برپایه درنگی در دو شعر «ای مرز پُرگهر» و «کسی که مثل هیچ کس نیست» طنز یکی از ارکان سترگ و قابل اعتنای شعر فروغ است. از دید تکوینی، طنز او برآیندی است از مشاهدات و تجربیات و اندیشهوری های پویا و انتقادی او در چگونگی وضعیت خصوصی و موقعیت اجتماعی. این طنز نماینده گسترشیافتگی نگاه و بینش او و چگونگی درک کلی وی از انسان و جهان نیز هست. در شعر فروغ، طنز از هجو جداناپذیر است. زیرا هرآنچه که در این شعر بهعنوان طنز رخ مینماید جایجای سر از هجو درمیآورد، آنهم از هجوی آشکارا جسورانه و پردهدرانه. بنابراین، در شعر فروغ میتوان از وجود «طنز هجوآمیز» سخن گفت. از دید محتوی و کارکرد، طنز فروغ از مرز یک بذلهگویی خام و سرگرم کننده و سخنپراکنی طعنآمیز و خندهآور بس فراتر می رود. زیرا این طنز، همانگونه که در خلال این بررسی خواهیم دید، واکنشی است تند و تیز، و درعینحال سنجیده و اندیشمندانه، که نسبت به اوضاع و احوال نابسامان اجتماعی و مناسبات و روابط پوچ و عبث انسانی بروز داده میشود. منظور اوضاع و احوال و مناسبات نابخردانه و مضحکی است که رسوایی و تمسخر و نیشخند برمیانگیزد، و ناگزیر طنز بهبار می آورد، آن هم طنزی که به نوبه خود شگفتزدگی و انگشت بهدندانگزیدگی را موجب می شود. افزونِ براین، زایش و گسترش یک جهانبینی انسانیت مدار در ذهن و سخن فروغ (بویژه از زمان پرداخت دفتر «تولدی دیگر» بهپس)، و در تضاد افتادن این جهان بینی با نگرش های مبتذل و مرزبندی شده رایج در روزگار او، عامل دیگری است که سراینده را به خردهگیری و طنزسرایی می کشاند، و گوشهـ کنایههای او را از تشخص، غنا و باروری ، و بُرد اندیشمندانه چشمگیر برخوردار می سازد. از دید موضوعی، طنز در جغرافیای شعر فروغ بهرویهم سه چیز را بهزیر پوشش خود می گیرد: ۱. جایگاه «زن» و «زنانگی» در محیط خانوادگی و جامعه. ٢. اشکال کهنگرا و ناپویای شعر و شاعری و مضامین کهنه و تکراری. ٣. نابسامانی زیستگاه انسانی ـ اجتماعی، و مداربستگی نگاه و رهیافت و دریافت «روشنفکران» و «اهل قلم». از اینمیان، زیستگاه انسانیـ اجتماعی در طنز فروغ، چونان در کل شعر اجتماعی او، به عنوان یک تمامیت مد نظر قرار می گیرد . تمامیتی است که بهاعتبار جهان بینی کلی شاعره (که یک جهانبینی پویا و اساساً انسانیتمدار است) مورد درنگ و خردهگیری قرار میگیرد. این تمامیت خاستگاه و نیز میعادگاه همهچیز است. این است که آن دسته از طنزهای فروغ را نیز که بهموقعیت زن و زنانگی و یا به اشکال ناپویای شعر و شاعری برمیگردند، اغلب (و البته نه همیشه) در سروده هایی میبینیم که موضوغ اصلی و مرکزیشان اساساً این تمامیت انسانیـ اجتماعی است. در اینجا ما طنز فروغ را با توجه به موارد سه گانه یادشده در دو شعر طنز و هجوآمیز «ای مرز پُرگهر» و «کسی که مثل هیچکس نیست» مورد درنگ و بررسی قرار می دهیم. بهمنظور دریافت بهتر و بهنجار این دو سروده ، و مستدلتر ساختنِ داوری هایمان، اشاراتی کوتاه به چند سروده دیگر او نیز خواهیم داشت.
