روایت یک شکست؛ چرا امریکا در افغانستان ناکام شد؟
منبع: فارن افرز
نویسنده: کریستینا لم، خبرنگار ساندی تایمز و نویسنده کتاب
مترجم: ضیا رویگر
سال ۲۰۰۸ بود. من با فرمانده مارک کارلتون سمث که یک آدم خوشبرخوردی بود و در آن زمان فرماندهی ارتش بریتانیا را در افغانستان برعهده داشت، مصاحبه کردم. او را در یک پایگاه خاکآلود ارتش در هلمند دیدم؛ جایی که نیروهای بینالمللی علیه طالبان برای سرزمینی پیکار میکردند که در شرُف نابودی بود. کارلتون سمث به من گفت، جنگ افغانستان از راه نظامی برده نمیشود. او نخستین مقام ارشد قوای ائتلاف بود که چنین واضح میگفت و این سخنان او سرخط خبرهای روزنامه ساندی تایمز چاپ بریتانیا شد. کمی بعد، وزیر دفاع ایالات متحده در مقابل رسانهها او را «بازنده» خطاب کرد.
اکنون، بعد از سیزده سال، به نظر میرسد که رییس جمهور ایالات متحده نیز به همان نتیجهای رسیده است که فرمانده بریتانیایی قبلاً رسیده بود. در ماه اپریل، جو بایدن اعلام کرد که با فرا رسیدن بیستمین سالروز حضور ارتش امریکا در افغانستان، تا یازدهم سپتامبر تمام سربازان امریکایی را از این کشور بیرون خواهد کرد؛ پایانی که او آن را «جنگ همیشهگی» خواند. اما اکنون، این عقبنشینی را میتوان هرچیزی خواند، مگر یک فرجامی از قبل پیشبینی شده؛ چون طالبان سرسختیشان را ثابت کردهاند و اینکه هرگز کوتاه نمیآیند و نصف مناطق افغانستان را نیز در اختیار خود دارند.
اینکه چگونه جنگی که یک «جنگ خوب» (برای تمیز دادن آن از جنگ عراق) تلقی میشد، اینگونه خطا پیش رفت، موضوع یک کتاب جدیدی است به نام «جنگ امریکا در افغانستان»؛ کتابی که ادعا میشود، اولین گزارش جامع از طولانیترین جنگ امریکا در افغانستان باشد. کارتر مالکاسیان، نویسنده کتاب، یک تاریخنویس است که زمان قابل ملاحظهای را در افغانستان گذرانده است. او ابتدا به حیث یک غیرنظامی رسمی در هلمند و سپس در جایگاه مشاور ارشد فرماندهی قوای ایالات متحده در افغانستان کار کرده است. این کتاب یک حکایت بلند بیش از ۵۰۰ صفحه است که در مقایسه با کتاب پیشین او، «جنگ به گرمسیر میآید»، در تقابل مطلق قرار دارد. مالکاسیان در کتاب جدیدش این پرسش را مطرح میکند که با وجود ۱۴۰۰۰۰ سرباز بینالمللی در سال ۲۰۱۱ و تجهیزات فوق پیشرفته آنها، چگونه ممکن است که ایالات متحده و قوای ناتو در شکست دادن طالبان ناتوان مانده باشند؟ به اضافه این، پرسش دیگری را نیز مطرح میکند که چرا قدرتهای غربی با قیمت گزاف -دو تریلیون دالر و بیش از سهونیم هزار نفر تلفات و زخمی، باز به جنگشان ادامه دادند؛ در حالی که کسانی مثل آن فرمانده بریتانیایی از قبل میدانستند که این جنگ قابل بُرد نیست.
