در ستایش روشنفکر قرن بیست و یکم

 
 

عطا هودشتیان

 

 نوشته حاضر تلاش دارد تا ویژگی‌های روشنفکر در عصر حاضر را برشمارد و آنها را در مقابله با روشنفکر قرن بیستم و جایگاه ایدئولوژی پرور و تمام خواه وی برسی کند. امروزه بدنه اصلی جوامع فراصنعتی غرب، امکانات مرگ روشنفکر مدل قرن بیستم را پدید آورده است. تجربه تئوری های تمام خواه و شکست نظام های فکری ایدئولوژیک، این زمینه را بیش از پیش بدست داده است.

اما، و باوجود چنین ناکامی، اینهمه نشان از “مرگ روشنفکر”[1] بطور کلی نیست. برعکس، دوران حاضر، مقدمات نوع جدیدی از روشنفکری‌گری را در دامن خود می‌پروراند. درواقع تا نقصانهای کلان جوامع صنعتی پایدارند، تا ساختار اجتماعی و اقتصادی آنها همچنان پرتنش و بحرانی مانده‌اند، هنوز می‌توان در ستایش از روشنفکری نوشت. و این واقعیت بی‌تردید، درفضای کشوری چون کشور ما اهمیتی دوچندان می‌یابد. در این نوشته، پس از برسی چند و چون روشنفکر قرن بیستمی، به ویژگی های روشنفکر جدید، یعنی قرن بیست یکم پرداخته خواهد شد. آیا می توان ویژگی های آنرا شناخت؟ تمایزات آن با گذشته چیست؟ چنین روشنفکری در ایران چه کارکرد و جایگاهی خواهد داشت؟

مرگ روشنفکر مدل قرن بیستم

درواقع ‌می‌توان دید که بسیاری از موارد مربوط به خاتمه عصر روشنفکری قرن بیستمی به موضوع برآمد تاریخی گفتمان  پست‌مدرن بازمی‌گردد. پای‌گیری این گفتمان در غرب، بنیاد نظریه “سوژه”[2] را برهم ریخت. و به دنبال آن، جایگاه و نقش روشنفکر همچون بازیگری در امر نقد اجتماعی و مدافع عدالت اجتماعی، در چند دهه اخیر عمیقاً متزلزل شد. سوژه در مدرنیته نمودار اراده، تسلط و برتری بود. این تصویر پس از خاتمه جنگ جهانی دوم، بتدریج ضعیف و کم بنیه شد. بطور کلی می توان گفت که پست مدرنیته نمودار نقدی همه جانبه به مدرنیته است. اگرچه پاره ای از ایده های فلسفی پست مدرن ها ناکار آمد می آیند، اما از نقد آنها فراوان می‌توان آموخت. نقد آنها به روشنفکر قرن بیستمی بسیار کلیدی ست.

بی‌شک برخی ایده های مرتبط به نقد مدرنیته از فضای فکری و فلسفی دهه‌ ۱۹۷۰ میلادی برمی‌خیزد. دور تر، این گفتمان  آبشخور اصلی خود را در اندیشه‌های بی‌ساختار و ضدهرمی  نیچه‌ای می‌یابد. فیلسوف فرانسوی، ژان فرانسوا لیوتارد در اواخر همین دهه بحث جدیدی را در باره تفکرات حاکم در قرن بیستم گشود. او برعلیه گفتمان تمام‌گرایانه ای که بر پایه نوعی جهان‌شمولی استوار بود و برآن اساس روشنفکری‌گری قرن بیستمی نیز توجیه می‌شد، شورید[3].

بسیاری از فیلسوفان برجسته که در دهه های ۱۹۶۰ و ۱۰۷۰ میلادی در غرب شهرت یافتند، همچون میشل فوکو، ژیل دولوز و ژان فرانسوا لیوتارد در برآمد تاریخی گفتمان  پست‌مدرن نقش‌آفرینی کردند و هرکدام به سهم خود ماده حیاتی لازم بر آن افزوده‌اند. البته دولوز خود، که تاثیر بسیاری در شکل گیری گرایشات تازه پای فلسفی در اروپا داشت، همچون برخی دیگر متفکران هم عصرش، به تمامی به این جرگه نپیوست، اما لیوتارد به عنوان پدر پست‌مدرنیته در فرانسه، حتی کتابی منتشر نمود به نام “مرگ روشنفکر”[4].

