نیچه، راهگشای عصر جدید
سه دگردیسی چنانکه دیدیم نظرات نیچه در ورای کلام شاعرانه و انتقادهای سوزنده (و گاهی گستاخانه و دشنامگونه) بسیار ساده و صمیمی است و در نهایت همان چیزهایی است که هر کس میتواند به کمک عقل سالم دریابد. تا آنجا که میتوان پرسید چه تفاوتی میان حرف آخر نیچه با پند و اندرزهای کهن وجود دارد؟
این تفاوت عظیم زمانی قابل فهم میشود که بدانیم نیچه زندگی معنوی و فکری انسان را در خطی مستقیم نمیبیند، بلکه در رشد فکری انسان، سه مرحلۀ کاملاً متفاوت را طلب میکند. سه مرحلهای که برای فرهیختگان کهن ناشناخته بود و میتواند آدمی را از «مخلوق» به «خالق» بدل سازد.
دگردیسی سه گانۀ انسان را چنانکه نیچه برای هر کسی آرزو میکند از زبان مترجم توانای او دکتر محمد باقر هوشیار بشنویم:
در توضیح نخستین دگردیسی باید گفت که نیچه خواستار نفی همۀ آنچه را که انسان به آموزش و پرورش دریافت میکند نیست، بلکه قبول بیانتقاد آنها را برنمیتابد. زیرا:
انسان به مجرد آنکه فروغ خرد در او میدمد، میخواهد بداند که چه بار او کردهاند و در گام بعدی «ارزشهای هزار ساله» را نفی میکند:
از این پس انسان چون بندهای اسارت فکری را گسسته، «آزاد» است. آزاد بودن را هم نیچه مانند هر چیز دیگری دارای دو چهره میداند: آزادی از چیزی و آزادی در چیزی. شیر خود را از هر باری و هر بندی که بر او تحمیل گشته بود، رها ساخت، اما او تنها شکستن و بریدن میتواند. بنابراین در آفریدن آزاد نیست:
او برای آنکه بتواند بیافریند باید آزادی نوع دیگری را کسب کند و آن تسلط بر خود است!
آدمی چون مسئولیت خویش را بدست گیرد، قدم در راه دگردیسی نوینی میگذارد و تولدی دوباره مییابد. اما از آنجا که خراب کردن از ساختن بسیار سادهتر و «آزادی از چیزی» از تسلط بر خویشتن خویش آسانتر است، این دگردیسی بسیار دشوار است. بنابراین تبدیل شتر به شیر بسیار آسانتر از تبدیل شیر به کودک است. زیرا شیر همۀ ارزشها را در هم شکسته و به آتش کشیده است و حال باید به آفرینشی بنیادین دست یازد.
دکتر هوشیار بدرستی هر این سه مرحله را در زندگی نیچه میبیند و براستی نیز در آثار او، هم غرّش شیری درنده را میتوان شنید و هم زمزمۀ شادی و صفای کودکی نوباوه را.
نظام فلسفی فیلسوفان دوران روشنگری (در سدههای ۱۷ و ۱۸م.) میپنداشتند که انسان موجودی عاقل است که بوسیلۀ زهر خرافات بیمار شده و شخصیت فردی و اجتماعی او ناهنجار گشته است. اینک وظیفۀ روشنگران است که به او کمک کنند، با استفاده از خرد و دانش، استقلال شخصیت بیابد و سرنوشت خود را بدست بگیرد. در این میان پرسش اصلی این بود که آیا انسان اصولاً قادر به شناخت پدیدهها هستی هست تا بتواند دربارۀ آنها دانش اندوزی کند؟ نقطۀ اوج اندیشۀ روشنگرانه، پژوهشهای امانوئل کانت بود که با «نقد خرد ناب» میخواست بررسی کند، انسان چه چیزی را در جهان میتواند بشناسد و حد و مرز دانش او کجاست؟
او دریافت که شناخت بر زمینهای پیچیده صورت میگیرد و بستگی زیاد به «فاعل شناسایی» یعنی انسان دارد: اینکه انسان تا بحال چه مفاهیمی در ذهن جمع آورده و از کدام جهان بینی برخوردار است، نقش اساسی در شناخت پدیدهای جدید دارد. ازینرو کانت به این نتیجه رسید که انسان نمیتواند پدیدهای را چنانکه واقعاً هست بشناسد. حداکثر درکی از آن بدست میآورد و باید بکوشد این درک را هرچه بیشتر به واقعیت نزدیک کند.
پس از کانت، شوپنهاور با توجه به اختلافات عظیمی که در شناخت انسانها از جهان وجود دارد، راه مبالغه در پیش گرفت و کتاب فلسفی خود را با این جمله آغاز کرد:
او ادعا میکند، اگر شناخت جهان بر اساس مفاهیمی که در ذهن وجود دارند صورت میگیرد و این مفاهیم هم قبلاً در نتیجۀ برخوردهای پیشین ما با پدیدهها بوجود آمدهاند، پس منشأ شناخت باید در درون انسان باشد و نه در بیرون او!
شوپنهاور میپرسد، تکانه و عامل اولیه برای شناخت در ما کدام است و جواب میدهد: «اراده».
