انقلاب علمی (۱۵۴۳ -۱۶۸۱)، حیثیت سومین انقلاب تاریخ انسانی را به دوش میکشد. با آنکه پشتوانه تاریخی این انقلاب، حوزه علم را دگرگون کرد، اما بشریت در همسویی با انقلاب علمی، سنتزدایی را منبعث ساخت نظم نوین دانست. لوتریسم داعیه ضدپاپی بود و سنت حکمرانی پاپ، منحیث عطیه کنستانتین را نقطهی پایان گذاشت و لیبرالیسم نخستین جوانههای فرهنگی خود را طی کرد. بشریت، پس از رنسانس، اتکایش بر اومانیسم نهاده شد؛ تفکری که انسان را مرجع معنا در هستی تعبیر میکرد. پتک اومانیسم، سنت را ویران کرد، و مامن تحکم نظامهای سیاسی نوینی گردید. اومانیسم، وعده طراحی و تهداب بهشتی زمینی را یدک کشید، هر یک از کیشهایش چونان لیبرالیسم، سوسیالیسم و فاشیسم، محصولاتیاند که ریشه در طرح پایهگذاری بهشت، سر برآوردند. باور لیبرال، آزادی را مرجعِ شادمانی تلقی میکند. در سوی دیگر، سوسیالیسم، کول برابری را بر دوش میکشد و فاشیسم منحیث ایدیولوژی متکی بر آموزههای زیستشناسی داروین، قدرت نژاد برتر را منبعث قدام شادمانی میداند.
بهشت اومانیسم یا جهنم سدهی بیستم؟
پس از انقلاب صنعتی، زمین، منحیث مهمترین دارایی عصر باستان، ارزش پیشین خود را از دست داد. جایگزین آن اما ماشینآلات صنعتی بود. تودههای مردم، بیش از پیش، ارزشمندی را از دست دادند و ماشینآلات صنعتی، جایگزین پیراهنآبیان شد. سیستم لیبرالیستی در همسویی با کیشهای سلطنتی، فشار روی طبقه کارگر را مزید توانایی مینمود. این مهم، موجب شورشهای تودهای و بروز تفکرات انقلابی گردید. مهمترینشان و شاید تنها بستهای که توان تقابل با مناسبات حاکم را داشت، سوسیالیسم شناخته میشد. تفکرات سوسیالیستی، ریشهاش به ارستوکراسی سوسیالیستی افلاتون (۴۲۷ – ۳۴۷) برمیگردد. نوع دیگر آن، سوسیالیسم تخیلی است که به تبع فرانسویان میچربید. اما مارکسیسم، بستهای کامل بود که ابعاد سیاسی، اقتصادی و فرهنگی جوامع غرب را به صورت ژرف مطالعه کرد و در همسویی با تکنولوژی و با نقد سیستم اقتصادی آن دوران سر برآورد. انقلاب سوسیالیستی، خلاف آنچه کارل مارکس (۱۸۱۸ – ۱۸۸۳)، فیلسوف انگلیسی، پیشبینی کرد، از دولتهای غربی و سرمایهداری برنخاست، بلکه سر از روسیه تزاری درآورد. مارکسیسم-لینینیسم (۱۹۹۱-۱۹۱۷) جوانه زد و قدرت آن با استالینیسم به اوج رسید و نهضتهای ضد استبدادی، سراسر اروپای شرقی را فرا گرفت. در بحبوحهی نبرد لیبرال و سوسیالیسم، حزب نازیسم، پس از فروپاشی جمهوری وایمار، تاسیس شد و مبتنی بر اصول زیستشناسی داروین و باورهای راستگرایانی چون فریدریش هگل و فریدریش ویلهلم نیچه، جنگ جهانی دوم نقطهی عزیمت یافت. اومانیسم، فرزندان خود را پروراند. هرچند تمامشان داعیه ساخت بهشت روی زمین را یدک میکشیدند، اما در عمل هر سه برای تحکم پایههای سیستمشان به نبرد پرداختند و بشریت دو نبرد ویرانگر را سپری کرد. استالینیسم، به عنوان دولتی نه چندان قابل توجه، در میدان جنگ جهانی دوم، نفوذ کرد و چیزی به شکست آن نمانده، فاتح برلین و منحیث یکی از دو قدرت برتر زمین، سر برآورد. آلمان به آلمان شرقی سوسیالیستی و آلمان غربی دموکراتیک تفکیک شد و فاشیسم آلمانی نفسهای آخرش را کشید. دول غربی اما اسطوره احیای