رادیکال معقول

 
 

ره‌گشایان عصر روشنگری در هلند

رادیکال معقول

کتاب مقدس پر از مزخرفات بود و روحانیون یاوه سرایی می‌کردند. آدریان کورباخ اندیشمند آزاده با این پیام معاصران خویش را لرزاند و خود را به دردسر بزرگی انداخت.

نوشته: خیرچه دکرز

ترجمه: سامان


یادداشت مترجم: روشنگری در اروپا طی دو دوره اتفاق افتاد، دوره رنسانس(نوزایی) که در واقع احیاء شیوه تفکر و منش باستان در قرن جهاردهم میلادی بود. دوره گذار بین قرون وسطی و دوره جدید که با انقلابات علمی، فرهنگی، اصلاحات مذهبی و پیشرفت‌های هنری آغاز شد و سه قرن طول کشید. رنسانس دوره غلبه و پیروزی‌های فلسفی نبود. اما دوره دوم در عصر روشنگری اروپا که از قرن هفدهم آغاز و تا پایان قرن هجدهم ادامه داشت این بار در پیامد انقلابات بزرگ علمی، با جنبش فکری و فلسفی، جدل نظری، تشکیک ، و نقد ایده‌های کهن مذهبی و بارگاه کلیسا دوران جدیدی علیه تفتیش عقاید شکل گرفت که جهان‌بینی قرون وسطایی را برچید و منجر به پیدایش دوران مدرن شد. روشنگری ایران در دوره معاصر بار اول پیش از آغاز مشروطیت و در بحبوحه آن به تأسی از فرهنگ مدرن اروپا برای حکومت قانون، دادگستری و مدرنیته اتفاق افتاد که موجب تقلای دستگاه روحانیت در کنار دربار فئودالی برای ادامه حیات خود شد، و پس از وقوع انقلاب مشروطه بخشی‌هایی از روحانیت بدان پیوستند. ، اما مرحله دوم روشنگری ایران پس از انقلاب ۵۷ آغاز گردید که دستگاه ارتجاعی روحانیت این بار در تقابل با دربار سلطنتی پا به صحنه سیاسی گذارد و به قدرت دست یافت. در خلال هر دو دوره روشنگری ایران که متاثر از مدرنیته اروپایی و همچنین انقلاب بلشویکی بود، در کشور از ما طریق مدرنیزاسیون استعماری–امپریالیستی تغییرات مهم ساختاری نسبت به گذشته آن به وقوع پیوست، هرچند مردم ایران به طور مداوم در تمام دوران‌های تاریخی برای انجام تحولات گوناگون بپا خواسته و شکست خورده‌اند، اگرچه مبارزه و مقاومت کسانی چون امیرکبیر، قائم مقام فراهانی… و جانبازی و فداکاری لشکری از آزادی‌خواهان و آزاد اندیشان بر سر عقاید، آرزوها، آرمان‌ها و حقایق‌شان اکنون به سرانجامی نرسیده است، باید گفت که روشنگری در ایران هیچ‌گاه به طور منسجم و با یک دستگاه نظری مبتنی بر شرایط ویژه خود به نقد فلسفی ایدئولوژی حاکم نپرداخته و آن را به طور مستقیم به چالش نکشیده است. ما در شعر، طنز و ادبیات چه در دوره مشروطه و چه پس از آن همو.اره نقد به گفتار و کردارحکومت‌ها ودستگاه روحانیت و خرافه‌های رایج شیعه‌ داشته‌ایم( فرخی یزدی، صادق هدایت، احمد کسروی و…) اما بر سر جهان بینی، فلسفه و ایده‌های ضد علمی دستگاه دین به مبارزه نپرداخته‌ایم. درست هم امروز، زمانی که این جریان اجتماعی بر سریر قدرت بوده، همه دروغ‌ها و رازهایش برملا گردیده، و به فترت می‌گراید بایستی با جرأت و جسارت برخورد مشص‌تری به این پدیده داشت و ریشه همه خیانت‌های و جنایت ‌های آن را خشکاند.. دستگاه روحانیت حاکم در این کشاکش تاریخی به طور روزمره بر آن است که نیستی خود را به زندگی جامعه گره بزند، بایستی مانع آن شد و این امری شدنی است.