منظور شوپنهاور از «اراده» همان نیروی حیاتی است، که هر موجود زندهای را به تکاپو وامیدارد. بدین معنی انسان تصویر و تصوری از جهان را میشناسد که برای بقای او لازم است. اگر این اراده نیک باشد جهانی نیک را میطلبد و میکوشد که آنرا متحقق سازد و اگر بد باشد، میانگارد که جهان بد بوده و خواهد بود؛ پس او نیز میتواند بدی کند.
ارزش والای فلسفۀ شوپنهاور در این است که نشان میدهد، عقل هرچند در مبارزه با خرافات مذهبی بسیار قویپنجه است،[۹] به کرسی نشستن آن به خودی خود نمیتواند موجب قوام انسانیت باشد. او قرنی پیش از بنای کورههای آدمسوزی هشدار داد که با عقل بدون اخلاق، دنیا به جهنم بدل خواهد شد!
***
حال که دریافتیم شناخت بشری در چه مرزهای محدودی گسترش دارد به پرسشهای کلاسیک فلسفی بازگردیم و در نظر گیریم که شناخت «ماوراءالطبیعه» هرچه میخواهد باشد، اصولاً غیر ممکن است تا چه رسد به شناخت گوهر هستی و بر تارک آن خدا!
نگاه به اندیشۀ فلسفی از یونان باستان تا نیچه نشان داد که هرچند فلاسفه یکی پس از دیگری سخنان نغز بسیار گفته و نظامهای فلسفی عظیم و دقیقی پرداختهاند، اما هر کدام در نهایت به جایی رسیدهاند که دیگر با عقل و منطق نمیتوانستند توضیحی قابل قبول ارائه کنند. از اینرو به واژهای ناشناخته متوسل شدهاند. اگر مذهبیون بسادگی خدا را موجب هستی نامیده و همه چیز را به خواست او نسبت دادهاند، هر فیلسوفی از افلاطون (ایده) تا کانت (ترانساندانس) نامی دیگر بر مجهول خود نهاده است.
بدین سبب در سخنان نیچه حرفی که مبنی بر تلاش برای پرداختن نظامی فلسفی باشد در میان نیست. به یک کلام، نیچه نه تنها سیستم فلسفی نپرداخت که چنین کوششی را عبث میدانست و آنچه را «فیلسوفان» در این جهت کردهاند «کاری کودکانه و ناشیانه».[۱۰]
فراتر از آن، او نه تنها جستجوی پاسخ بر «پرسشهای فلسفی» را رد میکرد که خواستار آن بود که اصلاً از طرح این پرسشها اجتناب شود! زیرا پرداختن به آنها تنها فایدهای که دارد دامنزدن به سرخوردگی، سرگشتگی و افسردگی است. شوپنهاور پیش از او دقت کرده بود که این شعور ماست که مغز را وامیدارد از علت و عامل پدیدههای هستی بپرسد:
نیچه البته بخوبی میدانست که چرایی که به علم میرسد با چرایی که اندیشۀ فلسفی را برمیانگیزد از زمین تا آسمان فرق دارند: انسان بدون علم میتواند زندگی کند ولی بدون اینکه بداند چرا زندگی میکند نه!
نیچه، نه مانند شکاکان به وجود حقیقت و یا امکان شناخت آن شک دارد و نه مانند پوزیتیویستها هستی را محدود به آنچه به تجربه قابل تشخیص است میداند. او به وجود دنیاهایی ورای دنیای ما نیز قائل است، ولی بشر را ناتوان از شناخت آنها مییابد.
او باور دارد که همین دنیای قابل شناخت چنان گسترده و جالب است که نه تنها نیازی به سرانگشت وهم مکیدن نیست که هر لحظهای که به دنیای ورای آن بپردازیم، لحظهای از دست رفته است که میتوان و باید در راه شناخت آنچه شناختنی است بکار برود.
نیچه از ما میخواهد که درک کنیم، کوشش برای شناخت «خدا»، «روح» و «چرایی وجود»، «گوهر هستی» و همۀ دیگر پرسشهای «فلسفی»، نه تنها بی جواب ماندهاند، بلکه تا ابد هم بی جواب خواهند ماند. از اینرو پرداختن سیستمی فلسفی نه تنها بیهوده است بلکه دیگر چنان احمقانه است که نیچه به فلاسفهای که با سماجت به چنین کاری میپردازند، پرخاش میکند:
آیا نتیجۀ همۀ تلاشهای اندیشۀ فلسفی از یونان باستان تا نیچه همین بوده است که بدانیم که نمیتوانیم بدانیم؟ آری، چنین است و رسیدن به این جواب تازه پس از پیمودن راهی طولانی و تکامل فکری سترگی ممکن شده است. بنابراین نه جای سرخوردگی است و نه جای خشم!