شروع مرگبار
در آغاز، مداخله در جنگ افغانستان یک روایت پیروزی خوانده میشد. در اکتوبر ۲۰۰۱، ایالات متحده با پشتیبانی جامعه جهانی و کشورهای خشمگین از حملات یازدهم سپتامبر، وارد افغانستان شد. با اعزام بمبافگنهای بی ۵۲، موشکهای هدایتشونده لیزری و نیروهای ویژهای که در کنار ملیشههای محلی بر ضد طالبان میجنگیدند، توانست فقط با از دست دادن چهار سرباز (که سه تن از این سربازها در اثر شلیک خودی کشته شدند) و یک مأمور سیا، طالبان را در ظرف ۶۰ روز سرنگون کند. این عملیات نوعی مداخله بود که با هزینه پولی ۳٫۸ میلیارد دالری صورت میگرفت. جورج بوش، رییس جمهور ایالات متحده، آن را بزرگترین «معامله» همه دوران خوانده بود. از دید مالکاسیان، «آسانی پیروزی سال ۲۰۰۱ حساسیتها را نسبت به موضوع از بین برد.»
سرانجام حکومت طالبان سقوط کرد و اسامه بن لادن به پاکستان گریخت؛ اما اداره بوش به نظر میرسید نمیدانست که در افغانستان به دنبال چیست. دولت جورج بوش بسیاری از حقوق زنان افغانستان را به آنها برگرداند، آنگونه که خودش در جنوری ۲۰۰۲ بیان داشت: «بعد از آنکه طالبان دختران و زنان را از رفتن به مکتب، کار کردن، استفاده از مواد آرایشی و بلند خندیدن ممنوع کردند، سرانجام زنان افغانستان بعد از سالها اسارت در خانههای خودشان، امروز آزاد هستند». اما بعد از این همه، واشنگتن نه شناخت کافی از آن کشور جنگزده در دست داشت و نه دلچسبیای برای بازسازی آن.
مداخله در جنگ افغانستان در ابتدا یک روایت پیروزی خوانده میشد
از قول مالکاسیان، ایالات متحده در بین سالهای ۲۰۰۱ تا ۲۰۰۶ مرتکب اشتباهاتی شد که روزنه سقوط را فراهم کرد. فهرستی از اشتباهاتی را که او یادداشت میکند، اکنون خیلی آشنا به نظر میرسد. دونالد رامسفلد، وزیر پیشین دفاع ایالات متحده، علاقهای به سرمایهگذاری روی سربازان ارتش افغانستان نداشت و تا اخیر سال ۲۰۰۳ میلادی، فقط ۶۰۰۰ سرباز افغان آموزش نظامی دیده بودند. جنگسالارانی که بیشتر مردم افغانستان آنها را مقصر اصلی خشونتها در کشورشان میخواندند، راحت در شهر پرسه میزدند و به کرسیهای مهم وزارت و پارلمان گماشته میشدند. در چنین یک زمانی، امریکا و متحدانش درهای مذاکرات را بر روی طالبان میبندند، غافل از این درک که دیدگاههای این گروه از دیدگاه بسیاری از افراد قوم پشتون نمایندهگی میکرد. مالکاسیان چنین پیشنهاد میکند که ایالات متحده باید زمانی که دولت افغانستان هنوز محبوبیت زیادی بین مردم داشت و گروه طالبان نیز در بینظمی و آشوب به سر میبرد، بر منافعش بیشتر پافشاری میکرد. در عوض اما امریکا ملیشههای محلی را قدرتمند کرد و به حملاتش بر ضد تروریسم ادامه داد، تا آنجا که بسیاری از افغانها را با خود دشمن کرد و به طالبان منزویشده دوباره این فرصت را مهیا ساخت که به میدان خشونتها برگردند.
با این حال، اداره بوش، جنگ افغانستان را یک پیروزی تلقی و تمام توجهاش را به عراق متمرکز کرد. طالبان از مرزهای پاکستان گذشتند و در آنجا دوباره منظم شدند، کمکهای مالی دریافت کردند و در مدرسهها استخدام شدند و زیر نظر مأموران استخباراتی پاکستان آموزش دیدند. مأموران سازمان جاسوسی پاکستان دههها با رهبران طالبان کار و دیدگاههایشان را با آنها شریک کردند. به نوشته مالکاسیان، استراتژی پاکستان روی محور رقابت با هند میچرخید. این کشور چهار بار با همسایهاش جنگیده بود و ترس از آن داشت که مبادا هندوستان با نفوذ کردن در افغانستان، پاکستان را در تنگنای محاصره خود درآورد. مقامات پاکستانی ادعا داشتند که هند در افغانستان ۲۴ کنسولگری دارد، در حالی که فقط چهارتای آن واقعیت داشت.
در این میان، پاکستان نقش خیلی مرگباری را بازی میکرد. در حالی که امریکا در افغانستان بر ضد طالبان پیکار میکرد، این نیروها در پاکستان پناهنده میشدند و در همسایهگی افغانستان آموزش میدیدند. اما امریکا در برابر چنین دسیسههای پاکستان نه تنها چشم بست، بلکه ۱۲ میلیارد دالر برای مقابله با القاعده کمک اقتصادی به آن کشور کرد؛ بیشتر از نصف آنچه که واقعاً برای پیشبرد چنین عملیاتی نیاز بود.
قلب افغانستان
مقامات افغان دوست دارند پاکستان را از بابت عمیقتر شدن جنگ ملامت کنند؛ اما طالبان چیز دیگری در اختیار خود داشتند، چیزی که مالکاسیان آن را «پیوندی» میخواند که طالبان را افغان ثابت میکرد. از قول مالکاسیان، قلب افغانستان اطراف (دهات) آن کشور است؛ جایی که در آن خانههای کاهگلی، زنان پردهنشین و کودکان پابرهنه دیده میشوند و با وجود موترها، تلفنهای همراه و تفنگ، قرن ۲۱ در آنجا پدیدار نیست. سربازان امریکایی با تجهیزاتی مثل عینکهای شببین و موشکهایی که ارزششان با پورشه برابری میکرد، در چنین یک سرزمینی گام نهادند. آخرین خارجیهایی که این دهاتیها به خودشان دیده بودند، روسهایی بودند که در دهه ۸۰ میلادی کشور آنان را اشغال کرده بودند. از آنجایی که مردمان این سرزمین شکست دادن ابرقدرتهای استعمارطلب را از بزرگترین مباهاتشان به حساب میآورند، طالبان میتوانستند، به راحتی از آن به حیث سلاح قدرتمندی برای تحریک مردم علیه امریکا سود ببرند.
به عقیده مالکاسیان، طالبان از موقفشان برای جنگیدن در راه اسلام و علیه کافران منفعت میبردند. در حالی که نظر به گزارشهای خودم از افغانستان، وضعیت آنجا یک جریان دوپهلو داشت. ملاها در دهات در حالی که خشمشان را از نیروهای خارجی ابراز میکردند، معاشهایشان را از حکومتی حصول میکردند که از خیلی جهات وابسته به خارجیها بود. مردم عادیای که من با آنها مصاحبه کردم، میگفتند که برایشان افتخار کارنامه شکست اشغالگران و ابرقدرتها در تاریخ سرزمینشان بیشتر اهمیت دارد تا دین اسلام. از سوی دیگر، امداد طالبان به دهقانهای بیشغل، مزیت این گروه را بیشتر از پیش میکرد. علاوه بر این، به نوشته مالکاسیان، طالبان از تنشهای قومی علیه خارجیها نیز استفاده میکردند؛ چیزی که نیروهای خارجی از آن سر در نمیآوردند. قبایل قدرتمند پشتون، مثل غلجاییها، نورزاییها و اسحاقزاییها احساس میکردند که توسط خارجیها به حاشیه رانده شدهاند و از این نیروها به خاطر بیاحترامی به فرهنگشان (وارد شدن به حریم زنان و بمباران محافل عروسی) و نابود کردن مزارع کشت خشخاش آنها، کینه به دل داشتند.