روم باستان موسیلینی را با خاک یکسان کردند. پس از ۱۹۴۵، سلاح اتمی، دفتر داستان نبردهای سرسامآور و دهشتناک را بست و بشریت در آزمون صلح دایمی و نوین، منحیث قانون ابدی، پای گذاشت. سدهی بیستم، میدان نبرد سه تفکر اومانیستی، عوض بهشت موعود، به جهنم تودهها تبدیل شد. باور هریک از سیستمهای اومانیستی، رفاه عمومی، افزایش تولید ناخالص و ایجاد شادمانی را میداد، ولی واژگان ارزانتر از عملاند و در عمل، میلیونها انسان قربانی ایسمهای سیاسی شدند. انقلاب اکتبر، به گولاگ و قتل عام استالین انجامید و بوروکراسی حزب کمونیست چین ( ۱۹۲۱)، با «جهش بزرگ رو به جلو» بزرگترین قحطی تاریخ را رقم زد. مارکسیسم، تبدیل به ارعاب و وحشت حذفناشدنی تاریخ شد. با آن حال، تفکر غالب تودهها سوسیالیسم را عطیهای میدانست که بهشت را برپا خواهد کرد و دول اروپایی، برای کوبیدن بر طبل آن قدم گذاشتند. در هند وضعیت فوقالعاده اعلان شد و جاده به سوی سوسیالیسم هموار گردید. سیستم لیبرال مضحکهی علمپژوهان و در همرده دول استبدادی و سلطنتی چون عربستان سعودی، بریتانیا و ایران دانسته میشد. سوسیالیسم منحیث جنبش ضد استبدادی ریشه دواند و چیزی به مجازات «راسکولنیکف» نمانده بود که لیبرالیسم با خوانش متن اقتصاد مارکسیستی، پیشتوانه سادهلوحی «پرنس میشکین» را زدود و سوسیالیسم را در جنگ سرد شکست داد. داستان سوسیالیسم، در بلاژوا (۱۹۹۱) با فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی به پایان رسید، وضعیت فوقالعادهی هند به نفع دموکراسی لیبرال کنار رفت، دول اروپایی پس از فروپاشی سیستمهای سلطنتی، دموکراسی را پذیرفتند و پایان تاریخ اعلان شد.
موانع دموکراسی لیبرال چیستند؟
بحران مهاجرت، مشکلی بزرگ سد راه باورهای دموکراتیک نهاده است. لیبرال دموکراسی دولتهای مرفه، جملهگی بر ناسیونالیسم استوار است و کمتر دولت لیبرالی را تاریخ سراغ میدهد که بر طبل ناسیونالیسم نکوبیده باشد. آلمان، سویدن، سویس، کانادا و ایالات متحده امریکا، عمده مثالهای ناسیونالیسم لیبرالاند. اما مهاجرت، سدی را در مقابل ملیگرایی و انتخابات نهاده است. بشر اروپایی با حدت بحث مهاجرت، شناخته میشود. مهاجرت، مفهوم دموکراسی را در فاز دیگری نهاد. دموکراسی و نتیجه سیاست اومانیسم، انتخابات، در حالتی مردم را به پای صندوق رای میکشاند که فردفرد رایدهنده، اطمینان این را داشته باشد که هر طیف و طبقهی رایدهنده، احساساتی منطبق یا شبیه به احساسات آنان را دارا است. یک آلمانی چطور میتواند سهم داشتن یک مهاجر آسیایی در انتخابات را قبول کند؟ به تبع آن، دول اروپایی چطور میتوانند سنتهای آسیایی را ارج نهند؟ مهاجر آسیایی حیثیت شهروند درجه یک را خواهد داشت؟ اتحاد مهاجر سوری با تودههای آلمانی، چه پیمانی و فعالیتی مشترک را به دوش میکشد؟ ملیسازی مهاجران سوری به نفع فرهنگ آلمانی، تا چه سرحدی مورد قبول مهاجران قرار میگیرد؟ و تودههای آلمانی، چگونه ملیتهای دیگر را همردهی خود میدانند؟ آیا فابیای تکثیر فرهنگ سوری، خواب از چشم آلمانیها برای آیندهی فرزندانشان نزدوده است؟ این دسته، پرسشهایی است که دول اروپایی تاکنون با آن درگیر اند و نتیجه اما مطلوب نیست.