نیچه از این دیدگاه، فیلسوفی را که هنوز در فکر پرسشهای هزاران سالۀ فلسفی است، به الاغی تشبیه میکند که باری گران بر پشت دارد که نه میتواند آنرا بکِشد و نه بیاندازد! صحنهای اسفناک! [۱۴]
او بدرستی میگوید که انسان با رهایی از این بار، تازه میتواند بداند، نیروی اندیشه را در کدام زمینه میتوان بطور زاینده بکار گرفت. میپرسد، چرا انرژی فکری را بجای نوسان در عوالم وهم و خیال، در راه حل مسایل زندگی و جامعه، تربیت و رشد انسانی و هزاران مشکل و مسأله دیگر بکار نگیریم؟ چرا نکوشیم با حل این مسایل و تحقق آرمانهایی هرچه انسانیتر، این جهان را آینۀ بهشتی کنیم که ادیان و افسانههای کهن وعده دادهاند؟
«حرف آخر» نیچه دشمنان نیچه باعث شدند، سادهاندیشان او را غیراخلاقی ، ضد دمکراسی، ضد سوسیال، ضد زن، ضد روشنفکر، ضد مسیح و ضد خدا بیابند. اما بررسی حاضر در پی نشان دادن آنستکه نه تنها چنین نیست، بلکه او مفاهیم بالا را تنها از آنرو نقد میکرد که میخواست آنها را معنایی نوین و جایگاهی شایسته بخشد. پیش از این، این پرسش به میان آمد، که دستاورد فلسفه از یونان باستان تا بحال کدام بوده و فلاسفه در جوابگویی به پرسشهای ذهنسوز فلسفی به کدام موفقیت دست یافتهاند؟
انسان با خشنودی «چرا» میگوید زیرا چرا گفتن او را از حیوان برتر مینهد و نشانگر شعور اوست. اما از طرف دیگر انتظار دارد که حتماً پاسخی بیابد و چون از یافتن پاسخ ناامید شود به التهاب و یا سرخوردگی دچار میگردد. تا آنجا که گرفتن پاسخی بر «چرا» را، حتی اگر چندان عقلانی نباشد، بر نیافتن آن ترجیح میدهد.
از همینجا یکبار دیگر به «خدا» میرسیم. برای نیچه روشن است که مفهوم ساده، مادی و گاهی حتی بچهگانه از «خدا» اختراع بشر دوران باستان بوده است. جالب است که او این را خرده نمیگیرد. برعکس یافتن «خدا» را یک برتری بزرگ آدمی میداند: انسان با یافتن «خدا» توانست هوشمندانه از افتادن در چاه سرخوردگی و حرمان بپرهیزد و با انرژی و سرخوشی به زندگی بپردازد. حالا اینکه گاهی سر و کلّۀ عقل پیدا میشد که چنین خدایی با چنین مشخصاتی را نمیتوان بعنوان جواب آن «چرا» پذیرفت. اما این دغدغه با توجه به نتایج مثبتی که «خداپرستی» داشت چندان مهم نبود!
اما اکنون با گسترش دامنۀ دانش و رشد عقل، دیگر انسان (در درجۀ نخست انسان اروپایی) به این «خدا» اعتقادی ندارد و پس از کوپرنیک و نیوتن و داروین و ... دیگر برایش اعتقاد به خدایی که در شش روز، هستی را میآفریند، اما چنان ناتوان است که نمیتواند از خوردن میوۀ ممنوعه جلوگیری کند، نه تنها کودکانه مینماید، که اعتقاد به آن را توهینی به عقل خود تلقی میکند.
بنابراین نیچه واقعیتی را بیان میکند که اروپایی قرن نوزدهم، اگر هم هر هفته به کلیسا میرفت، ولی در ضمیر خود آن را احساس کرده بود. با اینهمه نیچه نه تنها از «مرگ خدا» خشنود نیست که همچون کسی که به خاطرات دوران خوش کودکی فکر میکند از سپری شدن آن غمگین است.
اما او در این مرحله در جا نمیزند و میپرسد، تا کِی باید در حسرت بدست آوردن چیزی که دیگر بدست آوردنی نیست بسر بریم؟ بهتر نیست به کمک عقل و دانش «نویافته»، ببینیم چه چیز را میتوانیم بشناسیم و از چه چیز میتوانیم در بازیافت آرامش درونی و سرخوشی در زندگی استفاده کنیم؟
این بزرگترین هدف نیچه است و اگر اعتقاد به «خدای توراتی» هم بدان کمک کند باکی نیست! آنکه میخواهد میتواند در ضمیر خویش به تصوری از خدا ایمان داشته باشد. مهم آنستکه بداند هرچه دربارۀ او بگوید جز وهم و خیال نیست.