١
گویاترین نمونه های طنز اجتماعی در شعر فروغ از زمان پرداخت دفتر «تولدی دیگر» بهپس عرضه میشوند. کامل ترین ، انسجام یافته ترین، و بی پرواترین طنز او نخستین بار در منظومه «ای مرز پرگهر» (شاهسروده دفتر «تولدی دیگر») به نمایش در می آید. این طنز، افزونِ بر ابعاد بِکر و نوخاسته ای که در زمینه زبانی و تصویری داراست ، دربرگیرنده بازتاب انگیزه ها و احساس های گسستهعنان و شماری از نظرات انتقادآمیز سراینده نیز هست که پیشاز «ای مرز پرگهر»، ولی در همان دفتر «تولدی دیگر»، بهبیان درآمدهاند. چنین است که، مثلاً در سروده «عروسک کوکی» ، چه از دید عنوان ، و چه از نظر بن مایه و محتوی، نشانه های تکوینی و آغازین آن طنز تکاملیافتهیی را می توان دید که در «ای مرز پرگهر» تجسم مییابد. بنابراین «عروسک کوکی» را می توان بهعنوان یک پیش زمینه تکوینی و حتا سرآغازی برای آن منظومه دانست. این شعر هم گویای شمهیی از شرایط وجودی ناراست زن و زنانگی است ، و هم ترجمان مضحکه سکوت و سکون و تحجر فکری و وجودی در یک سطح فراگیر است: « بیش از این ها ، آری بیش از این ها می توان خاموش ماند می توان ساعات طولانی با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت خیره شد در دود یک سیگار … می توان برجای باقی ماند در کنار پرده ، اما کور ، اما کر … » این شعر چگونگی وضعیت ناراست عشق و عشق ورزیدن را هم دربرمی گیرد ، آن هم بویژه در دلِ یک زیستگاه مردسالارانه خودکامه : « می توان فریاد زد با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه « دوست می دارم » می توان در بازوان چیره یک مرد ماده یی زیبا و سالم بود با تنی چون سفره چرمین با دو پستان درشت سخت … » و باز این طنز ایستایی باورها، گرایش ها، و رفتارهای واپسگرای را بهتصویر میکشد ، و پوچی و مسخرگی پندارها و امیدهای سستبنیاد را: « می توان یک عمر زانو زد با سری افکنده در پای ضریحی سرد می توان در گور مجهولی خدا را دید می توان با سکه یی ناچیز ایمان یافت می توان در حجره های مسجدی پوسید چون زیارتنامه خوانی پیر.» این است که موضوع اصلی و مرکزی «عروسک کوکی»، انسانی است که دستخوش بی ارادگی و ناپویایی و فسردگی روانیـ وجودی است. انسانی است که ، بویژه در مقام زن بودن و بهگونه زن زیستن ، جز یک بازیچه بیش نمینماید. «عروسک»ی است که بودنِ و زیستن ساختگی و خودکار (یا «مکانیک»وار) اش سازگار با خواست و اراده مردان خودپسند و خودکامه و تعیینتکلیف کننده جلوهگر می شود ، و اینکه «عشقِ» بی محتوی و بدونِ موضوعاش تنها در چنگال قاهر آنان دستکاری شده و به صدا درمی آید: « می توان همچون عروسک های کوکی بود با دو چشم شیشه یی دنیای خود را دید می توان در جعبه یی ماهوت با تنی انباشته از کاه سال ها در لابلای تور و پولک خفت می توان با هرفشار هرزه دستی بی سبب فریاد کرد و گفت : « آه ، من بسیار خوشبختم.»۱ با گذار از برزخ طنز هجوآمیز «عروسک کوکی» به پهنه طنز «ای مرز پرگهر» می رسیم . «ای مرز پرگهر» سرود تلخ اما تمسخرآمیز و افشاگر یک هویت پوچ و ساختگی ، و تهی از شورمندی و پویایی و شکوفایی است. این منظومه آیینه طغیانگری و انگیزه فراترروی یک سراینده نوگرا و سازشستیز و دگراندیش هم هست؛ که درین شعر شاهد طغیانگری هستیم که هنجارهای ساختگی یک بودن و زیستن اجتماعیـ فرهنگی قراردادی و منجمد را برنمی تابد، و نه یادگار گذشته های فرسوده و غبارآلود بهظاهر«درخشان» و «افتخارآمیز» را. « فاتح شدم خود را بهثبت رساندم خود را بهنامی ، در یک شناسنامه، مزین کردم و هستیم به یک شماره مشخص شد پس زندهباد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران دیگر خیالم از همهسو راحت است آغوش مهربان مام وطن پستانک سوابق پرافتخار تاریخی لالایی تمدن و فرهنگ و جق و جق جقجقه قانون … آه دیگر خیالم از همه سو راحت است …» در اینجا، فروغ درواقع به پوچی و کارکرد عبث یک خیمهشببازی فرمایشی و تحمیلی میپردازد که در سطوح اداری و رسمی، و سیاسیـ اجتماعی و تبلیغاتی چهره مینماید؛ حال آنکه در پس پردهٌ این نمایش مضحک جز کمبود و نیاز، بردگی و بندگی، وابستگی و مصرفزدگی، و ازخودبیگانگی و مسخشدگی سلطنت نمیکند. در چنین شرایط مبتذل و ساختگی است که سراپای هستی و هویت یک انسان به یک «شماره» فرومی کاهد، درست همانند موجودیت یک سرباز یا یک زندانی شماری گذاری شده ، و یا چون یک شئِ ثابت بهثبت رسیده. در حضور این فروکاهی و انجمادِ فراگیر، گذشته های «پرافتخار» بناچار معنا و ارزش و حتا فلسفه وجودی خود را از دست می دهند، و سهم میراثگونه آن ها (به عنوان پیشینه و پشتوانه تاریخیـ فرهنگی) در تشکل یک هویت و شخصیتِ بهنجار به سطح هیچ و پوچ فرومی کاهد. مگر نهاین است که انسان رامشده و به ثبت رسیده را ، این شئ واره بایگانیشده را، چارهیی نیست جزاین که در زندان هست و بود مسخ شدهاش ، و در دل زیستگاه انسانیتزدایش ، بهحد یک موجود ذرهبینی فروکاهد. حال بگذریم از این که تراکم مشغله های عبثِ روزانه ، آن هم در دل «محیط زیست»ی که جز بهیک زبالهدان دستجمعی نمی ماند، کمترین مجالِ درنگ و اندیشیدن و بهخودآمدن را از دست این انسان فروکاسته می رباید. « از فرط شادمانی رفتم کنار پنجره، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را، که از غبار پهن و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود درون سینه فرو دادم و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخ زاد.» هم دراین پستجای خودی ، دراین «سرزمین شعر و گل و بلبلِ» بهلجن درافتاده ، است که هست و بود انسان روانی و اجتماعی همرنگ و همسطحِ «هرچه که هست» و «همان است که هست» می شود ، و انتظارات و توقعات ، همچنان که آرمانجویی ها و جهان بینی ها، تا بدان حد تقلیل می یابد که بهحق درخورد فرومایگان و ظاهرپرستان است، و برازنده هوسرانان و مصرفکنندگان (یا بردهصفتانِ) تازه بهدوران رسیده است. این درحالی است که حتا سقوط کردن بهاین «حدِ اقل» هست و بود و زیستِ مبتذل بهمسابقه گذاشته می شود! « موهبتی است زیستن ، آری در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچهکش فوری و شیخ ای دل تنبک تبار تنبوری شهر ستارگان گرانوزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر گهواره مؤلفان فلسفه « ای بابا به من چه ولش کن » مهد مسابقات المپیک هوش ـ وای! جایی که دست به هر دستگاه نقی تصویر و صوت می زنی ، ازآن بوق نبوغ نابغه یی تازه سال می آید و برگزیدگان فکری ملت وقتی که در کلاس اکابر حضور می یابند هریک به روی سینه ، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی و بر دو دست ، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و می دانند که ناتوانی از خواص تهیکیسه بودن است ، نه نادانی
فاتح شدم بله فاتح شدم اکنون به شادمانی این فتح درپای آینه ، با افتخار، ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه می افروزم … و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را همراه باطنین کفزدنی پرشور برفرق فرق خویش بکوبم من زندهام ، بله ، مانند زندهرود ، که یک روز زنده بود …»۲ بخش دیگری از «ای مرز پر گهر» دنیای شعر و شاعری و نقد و نظرهای ادبی را شامل میشود. نظر بهزمینه یا درونمایه توأمان انسانیـ هویتی و اجتماعی این شعر، باید گفت که فروغ سرایندگان کهنهاندیش و نوستیز را متعلق بههمان جهان متحجر و مسخکنندهیی می داند که مورد انتقاد اوست. او ، خود ، ضمن پایفشردن بهروی بایستگی گزینش یک زبان و شیوه نو و مضامین تازهتر در عرصه «شعر نو»، و با مرتبط دانستن این گزینش با ضرورت پویایی و تحول در حیات انسانیـ اجتماعی ، در باره محتوای طنزآمیز «ای مرز پر گهر» چنین می گوید:
