طنز در شعر فروغ فرخزاد

 
 

علی شریعت کاشانی

برپایه درنگی در دو شعر «ای مرز پُرگهر» و «کسی که مثل هیچ کس نیست»
طنز یکی از ارکان سترگ و قابل اعتنای شعر فروغ است. از دید تکوینی، طنز او برآیندی است از مشاهدات و تجربیات و اندیشهوریهای پویا و انتقادی او در چگونگی وضعیت خصوصی ‎ ‎ و موقعیت اجتماعی. این طنز نماینده گسترشیافتگی نگاه و بینش او و چگونگی درک کلی وی از انسان و جهان نیز هست.
در شعر فروغ، طنز از هجو جداناپذیر است. زیرا هرآنچه که در این شعر به
عنوان طنز رخ مینماید جایجای سر از هجو درمیآورد، آنهم از هجوی آشکارا جسورانه و پردهدرانه. بنابراین، در شعر فروغ میتوان از وجود «طنز هجوآمیز» سخن گفت.
از دید محتوی و کارکرد، طنز فروغ از مرز یک بذلهگویی خام و سرگرم کننده و سخنپراکنی طعنآمیز و خندهآور بس فراتر میرود. زیرا این طنز، همانگونه که در خلال این بررسی خواهیم دید، واکنشی است تند و تیز، و درعینحال سنجیده و اندیشمندانه، که نسبت به اوضاع و احوال نابسامان اجتماعی و مناسبات و روابط پوچ و عبث انسانی بروز داده میشود. منظور اوضاع و احوال و مناسبات نابخردانه و مضحکی است که رسوایی و تمسخر و نیشخند برمیانگیزد، و ناگزیر طنز بهبار میآورد، آن هم طنزی که به نوبه خود شگفتزدگی و انگشت بهدندانگزیدگی را موجب میشود. افزونِ براین، زایش و گسترش یک جهانبینی انسانیت مدار در ذهن و سخن فروغ (بویژه از زمان پرداخت دفتر «تولدی دیگر» بهپس)، و در تضاد افتادن این جهانبینی با نگرشهای مبتذل و مرزبندی شده رایج در روزگار او، عامل دیگری است که سراینده را به خردهگیری و طنزسرایی میکشاند، و گوشهـ کنایههای او را از تشخص، غنا و باروری ، و بُرد اندیشمندانه چشمگیر برخوردار میسازد.
از دید موضوعی، طنز در جغرافیای شعر فروغ بهروی
هم سه چیز را بهزیر پوشش خود میگیرد:
۱. جایگاه «زن» و «زنانگی» در محیط خانوادگی و جامعه.
٢. اشکال کهنگرا و ناپویای شعر و شاعری و مضامین کهنه و تکراری.
٣. نابسامانیزیستگاه انسانیـ اجتماعی، و مداربستگی نگاه و رهیافت و دریافت «روشنفکران» و «اهل قلم».
از اینمیان، زیستگاه انسانیـ اجتماعی در طنز فروغ، چونان در کل شعر اجتماعی او، بهعنوان یک تمامیت مد نظر قرار میگیرد . تمامیتی است که بهاعتبار جهانبینی کلی شاعره (که یک جهانبینی پویا و اساساً انسانیتمدار است) مورد درنگ و خردهگیری قرار میگیرد. این تمامیت خاستگاه و نیز میعادگاه همهچیز است. این است که آن دسته از طنزهای فروغ را نیز که بهموقعیت زن و زنانگی و یا به اشکال ناپویای شعر و شاعری برمیگردند، اغلب (و البته نه همیشه) در سروده‎ ‎هایی میبینیم که موضوغ اصلی و مرکزیشان اساساً این تمامیت انسانیـ اجتماعی است.
در این
جا ما طنز فروغ را با توجه به موارد سه گانه یادشده در دو شعر طنز و هجوآمیز «ای مرز پُرگهر» و «کسی که مثل هیچکس نیست» مورد درنگ و بررسی قرار میدهیم. بهمنظور دریافت بهتر و بهنجار این دو سروده ، و مستدلتر ساختنِ داوریهایمان، اشاراتی کوتاه به چند سروده دیگر او نیز خواهیم داشت.

