اسکرتزو
رابرت شرمن، طنزنویس و فانتزینویس بریتانیایی در این قطعهی کوتاه با حفظ تمام اصول فرمی و متنی داستانهای معمول پریان و با همان لحن پندآموز یک قصهی عادی، و فقط با قرار دادن یک پیچش ساده در انتهای داستان، کاربرد جدیدی از این جعبه ابزار پریانی را به خواننده نشان میدهد.
روزی و روزگاری، در سرزمینی که فرق چندانی با ممالک ما نداشت، پادشاهی زندگی میکرد. و پادشاه خوبی هم بود، آن هم در دوره و زمانهای که خوب بودن صفتی نادر بود و البته نامحبوب. پادشاه خیلی خیلی دانا بود و خیلی خیلی قدرتمند، اما خیلی خیلی پیر هم بود؛ و دیری نگذشت که دریافت با وجود خرد بیکرانش و قدرت بیرقیبش، به زودی میبایست این جهان را ترک کند و سفرش را به تاریکی لایتناهی خارج از جهان بیآغازد. پس در غروب عزیمتش به جهان دیگر، وقتی اطبای دربارش سر تکان دادنهایشان را تمام کرده بودند و زنانش هرچه میتوانستند اشک از چشمانشان چکانده بودند، پسر و ولیعهدش را به نزد خود خواند و به او گفت : «هرچه در این جهان میبینی در ید قدرت توست. ولی از من به تو نصیحت، بردگانی که هنوز بر این باورند که طعم آزادی را میچشند از بردگان ناامید بهترند. پس مستبد باش، ولی بدان که باید نه تنها ترس، که عشق را هم در رعایا و مردمانت برانگیزی.»
پسرک اما به نصایح پدرش وقعی ننهاد، و وقتی جنازه را با شکوه و جلال تمام و آتشبازیهای چشمنواز به سرزمین ظلمات خارج گسیل داشتند، شاه جدید عزم نمود تا حدود و ثغور سلطه و حاکمیتش را گسترش دهد. پس مردمش را جمع کرد و به ایشان حکم نمود که از این پس هر فکری باید عین افکار او باشد. هیچ ارادهای به جز ارادهی شخص او نباید بر ارض خاکی حاکم باشد. و مردم هم به اقتضای مردم بودنشان پذیرفتند. آن معدود نفراتی که نپذیرفتند، شبانه ناپدید شدند، و خانوادههایشان یاد گرفتند که وانمود کنند ایشان هرگز وجود نداشتهاند.
اما شاه همچنان راضی نبود. پس به تمام حیوانات قلمروی پادشاهیاش فرمان داد که باید از این پس از فرامین او تبعیت کنند. اسبها باید پارس کنند. سگها باید میومیو کنند. ماهیان باید از درختی به درخت دیگر بپرند، دقیقاً به همان شکلی که مطابق میل حضرت پادشاه بود. و حیوانات هم به اقتضای حیوان بودنشان پذیرفتند، بعضی از خوکها البته سلاخی شدند، ولی برای کسی اهمیتی نداشت، چون طعم و مزهی به غایت دلچسب و دلپذیری داشتند، و گربهها هم لازم بود که تبعید شوند، چون هیچکس هرگز نمیتواند به گربهها دستور انجام کاری را بدهد. ولی خیلی زود، مردم و حیوانات، در نظم و هماهنگی کامل زندگی کردند، و حیاتشان تجلی مطلق و تمامنمای اوامر اربابشان بود.