یوهانِس فان اِیده Van Eede چاپ‌‌چی فکر می‌کرد که این متن بسیار نگران کننده است. در چاپ‌خانه‌اش صفحاتی از «یک روشنایی در مکان‌های تاریک می‌درخشد» وجود داشت، کتابی تازه با پیامی ناشنیده. نویسنده رهبران روحانی را به سوءاستفاده از قدرت متهم می‌کرد، ادعا می‌نمود که تثلیث الهی داستان بوده و الوهیت مسیح را منکر می‌شد. اِیدهEede فکر می‌کرد که این بدعت خطرناکی بود. در نیمه کار چاپ، وی به این نتیجه رسید که کتاب برای ارائه به بازار خیلی تُند و رادیکال است، او چاپ را متوقف کرده و به مقامات شهرش اوترخت خبرداد.

این امر آغاز فاجعه‌ای برای نویسنده متن مخالف، حقوق‌دان و اندیش‌مند آزاد آدریان کورباخ بود. از آن جایی که مقام اوترختی از چاپ ‌چی خبر گرفته بود، از طریق وی شروع به تجسس درباره کورباخ نمود. که او پا به فرار گذاشت. لحظه‌ای پنداشت که در امان است، لیکن خیانت‌کاری در کمین بود.

کانونهای گرم تجدد

آدریان کورباخ اوایل ۱۶۳۳ میلادی در آمستردام به دنیا آمد. در خانواده‌ای مرفه که با مهم‌ترین کارگزاران شهر ارتباطاتی داشت. برای پسران چنین محافلی روشن بود که باید به تحصیل بپردازند. بدین خاطر آدریان در سال ۱۶۵۳ میلادی به همراه برادر کوچک‌تر خود یوهانِس به اوترخت نقل مکان کرد. در آن‌جا آدریان برای داروسازی و حقوق ثبت‌ نام نمود، و یوهانِس تحصیل در رشته الهیات را برگزید. سه سال بعد برادران به شهر لایدن رفتند، جایی که آدریان دکترای حقوق و داروسازی گرفت، و یوهانِس آماده شد تا واعظ شود.

به هنگام تحصیل این برادران، شهرهای اوترخت و لایدن کانون‌های گرم نوسازی فکری بودند که عمدتا توسط فیلسوف فرانسوی رنه دکارت(۱۶۵۰– ۱۵۹۶) به حرکت در ‌آمدند، و اکنون بویژه به عنوان مدافع عقل و منطق شناخته شده است. دکارت با تفکر منطقی(عقلانی) و پژوهش منظم جهان، بنابر این آموخت، که دانشمندان می‌توانند آن را ترسیم و به حیطه عمل در‌ آورند. این موضوع در حال حاضر کاملا منطقی می‌نماید، اما این امر عمدتا مدیون آن است که تفکرات معاصر اشباع از عقایدی هستند که به دکارت ربط پیدا می‌کنند. برای معاصران این پیام نوآورانه بود، زیرا در قرن هفدهم دانشمندان بیشتر به حقیقت متون کهن –از کتاب مقدس و از رساله‌های فلاسفه کلاسیک اعتماد داشتند.

جدایی وحشتناک

دکارت تقریبا بیست سال در هلند زندگی کرد. وی در اینجا هواداران زیادی داشت، اما به مقاومت ضروری ، بالاخص در میان کشیشان ارتدوکس فراخولن داد. آنان به غیر از سایر چیزها، بیشتر از این حقیقت وحشت داشتند که جسم و روح دکارت به صورت دو امر جداگانه، کاملا متفاوت رفتار می‌کنند. از نظر ارتدوکس‌ها این عقیده کفر آمیز و خدا ناباورانه‌ بود، زیرا الهیات آموخته بود که جسم و روح یکی هستند و هردوی آنها پس از داوری نهایی(روز رستاخیز) دوباره باهم بر می‌خیزند.

دکارت در مورد این یقین درنگ می‌کرد و با آن کنار می‌آمد.