فضای فرهنگی امروز غرب مملو از خرده فکرهای پست مدرن است. البته این گفتمان نه یک واقعیت هماهنگ و نظام یافته است و نه آنکه تمامی وجوه آن از نگاه این قلم پذیرفتنی ست. با اینحال برخی ملاحظات این گفتمان به تلاش ما در گذر از روشنفکر قرن بیستم کمک شایان میکند.
در طول چند دهه گذشته در غرب پست مدرنیته جذابیتی ویژه در حوزه ادبیات و هنر یافته است، اما در مسئله مربوط به “فضای عمومی” پرنقصان و عقیم می ماند. نقصان اصلی آن در تزلزل فراوان در عمل اجتماعی و در تقلیل جایگاه و اهمیت سوژه است.  پست‌مدرن روالی مملو از “عدم یقین” را در فرهنگ عرضه کرده است: نوشتارهایی بی‌عنوان؛ خطوطی که نه آغازی دارند و نه پایانی. و خصوصاً داستانی که بازیگر اصلی آن از رمق افتاده است و بی‌جان درگوشه‌ای تنها به لاشه‌ای بدل شده است، لیکن همیشه جاری‌ست. پست‌مدرن این ترکیب بی‌آهنگ و کم‌نفس را به خوبی ترسیم می‌کند. جایی که باید از مرگ انسان (فوکو)، از مرگ نویسنده (بارت)، و بی‌شک از مرگ روشنفکر (لیوتارد) سخن گفت.

این همه البته ما را از روش و نظام فکری روشنفکر قرن بیستم جدا میکند. مدلی که سرآمد آن ژان پل سارتر بود. قرن ما نیاز به گذر از سارتر داشت.

بعلاوه آنکه این فضای جدید، با آوازه‌ای دیگر نیز همراه می‌شود: پیروزی سرمایه‌داری! نه همه‌جاگیر شدن گفتار حقوق بشر درجهان و نه مبارزات سراسری ملت‌های خاورمیانه در آغازقرن بیست ویکم، حتی اندکی جلوه ضد سرمایه‌داری به خود نگرفتند، بلکه برعکس، این‌همه در مسیر تحقق گسترده‌تر سرمایه‌داری گام می‌نهند. عصر ما عصر پیروزی ایدئولوژی سرمایه‌داری است! و بحران خانمان‌برانداز سرمایه‌داری مالی اخیر در غرب، چیزی از این واقعیت نکاسته و اثر چندانی در تضعیف حاکمیت ایدئولوژی سرمایه‌داری نداشته است.چرا؟ زیرا یک آلترناتیو جدی در حال حاضر در برابر این نظام موجود نیست.زیرا مدعیان قرن گذشته، راه چاره ای عملی و قابل تحقق برای خروج از نظام سرمایه داری بدست نداند و تجربه آنها در عمل به شکست انجامید.اما اگرتک افتادگی و نبود آلترناتیو علت پیش رویست، اینگونه توفیق لزوما نه کافی و نه رضایت بخش است و به هیچ روی کاستی های بنیادین سرمایه داری را نمی پوشاند. از همین رو اعتراض و روشنفکر معترض هنوز علت وجودی دارند.

در واقع سقوط کمونیسم دولتی در دهه ۱۹۹۰ میلادی، زمینه را برای برآمد سراسری یک رهیافت جدید مهیا نکرد. و رشد انتگریسم دینی برعکس، بسیاری را با شتاب بیشتری به سوی پذیرش ایدئولوژی سرمایه‌داری کشاند. از دهه ۱۹۹۰ کمپ کشورهای پیش از این مخالف، هرچه بیشتر به فضای جامعه مصرفی و شیوه تولید و باز تولید سرمایه داری پیوستند. در این حال، گسترش فضای مجازی و رشد بی‌سابقه شبکه‌های اجتماعی در غرب اگرچه به تقویت پایه‌های جامعه مدنی افزوده است، لیکن این‌همه چیزی از جذابیت ایدئولوژی حاکم نکاست.

روشنفکر قرت بیست و یکم

اما اشتباه نشود –  و نکته هم اینجاست که – نه فوکو، نه دریدا، نه لیوتارد – و مسلماً نه آلن بادیو –  هرگز مروجان نظام حاکم نبودند. اندیشمندان و متفکران عصر حاضر اگر چه ایده انقلابات مدل قرن بیستمی را کنار گذاشتند و بر اشکال هرمی قدرت شورش تئوریک گسترده‌ای را سازمان دادند، اگرچه از سارتر فراتر رفتند، اما هیچ کدام به مروجان نظام سرمایه‌داری و ایدئولوژی آن بدل نشدند.