١

گویاترین نمونههای طنز اجتماعی در شعر فروغ از زمان پرداخت دفتر «تولدی دیگر» بهپس عرضه میشوند. کامل ترین ، انسجام یافته ترین، و بیپرواترین طنز او نخستین بار در منظومه «ای مرز پرگهر» (شاهسروده دفتر «تولدی دیگر») به نمایش در میآید. این طنز، افزونِ بر ابعاد بِکر و نوخاسته ای که در زمینه زبانی و تصویری داراست ، دربرگیرنده بازتاب انگیزهها و احساسهای گسستهعنان و شماری از نظرات انتقادآمیز سراینده نیز هست که پیشاز «ای مرز پرگهر»، ولی در همان دفتر «تولدی دیگر»، بهبیان درآمدهاند. چنین است که، مثلاً در سروده «عروسک کوکی» ، چه از دید عنوان ، و چه از نظر بنمایه و محتوی، نشانههای تکوینی و آغازین آن طنز تکاملیافتهیی را میتوان دید که در «ای مرز پرگهر» تجسم مییابد. بنابراین «عروسک کوکی» را میتوان بهعنوان یک پیش زمینه تکوینی و حتا سرآغازی برای آن منظومه دانست. این شعر هم گویای شمهیی از شرایط وجودی ناراست زن و زنانگی است ، و هم ترجمان مضحکه سکوت و سکون و تحجر فکری و وجودی در یک سطح فراگیر است:
«
بیش از این
ها ، آری
بیش از اینها میتوان خاموش ماند
می
توان ساعات طولانی
با نگاهی چون نگاه مردگان ، ثابت
خیره شد در دود یک سیگار
می
توان برجای باقی ماند
در کنار پرده ، اما کور ، اما کر ‎ ‎ … »
این شعر چگونگی وضعیت ناراست عشق و عشق ورزیدن را هم دربرمیگیرد ، آن هم بویژه در دلِ یک زیستگاه مردسالارانه خودکامه :
«
می
توان فریاد زد
با صدایی سخت کاذب ، سخت بیگانه
«
دوست می
دارم »
میتوان در بازوان چیره یک مرد
مادهیی زیبا و سالم بود
با تنی چون سفره چرمین
با دو پستان درشت سخت … »
و باز این طنز ایستایی باورها، گرایش
ها، و رفتارهای واپسگرای را بهتصویر میکشد ، و پوچی و مسخرگی پندارها و امیدهای سستبنیاد را:
«
میتوان یک عمر زانو زد
با سری افکنده در پای ضریحی سرد
می
توان در گور مجهولی خدا را دید
میتوان با سکهیی ناچیز ایمان یافت
می
توان در حجرههای مسجدی پوسید
چون زیارتنامه خوانی پیر
این است که موضوع اصلی و مرکزی «عروسک کوکی»، انسانی است که دستخوش بیارادگی و ناپویایی و فسردگی روانیـ وجودی است. انسانی است که ، بویژه در مقام زن بودن و بهگونه زن زیستن
، جز یک بازیچه بیش نمینماید. «عروسک»ی است که بودنِ و زیستن ساختگی و خودکار (یا «مکانیک»وار) اش سازگار با خواست و اراده مردان خودپسند و خودکامه و تعیینتکلیف کننده جلوهگر میشود ، و اینکه «عشقِ» بیمحتوی و بدونِ موضوعاش تنها در چنگال قاهر آنان دستکاری شده و به صدا درمیآید:
«
می
توان همچون عروسکهای کوکی بود
با دو چشم شیشه
یی دنیای خود را دید
میتوان در جعبهیی ماهوت
با تنی انباشته از کاه
سال
ها در لابلای تور و پولک خفت
میتوان با هرفشار هرزه دستی
بیسبب فریاد کرد و گفت :
«
آه ، من بسیار خوشبختم.»۱
با گذار از برزخ طنز هجوآمیز «عروسک کوکی» به پهنه طنز «ای مرز پرگهر» میرسیم . «ای مرز پرگهر» سرود تلخ اما تمسخرآمیز و افشاگر یک هویت پوچ و ساختگی ، و تهی از شورمندی و پویایی و شکوفایی است.
این منظومه آیینه طغیانگری و انگیزه فراترروی یک سراینده نوگرا و سازشستیز و دگراندیش هم هست؛ که درین شعر شاهد طغیانگری هستیم که هنجارهای ساختگی یک بودن و زیستن اجتماعیـ فرهنگی قراردادی و منجمد را برنمیتابد، و نه یادگار گذشتههای فرسوده و غبارآلود بهظاهر«درخشان» و «افتخارآمیز» را.
