نقد رمان بیگانهِ البرگامو

 
 

 

 

 

اگزیستانسیالیسم و ابسوردیسم در رمان بیگانه اثر آلبر کامو

اگزیستانسیالیسم فلسفه ای است که بر روی یگانگی و انزوای فرد، و تجربیات او در یک جهان خصومت آمیز و بی تفاوت تمرکز می کند. این فلسفه موجودیت انسان را غیرقابل توضیح می بیند و آزادی انتخاب و مسئولیت پذیری را نتایج اعمال فرد می داند. چنین فلسفه ای به ستون فقرات داستان بیگانه تبدیل شده و نه تنها یکی از تم های اصلی رمان است، بلکه شاید مهم ترین دلیلی باشد که کامو به خاطر آن چنین داستانی را نوشته است. این داستان که به شیوه اول شخص و از دید یک شخصیت بی تفاوت و بی احساس به نام مرسو روایت می شود، سعی می کند فلسفه اگزیستانسیالیسم را در قامت یک فرد به نمایش بگذارد. صحبت ها، تفکرات و اقدامات مارسو همان چیزهایی هستند که به عقیده کامو در یک شخصیت اگزیستانسیالیست وجود خواهد داشت. اگزیستانسیالیسم، چیزی که عرضه می کند، نتایج ظهور چنین تفکری در یک فرد و میزان درستی چنین تفکری از جمله مسائل مهمی هستند که در بیگانه آلبر کامو مورد بحث قرار گرفته اند. 

“مامان امروز مرد، شاید هم دیروز. نمی دانم.” داستان با این جمله آغاز می شود، جمله ای که نه تنها معرف این اثر است بلکه به نوعی خلاصه ای از آن هم ارائه می دهد. مرسو به جای تمرکز بر روی اتفاق مهمی که رخ داده است (مرگ مادر)، درباره این موضوع فکر می کند که او چه وقتی از دنیا رفت، امروز بود یا دیروز، چرا که در تلگرافی که به دستش رسیده تنها معلوم شده که مراسم تدفین فردا برگزار می شود. در همین ابتدای کار و با مواجهه با چنین جمله ای، خواننده در اگزیستانسیالیسم فرو می رود. مرسو با چنین عدم ابراز احساساتی نشان می دهد که نسبت به زندگی کاملا بی تفاوت است. مرگ مادر برای او اهمیتی ندارد، در اصل تنها مساله نگران کننده برای او این است که باید به مراسم تدفین برود. زمانی که در نهایت به مراسم می رسد، باز هم با چنین بی تفاوتی مواجه می شویم. او تمایلی به باز کردن تابوت ندارد و بیش تر بابت گرمای هوا ناراحت است. در بخش ابتدایی رمان، کامو نه تنها خواننده را با فلسفه اگزیستانسیالیسم آشنا می کند، بلکه این تفکر را در قالبی جسمی به نمایش می گذارد. 

همین نمایش جسمی اگزیستانسالیسم باعث تمایز بیگانه با آثار دیگر شده است. بر خلاف کتاب های مختلفی که سعی می کنند به شیوه ای آکادمیک و نظری چنین فلسفه ای را آموزش دهند، کامو این کار را در قالب یک شخصیت انجام می دهد، شخصیتی که نشان می دهد شخصی با چنین تفکراتی در جامعه چگونه رفتار خواهد کرد. نه در دنیای بیرونی که مرسو در آن زندگی می کند و در دنیای درونی تفکرات او هیچ نظم و ترتیب عقلانی وجود ندارد. 

در اعمال مرسو هیچ منطق عینی دیده نمی شود. برای مثال او بدون هیچ منطقی می خواهد با مری ازدواج کند یا یک فرد عرب را بکشد. مرسو در طول داستان اساسا درباره چیزهای جزئی و بی اهمیت صحبت می کند. او درباره آب و هوا، غذایی که می خورد، کارهایی که در طول روز انجام داده است و … حرف می زند، درباره احساس یا تفکرات او نسبت به بقیه مردم، مکان ها و مسائل دیگر چیزی نمی خوانیم. یک انسان غرق در اگزیستانسیالیسم به همین ترتیب بی تفاوت و بی احساس خواهد بود. مرسو هیچ وقت مردم را قضاوت نمی کند، در نهایت هم خودش بدون هیچ دلیل مشخصی به خاطر کشتن یک عرب، اعدام می شود. 