نیچه چنین کسان را سرزنش نمیکند. تنها از آنان میپرسد، از کجا میدانیم که خدا یکی است؟ اگر قرار است به خدا فکر کنیم شاید بهتر باشد که به چند خدا فکر کنیم تا دستکم فکرمان بکار بیفتد:
حرف آخر نیچه دراینباره اینستکه هر کس در ضمیر خود به هرچه میخواهد میتواند معتقد باشد، اما اگر میخواهد اعتقادش دستخوش حملۀ دانش و خرد نشود، باید آنرا به عمق وجود خود ببرد! از زمان زندگی او تا بحال این بحث میان نیچهشناسان پایان نیافته که آیا خود او به خدایی ایمان داشت؟ هرچه هست برخی جملات او چنین چیزی را تأیید میکنند:
انتقاد بر نیچه نیچه «فرهنگ انتقاد» را به اوج رساند درحالیکه خود به افلاطون و سقراط خرده میگرفت که جدل (دیالکتیک!) را وارد فلسفه کردند![۱۸] گزندهترین انتقادات او متوجه کلیسا و دستگاه تحمیقی بود که به نام مسیحیت در اروپا برقرار گشته بود و جالب آنکه هیچ نهادی به اندازۀ کلیسا از نظرات نیچه دربارۀ دین و اخلاق سود نبرده است! کلیسا توانست در قرن بیستم با استفاده از انتقادات نیچه (دستکم در ادعا!) خود را دوباره به مسیحیت نخستین نزدیک کند و بکوشد آن شود که روزی بود: معنابخش زندگی و تکیهگاه معنوی مسیحیان.
آثار او از همان نخستین کتابش با موجهایی از مخالفت و موافقت روبرو شد. جالب است که در دوران زندگی فعالش، هواداران و دوستان او را (بخصوص پس از قطع رابطه با واگنر) بیشتر روشنفکران مترقی، سوسیالیست، فمینیست و یهودی تشکیل میدادند.[۱۹] تازه بعدها پس از آنکه خواهرش خود را سخنگوی او جا زد و شروع به تحریف آثارش کرد، نژادپرستان بو بردند که میتوانند نفوذ و محبوبیت نیچه را سرمایۀ تبلیغاتی بکنند که بدون نیچه تنها نمایش سفاهت و بلاهت آنان بود.
با اینهمه باید پرسید مگر بیشتر آثار نیچه (بویژه مهمترین اثرش «چنین گفت زرتشت») در زمان زندگی او منتشر نشد؟ چگونه ممکن بود که با تحریف آثار دیگرش افکار او را وارونه جلوه دهند؟ بعبارت دیگر باید آثار تحریف شده و تحریف نشدهاش در تضادی آشکار باشند.
به منظور درک این چیستان باید کمی عمیقتر بنگریم: واقعیت اینستکه نیچه متأسفانه مانند اغلب فیلسوفان عصر جدید اروپا بسیار مغرور بود. تا حدی که هیچ مشکل فکری را نمیشناخت که نتواند حل کند. بدین سبب به مسایلی پرداخت که بقول خودش «دندانهای زمانه از پس جویدنشان برنمیآمد.»[۲۰]
از جملۀ این مسایل بررسی سیستمهای اجتماعی و حکومتی بود. در نیمۀ قرن ۱۹م. دربارۀ این مسایل تنها تخیلات و آرزوهایی وجود داشت که امروزه (پس از ظهور و سقوط فاشیسم، کمونیسم و وقوع انقلابات و تحولات پرشمار) میدانیم که بکلی بچهگانه بودند.
نیچه فیلسوف فردگرا بود و دربارۀ بسیاری مسایل مربوط به فرد انسان به کشفیات دورانسازی دست یافت. اما به همین نسبت نظرات اجتماعی و سیاسی او ناپخته و بیربط بودند. پایۀ کج اندیشی او این بود که در همان نخستین کتاب خویش کوشید مشکلی را حل کند که از پس آن برنیامد: هدف او بسیار والا بود. نیچه میخواست علل ظهور و سقوط تمدنها را بیابد. میپرسید چه عواملی باید جمع باشند، تا در لحظهای تاریخی در نقطهای از جهان تمدنی تولد یابد و رو به تکامل گذارد؟
او که از بزرگترین یونانشناسان تاریخ بود، آرزو داشت حل این مشکل را در بررسی تمدن و فرهنگ یونانی بیابد.
پیش از این اشارهای شد که نیچه برخلاف همۀ یونان دوستان پیش از خود نشان داد که زندگی یونانیان زندگی تراژیکی بوده است که در میان دو نیروی آپولونی (فلسفه، دمکراسی، حماسه سرایی، هنر ...) و دیونیزی (جنگ های پایانناپذیر، بلایای طبیعی، ..) جریان داشته است، که در نهایت دومی اولی را از پای درآورد.
به هررو، او زندگی در یونان باستان را تراژیک میدید و همین را محرک انسان و در نتیجه محرک جهان میدانست. کتاب «زایش تراژدی» نیچه با این جمله تمام میشود:
ویژگی دیگر جامعۀ یونانی آنکه بر نظام بردهداری تکیه داشت و نه تنها عیش و نوش «شهروندان»، بلکه خلاقیت فکری، هنری و علمی نیز مدیون بازوهای زحمتکش بردگان بود. شیفتگی نیچه به فرهنگ یونانی چنان بود که باعث شد بردهداری را نه ضرورتی نامطلوب، بلکه ویژگی مثبتی ارزیابی کند که تمدن یونانی و سپس رومی را بوجود آورد:
زندگی انسان، در هر مقام و موقعیتی، پر است از ناملایمتیهایی که بدون احساس زیبایی تحمل آنها غیرممکن است. نیچه با توجه به این واقعیت میپرسد، اگر احساس زیبایی برای انسان به این اندازه مهم است باید از آن به هر وسیله نگهداری کرد و برای پرورش آن از هیچ قربانی ابا نداشت.