«
فاتح شدم
خود را به
ثبت رساندم
خود را بهنامی ، در یک شناسنامه، مزین کردم
و هستیم به یک شماره مشخص شد
پس زنده
باد ۶۷۸ صادره از بخش ۵ ساکن تهران
دیگر خیالم از همه
سو راحت است
آغوش مهربان مام وطن
پستانک سوابق پرافتخار تاریخی
لالایی تمدن و فرهنگ
و جق و جق جقجقه قانون
آه
دیگر خیالم از همه سو راحت است …»
در این
جا، فروغ درواقع به پوچی و کارکرد عبث یک خیمهشببازی فرمایشی و تحمیلی میپردازد که در سطوح اداری و رسمی، و سیاسیـ اجتماعی و تبلیغاتی چهره مینماید؛ حال آنکه در پس پردهٌ این نمایش مضحک جز کمبود و نیاز، بردگی و بندگی، وابستگی و مصرفزدگی، و ازخودبیگانگی و مسخشدگی سلطنت نمیکند. در چنین شرایط مبتذل و ساختگی است که سراپای هستی و هویت یک انسان به یک «شماره» فرومیکاهد، درست همانند موجودیت یک سرباز یا یک زندانی شماری گذاری شده ، و یا چون یک شئِ ثابت بهثبت رسیده. در حضور این فروکاهی و انجمادِ فراگیر، گذشتههای «پرافتخار» بناچار معنا و ارزش و حتا فلسفه وجودی خود را از دست میدهند، و سهم میراثگونه آنها (بهعنوان پیشینه و پشتوانه تاریخیـفرهنگی) در تشکل یک هویت و شخصیتِ بهنجار به سطح هیچ و پوچ فرومیکاهد. مگر نهاین است که انسان رامشده و به ثبت رسیده را ، این شئ واره بایگانیشده را، چارهیی نیست جزاین که در زندان هست و بود مسخ شدهاش ، و در دل زیستگاه انسانیتزدایش ، بهحد یک موجود ذرهبینی فروکاهد. حال بگذریم از این که تراکم مشغلههای عبثِ روزانه ، آن هم در دل «محیط زیست»ی که جز بهیک زبالهدان دستجمعی نمیماند، کمترین مجالِ درنگ و اندیشیدن و بهخودآمدن را از دست این انسان فروکاسته میرباید.
«
از فرط شادمانی
رفتم کنار پنجره، با اشتیاق ، ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را،
که از غبار پهن و بوی خاکروبه و ادرار، منقبض شده بود
درون سینه فرو دادم
و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری
و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد
هم دراین پست
جای خودی ، دراین «سرزمین شعر و گل و بلبلِ» بهلجن درافتاده ، است که هست و بود انسان روانی و اجتماعی همرنگ و همسطحِ «هرچه که هست» و «همان است که هست» میشود ، و انتظارات و توقعات ، همچنان که آرمانجوییها و جهانبینیها، تا بدان حد تقلیل مییابد که بهحق درخورد فرومایگان و ظاهرپرستان است، و برازنده هوسرانان و مصرفکنندگان (یا بردهصفتانِ) تازه بهدوران رسیده است. این درحالی است که حتا سقوط کردن بهاین «حدِ اقل» هست و بود و زیستِ مبتذل بهمسابقه گذاشته میشود!
«
موهبتی است زیستن ، آری
در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه
کش فوری
و شیخ ای دل تنبک تبار تنبوری
شهر ستارگان گران
وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر
گهواره مؤلفان فلسفه « ای بابا به من چه ولش کن »
مهد مسابقات المپیک هوش ـ وای!
جایی که دست به هر دستگاه نقی تصویر و صوت می
زنی ، ازآن
بوق نبوغ نابغهیی تازه سال میآید
و برگزیدگان فکری ملت
وقتی که در کلاس اکابر حضور می
یابند
هریک به روی سینه ، ششصد و هفتاد و هشت کباب پز برقی
و بر دو دست ، ششصد و هفتاد و هشت ساعت ناوزر ردیف کرده و میدانند
که ناتوانی از خواص تهی
کیسه بودن است ، نه نادانی