باور لیبرال متکی بر فردگرایی است. مطابق به باور لیبرال، فردفرد بشر، تجربه ویژه خود را دارا است. در واقع، بشر تجزیهپذیر بوده و در نهایت به یک «من» ختم میشود. از سوی دیگر، زیستشناسی، فردگرایی را نفی میکند و آن را به مازاد «آزادی»، پایه دیگر بسته لیبرال دموکراسی، انتزاعی میخواند. داعیه زیستشناسی آن است که افراد بشر، دارای یک «من» تصمیمگیرنده و آزاد نیستند. تصامیم بشر، مجموع یاختههای عصبی است که در طی طریق هزاران سال تکامل، شکل گرفته است. به روایت دیگر، فرد، مجموع احساساتی است که او را هدایت میکنند و تفکر منطقی، سوای احساسات موجود نیست؛ فرد، انتخاب خود را انتخاب نمیکند. پرسش و سد علیه دموکراسی لیبرال اما این است: اگر آزادی اراده، انتزاع علوم انسانی باشد و فرد رایدهنده، صاحب ارادهی آزاد و در نتیجه فردگرایی ویژه خود نباشد، نتیجه دموکراسی چیست؟ اگر تودهها متاثر از تبلیغات و شعایر انتخاباتی پای صندوق رای میروند، انتخابشان چه ارزشی دارد؟ نهیب طبل فردگرایی، تجربه ویژه فردفرد بشر چه میشود؟
پس از همهپرسی برگزیت (۲۰۱۶) و خروج بریتانیا از اتحادیه اروپا، زیستشناسان در مقابل همهپرسی اعتراض کردند. عمده اعتراض آن بود: چرا باید عموم مردم در چونان تصمیم مهمی عین سهم را داشته باشند؟ در حالی که عمومشان دانش اقتصادی و سیاسی ندارند. آیا ارزش آرای افراد یکی است؟ آیا عموم مردم اشتباه نخواهند کرد؟ پاسخ پوزیتیویستی به آن اما این است که اگر مردم حق انتخاب دارند، حق اشتباه نیز دارند. این پاسخ مغلطهآمیز و دور باطل است. اگر قرار بر داشتن حق اشتباه باشد، آرمان و الگوهای دموکراسی لیبرال چه میشود؟ چگونه بهشت زمینی تحقق مییابد؟ اگر بشر اشتباه کند و دست به نابودی بزند، بسته لیبرال چه توجیهی دارد؟ اگر یورو، ارزش اقتصادی پیشین خود را از دست بدهد، بسته لیبرال چه پاسخی به اتحادیه اروپا میدهد؟ سقوط ارزش پوند، نتیجه بسته لیبرال است یا اشتباه تودهی مردم؟ مسوول تقلیل رشد اقتصادی جهان از ۳٫۴% به ۳٫۲%، چه کسی است؟
سدهی بیستم، نطفه دو جنگ جهانی را پروراند. تودهها، ارزش اقتصادی و سیاسی بالایی دریافت کردند. مارکسیسم، تحصیلات رایگان را عمومیسازی کرد و دول غربی و شرقی به تودهها برای اهداف اقتصادی و نظامیشان نیاز داشتند. جنگها، برای زمین و در نتیجه معادن طبیعی بیشتر و اقتصاد غنیتر آغاز میشد. دولتها برای اهداف اقتصادی و نظامیشان، نیاز به تودههای سالم، تنومند و دانا داشتند. جنگهای جهانی، موجب تحکم نظریات و جنبشهای فیمینیستی شد و آحاد مردم، اعم از زن و مرد، در امور سیاسی، اداری و نظامی دخالت داشتند. اوپنهایمر اما ورق را برگشتاند. سلاح اتمی، بازیهای سیاسی و جنگهای بین دول را وارد مرحلهی نوین ساخت. ترس از سلاح هستهای، ترس از جنگ و نتایج آن را فزونی بخشید. جنگ در قرن ۲۱، در معادلت با ویرانی کامل شهرها، قرار دارد. جز مورد حمله روسیه بر کریمه، کمتر موردی میتوان یافت که دولتها به دنبال راهاندازی جنگ جهانی سوم باشند. نتیجهی اختراع اوپنهایمر و تلر، حذف مفهوم جنگ در میدان و استفاده از سلاحهای سنگین بود. وجه دیگر آن اما از دست دادن مشاغل نظامی تودههای مردم و در نتیجه مفاد اقتصادیشان است. دولتها با حجمی از ارتش ناکارآمد چه میکنند؟ تروریسم به تنهایی میتواند میلیونها فرد نظامی را مشغول کند؟ اگر مشاغل نظامی از بین بروند، دولتها چه جایگزینی برای میلیونها انسان ناکارآمد دارند؟ آیا نسلکشی نظامیان راهاندازی نمیشود؟ سود نبردهای نظامی، به نفع بازار کنار رفته است و تجارت بازار آزاد، جایگزین میدان نبرد شده است. ولی پرسش این است: آیا تجارت و بازار آزاد، میتوانند در مقیاس جنگ، برای تودهها ارزش اقتصادی بیافرینند؟ اگر بلی، شکاف اقتصادی فعل حال جهان چیست؟ یک درصد نفوس ثروتمند جهان، بیش از نیم ثروت جهان را دارند و ۱۰۰ فرد ثروتمند جهان، بیش از چهار میلیارد انسان، ثروت دارند. وضعیت فوق چطور توجیه میشود؟ بسته دموکراسی لیبرال با تودههای ناکارا چه خواهد کرد؟
آیا تاریخ به پایان رسیده است؟
جار عمده فلاسفهی ۱۹۹۰ به بعد، پایان تاریخ بود. «پایان تاریخ و آخرین انسان» اثر جنجالبرانگیز فرانسیس فوکویاما (۱۹۵۲)، بستهی لیبرال را منتهیعلیه تمدن غرب دانسته و مدینه فاضله افلاتونی را در قالب دموکراسی لیبرال، بنا نهاد. پایان تاریخ، داعیه شکست بستههای مارکسیسم، فاشیسم و دولتهای رفاه سوسیال دموکراسی را یدک میکشد. آزادی، دموکراسی، فردگرایی و بازار آزاد، تحفه بسته دموکراسی لیبرال بودهاند. فقرزدایی، توسعه اقتصادی، جهانی شدن، ناسیونالیسم لیبرال، ارتقای سلامتی و حذف جنگ در بستری بزرگ نتایج بسته دموکراسی لیبرال شناخته شدهاند. لیبرالیسم با اهدای آزادی و شادمانی برای تودهها، توانست به تفکر غالب بدل گردد و سرمایهداری با ریشه نهادن در تحقیقات علمی، سرمایه را پهلوی تفکیک نشدنی از علم تلقی میکرد. اسمیت (۱۷۲۳ – ۱۷۹۰)، در «ثروت ملل»، سرمایه را پولی تعریف میکند که یکسره در چرخ بازار است؛ یعنی سود به دست آمده از سرمایه، باید صرف تولید شود و این چرخه، بینهایت بار ادامه مییابد. اقتصاد متکی بر سود و سرمایهگذاری دوباره، تودهها را شادمان مینمود. بشریت، قرن ۲۱م را بهشت زمینی و دموکراسی لیبرال را مبنا و پایهگذار آن قرار داده است. اما بحران مهاجرت، شکست در جهانی شدن، همگنسازی هویتها در انتخابات، علم و زیستشناسی تکاملی، پایههای تیوریک لیبرال دموکراسی را لرزاند و آنچه به نظر میرسد، هرچند برای فعل حال نمایشی کاریکاتوری باشد، بسته دموکراسی لیبرال، پایان تاریخ نیست و این بسته مامن اصلاحاتی نوین، چونان اصلاحاتی که لیبرالهای سده بیستم با عاریت از متن مارکسیسم به اجرا درآوردند و سادهلوحی «آزادی» لیبرال را به نفع «برابری» کنار زدند. اما پرسش این است: دموکراسی لیبرال چگونه مغاک علمی را دور خواهد زد؟ دموکراسی لیبرال چگونه تضمین عدم تکرار حباب اقتصادی (۲۰۰۷) و بحران مسکن (۲۰۰۸) ایالات متحد را کول میکشد؟ جهانی شدن، چگونه ناسیونالیسم را حل خواهد کرد؟ حذف ناسیونایسم و حل بحران مهاجرت، چگونه در بستر لیبرال توجیه میشود؟ اگر دموکراسی لیبرال در حل منازعات برحال موفق نباشد، بسته نوین و جایگزین چیست؟