فلسفه یا نظریه اگزیستانسیالیسم همیشه بحث برانگیز بوده است، ولی بسیاری از نکات قابل توجه و منطقی آن را نمی توان نادیده گرفت. اگر بخواهیم عمیقا به جهان نگاه کنیم، بی هدف به نظر می رسد. انسان ها همیشه میل یا به عبارتی اجباری ذاتی برای پیدا کردن منطق در چیزهای مختلف دارند. به همین دلیل هر انسانی به شیوه خود برای جهان هدفی متصور است، حتی اگر لزوما چنین هدفی وجود نداشته باشد. اما چرا چنین نظریه ای در قرن نوزدهم مطرح شد و نه سده های پیشین؟ دلیل آن تراژدی و مصیبتی است که جهان در طی این قرن و در اثر جنگ های مختلف مشاهده کرد. اگر نگاهی به زندگی خود آلبر کامو بیندازیم، به راحتی می توانیم به ارتباط میان سرآغاز اگزیستانسیالیسم و تراژدی شخصی پی ببریم. 

در سال ۱۹۱۴ پدر کامو در جنگ جهانی اول شرکت کرد و کشته شد. آلبر در سال ۱۹۳۴ با سیمون هیه ازدواج می کند، ولی دو سال بعد از او طلاق گرفت. در سال ۱۹۳۹ او به صورت داوطلبانه در جنگ جهانی دوم شرکت کرد ولی به علت بیماری کنار گذاشته شد. در سال ۱۹۴۰ مقاله ای درباره وضعیت مسلمانان الجزایر نوشت، مساله ای که باعث از دست دادن شغل و در نهایت مهاجرت به فرانسه شد. او در سال ۱۹۴۱ به جنبش مقاومت فرانسه علیه نازی ها پیوست و به سردبیر نشریه زیرزمینی کمبت تبدیل شد. تمام این ماجراها و هم چنین چندین اتفاق دیگر که در زندگی کامو رخ داد، بر روی وی اثر گذاشت و باعث بروز چنین نقطه نظر غم انگیز  و بدبینانه ای نسبت به زندگی شد. بدون تردید همین زاویه دید سنگ بنای پیروی او از اگزیستانسیالیسم شد. 

کامو اعتقاد شدیدی به ابسوردیسم داشت. او معتقد بود تلاش انسان برای پیدا کردن معنایی در این جهان بی نتیجه خواهد بود، بنابراین در جستجوی معنا بودن یا زندگی کردن به طریقی که گویی معنایی در زندگی جاری است، کاری مضحک است. ابسوردیسم شاید در نگاه اول هم معنای اگزیستانسیالیسم به نظر برسد، ولی این دو مقوله با هم تفاوت هایی دارند. اگزیستانسیالیسم می خواهد نشان دهد که این دنیا هیچ مقصود و معنایی ندارد. ابسوردیسم از این هم یک قدم فراتر می رود و معتقد است زندگی نه تنها بی هدف است، بلکه هرگونه تلاش برای پیدا کردن معنا در آن هم کاری مضحک و عبث است. خود کامو هم اعتقاد بیش تری به ابسوردیسم داشت. 

آلبر کامو در نوشتن بیگانه بیش تر بر روی فلسفه اگزیستانسیالیسم تمرکز کرده است. ولی اگزیستانسیالیسم هم مصون از نقد نیست. هربرت مارکوزه اگزیستانسیالیسم را مخصوصا از جنبه بودن و نبودن که سارتر مطرح کرد، مورد انتقاد قرار داده است. چرا که معتقد است این نظریه جنبه های مشخصی از زندگی در یک جامعه مدرن و خرد کننده را در ماهیت خود هستی به تصویر می کشد، جنبه هایی همچون اضطراب و بی معنایی: “اگزیستانسیالیسم تا به این جای کار یک نظریه کمال گرایانه باقی مانده است. این فلسفه چنین فرض می کند که در بستر مشخصه های هستی شناسانه و ماورائی، یک سری وضعیت تاریخی مشخص از هستی انسان وجود دارد. به این ترتیب اگزیستانسیالیسم به یک ایدئولوژی پرخاش گر تبدیل می شود و رادیکالیسمی گمراه کننده را به نمایش می گذارد.” منظور مارکوزه این است که تنها به دلیل این که انسان وضعیتی غم انگیز دارد و زندگی بدون هدف به نظر می رسد، اگزیستانسیالیسم هم به چنین باوری رسیده است. این که جهان هدفی دارد یا خیر را باید از جنبه های هستی شناسانه و مابعدالطبیعه بررسی کرد، مساله ای نیست که از طریق پیگیری حوادث تاریخی بتوان پی به وجود آن برد. 

منبع: studymoose