فاتح شدم بله فاتح شدم
اکنون به شادمانی این فتح
درپای آینه ، با افتخار، ششصد و هفتاد و هشت شمع نسیه میافروزم
و اولین کلنگ ساختمان رفیع زندگیم را
همراه باطنین کفزدنی پرشور
برفرق فرق خویش بکوبم
من زنده
ام ، بله ، مانند زندهرود ، که یک روز زنده بود …»۲
بخش دیگری از «ای مرز پر گهر» دنیای شعر و شاعری و نقد و نظرهای ادبیرا شامل میشود. نظر بهزمینه یا درونمایه توأمان انسانیـ هویتی و اجتماعی این شعر، باید گفت که فروغ سرایندگان کهنهاندیش و نوستیز را متعلق بههمان جهان متحجر و مسخکنندهیی میداند که مورد انتقاد اوست. او ، خود ، ضمن پایفشردن بهروی بایستگی گزینش یک زبان و شیوه نو و مضامین تازهتر در عرصه «شعر نو»، و با مرتبط دانستن این گزینش با ضرورت پویایی و تحول در حیات انسانیـ اجتماعی ، در باره محتوای طنزآمیز «ای مرز پر گهر» چنین میگوید:

« دنیای ما دنیای دیگری است. ما داریم به ماه میرویم ـ البته ما که نه، دیگرانحالا بیا و یک شعر برای موشک بساز. فضلا میگویند : «نهپس خود شاعر کجاست ؟» انگار که این «خود» فقط باید یک مشت آه و ناله سوزناک عاشقانه یا یک «خودِ» همیشه دردمند و بدبخت باشد… در شعر «مرز پرگهر» این «خود» یک اجتماع است. یک اجتماعی که اگر نمیتواند حرفهای جدیش را با فریاد بگوید ، لااقل با شوخی و مسخرگی که هنوز میتواند بگوید. دراین شعر، من با یک مشت مسائل خشن ، گندیده و احمقانه طرف بودم . تمام شعرها که نباید بوی عطر بدهند؛ بگذارید بعضیها آنقدر غیرشاعرانه باشند که نتوان آن را در نامهیی نوشت و به معشوقه فرستاد. بهمن چه ، بگویید از کنار این شعر که رد میشوند دماغشان را بگیرند. این شعر زبان خودش را ، و شکل خودش را، دارد. من نمیتوانم وقتی میخواهم از کوچهیی حرف بزنم که پراز بوی ادرار است لیست عطرها را جلویم بگذارم، و معطرترینشان را انتخاب کنم برای توصیف این بو . این حقهبازی است. حقهیی است که اول آدم به خودش میزند، بعد هم به دیگران۳

این داوری به آن بند از «ای مرز پر گهر» برمیگردد که دربرگیرنده یک نقد و نظر توأمان طنزگونه و هجوآمیز است؛ که بهروشنی میبینیم که فروغ، با به مسخره گرفتن نوستیزان و شعروارههایشان ، و بویژه با تکرار عبارت «ششصد و هفتاد و هشت» در مورد این «حقهبازها»، آنان را در خیلِ «بهثبت» رسیدگان و هویتهای ایستا و ناپویا درمیآورد. و ما در مواردی ازین دست، درعین قرارگرفتن دربرابر یک طنزهجوآمیز افشاگر، همچنان شاهد یک نگاه و برخورد و برداشتِ انسانشناسانه و جامعهاندیشانه هستیم .
«
جایی که من
با اولین نگاه رسمی
ام از لای پرده، ششصد و هفتاد و هشت شاعر را میبینم
که ، حقه
بازها، همه در هیئت غریب گدایان
در لای خاکروبه ، به دنبال وزن و قافیه میگردند
و از صدای اولین قدم رسمیام
یکباره ازمیان لجنزارهای تیره ، ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز
که از سر تفنن
خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر درآوردهاند
با تنبلی به
سوی حاشیه روز میپرند …»۴

٢

دومین نمونه کامل طنز فروغ در سروده «کسی که مثل هیچ کس نیست» (در دفتر ایمان بیاوریم بهآغاز فصل سرد) بهچشم میخورد. طنزی است کوبنده که در عینحال در زبانی ساده و بیپیرایه، ولی با محتوایی بس غنی و اندیشهبرانگیز، پرداخته شده است . نهیب آن ، همانند مورد مشابهاش در «ای مرز پرگهر»، در دل تصاویر روشن و بیپرده طنینافکن است. فروغ با تکرار دو عبارت «کسی میآید» و «کسی که مثل هیچکس نیست» در جایجای این شعر، برآن است تا ذهنیت و خودآگاهی یک خواننده حتا خوابآلوده را بههوش آورد، و متوجه بایستگی برآمدن یک جهان انسانی تازهتر و مناسبات خانوادگی و اجتماعی بخردانهتر نماید.
«
من خواب دیدهام که کسی میآید
من خواب یک ستاره قرمز دیدهام
و پلک چشمم هی میپرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
کسی می
آید
کسی که مثل هیچ کس نیست ، مثل پدر نیست ، مثل انسی نیست ،
مثل یحیی نیست ، مثل مادر نیست
و مثل آن کسی است که باید باشد
و قدش از درخت
های خانه معمار هم بلندتر است
و از برادر سید جواد هم
که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی
ترسد
و از خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابان
ها هم گم نمیشود
کاری نمی
کند که آن کسی که به خواب من آمده ست ، روزِ آمدنش را
جلو بیاندازد
و مردم محله کشتارگاه
که خاک باغچه
هاشان هم خونی است
و آب حوضهاشان هم خونی است
و تخت کفشهاشان هم خونی است
چرا کاری نمیکنند
چرا کاری نمیکنند

کسی میآید
کسی که در دلش با ماست ، در نفسش با ماست ، در صدایش با ماست
کسی که زیر درختهای کهنه یحیی بچه کرده است
و روز بهروز
بزرگ میشود، بزرگتر میشود …»۵