به هر حال دکارت خود به اندازه کافی مسیحی بود تا بفهمد عقیده‌اش مشکل‌ساز است: حتی در مجامع عمومی جدایی جسم و روح را انکار می‌کرد. لیکن در درس‌هایش، آن‌چه که دکارت در صحنه اظهار می‌داشت، این عقیده به روشنی مستتر و درهم تنیده بود. بدین خاطر الهیون ارتدوکس سعی کردند نظریات وی را از دانشگاه به دور نگه دارند. گاهی این امر موثر بود، لیکن در اوترخت و لایدن در میان دانشجویان و استادان عطش فراوانی به عقاید دکارت وجود داشت که بخواهند آنها را متوقف نمایند. بنابر این کورباخ‌های جوان در تماس با آن قرار گرفتند، هرچند کاملا معلوم نیست که از چه زمانی.

به نظر می‌رسد که این عقاید به دو برادر فشاری منفی وارد کردند، چرا که بعدا هردو در زندگیشان حتی آتشین‌تر از دکارت برای استفاده از منطق بحث و استدلال می‌کردند، همین‌طور در برخورد با سنت‌‌های مذهبی و حقایق. آدریان می‌خواست آن خواهش‌ها و لذات را در کتابی با عنوان فریبنده شیرینی به نام: گلزاری از انواع دوست داشتنی‌ها، و چند ماه بعد با عنوان: یک روشنایی در مکان‌های تاریک می‌درخشد بنویسد، کتابی که چاپ‌چی آن ِایده Eede را خیلی ترساند. در یک گلزار آدریان به عنوان مثال نوشت که امکان ندارد داستان‌های کتاب مقدس درباره کشتی نوح بتوانند حقیقت داشته باشند. او به کشتی اشاره می‌کند، که طبق کتاب آفرینش اندازه‌هایش تنها ۳۰۰ در ۵۰ در۳۰ ذراع بود، که جفت گونه‌های انواع حیوانات «و غذا برای مصرف بیش از یک سال» در آن جا داده شده بودند. هرکس برای لحظه‌ای محاسبه می‌کرد، به قول کورباخ بلافاصله ملاحظه می‌نمود که چنین چیزی هرگز نمی‌تواند درست باشد.

برای خوانندگان خیلی مومن و با تقوا این موضوع به هر حال بسیار تکان دهنده بود، اما کورباخ بازهم پیش‌تر رفت. در هر دو کتابش بارها علیه عقیده تثلیث پدر، پسر و روح القدس، که برای کشیشان اساس‌ مسیحیت تلقی می‌شد سخن گفت. آدریان فکر می‌کرد، که این مفهوم از نظر منطقی غیر ممکن است. به بیان ساده استدلال می‌کرد که چیزی یا واحدی می‌تواند باشد. یا از سه قسمت فقط یکی می‌تواند وجود داشته باشد، ولی نه هردو هم‌زمان باهم. بر پایه چنین استدلالی آن طور که کشیشان آموزش می‌دادند عیسی نمی‌توانست در عین حال هم الهی‌ و هم انسان باشد. و لذا او فقط انسان بود. دکارت هرگز تا این حد پیش نرفته بود، و کورباخ از زمان آشنایی با کارش چرخشی رادیکال و بنیادی اتخاذ کرده است. امکان دارد تحت تاثیر بدنام‌ترین فیلسوف قرن هفدهم: باروخ اسپینوزا قرار گرفته باشد.

جعلیات

درست مثل کورباخ اسپینوزا هم از دکارت الهام گرفته بود و برنامه معقول و منطقی خود را بسیار فراتر از آن‌چه که خود دکارت انجام داده بود به پیش برد. لذا اسپینوزا، یهودی تبار، به تصویری از خدا دست یافت که خیلی به دور از ارتدوکس یهودی و مسیحی بود. لذا نه پدر ملکوتی، نه روح قادر یا چیزی از این دست، بلکه یک«هستی» لایتناهی: خدا برابر همه آن‌چه بود که وجود داشت.