« … دنیای ما دنیای دیگری است. ما داریم به ماه می رویم ـ البته ما که نه، دیگران… حالا بیا و یک شعر برای موشک بساز. فضلا می گویند : «نه… پس خود شاعر کجاست ؟» انگار که این «خود» فقط باید یک مشت آه و ناله سوزناک عاشقانه یا یک «خودِ» همیشه دردمند و بدبخت باشد… در شعر «مرز پرگهر» این «خود» یک اجتماع است. یک اجتماعی که اگر نمی تواند حرف های جدیش را با فریاد بگوید ، لااقل با شوخی و مسخرگی که هنوز می تواند بگوید. دراین شعر، من با یک مشت مسائل خشن ، گندیده و احمقانه طرف بودم . تمام شعرها که نباید بوی عطر بدهند؛ بگذارید بعضی ها آنقدر غیرشاعرانه باشند که نتوان آن را در نامهیی نوشت و به معشوقه فرستاد. بهمن چه ، بگویید از کنار این شعر که رد می شوند دماغشان را بگیرند. این شعر زبان خودش را ، و شکل خودش را، دارد. من نمی توانم وقتی می خواهم از کوچهیی حرف بزنم که پراز بوی ادرار است لیست عطرها را جلویم بگذارم، و معطرترینشان را انتخاب کنم برای توصیف این بو . این حقهبازی است. حقهیی است که اول آدم به خودش می زند، بعد هم به دیگران .»۳
این داوری به آن بند از «ای مرز پر گهر» برمی گردد که دربرگیرنده یک نقد و نظر توأمان طنزگونه و هجوآمیز است؛ که بهروشنی می بینیم که فروغ، با به مسخره گرفتن نوستیزان و شعرواره هایشان ، و بویژه با تکرار عبارت «ششصد و هفتاد و هشت» در مورد این «حقهبازها»، آنان را در خیلِ «بهثبت» رسیدگان و هویت های ایستا و ناپویا درمی آورد. و ما در مواردی ازین دست، درعین قرارگرفتن دربرابر یک طنزهجوآمیز افشاگر، همچنان شاهد یک نگاه و برخورد و برداشتِ انسانشناسانه و جامعهاندیشانه هستیم . « … جایی که من با اولین نگاه رسمی ام از لای پرده، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم که ، حقهبازها، همه در هیئت غریب گدایان در لای خاکروبه ، به دنبال وزن و قافیه می گردند و از صدای اولین قدم رسمی ام یکباره ازمیان لجنزارهای تیره ، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز که از سر تفنن خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر درآوردهاند با تنبلی بهسوی حاشیه روز می پرند …»۴
٢
دومین نمونه کامل طنز فروغ در سروده «کسی که مثل هیچ کس نیست» (در دفتر ایمان بیاوریم بهآغاز فصل سرد) بهچشم می خورد. طنزی است کوبنده که در عینحال در زبانی ساده و بیپیرایه، ولی با محتوایی بس غنی و اندیشهبرانگیز، پرداخته شده است . نهیب آن ، همانند مورد مشابهاش در «ای مرز پرگهر»، در دل تصاویر روشن و بی پرده طنینافکن است. فروغ با تکرار دو عبارت «کسی می آید» و «کسی که مثل هیچکس نیست» در جایجای این شعر، برآن است تا ذهنیت و خودآگاهی یک خواننده حتا خوابآلوده را بههوش آورد، و متوجه بایستگی برآمدن یک جهان انسانی تازهتر و مناسبات خانوادگی و اجتماعی بخردانهتر نماید. « … من خواب دیدهام که کسی می آید من خواب یک ستاره قرمز دیدهام و پلک چشمم هی می پرد و کفش هایم هی جفت می شوند و کور شوم اگر دروغ بگویم … کسی می آید … کسی که مثل هیچ کس نیست ، مثل پدر نیست ، مثل انسی نیست ، مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست و مثل آن کسی است که باید باشد و قدش از درخت های خانه معمار هم بلندتر است … و از برادر سید جواد هم که رفته است و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد و از خود سید جواد هم که تمام اتاق های منزل ما مال اوست نمی ترسد … چرا پدر که این همه کوچک نیست و در خیابان ها هم گم نمی شود کاری نمی کند که آن کسی که به خواب من آمده ست ، روزِ آمدنش را جلو بیاندازد و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونی است و آب حوض هاشان هم خونی است و تخت کفش هاشان هم خونی است چرا کاری نمی کنند چرا کاری نمی کنند …
کسی می آید … کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدایش با ماست … کسی که زیر درخت های کهنه یحیی بچه کرده است و روز بهروز بزرگ می شود، بزرگتر می شود …»۵