بهرویهم ، این طنز سه مورد برجسته را که از دیرباز ذهن و سخن فروغ را به خود مشغولداشته است یکجا در خود میگیرد، و با یکدیگر در ارتباط سازمند و معناانگیز قرار میدهد. این سه مورد عبارتند از:
١. بازماندههای تأثرات و خاطرات مربوط بهتنگنای نفسگیر خانوادگی که دیرزمانی فروغ خانهنشین را به شکوهگری وامیداشته است و در اندیشه گریز و گذار فرومیبرده است .
٢. واکنشهای آشتی ناپذیر در برابر دلسردیها، بدبینیها، ایستاییها و جبرباوریهایی که دستپرورده یک زیستگاه اجتماعی پریشان و پریشانیزا است، زیستگاهی که به سنتهای خشک و خشن و مناسبات ناپویا و سیاستهای مصلحتجویانه تنسپرده است.
٣. تصور یک آینده آرمانی و تهی از نابرابری و انسانیتستیزی؛ آیندهیی که در فضای انتظارات و امیدورزیهای سراینده ، همچنان که در ذهن و خیال تهی دستان و سرخوردگان جامعه، نقش میبندد.
با درنظر گرفتن این سه مورد، میتوان گفت که فروغ در این شعر چیز درخور توجهی از یک روان شناسی اجتماعی را، که متناسب با چگونگی ساخت و کارکرد یک زیستگاه سنتی و ایستا است، بهتصویر درمیآورد. چرا که در این طنز، ثروتمندی «سید جواد» تصویری از خودنمایی مبتذلترین مالداران میباشد؛ و یکهتازی او بهمعنای غیبت عناصر رقیبی است که میتوانند نفیکننده موجودیت و موقعیت خاص او باشند (نظیر کارگزاران و ثروتآفرینان نوخاسته، تحصیلکرده ، و نواندیش در صحنه اداره امور مالی و اقتصادی و غیره). «رخت پاسبانی» برادر او رمز و نمادی است از قدرت حاکمهیی که حافظ منافع و موقعیت اجتماعی این تازه به دوران رسیدگان تهیمغز است. هم در اینجا، تصویر «پدر» ترجمان یک «منِ برتر» نرمش ناپذیر و نماینده نظم و اتساق بیچون و چرای درونـ خانوادگی است . اما این تصویر از مرز خانواده درمیگذرد و به پهنه جامعه و مظهر قدرت میگسترد. از اینپس ، تصویر «پدر» ما را به یک قدرتمند قاهر و هراسناک بزرگتری میرساند که به آمدن «کسی که باید بیاید» روی خوش نشان نمیدهد ، و یا دست کم «کاری نمیکند کهروز آمدنش را جلو بیاندازد». حتا «مردم محله کشتارگاه» ، که سراپایشان به تکبتِ خونآلوده است ، «کاری نمیکنند». چرا که این «مردم» جز سربهزیران و خویگرفتگان به ابتذال رایج و فراگیر نیستند. موجودات نازا و بیاثر و بیارادهیی هستند که موجودیت و حال و روزشان به ضرورتِ ظهور «کسی که مثل هیچ کس نیست» هرچه بیشتر میافزاید. و این «کس» که همه چیز را ، از «نان» و «پپسی» و «باغ ملی» گرفته تا «چکمه» و «سینما» و «درختهای دختر سید جواد» ، همه و همه را «قسمت میکند»، رهاییبخش و دادگستری است که روزی دربرابر نابرابری و خودکامگی، و نیز در اعتراض به ثروت‎‎اندوزی و انحصارطلبی «سیدجواد»ها و نزدیکان و اعقابنکبتبارشان، جسورانه بهپا خواهد خاست.
فروغ در بخش دیگری از همین منظومه ، و این بار اما با زبان و طنزی کوبنده
تر و رسواکنندهتر، ازنو به سراغ «سوسکها»ی سخنپراکن و زیادهگو میرود. او محافل دربسته و رنگیننامههای لبریز از تملق و تعارف و خودنمایی این «فضلههای فاضل» را درنظر میآورد ، و پیوستگی روشنفکرمآبانه اینان را به این «مکتب» و آن «مکتبِ» به اصطلاح ادبی، و به «ایسم» و «ایست»های بیگانه و عاریتی، به باد مسخره میگیرد . هم اوست که، درپرتو هوشمندی و وسعتبینی، وضعیت و رفتار مضحک روشنفکرنمایان پرمدعا و گنده گوییهایشان را با موقعیت آشفته و کارکردهای نابخردانه زیستگاه اجتماعی در ارتباط قرار میهد، و خوانندهاش را از مشاهده «جزء» به شناسایی «کل» رهنمون میشود.
«
من میتوانم از فردا
در پستوی مغازه خاچیک
بعد از فروکشیدن چندین نفس ، زچند گرم جنس دست اول خالص
و صرف چند بادیه پپسی کولای ناخالص
و پخش چند یاحق و یاهو و وغ وغ و هوهو
رسماً به مجمع فضلای فکور و فضله
های فاضل روشنفکر
و پیروان مکتب داخ داخ تاراج تاراج بپیوندم
و طرح اولین رمان بزرگم را
که در حوالی سنه یک هزار و ششصد و هفتاد و هشت شمسی تبریزی
رسماً به زیر دستگاه تهیدست چاپ خواهد رفت
برهر دو پشت ششصد و هفتاد و هشت پاکتِ
اشنوی اصل ویژه بریزم