(۲)
حالا دیگر تمام جنبندگان از فرامین شاه تبعیت میکردند. هرآنچه بر وفق مراد ایشان بود را -تا کوچکترین جزئیات- انجام میدادند و گاهی حتی پیش از آنکه خود شاه بداند چیزی را میخواهد در تکاپوی تدارکش بودند. ولی پادشاه همچنان راضی نبود. جنبندگان و موجودات زنده تنها کسر کوچکی از رعایای حضرت ایشان را تشکیل میدادند. پس شاه دستورات جدیدی صادر کرد. فرمان داد که موجها فقط زمانی اجازه دارند خود را بر خطوط ساحلی بکوبند که او حکم کند. فرمان داد که باد حق وزیدن و دمیدن ندارد، بلکه باید هوا را به داخل بمکد؛ که زمان، نه به سمت جلو که به عقب حرکت کند یا لااقل از کنارهها براند. متقاعد کردن تمام ایشان سالها طول کشید. سربازان آنقدر شمشیرهایشان را بر موجها کوفتند که تیغهی سلاحهایشان از خون امواج خیس خورد. زمان و باد در عمیقترین سیاهچالهها زندانی شدند و آنقدر گرسنگی کشیدند تا بالاخره تسلیم شدند. شاه حالا بر عناصر حکمرانی میکرد. ولی باز هم راضی نبود. هنوز یکی از رعایایش بود که از اطاعتش سر باز میزد: موسیقی! و چقدر هم شاه از موسیقی متنفر بود. موسیقی که هرگز حاضر نمیشد كه به بند کشیده شود، که به نظم درآید و به ادب رفتار کند. گاهی یک گفتآوای کوچک از بخشی از یک اپرا بیاجازه به یک فوگ مفصل تبدیل میشد؛ یا یک کانتاتا، شبانه به یک اوراتوریوی کامل و پرداخته بدل میگشت. شاه لابه کرد که: «کسی نیست که مرا از شر این نغمههای سرکش نجات دهد؟» و امنیهچیها که حالا دیگر یاد گرفته بودند حتی کوچکترین امیال شاه را هم اطاعت بَرَند، لابهاش را دستور انگاشتند. پس موسیقی را بازداشت کردند. تمام نتها و مینیممهایش را، یکایک بریوها و شبهبریوهای کوچک بیگناهش را گرفتند و از قلمروی پادشاهی اخراجشان کردند. تمامشان را به تاریکی لایتناهی جهان خارج انداختند؛ و موسیقی تا ابد از پادشاهی تبعید شد. بالاخره پادشاه، جهانِ خودش را داشت. مالِ او بود و به هیچکس دیگری تعلق نداشت. شاه خوشحال بود. و هیچکس جرات نداشت به یادش بیاورد که تنها ابزارِ ابرازِ این خوشی را به دست خودش تبعید کرده است.
(۳)
داستان پادشاه احمق را به یاد دارید؟ همانی که آنقدر از موسیقی متنفر بود که از سرزمین خود بیرونش راند؟ قصهی سرزمین سکوت را میگویم. جایی که حالا دیگر پرندگان ساکت روی شاخههایش مینشستند، منقارهایشان محکم به هم چسبیده بود و صدای جیکجیک و نغمهخوانیشان در گلوهایشان حبس شده بود. حتی زمان هم توازن و هارمونیاش را از دست داده بود. ثانیهها از پی هم میتاختند و یکدیگر را پشت سر میگذاشتند یا اینکه خیلی بیمقدمه از حرکت بازمیایستادند. امواج هم بیصدا بر ماسهها میکوفتند، که حتی در صدای امواج هم اثری از موسیقی بود. زندگی دیگر ریتم و قافیهای نداشت.
وضع مردم و رعایای شاه اما از همه بدتر بود. این مردمان گرچه برده بودند، ولی زمانی که دست کم روی لبانشان اندکی آزادی داشتند، بردههای خوشحالی بودند. حالا بعضیهایشان شورش میکردند و البته که شکنجه میشدند، ولی حتی شکنجهگران هم که زمانی وجدانشان را با موسیقی آرامشبخشی تسکین میدادند، دیگر قادر به تحمل این سکوت قضاوتگر عذابآور نبودند. حقیقت امر روشن بود: هرچیزی میتوانست با موسیقی متولد شود، و هیچ چیز بدون آن نمیتوانست پا به جهان بگذارد. پادشاه با بیچارگی به تخت خود تکیه میداد. او واقعاً همسرانش را دوست میداشت، ولی حالا در کلماتشان عشقی نسبت به خود نمیشنید. نه لحنی در صدایشان بود و نه آهنگی. و به این خاطر، مرتب زنانش را اعدام میکرد. سرهای زنانی که عاشقشان بود بیصدا از داربست اعدام به پایین غلت میخوردند، و پادشاه به تنهایی برایشان میگریست، در سکوت مطلق.