بهرویهم ، این طنز سه مورد برجسته را که از دیرباز ذهن و سخن فروغ را به خود مشغول داشته است یکجا در خود میگیرد، و با یکدیگر در ارتباط سازمند و معناانگیز قرار می دهد. این سه مورد عبارتند از: ١. بازمانده های تأثرات و خاطرات مربوط بهتنگنای نفسگیر خانوادگی که دیرزمانی فروغ خانهنشین را به شکوهگری وامی داشته است و در اندیشه گریز و گذار فرومی برده است . ٢. واکنش های آشتی ناپذیر در برابر دلسردی ها، بدبینی ها، ایستایی ها و جبرباوری هایی که دستپرورده یک زیستگاه اجتماعی پریشان و پریشانیزا است، زیستگاهی که به سنت های خشک و خشن و مناسبات ناپویا و سیاست های مصلحتجویانه تنسپرده است. ٣. تصور یک آینده آرمانی و تهی از نابرابری و انسانیتستیزی؛ آیندهیی که در فضای انتظارات و امیدورزی های سراینده ، همچنان که در ذهن و خیال تهی دستان و سرخوردگان جامعه، نقش می بندد. با درنظر گرفتن این سه مورد، میتوان گفت که فروغ در این شعر چیز درخور توجهی از یک روان شناسی اجتماعی را، که متناسب با چگونگی ساخت و کارکرد یک زیستگاه سنتی و ایستا است، بهتصویر درمیآورد. چرا که در این طنز، ثروتمندی «سید جواد» تصویری از خودنمایی مبتذلترین مالداران می باشد؛ و یکهتازی او بهمعنای غیبت عناصر رقیبی است که میتوانند نفیکننده موجودیت و موقعیت خاص او باشند (نظیر کارگزاران و ثروتآفرینان نوخاسته، تحصیلکرده ، و نواندیش در صحنه اداره امور مالی و اقتصادی و غیره). «رخت پاسبانی» برادر او رمز و نمادی است از قدرت حاکمهیی که حافظ منافع و موقعیت اجتماعی این تازه به دوران رسیدگان تهیمغز است. هم در اینجا، تصویر «پدر» ترجمان یک «منِ برتر» نرمش ناپذیر و نماینده نظم و اتساق بی چون و چرای درونـ خانوادگی است . اما این تصویر از مرز خانواده درمی گذرد و به پهنه جامعه و مظهر قدرت می گسترد. از اینپس ، تصویر «پدر» ما را به یک قدرتمند قاهر و هراسناک بزرگتری می رساند که به آمدن «کسی که باید بیاید» روی خوش نشان نمی دهد ، و یا دست کم «کاری نمی کند که روز آمدنش را جلو بیاندازد». حتا «مردم محله کشتارگاه» ، که سراپایشان به تکبتِ خون آلوده است ، «کاری نمی کنند». چرا که این «مردم» جز سربهزیران و خویگرفتگان به ابتذال رایج و فراگیر نیستند. موجودات نازا و بی اثر و بی ارادهیی هستند که موجودیت و حال و روزشان به ضرورتِ ظهور «کسی که مثل هیچ کس نیست» هرچه بیشتر می افزاید. و این «کس» که همه چیز را ، از «نان» و «پپسی» و «باغ ملی» گرفته تا «چکمه» و «سینما» و «درخت های دختر سید جواد» ، همه و همه را «قسمت می کند»، رهاییبخش و دادگستری است که روزی دربرابر نابرابری و خودکامگی، و نیز در اعتراض به ثروتاندوزی و انحصارطلبی «سیدجواد»ها و نزدیکان و اعقاب نکبتبارشان، جسورانه بهپا خواهد خاست. فروغ در بخش دیگری از همین منظومه ، و این بار اما با زبان و طنزی کوبندهتر و رسواکنندهتر، ازنو به سراغ «سوسک ها»ی سخنپراکن و زیادهگو می رود. او محافل دربسته و رنگیننامه های لبریز از تملق و تعارف و خودنمایی این «فضله های فاضل» را درنظر می آورد ، و پیوستگی روشنفکرمآبانه اینان را به این «مکتب» و آن «مکتبِ» به اصطلاح ادبی، و به «ایسم» و «ایست»های بیگانه و عاریتی، به باد مسخره می گیرد . هم اوست که، درپرتو هوشمندی و وسعتبینی، وضعیت و رفتار مضحک روشنفکرنمایان پرمدعا و گنده گویی هایشان را با موقعیت آشفته و کارکردهای نابخردانه زیستگاه اجتماعی در ارتباط قرار می هد، و خوانندهاش را از مشاهده «جزء» به شناسایی «کل» رهنمون می شود. « من می توانم از فردا در پستوی مغازه خاچیک بعد از فروکشیدن چندین نفس ، زچند گرم جنس دست اول خالص و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص و پخش چند یاحق و یاهو و وغ وغ و هوهو رسماً به مجمع فضلای فکور و فضله های فاضل روشنفکر و پیروان مکتب داخ داخ تاراج تاراج بپیوندم و طرح اولین رمان بزرگم را که در حوالی سنه یک هزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی رسماً به زیر دستگاه تهیدست چاپ خواهد رفت برهر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکتِ اشنوی اصل ویژه بریزم