من میتوانم از فردا
با اعتماد کامل
خود را برای ششصد و هفتاد و هشت دوره به یک دستگاه مسند مخمل پوش
در مجلس تجمع و تأمین آتیه
یا مجلس سپاس و ثنا میهمان کنم
زیرا که من مندرجات مجله هنر و دانش ــ و تملق و کرنش را میخوانم
و شیوه «درست نوشتن» را میدانم
فروغ، از رهگذر این تیزنگری و افشاگری ، بیمایگی و مداربستگی نگرشهای رایج را به تصویر میکشد. بهاین معنا که او به ترسیم محدودیت ذهنیت و نگاه و اندیشه «توده» میپردازد، «توده»یی که آن به اصطلاح «اهل قلم» چیزی جز بخش جداناپذیر آن نمیتواند باشد.
«
من درمیان توده سازنده
یی قدم به عرصه هستی نهادهام
که گرچه نان ندارد، اما به جای آن
میدان دید باز و وسیعی دارد
که مرزهای فعلی جغرافیایی
اش
از جانب شمال ، به میدان پرطراوت و سبز تیر
و از جنوب ، به میدان باستانی اعدام
و در مناطق پر ازدحام ، به میدان توپخانه رسیده است … »۶
روی حرف بی
رنگ و بیپروای فروغ هم با «توده»ی تنگاندیش و اندکبین است، و هم با»سوسک»های سخنپراکنی است که از دل این جمعِ به تسلیم و رضا خوکرده برخاستهاند. از این میان، بویژه این دار و دسته اخیر است که پیوسته آماج حمله او قرار میگیرد. زیرا مدعیان سبک مغز، به رغمِ نگاه و اندیشهُ مفلوج و هست و بود نازا و بیاثرشان، همچنان خود را «ازمابهتران» به حساب میآورند. «زهی تصور باطل ، زهی خیال محال!». حال آنکه شاعره (در «تنها صداست که میماند») بهروشنی میبیند که این «قد کوتاهان» نالایق حتا «فقدان مردی» خود را در پسِ پرده ژاژخاییها و خامهفرساییهای فریبنده پنهان داشته اند.۷ بنابراین ، واکنش قاطعانه او دربرابر آحاد این دار و دسته، و بخصوص دوریگزینیاش از آنان، تعارفبردار نیست.
«
من از سلاله درختانم
تنفس هوای مانده ملولم می
کند
پرندهیی که مرده بود به من پند داد که پرواز را به خاطر بسپارم
در سرزمین قد کوتاهان
معیارهای سنجش
همیشه بر مدار صفر سفر کرده
اند
چرا توقف کنم ؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت می
کنم
و کار تدوین نظامنامه قلبم
کار حکومت محلی کوران نیست … »۸
قاطعیت موضع
گیری فروغ و سازشناپذیری او تا بدان جاست که او حتا برادر فیلسوفنمای خود را در صف منفیاندیشان و تعهدگریزان درمیآورد، و بیرحمانه بر او میتازد. چرا که او (بهشهادت شعر «دلم برای باغچه میسوزد») «برادر»ی است که به «فلسفه»بافیها و رجزخوانیهای بیخاصیت دل خوش میدارد، و همزمان شرابخواری و سرمستیاش به ازخود بیگانگی و عربده کشی میکشد، «شفای باغچه» را در گرو «انهدام باغچه» میداند، ماهیان مرده و گندیده حوض را آمارگیری میکند، و دستِ آخر هم نومیدیهای پیاپیاش را «به کوچه و بازار میبرد» و سرانجام «در ازدحام میکده» رها میسازد،۹ یعنی در جمع ازخود بیخبرانِ یاوهگویی که توان بهخودآمدن و درستاندیشیدن و چارهجستن را از دست دادهاند.
در این
جا نیز، همانگونه که بهبهانه موقعیت «پدرـ منِ برتر» برشمردیم، شاهد گسترشیافتن تصویر یک عضو خانواده (برادر) از تنگنای خانواده به پهنه جامعه هستیم. منتهی با این تفاوت که تصویر «پدر» نماد قدرت قاهر ناپویا، مظهر استقرار نظم و قانون سنتیـ فرهنگی ، و شاخص تبعیت بیچون و چرا از اوست؛ حال آنکه تصویر بیرنگ و جلای «برادر» تجسم منفیکاری و سر درخود فروبردگی و دوری جویی از ضرورتهای جهان برونذهنی است ، و نیز گویای پریشاناندیشیها و هزیان گوییهای رایجی است که در پسِ نقاب فلسفهبافیهای بیاثر و «ایسم» و «ایست»های بیجا و عبثلانه گزیده است.