به عبارت دیگر عصر ما چیزی از واقعیت و اهمیت روشنفکر کم نکرده است، بلکه جایگاه و منزلت وی را متحول نموده است. رهیافت روشنفکر امروز دیگر هدایت مردم به “ناکجاآباد” نیست. این مقوله را تاریخ و زمانه ما مدتهاست به دور انداخته. وظیفه روشنفکر نخست رهایی خود از فکر هدایت‌کنندگی و رهبر طلبی و ایدئولوژی‌سازی‌ است، یعنی سه مقوله‌ای که روشنفکر قرن بیستم را به قیم مردم بیشتر نزدیک می‌کرد تا آگاهی‌دهنده آنها. اینهمه  وی را وا می‌داشت تا به جای مردم بنشیند و به جای آنها تصمیم بگیرد و برای آنها ایده و ایده آل بسازد.

امروز ما در برابر دو انقطاع تاریخی قرار گرفته‌ایم: خاتمه عصر انقلابات مدل قرن بیستم و خاتمه عصر ایدئولوژی‌های بزرگ و جهان‌شمول که زمینه سازمان‌های گسترده، احزاب تمام گرا و رهبری بلامنازعه، را مهیا می‌نمود.

روشنفکر در قرن بیست و یکم، اگرچه از روش و منش ژان پل سارتر و نظیر او فاصله میگیرد، لیکن اعتراض و نقد اجتماعی را رها نمی کند. (و این نقش منتقد اجتماعی در کشوری چون ایران دوچندان است). روشنفکر تنها واسطه‌ای میان قدرت و جامعه مدنی ست، لیکن قدرت را هدف قرار نمی‌دهد، بلکه در کنار جامعه می‌ماند و در حدود توان و دانش خود، زبان گویا و رسای جامعه مدنی می‌شود. زیرا هرجامعه ای به نگاه سوم نیازمند است. و این، نگاه روشنفکر است.

تب گوشه نشینی

امروزه در ایران، اگر تب گوشه‌نشینی و سرخوردگی برخی روشنفکران را آلوده کرده است، این اساساً ماحصل یک تحول تئوریک در گفتمان نیست. خمودگی اجتماعی درواقع نقطه آغازین خمودگی در میان روشنفکران است. این بسته بودن فضا است که روشنفکران را برای دوره‌ای بازنشسته کرده، نه کشف یک تئوری جدید و یا‌دسترسی آنها به یک حقیقت نوپا. در ایران هنوز ساختار جامعه مدنی نه هویتی دارد و نه بلندگویی. در جایی که ‌این ساختار نحیف هنوز جانی استوار به خود نگرفته، جای عمده‌ای برای نقش‌آفرینی روشنفکران مانده است.

به اعتقاد من در میهن ما هنوز “وظیفه تاریخی”روشنفکر متحقق نشده که بتوان برای “پس از آن” یک تئوری جدید برپا کرد و راهنمایی تازه یافت. کاروند مدرن در ایران هنوز میوه خود را نداده و نمی‌توان نه از پدیداری سوژه و نه شکل‌دهی جامعه مدنی آزاد سخن گفت. و اتفاقاً اگر امروزه از عناوین جدیدی چون “روشنفکر دینی” و “روشنفکر سکولار” سخن به میان می آید، این‌همه دال بر اهمیت روزافزون پدیده روشنفکر به طور کلی‌ست و نه برعکس.
عزلت و گوشه‌گیری بر خی روشنفکران امروز در ایران کمتر تحت اثرات گفتمان  پست‌مدرن در جهان، که بیشتر و عمیقاً از چرخش بی‌محابا و غیرقابل پیش‌بینی فضای اجتماعی پس از خرداد
۱۳۸۸ سرچشمه می‌گیرد. می‌توان انتظار داشت که در پی تحول سیاسی و گشایش اجتماعی دیگری، دوباره در آینده مقدمات ورود مجدد روشنفکران در صحنه اجتماعی مهیا گردد. در دوران ریاست جمهوری آقای خاتمی این واقعیت را شاهد بودیم و این دوران از ما آن‌قدر‌ها دور نیست.

ایران در موقعیت تاریخی پست‌مدرن قرار ندارد. با اینحال برخی نحله های روشنفکرانه عزلت طلب، دل زدگی خود را از جامعه با عاریت های به روز شده پست مدرن توجیه میکنند. این نحله ها، بیشتر از کنشی ضد مدرن برخوردارند تا پست مدرن. و خطر هم همین‌جاست. برخی از آنها حتی درکی روشن از بنیادهای پست مدرن ندارند. حال آنکه در اصل، پست مدرن اساسا یک پدیده ضد مدرن نیست، بلکه نقدی برآن است. در ایران کشش‌های پرقدرت عرفانی زبان تازه خود را در دریافتی مخدوش از پست‌مدرن یافته‌اند؛ تلفیق غریبی که نه جایگاه عرفان و درون‌گرایی در آن به خوبی هویدا می‌شود و نه حتی در نهایت کار، فهم سنجیده‌ای از فلسفه راستین و اصیل پست مدرنیته را می‌توان در آن بازیافت.