من می توانم از فردا با اعتماد کامل خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش در مجلس تجمع و تأمین آتیه یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم زیرا که من مندرجات مجله هنر و دانش ــ و تملق و کرنش را می خوانم و شیوه «درست نوشتن» را می دانم .» فروغ، از رهگذر این تیزنگری و افشاگری ، بی مایگی و مداربستگی نگرش های رایج را به تصویر میکشد. بهاین معنا که او به ترسیم محدودیت ذهنیت و نگاه و اندیشه «توده» می پردازد، «توده»یی که آن به اصطلاح «اهل قلم» چیزی جز بخش جداناپذیر آن نمیتواند باشد. «من درمیان توده سازنده یی قدم به عرصه هستی نهادهام که گرچه نان ندارد، اما به جای آن میدان دید باز و وسیعی دارد که مرزهای فعلی جغرافیاییاش از جانب شمال ، به میدان پرطراوت و سبز تیر و از جنوب ، به میدان باستانی اعدام و در مناطق پر ازدحام ، به میدان توپخانه رسیده است … »۶ روی حرف بیرنگ و بی پروای فروغ هم با «توده»ی تنگاندیش و اندکبین است، و هم با»سوسک»های سخنپراکنی است که از دل این جمعِ به تسلیم و رضا خوکرده برخاستهاند. از این میان، بویژه این دار و دسته اخیر است که پیوسته آماج حمله او قرار می گیرد. زیرا مدعیان سبک مغز، به رغمِ نگاه و اندیشهُ مفلوج و هست و بود نازا و بیاثرشان، همچنان خود را «ازمابهتران» به حساب می آورند. «زهی تصور باطل ، زهی خیال محال!». حال آنکه شاعره (در «تنها صداست که می ماند») بهروشنی می بیند که این «قد کوتاهان» نالایق حتا «فقدان مردی» خود را در پسِ پرده ژاژخایی ها و خامهفرسایی های فریبنده پنهان داشته اند.۷ بنابراین ، واکنش قاطعانه او دربرابر آحاد این دار و دسته، و بخصوص دوریگزینیاش از آنان، تعارفبردار نیست. « من از سلاله درختانم تنفس هوای مانده ملولم می کند پرنده یی که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم … در سرزمین قد کوتاهان معیارهای سنجش همیشه بر مدار صفر سفر کردهاند چرا توقف کنم ؟ من از عناصر چهارگانه اطاعت می کنم و کار تدوین نظامنامه قلبم کار حکومت محلی کوران نیست … »۸ قاطعیت موضعگیری فروغ و سازشناپذیری او تا بدان جاست که او حتا برادر فیلسوفنمای خود را در صف منفیاندیشان و تعهدگریزان درمی آورد، و بیرحمانه بر او می تازد. چرا که او (بهشهادت شعر «دلم برای باغچه می سوزد») «برادر»ی است که به «فلسفه»بافیها و رجزخوانی های بی خاصیت دل خوش می دارد، و همزمان شرابخواری و سرمستیاش به ازخود بیگانگی و عربده کشی می کشد، «شفای باغچه» را در گرو «انهدام باغچه» می داند، ماهیان مرده و گندیده حوض را آمارگیری می کند، و دستِ آخر هم نومیدیهای پیاپیاش را «به کوچه و بازار می برد» و سرانجام «در ازدحام میکده» رها می سازد،۹ یعنی در جمع ازخود بی خبرانِ یاوهگویی که توان بهخودآمدن و درستاندیشیدن و چارهجستن را از دست دادهاند. در اینجا نیز، همانگونه که بهبهانه موقعیت «پدرـ منِ برتر» برشمردیم، شاهد گسترشیافتن تصویر یک عضو خانواده (برادر) از تنگنای خانواده به پهنه جامعه هستیم. منتهی با این تفاوت که تصویر «پدر» نماد قدرت قاهر ناپویا، مظهر استقرار نظم و قانون سنتیـ فرهنگی ، و شاخص تبعیت بی چون و چرا از اوست؛ حال آنکه تصویر بی رنگ و جلای «برادر» تجسم منفیکاری و سر درخود فروبردگی و دوری جویی از ضرورت های جهان برونذهنی است ، و نیز گویای پریشاناندیشی ها و هزیان گویی های رایجی است که در پسِ نقاب فلسفهبافیهای بیاثر و «ایسم» و «ایست»های بیجا و عبث لانه گزیده است.
