نويسنده:Guillaume Fondu برگردان اسماعیل کرم نژاد
مجادله بين جامعه شناسي و فلسفه، هر از چندي جان تازه مي گيرد. جامعه شناسي (که همواره به عنوان يک دانش« نه چندان جدي» در نظر گرفته مي شود)، در اين جدال، در جستجوي واسطه اي است تا خود را به عنوان يک دانش«واقعي و جدي» در برابر انظباط اديباانه فلسفه، جا بزند؛ در حالي که فلسفه بي وقفه در صدد حفظ تماميت وجودي خود، فارغ از چشم اندازهاي علمي است.
در اثري که همين اواخر منتشر شده، مارک جولي، نويسنده کتاب «به ياد پير بورديو» بحث را دوباره پيش کشيد: نظام فلسفي( فلسفه محض) از نگاه تاريخي درحقيقت، پيش درآمد براي دانش و مجموعه اي ازدانستني هاي ناقص و بي شکل است، که احتمالاً بر شکل گيري اصول دانش(محض) با روش مندي هاي مربوط به آن ، پيکره دستگاه دانش، روش اعتبار بخشي به علم و ... تقدم زماني دارد. بديهي است که مجموعه علوم طبيعي در زماني نه چندان دراز، استقلال و خودمداري خود را به چنگ اوردند. اين موضوع همچنين مي بايست براي دانش جامعه شناسي نيز صادق باشد که از نگاه مارک ژولي پس از پيدايش علوم طبيعي، نحوه عملکرد خود را از راهي که فلسفه مي رفت، جدا کرد: ظهور «روحيه تعالي جوئي» يعني چارچوب انسان شناسي که در بطن آن ارزش هاي اصولي انسانيت( راستي، نيکي، ...) ريشه مي دواند، گوياي اين مدعاست. بدين ترتيب جامعه شناسي مي بايست اين تعالي جوئي را از چارچوب ابدي که براي فيلسوفان دارد، در بعد تجربي اش، يعني روند تحولات زيست شناختي، روانشناختي و اجتماعي، بازگرداند و به گونه اي رها سازد.
مولف با تاکيد بر خطوط و موضوعات اين تحول تاريخي و با تکيه بر آثار نوربرت الياس و پير بورديو، مخصوصاً به تلاش فيلسوفان براي ناديده گرفتن آن(اين تاريخي سازي) و همچنين به باقيمانده درهم وبرهم انديشه و اعتقاداتي که از نظر او همچنان بر جامعه شناسي سنگيني مي کند، مي تازد. آيا راز بقاي فلسفه همان گونه که نگارنده تاکيد مي کند، بقائي بنيادي ناشي از تلاش هاي نااميدانه فلاسفه براي ادامه حيات خودشان نبوده ؟ درست همانگونه که جامعه شناسي جايگزين نظام مندي افکارشان گرديده است ؟ فيلسوف اتين بيلبر در دو اثر اخير خود که اوايل سال جاري منتشر گرديده اند، براهين متقني براي ايجاد ترديد در اين خصوص برشمرده است. او که با مارک جولي فاصله نسلي دارد، در زمره آن نسل دهه ١٩٦٠ قرار مي گيرد که سرنوشتي آميخته با سياست دارند. مجموعه نوشته هاي او، دورنمائي تمام و کمال از نتيجه ناگزير اين پيوند هستند. به همين دليل است که وي اهميت دو چنداني براي اين بحث قائل است: اين دلبستگي سياسي در واقع به جهت گيري نگاه فلاسفه به سمت امر ممکن ياري رسانده است. اين يک مسئله محوري است : آيا مي توانيم انديشه را از تنها وظيفه علمي اش، يعني عمل انديشيدن به آنچه که امر واقع است، جدا کنيم ؟ يا وظيفه اي بس گران تر بر دوشش بگذاريم، يعني انديشيدن به امري که ميتواند واقع شود ؟ در حقيقت مفهوم «تعالي» به اين مسئله پاسخ داده است چرا که مفهوم «تعالي» نيز در مورد قوه خلاقه ذهن آدمي است. ولي به گونه اي جامع تر، آيا مفهوم فلسفي فقط برلزوم احاطه(دريافت ذهني) بر يک پديده براي جاي دادن آن در گفتمان علمي بسنده مي کند ؟ متن منسوب به ماکياولي ، پيچيدگي گفتمان فلسفي و پذيرش آن را به وضوح بيان مي کند: کتابچه راهنماي شيوه مديريت صحيح براي بهره مندي شاهزاده از آن، به محض توزيع به ابزار افشاي شيوه هاي در نظر گرفته شده براي پنهان شدن ودر نتيجه وسيله اي براي انتقاد، مبدل گرديد. اين پيوند بين واقعيت، هنجار و امر ممکن، در شيوه اي که فلسفه امر رخداده را دريافت مي کند، آشکار مي گردد و اين رخداد نيز، در فهرست انگشت شماري از خصوصيات محدود نمي گردد بلکه به امکان بالقوه اي که در خود دارد و شيوه اي که عملکردهاي معاصر از آن نضج مي گيرند، گسترش مي يابد.
اين احتمال وجود دارد که تصنع و تکلف جزئي در نوشتار باليبار، دلبستگان يک گفتمان روشن و سرراست را آزرده کند. و مولف احتمالاً با اين عقيده که، علوم اجتماعي نقش محافظ فلسفه را بازي مي کنند، مخالف نخواهد بود. اما برعکس مي توان از خود پرسيد که آيا علاقه به فلسفه، در مقابل علوم اجتماعي، کماکان پابرجا مي ماند، بايد به خاطر داشت که فلسفه در اين جا حکم معرفت نفس را دارد که قادر است هياهوها را از واقعيت موجود و هستي هر کس، جدا نمايد.