. تنها پیرمرد بود که از سرما به خود میلرزید. مثل گوسفند که آواخر پاییز پشمش را چیده باشند. بخار آب روی سبیلش زنگوله بسته بود.در چهرهاش وحشت باغم عمیق قاطی شده بود، اما آنچه در عمق شیارهای چهرهاش نشسته بود، خشم بود. به کوچهای که خانۀ پیرمرد در آن بود رسیدند. خروس پیری بیهوده بر زمین تک میزد. پیرمرد در را باز کرد. کنار کشید تا داخل شوند. میان حیاط کوهی از برف درست شده بود. دیوارها تا نصفه خیسیده بودند. کنار دیوار اثر کلاغها مانده بود. خانه دوتا اتاق داشت که سقف یکی از آنها پایین آمده بود. اتاق دیگر یک در و یک پنجره داشت. پنجره لبش را محکم روی هم فشرده بود. مثل مردهای که خشکش زده بادش. روی لبۀ پایین شیشهها اثری از جریان بارانهای گذاشته مانده بود. مانند بچهها که اثر اشک روی گونههایشان میماند. پیرمرد با شتاب خودش را جلو انداخت. داخل شدند. کراوات سفید به یکی از همراهانش دستور داد که برای نوشتن صورت جلسه آماده باشند. مردی که کیف سیاه زیر بغلش بود، خبردار ایستاد و گفت:«چشم قربان،دستور بفرمایید.» و کیفش را باز کرد. وسط اتاق یک کرسی که رویش را لحاف کهنۀ چرکین میپوشاند عزادار نشسته بود. زمین سرد سرد بود. در کنار کرسی چند تا گونی افتاده بود. میان طاقچۀ اتاق یک چراغ بادی انگلیسی دودزده با یک عروسک گلی و چنتا تشیله دیده میشد. مرد کراوات سفید با تعجب از پیرمرد پرسید:« خب، کجاست؟! چرا معطل میکنی؟!» پیر مرد ناگهان به طرف کرسی دوید.لحاف را بالا زد و با خشم فریاد کشید:«ایناها قربان، هه هه.ایناها. سه خُم خسروی. ببین چه کبودن. آری قربان.هه هه، قربان.» مرد کراوات سفید و دیگران سرشان را نزدیک بردند.چشم کمی که به تاریکی عادت کرد، ناگهان مرد کراوات سفید یکه خورد. چشمهایش بازشد. گیسوی طلایی دخترکی روی زمین در خاکهای چالۀ کرسی ریخته بود. زیر کرسی دو پسر و یک دختر، دست در گردن یکدیگر، از سرما خشک شده بودند. صورتهای کبود کوچکشان روبه سقف افتاده بود. شاید منتظر چیزی بودند. های های خشم آلود پیرمرد از حیاط به گوش میرسید. دیوانهوار فریاد میزد: «مگر برای طلا به خانههای ما بیایین، مگر برای خُم خسروی.» پانوشت: برگرفته از مجموعه داستان از این ولایت