۳

درنگ در طنز اجتماعی فروغتوجه ما را به یک نکته اساسی دیگر نیز معطوف میدارد که از موقعیت روانشناختی برخوردار است. در طنز هجوآمیز «ای مرز پرگهر» و «کسی که مثل هیچ کس نیست»، سراینده (یا راوی) بدان اندازه از «من» میگوید که از «دیگران»، و یا اغلب از «من» میآغازد و سپس به «دیگران» میرسد. «من» در این موارد، آن «منِ» خودآگاه و روشنبین و خرده گیری نیست که در شخصیت و مَنِش و کلام تکان دهنده شاعره تجسم مییابد؛ بلکه این «من» در مقام «فرد»ی از افراد عادی جامعه متجلی میشود . هم اوست که بهصورت یک راوی (که گاه رنگ و بوی «دیگران» را به خود میگیرد و در پوستشان میخزد) چهره مینماید، تا مگر کنش و منش ، و اندیشه و نگاه و اطوار آنان را بهبهترین و بیدروغترین شیوه ممکن به حرف و تصویر درآورد. ازین دید، «من» و دنیای پوشالی و توخالی آن چیزی جز نمونهـ نمادی از آن «توده»ی اندک بین و «فضلای فکور» بیش نمینماید. در پرتو افشاشدن چهره نازیبای این «من» همهجایی و همهکاره است که «منِ» راستین شاعره تشخص و وارستگی و دیگرگونگی ماهوی خود را به تأیید میرساند، و میان خود و «من» «دیگران» مرزگذاری میکند. عنصر پایهیی و نیز موضوع اصلی و مرکزی طنز فروغ اغلب همین «منِ» فراگیر و اجتماعی درخورِ خرده گیری و سرزنش است . ناگفته پیداست که فروغ به نقش فعال و کارای این منمحوری در برانگیختن توجه خواننده یا شنونده نسبتبه موقعیتها و مسائل طنز و هجوبرانگیز نیک آگاه بوده است.

نتیجهگیری
فروغ در روند طنزپردازی ، همچنان که در جریان کل فعالیت هنری و سخنورانهاش، از «من» و شرایط وجودی آن میآغازد، و به »غیرِ من» و عرصه هست و بود و فلسفه وجودی آن میرسد. این درحالی است که او از همرنگ و همنوا شدن با «دیگرانِ» سازشکار و حل گشتن در دنیای مسخشده و مسخکننده آنان سخت میپرهیزد. بنابراین ، در این مورد با یک روند جدلی (یا «دیالکتیکی») و ادغام عناصر تضادآمیز «من» و «غیر من» (یا هویت و غیریت) در یکدیگر سر و کار نداریم؛ بلکه اساساً شاهد یک سیر تحولی و پیشتازی در زمینه مَنِشی ، اندیشهورانه، و جهانبینانه هستیم. کل شعر فروغ و تحولپذیری و اوجگیری آن (بویژه از زمان «تولدی دیگر» به پس) آیینه تمامنمای این پویندگی و شدنِ پیوسته است ، و طنز او از این امر مستثنی نمیتواند باشد.
به
رویهم، فروغ طنزپرداز از رهگذر روانشناسی فردیـ خصوصی و خانوادگی به قلمرو روانشناسی جمعی (یا اجتماعی) میرسد، و به درک گوشههای مهم و قابل اعتنایی از ماهیت و کارکرد زیستگاه همگانی و منش و کنش مردمان آن از هر لایه اجتماعی و دار و دسته میرسد. او، درپرتو تجربه و بینش راهگشایی که از این سلوک و شناخت بهدست میآورد، پای بهعرصه یک جهانبینی مینهد، و در افق آن منزل میگزیند. درست از افق این نگرش وسعتمند است که او ، همانند هر هنرمند و اندیشمند وارسته و جهانبین ، نگاه کنجکاو و پوینده خود را روانهٌ زیستگاه مداربسته و مصرفی و پوچگرای همهروزهمیکند، به چگونگی هست و بود «توده» و مدعیان «روشنفکر» میاندیشد، و بهخردهگیری و افشاگری و طنزآفرینی میپردازد.