طبق گفته اسپینوزا هیچ چیز ماوراءطبیعی نمی‌توانست وجود داشته باشد. چرا که خدا طبیعت بود و خدا بالاترین تصور بود–وگرنه خدا نیست. بنابر این چیزی نمی‌توانست بالاتر از خدا باشد، و لذا نه چیزی هم بالاتر از طبیعت. و در نتیجه معجزات، بهشت، جهنم و چیزهای مربوط به آن جعلیات انسانی بودند. این هسته پیام اخلاق Etika، کار اصلی اسپینوزا بود، که در سال ۱۶۷۸ میلادی منتشر شد. اسپینوزا سالیان طولانی روی آن کتاب کار کرد و به دوستان نیز اجازه داد که ضمن کار به همراه وی آن را بخوانند. احتمال دارد که کورباخ نیز بعدها با این متون روبرو شده و در کار خودش برخی عقاید وی را گنجانده باشد. زیرا در یک گلزار و یک روشنایی، بینش‌های لازمی وجود دارند که اسپینوزا را در ذهن متبادر می‌سازند. چنین است که کورباخ نوشت خدا «همه چیز در همه» بود: ذات هر آن‌چه که وجود داشت. به خوبی شباهت به خدای اسپینوزا بدارد که مترادف با همه طبیعت می‌شد. و کورباخ درست مانند اسپینوزا نتیجه گرفت که بجز خدای جاودان و بی‌نهایت چیزی نبود، و لذا چیزی در ماوراء طبیعت وجود نداشت. امور ماوراء طبیعی به نظر کورباخ نیز جعلیات بودند.

بارها اتفاق می‌افتاد كه كتاب مقدس نمیتوانست حاوی وحی یا مکاشفه ماوراءطبیعی باشد، حتی اگر كلیسا آن را آموزش می‌داد. کورباخ مطرح ‌کرد که کتابی بود مثل همه کتاب‌ها، نوشته شده توسط افراد. به دور از کمال و مملو از اشتباهات و اصطلاحات «تاریک، خیالی» بود. برای فهم جهان بهتر بود که مردم از عقل و منطق استفاده کنند تا خواندن کتاب مقدس.

چنین اعتقاداتی در حلقه دوستان کورباخ، ازجمله احتمالا اسپینوزا نیز می‌چرخیدند. بیشتر آنها اعتقاداتشان را برای همفکران خود نگه می‌داشتند. چنین بود که اسپینوزا اجازه داد درست پس از مرگش اخلاق-Etica آزاد و منتشر شود، و تازه آنهم به زبان لاتین، که تنها یک نخبه تحصیل‌کرده می‌توانست آن کتاب را بخواند. این احتیاط قابل فهم بود، چراکه در جمهوری هلند(البته این کشور همیشه پادشاهی بوده که در دوره جمهوری‌خواهی به مشروطه سلطنتی تبدیل شد و هنوز باقیست.م) خیلی چیزها مقدور بود، لیکن نه همه چیز. کسی که نسبت به اساس مسیحیت دچار درنگ و تردید شده و مثلا تثلیث را انکار می‌کرد با مشکل روبرو می‌شد.

با این حال کورباخ لازم دانست عقایدش را منتشر کند. و نه به زبان نهان و ناشناس لاتین، یا حتی فرانسه، بلکه به زبان هلندی. از دید فلسفی یک گلزار و یک روشنایی شاهکار نبودند، زیرا کورباخ به عنوان مثال نسبت به اسپینوزا متفکر کمتر نظام‌مند و سیستماتیکی بود. لذا وی در یک روشنایی توضیح داد که خدا احتمالا نمی‌توانسته جهان را از هیچ آفریده باشد، چراکه آفرینش از هیچ قابل تصور‌ نبود: همه چیز می‌بایست از جایی می‌آمد. برای تقویت قدرت استدلال خود، وی به طور مفصل نشان داد که نسخه اصلی کتاب مقدس به هیچ وجه بیان نمی‌دارد که خدا چنین کاری کرده باشد. در آن‌جا پیرامون جدایی بهشت و زمین صحبت می‌کرد، نه در باره خلقت. زیرا مواد پایه‌‌ای آن همواره وجود داشت. اغلب چنین پیش می‌آمد: کورباخ آموزه مسیحی را به کمک کتاب مقدس واژگون می‌کرد، در حالی که همان کتاب مقدس را به عنوان کتاب کاملا عادی پر از خطا فرض می‌کرد. بنابر این او تلاش کرد فرش را از زیر پای خداشناسان و الهیون بکشد، در عین حالی که خود بر آن ایستاده بود.

