رویینا شهابی
با آنکه پس از گذشت شش روز، هنوز هم جسارت نوشتن در مورد آن شنبهی نحس را در خود نمییابم؛ اما به دلیل اینکه روایتگری خالص و احساسِ دریافت ماتم در ذهنم دستکاری نشود، ناگزیرم از مکتوبکردن تلخترین لحظاتی که قسمتی از زندهگی و تاریخ همهی ما است، امتناع نکنم – تا حکایتِ نسل من در حافظههای شفاهی دستخوش محوشدن نشود و ثبت آن رنجهای وحشتناک و بیشمار نسل سوخته را بعدها در اذهان فرزندان و نوادهگان ما زنده نگه دارد – تا آنان بدانند که میراثدار پدران و مادرانی هستند که سالیان سال، هر لحظه از زندهگیشان را با غم و اندوه، کشتهشدن و از دستدادنهای مکرر عزیزانشان سپری کردهاند.
دو هفته است که بیقراری و اضطراب عجیبی دارم؛ دلیل این بیقراری را نمیدانم. از شدت درد معده بهخاطر اضطراب، روزها است که غذا خوردن، بزرگترین چالش من شده است؛ به محض خوردن غذا، درد معدهام اوج میگیرد و تا دوا استفاده نکنم، آرام نمیگیرم.
ساعت ۶:۳۰ صبح روز شنبه، هفدهم ماه عقرب است؛ ماهِ که برای من مانند نامش خاصیت گزندهگی و درد دارد. چند شب پی در پی است که خوابهای پریشان و آشفته میبینم و این روزها به دلیل شنیدن خبرهای ناخوشایند کابل، بهخصوص خبر حملهی وحشیانهی تروریستان خونآشام به دانشگاه کابل، هیچ حسِ خوب در خود نمییابم. تنها محرکی که مرا وادار به تکاپوی روزانه میکند؛ باور لجوجانهام به مبارزه تا آخرین نفس است و گاه فکر میکنم که چقدر پوستم ضخیم و قلبم آهنصفت شد در این شهر.
مثل صبح هر روز، تیتر چند روزنامه را دیدم. ساعت ۷ شده بود، موبایل را روی میز اتاق گذاشتم و برای شستن صورتم بیرون رفتم. مشغول آمادهشدن بودم که انیسه شهید چندبار زنگ زده بود؛ اما دور بودم و صدای زنگ موبایل را نشنیدم. آماده شدهام. موبایل را هیچ ندیدهام، به زمان بیرون رفتنم از خانه چیزی نمانده است که مرجانه سراسیمه از جایش بلند میشود و میگوید: «رویین انیس زنگ زده …» میگویم چه میگوید؟ میگوید: «در شبکههای اجتماعی نوشته که در مکروریان چهارم انفجار شده …» من فوراً میگویم خدایا رحم کن به خانوادهها، کسی دوباره داغ نبیند. مرجان وحشتزده و رنگپریده میگوید: «رویینا! میگن یما شهید شده». من با حالت آشفته و عصبی میگویم: «تو نمیدانی در مورد سلبریتیها همیشه این طور شایعات، جالب است و لایک دارد؟». میگویم: بعضیها از شرایط استفاده و لایک جمع میکنند. میگوید: «تو یک بار به بکتاش زنگ بزن.» موبایلم را بر میدارم، میبینم که در تمام گروپهای وتساپ خبرنگاران، خبری نشر شده است که برای من اصلاً قابل فهم نیست. حس مرموز و عجیبی در چندصدم ثانیه به تمام وجودم رخنه و از قسمت بالایی مغز تا انتهای انگشتانم را تسخیر میکند. به بکتاش زنگ میزنم، جواب نمیدهد. دوباره و دوباره زنگ میزنم، جوابی دریافت نمیکنم. شمارهی یما را میگیرم، خاموش است و جانم شروع به لرزیدن میکند. صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنوم. با خود میگویم امکان ندارد، رویینا دروغ است مبادا بترسی. شاید بکتاش از موبایلش دور است و یما دفتر نرفته و شاید خواب است. کنترل بر ذهن و حواسم را از دست دادهام. دهانم دچار خشکی و طعم تلخی شده و اضطرابی بر من مستولی گشته است. این حس در همین چند لحظه ضربان قلبم را تا جایی که امکان دارد، بالا برده است؛ طوری که صدای قلبم را میشنوم و جملات غیرارادی را با خود تکرار میکنم. دستم به شدت میلرزد و باز با صد دلهره و تنها به امید شنیدن یک خبر خوب، به بکتاش زنگ میزنم. موبایل را جواب میدهد و فقط سه کلمه میگوید: «یما شهید شده.» صدای بکتاش تیر خلاص است؛ اما من نمیخواهم تسلیم هیولای ترسناک مصیبت شوم. نمیخواهم هیولای مصیبت فاتحانه بر قلمرو تن من، تاج ظفر بر سر نهد. حال بدم، به شوکی که تاکنون تجربه نکردهام تبدیل میشود و ذهنم تمامقد در برابر هجوم این شوک با سپر انکار و ناباوری ایستادهگی میکند.