طنز هجوآمیز فروغ چه در اشکال مردسالاری ستیز آن (که شامل وضعیت زن و زنانگی در تنگنای محیط خانوادگی و اجتماعی است)، و چه در اشکال کلی فرهنگی و سیاسیـ اجتماعی آن (که مرد و زن هردو را دربرمیگیرد)، هنوز از تازگی و اهمیت خاص خود برخوردار است. زیرا هرآن چه را که سراینده از موقعیت خصوصی و اجتماعی انسانهای ازخودبیگانه و «فضلای»ی مسخ شده و گسسته از دنیای رنجبران و تهی دستان میبیند و بهتوفان ریشخند میگیرد، نه تنها در مورد جوامع «در حال پیشرفت» نظیر ایران دیروز و امروز راست مینماید، که در مورد جوامع مصرفی «پیشرفته» و به اصطلاح «پست مدرن» باختر زمین امروز نیز صدق میکند. جوامعی که بیش از پیش در دور باطل تولید و مصرف بیحد و مرز، و در کام زیادهخواهِ فردمداری و خودشیفتگی و شیءشدگی فرو میخزند، و به نابسامانیهای روانیـ هویتی انسانها درسطوح فردی و همگانی بیش از پیش دامن میزنند.۱۰ بنابراین، محتوای کلی و بنمایههای اساسی صور خیال طنز و هجوآمیز فروغ (مانند شیءشدگی و ازخودبیگانگی، مصرفزدگی و ابتذالگرایی، مردستایی و زنستیزی، نابرابریهای اجتماعی، تهیدستی مردمان ، خوشبختیهای دروغین ، فضل فروشی ریاکاران ، هزیان گویی مدعیان…) از حساسیت، دوراندیشی، و دورپروازی ذهنیتِ بس هوشمند شاعرهیی خبر میدهد که نه تنها گزارشگر واقعیات روزگار خود است، که نیز پیامآور آینده انسانیـ اجتماعی بس نافرخندهیی است که میرود تا پس از مرگ او تعین و تحقق یابد. و این خود از یک جهانبینی حساس و مسؤول و دوراندیشی بس هوشمندانه خبر میدهد که بهراستی مرز و بوم و زمان و مکان خاص نمیشناسد. جهانبینی انسانیتگستر و دوراندیشی پیامبرانهیی است که رسالت راستین شعر و شاعری را از آن نمیتوان، و نمیباید، بینیاز و برکنار دانست.

مراجع و یادداشتها

۱. فرخزاد، فروغ ، «عروسک کوکی» ، تولدی دیگر ، تهران، چاپ ۱۳، مروارید، ۱۳۶، ص ۷۱ ـ ۷۵، چاپ تازه در فرخزاد، فروغ، دیوان اشعار، به کوشش و با پیشسخن بهروز جلالی، تهران، چاپ ٣، مروارید، ص ۳۳۹ ـ ۳۴۲.

۲ . فرخزاد، «ای مرز پرگهر» ، تولدی دیگر، ص ۱۴۸ ـ ۱۵۳، دیوان اشعار، ص ۴۰۱ ـ ۴۰۵.

۳. حرفهایی با فروغ فرخزاد (چند گفت و شنود میان فروغ و ایرج گرگین ، سیروس طاهباز، م . آزاد و حسن هنرمندی)، تهران ، مروارید ، ۲۵۳۵ (۱۳۴۳)، ص ۵۸ ـ ۵۹.

۴. فرخزاد، فروغ، «ای مرز پرگهر، تولدی دیگر، ص ۱۵۰ـ ۱۵۱.

۵. فرخزاد ، «کسی که مثل هیچ کس نیست» ، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ، دیوان اشعار، ص ۴۵۶ ـ ۴۶۱. فروغ در این شعر، با عنوان کردن «کسی میآید»، «نفس» (نماد همدلی و توان بخشی)، و ابراز امیدواری نسبت به رهایش از تنگنای انسانی ـ اجتماعی ، ما را به یاد آن غزل عاشقانه حافظ میاندازد که از آمدن یک «مسیحا نفس» و «فریادرس»، و رهیدن از «قفس ِ» دم میزند. (بنگرید به حافظ، دیوان، به تصحیح پرویز ناتل خانلری، تهران، خوارزمی ، ۱۳۶۲، غزل ۲۳۵/١ بهبعد). سهراب سپهری نیز، ضمن شکوه گری از زیستگاه دلسرد کننده و «هجرت» برانگیز، به یک دیگرگاه و دیگرجای آرمانی و فراواقعی نظر میدوزد، و به آرزوی اینکه «یک نفر باید از پشت درهای روشن بیاید» دل خوش میدارد. (بنگرید به سپهری، سهراب، هشت کتاب، چاپ چهارم، تهران ، طهوری ، ۱۳۶۳، «ندای آغاز»، ص ۳۹۱، «بیروزها عروسک»، ص۴۴۱ و «تا انتها حضور»، ص ۴۵۵).

۶. فرخ زاد ، «ایمان بیاوریمبه…»، ص ۱۵۴ـ۱۵۶، دیوان اشعار، ص ۴۰۶ ـ ۴۰۸.

۷. بنگرید به «تنها صداست که میماند» ، ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد ، دیوان اشعار، ص ۴۶۴ ـ ۴۶۵.

۸ . فرخزاد ، «تنها صداست که میماند» ، دیوان اشعار، ص ۴۶۵ ـ ۴۶۶.

۹. بنگرید به فرخزاد، «دلم برای باغچه میسوزد» ، دیوان اشعار، ص ۴۵۲.

۱۰. در اینباره بنگرید به این مقاله از ما : شریعت کاشانی ، علی ، «سیطره نوگرایی و مسأله هویت در باخترزمین » ، ماهنامه اندیشه جامعه، تهران ، شماره ۳۱، مرداد ـ شهریور ۱۳۸۲، ص ۴۲ ـ۴۹.