منع خطبه

علیرغم همه این ضعف‌‌هاو کاستی‌ها کتاب‌های او موجب خشم فراوان در میان معاصرانش شد، و کورباخ پس از بازنگری دریافت که می‌توانست چنین انتظاری را داشته باشد. زیرا وی و برادرش یوهان در سال‌های گذشته بیش از یک بار اخطار بودند.

یوهانِس، کشیش و موعظه‌گر آینده، عقاید مشابه و بدعت گرایانه آدریان را دنبال می‌کرد و به همین دلیل از سال ۱۶۶۶ میلادی توسط شورای کلیسا‌های آمستردام، مکانی که قرار بود هردو برادر پس از تحصیلات‌شان در آن‌جا زندگی کنند تحت نظر قرار گرفت. یوهانِس به خاطر دیدگاه‌های بدعت‌ آمیز و غیر ارتدوکس موقتا از خواندن خطبه منع شد. و در این رهگذر آدریان نیز به رعایت دستور‌العمل انفعال فراخوانده شد، زیرا معلوم گشت که یک فرزند نامشروع دارد. که به خاطر این «فسق و فجور» طلب مغفرت کرد.

با وجود آن اخطار، یوهانِس مرتبا در جلسات به اصطلاح همکاران، بسیار لیبرال و آزادمنش، که فضا را برای هرگونه تفاسیر از مسیحیت، حتی تفاسیری که به انکار تثلیث می‌پرداختند فراهم می‌آوردند شرکت می‌کرد. یوهانِس به دام افتاد و ‌اوایل سال ۱۶۶۸ بالاجبار می‌بایست در سر کلاس حاضر شود، لیکن وی آن را رد کرد.

درست در همان دوره آدریان یک گلزار را ، تا حد زیادی در مجالس شورای کلیسا‌ها منتشر کرد، شهرداران آمستردام جرقه را زدند، آنها به نوبه خود رئیس پلیس را خبر کردند. به نظر می‌رسد آدریان در این مورد نگران شد، زیرا وی آن‌جا را به سمت «شهر آزاد» کولمبورگ، جایی که آن زمان به دور از دسترس مردان آمستردام بود ترک کرد، در آن‌جا به روی یک روشنایی، که در ماه مه علیرغم همه بدبختی‌ گذشته اجازه داد بود تا توسط فان ِاده اوترختی چاپ شود کار کرد. لذا اشتباهی رخ داد. همان طور که در آغاز این داستان گفته شد، فان اِیده به رئیس پلیس اوترخت اطلاع داد. او نزد همکار آمستردامی‌اش آمد، که بازهم برای این پرونده نزد مقامات شعبه کولمبورگ درخواست بازداشت وی را نمود.

آدریان دوباره پا به فرار گذاشت، این بار به سوی لایدن، جایی که با چهره‌ای مبدل به کلاه گیس مشکی فکر می‌کرد چند هفته‌ای در امان باشد. تا این که دوست سابق‌‌اش خیانت کرده و محل اختفای او را به ازای ۱۵۰۰ فلورن به پلیس آمستردام لو داد، لذا آدریان در لایدن مورد تعقیب قرار گرفت و به آمستردام آورده و دادگاهی شد.

وی به خاطر متون قطورش مجبور بود ۱۰ سال به راسپ‌هاوس Rasphuis ، جایی که زندانیان چوب سخت استوایی خُرد می‌کردند برود. بنابر این ده سال به خارج شهر تبعید خواهد شد. لیکن، آن قدر دور که نتواند برگردد. زیرا به نظر می‌رسید که زندان راسپ‌هاوس برای آدریان جایی شدیدا غیر بهداشتی و ناسالم است و او پس از یک سال خواهد مُرد. در ۱۵ اکتبر ۱۶۶۹ وی ۳۶ ساله بود که به خاک سپرده شد.

سپس یوهانِس صدای دیگری را بلند کرد. در ژانویه ۱۶۷۱ در برابر صدها نفر بر اساس اندیشه بدعت‌گرایانه روکین Rokin اعلام داشت که عیسی خدای‌گونه و الهی نبوده، بلکه صد در صد انسان است. بعد ساکت شد و در سپتامبر ۱۶۷۲ یوهانِس هم درگذشت، مدت کوتاهی پیش از ۳۸ امین سالگرد تولدش.

ماخذ: مجله فلسفه– هلند: ویژه دسامبر