در یونان و روم انبوه بردگان چیزی جز زحمت و مشقت نمیشناختند و زندگی آنان زیربنایی بود که بر آن شمار اندکی از «آزادمردان» میتوانستند به آفرینش علم ، فرهنگ و زیبایی بپردازند. نیچه همینجا راه گم میکند و میپرسد، آیا تمدن و فرهنگ یونانی وجود بردگان را توجیه نمیکند؟ آیا نباید بیعدالتی و ظلم را به قیمت آنکه دنیا به کمک زیبایی قابل زندگی شود پذیرفت؟[۲۳]
از این دیدگاه، دمکراسی و عدالتطلبی در جهت بهبود زندگی « بردگان»، به معنی زوال آفرینش فرهنگی است!
نیچه به عنوان هنرشناس چنان شیفتۀ تمدن و فرهنگ یونان و روم بود که از نظام بردگی که این دو را ممکن ساخت دفاع میکرد! او که شاهد انقلاب صنعتی در اروپا بود، در شمار فزایندۀ کارگران صنعتی، طبقۀ زحمتکش جدیدی را میدید که بر دوش آن ممکن بود، تمدن جدیدی بنا شود. بدین سبب مخالف هرگونه بهبود وضع «بردگان نوین» بود![۲۵] از این دیدگاه افکار سوسیالیستی را نسخۀ جدید مسیحیت میدانست. بدین معنی که اگر مسیحیت امپراتوری روم را از درون متلاشی کرد، سوسیالیستها خواستار به قدرت رسیدن کارگران هستند، که فرجامش زوال تمدن و فرهنگ خواهد بود!
البته باید انصاف داد که نیچه در نگاه بدبینانه به آینده تنها نبود. گسترش شدید و سریع افکار سوسیالیستی در قرن نوزدهم، همۀ انساندوستان آن زمان را نگران ساخته بود. تا آنجا که حتی هاینه Heinrich Heine (۱۸۵۶-۱۷۹۷م.) شاعر یهودیتبار آلمانی، که دوست مارکس و هوادار زحمتکشان بود در وحشت از برآمدن انقلاب کارگری نوشت:
بنابراین نیچه دراینباره موضعی کاملاً متناقض داشت. از یک سو از اختلاف طبقاتی دفاع میکرد، زیرا معتقد بود که فرهنگ تنها در جامعهای میتواند رشد کند که در آن طبقهای بوسیلۀ استثمار طبقۀ دیگر در رفاه بسر بَرَد. از سوی دیگر از دیدۀ انساندوستی بر سرمایهداری لجامگسیخته میتاخت و بر نابرابری اجتماعی دست رد میزد، تا آنجا که با تیزبینی بسیار پیش از ظهور قدرتهای امپریالیستی آنها را بعنوان «سرمایه داری متجاوز» افشا کرد:
نیچه نمیتوانست بداند که رشد تکنولوژی و افزایش بازدۀ تولید صنعتی چنان سریع و عظیم خواهد بود که نه تنها به استثمار بردهوارانۀ زحمتکشان نیازی نخواهد بود که برعکس، بهبود وضع زندگی و رشد سطح آموزش افقهایی از پیشرفت و سعادت را بر روی بشر خواهد گشود که در مقابل آن، تمدنهای یونانی و رومی رنگ میبازند.
بنابراین با توجه به موضع متناقض نیچه، شاید بهتر باشد، نظرات او را دربارۀ سیاست و حکومت بکلی نادیده بگیریم. خاصه آنکه چنین نظراتی به بدفهمی نسبت به او دامن زدند و مثلاً هواداران جنبش سوسیالیستی به همین سبب در شمار بزرگترین دشمنان نیچه درآمدند. تا آنجا که لوکاچ Georg Lukács (۱۹۷۱ـ۱۸۸۵م.)، نظریهپرداز بزرگ، (در کتاب «نابودی خِرَد»[۲۸]) برای نیچه نقشی تعیینکننده در پیدایش فاشیسم قائل شد و سرکردگی جبهۀ چپ را در حمله به او بر عهده گرفت.
صرفنظر از برخی نظرات نیچه دربارۀ سیاست، امروزه نادرستی حملات دشمنان نیچه به او از هر بابت روشن شده است. از جمله درستی انتقاد نیچه به مارکسیسم با فروپاشی «نظام سوسیالیستی» به اثبات رسید. انتقاد او نشان میدهد که او با چه دقت و آگاهی جریانات فکری دوران خود را دنبال میکرد و پیامبرگونه فجایعی را که مارکسیسم در تاریخ جهان دامن خواهد زد پیش بینی نمود:
او «سوسیالیسم» را «در مجموع چیز ترشیدۀ نومیدیبخشی»[۳۰] میدانست و نظرش با ازهمپاشیدن کشورهای «سوسیالیستی» درستی خود را نشان داد. نیچه میگفت، مارکسیسم چهار عنصری را که با هم هیچ تناسب و پیوستگی ندارند بهم پیوند زده، تا ترکیبی عامه پسند سرهم کند:
الف: با اعلام «مادّه» بعنوان تنها عنصری که تمامی هستی از آن ساخته شده، (با آنکه شعور را درحد ترشح یکی از اندامها مانند ادرار از کلیه و یا صفرا از کبد، بی ارزش میکند)، انسان را از تفکر آزاردهندۀ فلسفی رها میسازد و از اینراه به او آرامش میبخشد؛ آرامشی که برای اروپایی عادی پس از بیست قرن مسیحیتی که مؤمن را بر لب پرتگاه جهنم نگهداشته بود بسیار مغتنم بود.