ترکیب‌های غریب نوشتاری جدید، استیل‌های بی‌آرمان، بی‌عنوان، بی‌تداوم و بدون ساختار که شوق جدیدی را در ادبیات چند دهه پس از انقلاب در ایران برافروخته، حوزه خلق ادبی را مملو از شگفتی‌های تازه و جذاب کرده است. تمایل به درهم‌ریزی ساختارها در حوزه ادبیات، نباید ما را به گریز از عقل‌گرایی و دلزدگی از آن در حوزه اجتماعی و سیاسی و قانون‌گذاری بکشاند. ادبیات و هنر جایگاه نوآفرینی ویژه در ادغام عناصر ناهمگون‌اند. هماهنگی و همگونی در اینجا روندی ازنفس‌افتاده است. اما فضای مدنی و حوزه قانون گذاری باید برپایه عقل گرایی استوار باشد. خطر بزرگی که فضای فرهنگی اخیر ایران را تهدید می‌کند در همین ادغام بی‌محابا و نادانسته امور و حوزه‌ها نهفته است. ما باید به مرحله تفکیک حوزه ها دست یابیم. نمی توان با روح تماما ادبی و یا عمیقا شاعرانه به درون جامعه گام نهاد، و برمبنای این روح معلق و همه جایی، برای جامعه قانون اجتماعی استواری برنوشت.

به عبارت دیگر، کشش‌های پست‌مدرن ساختارشکن در حوزه ادبیات قابل توجیه هستند، اما نه در فضای عمومی. قانون‌گذاری و چرخش نهادینه و قانون‌مند جامعه، نه براحوالات دل و خیالپردازی های شوریده‌سر، که باید تنها برپایه عقل گرایی راسیونل استوار باشد، یعنی می بایست از الزامات مدرنیته عصر روشنگری الهام بگیرد[5].

در ایران ما، پیوند گرایشات عرفانی با پاره‌ای از عناصر گفتمان  پست‌مدرن – و یا ضدمدرن – اساساً پدیده جدیدی نیست. برخی فرهیختگان در زمان شاه نوشته های رُنه گنون ضد مدرن را با هگل (بدون توجه به کانت که پیش از وی آمد) باهم می‌خواندند[6]. امروز هم از این ملغمه‌های جهان سومی بسیار می‌توان سراغ گرفت. مطمئن باشیم که از این روند ناروشن و گنگ،  یک تفکر جدید به معنای راستین آن تولید نخواهد شد.

روشنفکر غربی با ظهور دولوز، دریدا و لیوتارد از عصر “تضاد” contradiction  به عصر “تفاوت” different رسیده است. بسیاری از روشنفکران ایرانی، چون برای سال‌ها دست‌ پرورده تفکر ترجمه‌ای حزب توده‌ای و سپس چریکی  بوده‌اند، حتی درک سنجیده‌ای از مفهوم تضاد – که سرآمد آن فلسفه هگل است –  ندارند، با این‌حال پیشاپیش مفهوم “تفاوت” را از عرفان به عاریت گرفته‌ و بی‌هیچ احساس گناه و نگرانی، آن را با گفتمان  پست‌مدرن آمیخته‌اند ؛ جراحی فکری بی‌سابقه‌ای که بیشتر به درد گپ‌های مجالس نیمه‌شب می‌خورد، تا برپایی یک تفکر جدید.

روشنفکر قرن ما: چشم سوم جامعه

بنابراین، دو دسته روشنفکر در ایران امروز موجود است. کسانی که عطش درون‌گرایی عرفانی خود را با عاریت های فکرهای پست‌مدرن غربی آمیخته‌اند و از آن توجیه جدیدی برای ادامه حیات عزلت‌نشین خود اختیار کرده‌اند و کاری به فضای عمومی و عدالت اجتماعی ندارند. و دسته دیگر، روشنفکران مسئول وجامعه گرا، که برخی از آنها امروز خسته‌دل و لب‌بسته‌اند، لیکن در سیر حیات آینده غلیان اجتماعی، دوباره به میدان خواهند آمد. اما، این گروه دیگر نمی توانند چون گذشته عینک رنگ و رورفته‌ی روشنفکری قرن گذشته را بر چشم بگذارند.