یک روز صبح شاه تصمیم گرفت که موسیقی را عفو کند. پس قراردادی تنظیم کرد و با مهر سلطنتی شخصی خودش توشیحاش نمود: موسیقی مختار بود که از تاریکی لایتناهی خارج از جهان بازگردد. پادشاه برای رساندن این خبر خوش به موسیقی، پیغامرسانهای بسیاری را به آنجا فرستاد. بعضی را به وسیلهی به دار آویختنشان، برخی را با خنجر زدنشان و یکی دوتایشان را هم با سمومی که آهسته اثر میکردند. ولی هیچکدامشان بازنگشتند، و موسیقی هم بازنگشت. شاه درمانده بود. پس ساحران و مردهجنبانهایش را فراخواند، و البته آن استادانی که در علوم خفیهی ممنوعهی احیای موسیقی زبردست بودند را نیز. ولی خیلی زود مشخص شد که خود شاه باید شخصاً این «بندهیناخلف» را راضی کند که به سرزمینش بازگردد. پس پزشکان و اطبای کاخ در دیوان گرد هم آمدند و آخرین همسران شاه با ذوق و شوق کنارش جمع شدند و او، در برابر دیدگان ایشان، به آهستگی خون داد. هر قطره به آرامی روی محفظهی فلزی میافتاد و صدای تقی میداد که به طریقی کاملاً بیوزن و آهنگ به گوش میرسید؛ و پادشاه که بین مرگ و زندگی معلق مانده بود، به تاریکی لایتناهی وارد آمد و بانگ زد: «من مرد ابلهی بودم. حالا میفهمم که باید علاوه بر ترس، عشق را هم در میان مردمم برانگیزم. التماس میکنم بگذارید موسیقی یک بار دیگر نغمههایش را، سمفونیهایش را و کلمات آهنگینش را در سرزمین من بنوازد! خواهش میکنم به جهان من دلیلی برای زندگی ببخشید.»
(۴)
هفت روز و هفت شب طول کشید تا پادشاه سلامتیاش را بازیابد، و صبح روز هشتم که از خواب برخاست، معجزهای را به چشم دید. دوباره پرندگان بر درختان چهچهه میزدند، ساعتها زنگهایشان را مینواختند و امواج میخروشیدند. جهان دوباره موسیقی داشت؛ و همسر مورد علاقهاش بالای سرش ایستاده بود و لبخندی بر لبانش بود و با نوای زیبای آوایش صدایش میزد. شاه دوباره میتوانست محبت همسرش را حس کند. مردم به جشن و سرور مشغول بودند. در هر کوی و برزن میرقصیدند و هر آوازی به ذهنشان میرسید را بلندبلند میخواندند. آنقدر خواندند که گلوهایشان سرخِ خون شد. آنقدر خواندند تا رگهایشان ترکید و خون از حلقومشان فواره زد و حالا مشغول خواندن نغمههای جدیدِ از سرِ دردشان بودند.
پادشاه با وحشت دید که پرندگان مردند و روی زمین افتادند، که امواج دریا به زحمت در تقلا بودند تا به ساحل برسند، و بعد در اعماق دریا دفن شدند. صدای پسر نوزادش را شنید که برای آخرین بار گریه کرد، چراکه صورتش را یک لالایی وحشی گاز گرفته بود. صدای زیبا و آرامشبخش همسرش -که انقدر عاشقانه دوستش میداشت- پسرشان را با بیرحمی خرد کرد و بعد دور گلوی همسرش پیچید تا خفهاش کند. موسیقی سراسر سرزمین را درنوردید و احدی را از زیبایی رعبآورش ایمن نگاه نداشت. اجساد بیجان مردمِ پادشاه یکی پس از دیگری بر زمین میافتادند و صدایی منظم و رسا چونان کوبش طبلی بزرگ از خود درمیآوردند.
و در نهایت موسیقی به سراغ شاه آمد.
شاه وحشتزده پرسید: «چرا؟»
موسیقی پاسخش گفت:
«چون ما در جهان بیرون بودهایم. ما تاریکی لایتناهی را دیدهایم. و ما یاد گرفتهایم که باید نه تنها عشق، که ترس را هم در مردم برانگیزیم.»
و بعد با صدای چنگ و تاری چنان زیبا که قلب پادشاه را از تپش بازایستاند، موسیقی او را درسته قورت داد و فرمانروای جدید و مخوف تمام جهان گشت.