ب: مارکسیسم با توجه به شتابی که پیشرفت علوم طبیعی یافته بود، به این توهم دامن زد که همه چیز را میتوان شناخت و بزودی نه تنها طرز کار دنیا را، که مانند ماشینی پیچیده در برابر ما قرار دارد، خواهیم شناخت که خودمان هم نمونۀ آنرا خواهیم ساخت!
ج: مارکسیسم از پروتستانیسم، تقدس کار را به قرض گرفته بود. با این حُسن که کار در زندگی روزمره وقتی برای تفکر به جا نمیگذارد. وانگهی با مقدس شمردن آنچه که زحمتکشان به هر حال مجبور به آن بودند به آنان سرافرازی و سرخوشی میبخشید.
د: اگر هر سه جنبۀ بالا برای جامعهای مانند جامعۀ ما بکلی بیگانه بود، جنبۀ چهارم مارکسیسم کافی بود تا دو سه نسل از جوانان ایرانی را در مدار جاذبۀ خود نگهدارد! این جنبه امید به بهبود جهان و اعتقاد به درخشش آیندهای خوشبخت بود. این باور ماورای طبیعی، اصلاً با ماتریالیسم جور درنمیآمد، ولی چون جوابگوی احساس تودهها بود، جاذب آنها شد! چنانکه جوانان ما با تربیت شیعی ( و اعتقاد به ظهور مهدی) بدون کوچکترین گسست فکری در آن ذوب شدند.
«خواندن و فهمیدن درست نیچه، یک هنر است.» کارل یاسپرس
مارتین هایدگر (۱۹۷۶ـ ۱۸۸۹م.) منبع بررسی دربارۀ نیچه را کتاب مجعول «ارادۀ معطوف به قدرت» قرار داد! از اینرو جای شگفتی نیست که او (که کارت عضویت حزب نازی را در جیب داشت) نیچه را (در دو جلد کتاب) در چهارچوب تبلیغات فاشیستی معرفی کند.[۳۱]
با اینهمه بسیار کسان از روشنفکران اروپایی گوهر اندیشههای نیچه را دریافتند. از جمله یاسپرس Karl Jaspers (۱۹۶۹ـ۱۸۸۳م.) (در کتاب «نیچه، کوششی برای فهم فلسفۀ او»[۳۲]) و توماس مانTh. Mann (در «فلسفۀ نیچه در روشنایی تجربۀ ما»[۳۳]) هم پیش از به قدرت رسیدن فاشیسم و هم پس از سقوط آن به فهم درست نیچه کوشیدند.
هیچ اندیشمندی را در اروپای قرن بیستم نمیتوان یافت که نیچه را نادیده گرفته باشد. تا آنجا که طرز برخورد به او را میتوان معیار مهمی گرفت برای آنکه ببینیم کدامین از آنان در انساندوستی و اندیشمندی پیگیر بودهاند! اینکه مثلاً برتراند راسل B. Russel (۱۹۷۰ـ۱۸۷۲م.) نظرات نیچه و ماکیاولی را نزدیک بهم یافت، نشانۀ آنست که او نه نیچه را میشناخت و نه ماکیاولی را!
از سوی دیگر میتوان آلبر کاموAlbert Camus (۱۹۶۰-۱۹۱۳م.) را نمونه گرفت. این فیلسوف انساندوست ضدفاشیست که «وجدان فرانسه» نامیده میشد، یکی از مدافعان پیگیر نیچه بود! او در مقالۀ « نیچه و نیهیلیسم»(۱۹۵۱م.) نوشت:
بر نیچه میتوان خردهای چند گرفت. از جمله آنکه او برخلاف ادعایش که میخواست فیلسوفی جهانی («برای همه کس و هیچ کس») باشد، چنان در فرهنگ و زبان و ایهام آلمانی گرفتار بود که کسی که آلمانی زبان مادریش نباشد، بهسختی میتواند سخن او را دریابد.
انتقاد دیگر آنکه فشردهگویی او (که خیلی هم به آن مینازید) نسبتی با عمق مسایل مورد بحث ندارد و یکی از عواملی است که به بدفهمی او دامن زده است:
اما آنچه نزدیک شدن به نیچه را بسیار دشوار میسازد، غرور بیاندازۀ اوست که گاهی نشانهای از تکبّر دارد! بویژه برای ما که فرزانگانمان نماد افتادگی و مهر بودهاند، چنین پدیدهای بیگانه است.