در دنیای امروز، دیگر مدل روشنفکران قرن بیستمی جایی ندارد. ایده انقلابات قرن گذشته سپری شده است. نه‌ رهبری بلامنازعه، نه حزب تمام خواه، و نه آیند‌ه های دست‌نیافتی دیگر دورنمای روشنفکر را برنمی‌سازد. اگر سقوط کمونیسم دولتی به پیروزی نظام سرمایه‌داری منجر شد، و تاکنون هیچ آلترناتیو فعال و همه جاگیر دیگری جای آن را نگرفته است، این واقعیت هرگز توجیهی بر نفی اعتراض به آن نظام و نفی وجود روشنفکر معترض و جامعه گرا نیست، بلکه تنها دریچه نگاه و جایگاه وی را متحول کرده است. روشنفکر جامعه گرای عصر ما دیگر نمی‌تواند با تفکر و جایگاه قرن بیستمی به میدان بیاید، زیرا عصر ایدئولوژی‌های تنومند و پرآوازه که تاکنون پیکره تفکر و دورنمای سیاست های بلندپرواز قرن بیستم را برپا می‌کردند، سپری شده است.  امروزه، گریز از تنش‌های فکری  ایدئولوژی‌ساز، افسانه‌آفرین و پراوهام ویژگی اصلی روشنفکر عصر ما است.

در قرن بیست یکم، روشنفکر انسان مرکز است. زمینی‌ست و نه آسمانی. نه در رأس گروه‌های مردمی که همراه آنها گام برمی‌دارد. نه پدید‌آورنده “شرایط” که خود بخشی از آن است. خود را به انسان و جامعه متعهد می داند. معتقد به عمل اجتماعی ست؛ و ابزار کارش در فضا عمومی استدال عقلی است و نه رواج اوهام پرستی. عقل‌گراست، نه عارف. اهل تقابل اندیشه و تفکر انتقادی‌ست. میداند که کسب یک ایده جدید ماحصل گفتگو و تقابل اندیشه است، نه تحمیل یکی بر دیگری. دریافته است که داناترین میان ما بیشترین احترام را به “نادانان” می‌گذارد، زیرا هنوز نمی‌دانیم که به راستی چه کسی “دانا” و چه کسی “نادان” است. از این رو، روشنفکر واقعی یک سقراطی به‌تمام است.

از دریچه ایکه بندرت به آن فکر میشود به جامعه و قدرت نگاهی دوباره می اندازد. او جامعه و حاکمیت را رصد میکند. روشنفکر چشم سوم جامعه است.مروج نقد اجتماعی‌ست. اگرچه شوری در دل دارد، اگر چه در فضای خصوصی خود میتواند عارف، شاعر یا تماما دین دار باشد، لیکن در قضاوت و عمل اجتماعی عقل گرا است؛ زمینی و واقع‌بین است و نه آسمانی و رمانتیک. نه پای‌بند به یک تفکر بسته و خودمرکز بین، که تنها پایبند به عدالت و حقوق انسانی است. در یک کلام  اساس کار روشنفکری امروز نقد اجتماعی‌ برپایه عقل راسیونل است.


پانویس

[1] این نوشته در واقع گفتگوی انتقادیست با آقای خسرو ناقد در رد نظریه او برمبنای پایان روشنفکری:
خسرو ناقد : آیا به «پایان روشنفکری» رسیده‌ایم؟ هفته‌نامه  نگاه پنجشنبه، تهران، شماره
۲۹

[2] برای  درکی روشن تر از مفهوم سوژه به کتاب من رجوع گردد:
هودشتیان:  جهانی شدن مدرنیته :
http://www.amazon.com/Globalization-Modernity-Iran-Persian-Edition/dp/1490533850

[3] Jean François Lyotard : Tombeau de l’intellectuelGalilée, Paris, 1984

[4] به یادداشت شماره 3 رجوع شود

[5] برای درک بهتر این معضل و توضیح بیشتر به آن به این نوشته رجوع شود:
عطا هودشتیان: بحران معرفت شناسی در غرب و ضرورت بازگشت به “روشنگری” در شرق

http://news.gooya.com/politics/archives/2010/12/114919.php

[6] این نکته را داریوش شایگاه در پانویس کتاب “انقلاب دینی چیست” توضیح میدهد:
D. Shayegan : Qu’est-ce qu’une révolution religieuse, Alain Michel, Paris, 1991
http://www.albin-michel.fr/Qu-est-ce-qu-une-revolution-religieuse–EAN=9782226051783