۳
درنگ در طنز اجتماعی فروغ توجه ما را به یک نکته اساسی دیگر نیز معطوف میدارد که از موقعیت روانشناختی برخوردار است. در طنز هجوآمیز «ای مرز پرگهر» و «کسی که مثل هیچ کس نیست»، سراینده (یا راوی) بدان اندازه از «من» می گوید که از «دیگران»، و یا اغلب از «من» می آغازد و سپس به «دیگران» می رسد. «من» در این موارد، آن «منِ» خودآگاه و روشنبین و خرده گیری نیست که در شخصیت و مَنِش و کلام تکان دهنده شاعره تجسم مییابد؛ بلکه این «من» در مقام «فرد»ی از افراد عادی جامعه متجلی می شود . هم اوست که بهصورت یک راوی (که گاه رنگ و بوی «دیگران» را به خود میگیرد و در پوستشان میخزد) چهره مینماید، تا مگر کنش و منش ، و اندیشه و نگاه و اطوار آنان را بهبهترین و بیدروغترین شیوه ممکن به حرف و تصویر درآورد. ازین دید، «من» و دنیای پوشالی و توخالی آن چیزی جز نمونهـ نمادی از آن «توده»ی اندک بین و «فضلای فکور» بیش نمی نماید. در پرتو افشاشدن چهره نازیبای این «من» همهجایی و همهکاره است که «منِ» راستین شاعره تشخص و وارستگی و دیگرگونگی ماهوی خود را به تأیید می رساند، و میان خود و «من» «دیگران» مرزگذاری می کند. عنصر پایهیی و نیز موضوع اصلی و مرکزی طنز فروغ اغلب همین «منِ» فراگیر و اجتماعی درخورِ خرده گیری و سرزنش است . ناگفته پیداست که فروغ به نقش فعال و کارای این منمحوری در برانگیختن توجه خواننده یا شنونده نسبتبه موقعیت ها و مسائل طنز و هجوبرانگیز نیک آگاه بوده است.
نتیجهگیری فروغ در روند طنزپردازی ، همچنان که در جریان کل فعالیت هنری و سخنورانهاش، از «من» و شرایط وجودی آن می آغازد، و به »غیرِ من» و عرصه هست و بود و فلسفه وجودی آن می رسد. این درحالی است که او از همرنگ و همنوا شدن با «دیگرانِ» سازشکار و حل گشتن در دنیای مسخشده و مسخکننده آنان سخت میپرهیزد. بنابراین ، در این مورد با یک روند جدلی (یا «دیالکتیکی») و ادغام عناصر تضادآمیز «من» و «غیر من» (یا هویت و غیریت) در یکدیگر سر و کار نداریم؛ بلکه اساساً شاهد یک سیر تحولی و پیشتازی در زمینه مَنِشی ، اندیشهورانه، و جهانبینانه هستیم. کل شعر فروغ و تحولپذیری و اوجگیری آن (بویژه از زمان «تولدی دیگر» به پس) آیینه تمامنمای این پویندگی و شدنِ پیوسته است ، و طنز او از این امر مستثنی نمی تواند باشد. بهرویهم، فروغ طنزپرداز از رهگذر روانشناسی فردیـ خصوصی و خانوادگی به قلمرو روانشناسی جمعی (یا اجتماعی) میرسد، و به درک گوشه های مهم و قابل اعتنایی از ماهیت و کارکرد زیستگاه همگانی و منش و کنش مردمان آن از هر لایه اجتماعی و دار و دسته می رسد. او، درپرتو تجربه و بینش راهگشایی که از این سلوک و شناخت بهدست میآورد، پای بهعرصه یک جهان بینی مینهد، و در افق آن منزل می گزیند. درست از افق این نگرش وسعتمند است که او ، همانند هر هنرمند و اندیشمند وارسته و جهانبین ، نگاه کنجکاو و پوینده خود را روانهٌ زیستگاه مداربسته و مصرفی و پوچگرای همهروزه میکند، به چگونگی هست و بود «توده» و مدعیان «روشنفکر» می اندیشد، و بهخردهگیری و افشاگری و طنزآفرینی می پردازد.