پیش از این هم به برخی عواملی که باعث بدفهمی نیچه شدهاند اشاره شد. به هر صورت همۀ این عوامل باعث شدند که او برای ما ایرانیان با وجود جاذبهاش (دستکم تنها بخاطر آنکه نام «زرتشت» را بر کتابش گذاشته!) و تلاشهایی که در راه ترجمان اثر و اندیشۀ وی داشتهایم، برایمان همچنان ناشناخته مانده باشد.
نمونۀ اسفناک چنین تلاشی پژوهشگر فرهیخته دکتر محمد باقر هوشیار است. او نخستین کسی بود که کوشید نیچه را بیواسطه به فارسی زبانان بشناسد. از دیدگاه امروز (پس از آنکه اینک میدانیم حتی هگل و لوکاچ هم به این دام افتادند!) بر هوشیار خرده نمیتوان گرفت که سعی کرد، نیچه را با ترجمۀ صفحاتی از کتاب مجعول «ارادۀ معطوف به قدرت» بشناساند. گویا بخشهایی از «چنین گفت زرتشت» را نیز ترجمه کرده بود که او را مرگی زودرس مجال نداد.
با اینهمه نثر درخشان دکتر هوشیار در همین چند صفحه شوق آشنایی هرچه بیشتر با نیچه را در شمار بزرگی از ایرانیان (از جمله نگارندۀ این سطور) دامن زد. از ویژگیهای دکتر هوشیار، که در آن دوران برای ما تناقضی مینمود، آن بود که او در عین شیفتگی برای نیچه، پیرو آیین بهائی بود. چنانکه در کتاب حاضر نشان خواهم داد، «تناقض» مزبور ناشی از آن بود که ما نه نیچه را میشناختیم و نه بهائیت را!
گفتار دربارۀ نیچه را با اشارهای به نظر او به پارسیان و بویژه زرتشت به پایان بریم: باید پرسید، چرا نیچه، از میان همۀ «ابرانسان»هایی که میشناخت، نه تنها نام زرتشت را بر مهمترین کتابش گذاشت که پیامش را از زبان او بیان میکند: «من به بشریت ژرف ترین کتابی را که دارد دادهام! زرتشت خویش را.»[۳۶]
پس از آشنایی با سبک نگارش نیچه دیگر دریافتهایم: او هر کس را که بیشتر ستایش میکند، شدیدتر مورد انتقاد قرار میدهد! در مورد سقراط و افلاطون دیدیم که از هیچگونه انتقادی به آنان خودداری نکرده است. تا بدانجا که تأثیرشان بر مسیحیت را عامل سقوط این آیین به «آیین درماندگان» و فرورفتن اروپا در تاریکی قرون وسطا شمرده است! آنهم به چه دلیل؟ به دلیل اینکه سقراط و افلاطون به این «توهم» دامن زدند که هستی آپولونی است و قابل شناخت![۳۷]
یا مثلاً وقتی که شدیداً به «جدلطلبی» سقراط انتقاد میکند نه آنکه دیالکتیک را رد کند، بلکه میخواهد بگوید که اندیشه در ستیزه و جدال نیست که رشد میکند. شکی نیست که سقراط و افلاطون از نظر نیچه بنیانگذاران و پیشگامان سترگ تفکر فلسفیاند. تا بدانجا که بسیاری اندیشۀ نیچه را چنان نزدیک به آنان یافتهاند، که «تلاش برای یافتن توانایی» یا «ارادۀ معطوف به قدرت» را همان «ایده»(مُثُل) افلاطون دانستهاند.[۳۸]
فراتر از سقراط و افلاطون، زرتشت بیشترین توجه نیچه را به خود جلب کرده است. به همین سبب هم برخوردش به زرتشت نیز ظاهرآً انتقادآمیز و حتی کوبنده است، ولی در آن محبت و احترام به این مرد ایرانی موج میزند.
نیچه زرتشت را «کاشف» اخلاق میداند. روشنتر بگوییم، پیام او را مرز تاریخی میان حیوان و انسان یافته است: زرتشت بود که با «پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک» مرزی کشید میان انسان و حیوان و برای انسان بودن ویژگیهایی را بیان نمود که پیش از او ناشناخته بودند و پس از او تا به امروز شاخص انسانیت هستند.
حرف جدید نیچه اینستکه، اخلاق دادهای ابدی نیست و باید در دنیای مدرن از نو تعریف شود. اخلاق مدرن باید مخلوق انسانی باشد که به دوران بلوغ وارد شده و میرود تا مسئولیت پندار و گفتار و کردار خویش را به عهده گیرد.