از نظر من، گاهی کلمات به هیچوجه قدرت بازتاب یا روایتگری غمهای استثنایی را ندارد. انسان وقتی میخواهد اندوههای بکر و ناب را در قالبی از واژههای آموختهشدهی متداول و معمول سر و سامان دهد، آن گاه بهتر از هر زمانی در مییابد که چقدر این بستر و این قالب، تنگ، محصور و فشرده است. آن قدر که آدم باید از سر و ته و میان و بالای آنچه زرهزره با تمام سلولهای وجودش حس کرده است، قیچی کند و کنار بگذارد تا بتواند آن دریافت سترگ و دُرشت و استوار و ضخیم را در اندازهی این حجم مختصرِ بیانی، جای دهد و بدیهی است که آنچه با ابزار کلمه قالب و پیشکش میکند، هرگز تمام آنچه نیست که دریافت کرده و با تمام عظمت و تلخیاش جزو تجارب آدمی شده است.
مرگ نابهنگام و اندوهبار «یما سیاووش»، خبرنگار چیرهدست و گردانندهی پر آوازه و محبوب برنامههای سیاسی، به یقین یکی از برجستهترین نمادهای معاصر «قربانیان جنگ» در حوزهی رسانههای کشور خواهد بود. او انسان متواضع، فاقد غرور و شهرتطلبی و خبرنگار زبردست و کمنظیری بود که حفظ ارزشهای انسانی و اجتماعی برایش اولویت داشت و تمام برنامههای زندهگی کاری و شخصیاش را در راستای همین اولویت، تدوین میکرد. او را از زمان کار مشترک در طلوع نیوز، از نزدیک میشناختم. سالها در اتاق برنامههای سیاسی طلوع نیوز با هم کار کردیم و هرگاه که تهیهکنندهی برنامهی فراخبر به سفر میرفت، از طرف شبکه، من برای مدتی مسوولیت تهیهکنندهی فراخبر را عهدهدار میشدم. دوست و همکار عزیز و گرامیام مرحوم «مجاهد کاکر» پیش از دیدنش، از استعداد، خوبیها و معصومیت او برایم گفته بود و در مورد خانوادهی نجیب و ارزشمدارش نیز از کاکر کم نشنیده بودم. بیش از سه سال کارکردن در یک اتاق، سبب شد که ویژهگیهای منحصر به فرد او را شناسایی کنم. از نظر من یما با تمام همکارانم در طلوع نیوز که برای همهی شان حرمت قایلم، هم در حوزهی کار و هم در حوزهی اخلاق، متفاوت بود. با وجود شهرت زیادش، اثری از گستاخی و خودبزرگبینی و تکبر در او دیده نمیشد. عشقش به کار رسانه و اطلاعرسانی به مردم، به تمام دوستان و همکارانش روشن بود و هرگز توقع دریافت تشویق و پاداش نداشت. او انسان فوقالعاده نجیب، صاحب قناعت، با مناعت طبع بالا و پابند به موازین دینی و سرشار از احساس میهنپرستی بود. در تمام موارد از شعر و تاریخ و ادبیات تا جامعهشناسی و سیاست، معلومات زیادی داشت و همواره به همکارانی که از او نظر میخواستند، با فروتنی و مهربانی کمک میکرد. یما علاوه بر این که همکار بسیار خاص بود، دوست آگاه، روشن ضمیر و قابل اعتماد نیز بود. در مرور خاطرات گذشتهام، حتا یک خاطرهی ناخوشایند و بد در رابطه با او نمییابم. هرچند اقلیت انگشتشمار که بغض و حسد داشتند و دارند، هم در زمان زندهگی کوتاهاش و هم پس از رفتنش، سعی کردند صفتهای ناروا و تهمتهای ناعادلانه و غیرواقعی به او نسبت دهند تا از میزان محبوبیت اجتماعی او بکاهند؛ اما از آنجایی که یما را از نزدیک میشناسم، بهخوبی میدانم که او از تمام زشتیها و تهمتها مبرا و صاحب روح بزرگ بود. به رسم سپاسگزاری و قدردانی از این انسان آزادهسرشت و نیکومرام، دست پدر و مادری که با هزاران مشقت چنین فرزند برومند و درستکردار تربیه و به جامعه تقدیم کرد را می بوسم و از آنها صمیمانه و خالصانه متشکر و ممنونم. به یقین یما سیاووش عزیز، اولین و یا آخرین قربانی هیولای نفرتانگیز جنگ نخواهد بود و این چرخهی خونخوار تا روز آگاهی جمعی ملت، با تأسف ادامه خواهد داشت و جوانان و نخبهگان زیادی را به کام مرگ خواهد کشید؛ اما پس از شب پر خون، در روزگار نه چندان دورِ رهایی و بیداری، نام آزادیخواهان و آزادهگانِ ما، مانند خورشید خجسته و غیر قابل انکار تا همیشهی تاریخ این سرزمین، جاویدان و زرین خواهد درخشید و آنان را هرگز مرگی نخواهد بود.
سعدیا مرد نکو نام نمیرد هرگز
مرده آن است که نامش به نکویی نبرند