طنز هجوآمیز فروغ چه در اشکال مردسالاری ستیز آن (که شامل وضعیت زن و زنانگی در تنگنای محیط خانوادگی و اجتماعی است)، و چه در اشکال کلی فرهنگی و سیاسیـ اجتماعی آن (که مرد و زن هردو را دربرمی گیرد)، هنوز از تازگی و اهمیت خاص خود برخوردار است. زیرا هرآن چه را که سراینده از موقعیت خصوصی و اجتماعی انسان های ازخودبیگانه و «فضلای»ی مسخ شده و گسسته از دنیای رنجبران و تهی دستان می بیند و بهتوفان ریشخند می گیرد، نه تنها در مورد جوامع «در حال پیشرفت» نظیر ایران دیروز و امروز راست می نماید، که در مورد جوامع مصرفی «پیشرفته» و به اصطلاح «پست مدرن» باختر زمین امروز نیز صدق می کند. جوامعی که بیش از پیش در دور باطل تولید و مصرف بی حد و مرز، و در کام زیادهخواهِ فردمداری و خودشیفتگی و شیءشدگی فرو می خزند، و به نابسامانی های روانیـ هویتی انسان ها درسطوح فردی و همگانی بیش از پیش دامن می زنند.۱۰ بنابراین، محتوای کلی و بن مایه های اساسی صور خیال طنز و هجوآمیز فروغ (مانند شیءشدگی و ازخودبیگانگی، مصرفزدگی و ابتذالگرایی، مردستایی و زنستیزی، نابرابری های اجتماعی، تهیدستی مردمان ، خوشبختی های دروغین ، فضل فروشی ریاکاران ، هزیان گویی مدعیان…) از حساسیت، دوراندیشی، و دورپروازی ذهنیتِ بس هوشمند شاعرهیی خبر می دهد که نه تنها گزارشگر واقعیات روزگار خود است، که نیز پیامآور آینده انسانیـ اجتماعی بس نافرخندهیی است که میرود تا پس از مرگ او تعین و تحقق یابد. و این خود از یک جهان بینی حساس و مسؤول و دوراندیشی بس هوشمندانه خبر می دهد که بهراستی مرز و بوم و زمان و مکان خاص نمی شناسد. جهان بینی انسانیتگستر و دوراندیشی پیامبرانهیی است که رسالت راستین شعر و شاعری را از آن نمیتوان، و نمیباید، بینیاز و برکنار دانست.
مراجع و یادداشتها
۱. فرخ زاد، فروغ ، «عروسک کوکی» ، تولدی دیگر ، تهران، چاپ ۱۳، مروارید، ۱۳۶، ص ۷۱ ـ ۷۵، چاپ تازه در فرخ زاد، فروغ، دیوان اشعار، به کوشش و با پیشسخن بهروز جلالی، تهران، چاپ ٣، مروارید، ص ۳۳۹ ـ ۳۴۲.
۲ . فرخ زاد، «ای مرز پرگهر» ، تولدی دیگر، ص ۱۴۸ ـ ۱۵۳، دیوان اشعار، ص ۴۰۱ ـ ۴۰۵.
۳. حرف هایی با فروغ فرخ زاد (چند گفت و شنود میان فروغ و ایرج گرگین ، سیروس طاهباز، م . آزاد و حسن هنرمندی)، تهران ، مروارید ، ۲۵۳۵ (۱۳۴۳)، ص ۵۸ ـ ۵۹.
۴. فرخ زاد، فروغ، «ای مرز پرگهر، تولدی دیگر، ص ۱۵۰ـ ۱۵۱.
۵. فرخ زاد ، «کسی که مثل هیچ کس نیست» ، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ، دیوان اشعار، ص ۴۵۶ ـ ۴۶۱. فروغ در این شعر، با عنوان کردن «کسی می آید»، «نفس» (نماد همدلی و توان بخشی)، و ابراز امیدواری نسبت به رهایش از تنگنای انسانی ـ اجتماعی ، ما را به یاد آن غزل عاشقانه حافظ می اندازد که از آمدن یک «مسیحا نفس» و «فریادرس»، و رهیدن از «قفس ِ» دم میزند. (بنگرید به حافظ، دیوان، به تصحیح پرویز ناتل خانلری، تهران، خوارزمی ، ۱۳۶۲، غزل ۲۳۵/١ بهبعد). سهراب سپهری نیز، ضمن شکوه گری از زیستگاه دلسرد کننده و «هجرت» برانگیز، به یک دیگرگاه و دیگرجای آرمانی و فراواقعی نظر می دوزد، و به آرزوی اینکه «یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید» دل خوش می دارد. (بنگرید به سپهری، سهراب، هشت کتاب، چاپ چهارم، تهران ، طهوری ، ۱۳۶۳، «ندای آغاز»، ص ۳۹۱، «بی روزها عروسک»، ص۴۴۱ و «تا انتها حضور»، ص ۴۵۵).
۶. فرخ زاد ، «ایمان بیاوریم به…»، ص ۱۵۴ـ۱۵۶، دیوان اشعار، ص ۴۰۶ ـ ۴۰۸.
۷. بنگرید به «تنها صداست که می ماند» ، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ، دیوان اشعار، ص ۴۶۴ ـ ۴۶۵.
۸ . فرخ زاد ، «تنها صداست که می ماند» ، دیوان اشعار، ص ۴۶۵ ـ ۴۶۶.
۹. بنگرید به فرخ زاد، «دلم برای باغچه می سوزد» ، دیوان اشعار، ص ۴۵۲.
۱۰. در اینباره بنگرید به این مقاله از ما : شریعت کاشانی ، علی ، «سیطره نوگرایی و مسأله هویت در باخترزمین » ، ماهنامه اندیشه جامعه، تهران ، شماره ۳۱، مرداد ـ شهریور ۱۳۸۲، ص ۴۲ ـ۴۹.