نکته اینجاست، اینک که انسان مدرن به اخلاقی دیگر نیاز دارد، نیچه موازین آن را از زبان زرتشت بیان میکند. بدین امید که کلامش همان نفوذ و تأثیر و دامنه را بیابد که کلام پیامبر ایرانی در طول هزاران سال یافت:
همین مطلب را نیچه میتواند چنان مطرح کند که لحن انتقادی کوبنده داشته باشد!:
چند سطر دیگر دوباره زبان به ستایش میگشاید: «براستی که زرتشت بیش از هر اندیشهگر دیگری راستیجو و راستگو بوده است. تعالیم او تنها راستگویی را برترین فضیلت دانسته نه پرهیزکاری، نه تحمل، نه ضعف را.» ۴
نیچه دربارۀ ایرانیان نیز سخن گفته و اگر فقط نقل قول زیرین را معیار راستی و انصاف او بگیریم، با آن تاجی بر سر میگذارد که درخشش آن چشم را خیره میکند: نیچۀ یونانشناس که شیفتۀ فرهنگ یونانی است، هنگامیکه کشف میکند، فرهنگ و تمدن یونانی نه خودجوش بلکه با بهرهگیری از تمدنهای بزرگ همسایه (ایران و مصر و یهودیه) بنیان یافت، آن را به روشنی بیان میکند:
نیچه، با همین جمله، خط بطلان میکشد بر همۀ «یونانشناسی»های یک سویه که اندیشۀ فلسفی را اختراعی یونانی میدانند و همۀ دیگر اقوام را «بربر» میشمرند!
زنده ساختن نام زرتشت برای ما ایرانیان انگیزهای است که با علاقۀ بیشتر به شناخت نیچه بکوشیم. باشد که این علاقه بدانجا انجامد که چنان شویم که نیچه پارسیان را میشناخت:
بخشهای پیشین:
نیچه، راهگشای عصر جدید(۱) نیچه، راهگشای عصر جدید(۲) نیچه، راهگشای عصر جدید(۳) نیچه، راهگشای عصر جدید(۴) نیچه، راهگشای عصر جدید(۵)
——————————
[۱] همانجا، ص ۳۲ [۲] غروب بت ها، فریدریش نیچه، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگه، ص ۶۴. [۳] منظور آنکه» «آزادی را بدست آورد» [۴] همانجا، ص۱۳۸ [۵] ارادۀ معطوف به قدرت، فریدریش نیچه، ترجمۀ محمد باقر هوشیار، نشر فرزان؛ ص ۳۱ [۶] ر. ک: غروب بت ها، فریدریش نیچه، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگه، ص ۱۳۹ [۷] ر.ک: چنین گفت زرتشت، فریدریش نیچه، ترجمه داریوش آشوری، انتشارات آگاه،۱۳۷۲، ص۳۲ [۸] جهان همچون اراده و تصور، آرتور شوپنهاور، رضا ولی یاری، نشر مرکز [۹] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.۸۴ [۱۰] فراسوی نیک و بد، نیچه، ترجمۀ دکتر سعید فیروزآبادی، انتشارات جامی،۱۳۷۸، ص۷. [۱۱] Friedrich Nietzsche(۱۸۴۴-۱۹۰۰), Kirstin Zayer, (M.A.) http://www.philosophieren.de/menu۱/philosophen/nietzsche.html [۱۲] Nietzsche, Biografie seines Denkens, Ibid, p.241 نقل قول از:»حکمت شاد» [۱۳] غروب بت ها، فریدریش نیچه، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگه، ص ۲۶ [۱۴] همانجا، ص۲۱ [۱۵] Europa im Denken Nietzsches, Ralf Witzler, Verlag Königshausen & Neumann, p.72 [۱۶] Ibid. p.71 [۱۷] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.277 [۱۸]غروب بت ها، فریدریش نیچه، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگه، ص ۳۶ و ۱۶۲ [۱۹] Die antisemitische Nietzsche-Rezeption, Thomas Mittmann, Zeitschrift: Information Philosophie [۲۰] غروب بتها، یادشده، ص ۱۵۸ [۲۱] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.76 [۲۲] Ibid. 64 [۲۳] Ibid. 63 [۲۴] Ibid. 67 [۲۵] «اگر برده میخواهید این دیگر دیوانگی ست که او را برای سروری پرورش دهید.» غروب بت ها، فریدریش نیچه، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگه، ص۱۴۴ [۲۶] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.79 [۲۷] Ibid. p.179 [۲۸] Die Zerstörung der Vernunft (۱۹۵۴) [۲۹] ارادۀ معطوف به قدرت، فریدریش نیچه، ترجمۀ محمد باقر هوشیار، نشر فرزان؛ ص ۱۱۲ [۳۰] همانجا، ص ۱۱۲ [۳۱] Nietzsche I u.II,1940 [۳۲] Nietzsche, Einführung in das Verständnis seines Philosophierens,1936 [۳۳] Nietzsche´s Philosophie im Lichte unserer Erfahrung, 1947 [۳۴] Nietzsche nach ۱۹۴۵, Thomas Körber, Verlag Königshausen & Neumann, p.55 [۳۵] Ibid. p.14 [۳۶] غروب بت ها، فریدریش نیچه، ترجمۀ داریوش آشوری، نشر آگه، ص ۱۵۹. [۳۷] Nietzsche, Biografie .., Ibid, p.44 [۳۸] Ideologie und Wille zur Macht, Nietzscheforschung, Bd.I, Akademie Verlag, R. Maurer, p.71 [۳۹] ارادۀ معطوف به قدرت، فریدریش نیچه، ترجمۀ محمد باقر هوشیار، نشر فرزان؛ ص۲۸ ۳ و ۴ همانجا [۴۱] Europa im Denken Nietzsches, Ralf Witzler, Verlag Königshausen & Neumann, p.37