شرایطی را که ایالات متحده در افغانستان به وجود آورده بود، نیاز به یک حکومت نیرومندی داشت تا حکومتی که آنها به میان آورده بودند. نظر به نوشته مالکاسیان، «هرگاه یک ولایت پناهگاه امن برای دشمن میشد و شهروندان آن ولایت را به ستوه میآورد، بهتر این بود تا برای مقابله با دشمن در آن ولایت نیروهای امنیتی درخور وضعیت آن محل گماشته میشدند». در سال ۲۰۰۶، زمانی که طالبان دوباره در آستانه ظهور بودند، نزدیک به ۱۰۰۰۰ سرباز داشتند. این تعداد از قوا را میشد به راحتی مهار کرد. اما نیروهای خارجی با زمین افغانستان -چه از نظر جغرافیایی و چه از لحاظ فرهنگی- ناآشنا بودند و از سوی دیگر رهبری این نیروها که به دست ایالات متحده بود، توجهاش به طرف عراق معطوف بود؛ جایی که یک جنگ داخلی در شرُف وقوع بود و داشت از کنترل خارج میشد. تا این موقعیت هنوز افغانستان از یک ارتش مناسب برخوردار نشده بود.
حامد کرزی، رییس جمهور آن زمان افغانستان، از حملات هوایی قوای ناتو در خشم بود و نیز از اینکه به خاطر فشار دولت بریتانیا مجبور شده بود والی هلمند را برکنار کند -که از نظر او دخالت در امور افغانستان بود- ناراض بود. کرزی از ترس اینکه مبادا موقف سیاسیاش در خطر واقع شود، در عوض تلاش برای متحد کردن اقوام برای مقابله با نیروهای طالبان، بذر تفرقه و بدگمانی را در میان آنها میپاشید. بعدها که ارتش افغانستان در مقایسه با طالبان اندکی برتری کسب کرد، یا حداقل از نظر مهمات و تدارکات در یک سطح قرار گرفتند، دولت استفاده از این نیروها را فقط به لحظاتی موکول میکرد که برای کشور سرنوشتساز بود. به نوشته مالکاسیان، «طالبان در انگیزهشان برای جنگیدن نیز بر ارتش تفوق داشتند. اردو و پولیس افغانستان در مقایسه با همتاهای طالبش علاقه کمتری به جنگیدن داشتند. در این میان خیلی از این نیروها نمیتوانستند خود را قانع کنند که دوشادوش نیروهای اشغالگر کافر در برابر قیامکنندههایی که خود را نماینده اسلام معرفی میکردند، ایستاده شوند.»
دلیل پایین بودن انگیزه سربازان ارتش را مالکاسیان بیشتر مسائل مذهبی عنوان کرده؛ اما آنچه که از چشم او پنهان مانده شرایط و وضعیت جسمانی این سربازان است. خیلی از این جنگجویان به خاطر طمع سیر نشدنی مقامات برای رشوهستانی، در جنگیدن بیمیل بودند؛ طمعی که قاتل اصلی سربازان بود. آنان این را نیز به خوبی میدانستند که اگر در میدان نبرد زخمی شوند، هیچ تلاشی برای نجات جانهای علیل و زخمیشان صورت نخواهد گرفت و در حالی که مقامات و فرماندهان فاسد ارتش مصروف دزدی از سوخت و تدارکات آنها هستند و معاش «سربازان خیالی» را به جیب میزنند، هیچ توجهی به آنها نخواهد شد. در صورتی که برگشت دوباره طالبان را خیلی دور از انتظار نمیدیدند، این سربازان در فدا کردن جانهایشان برای حکومت بیرحم و یغماگر کمترین سود را میدیدند.
ساعتها و زمان
ایالات متحده که بیشتر از پیش گیر افتاده بود، به نظر میرسید که از هرگونه استراتژی و راهحلی تهی شده باشد. از تلاش برای خفیفتر کردن رد پایش در این مداخلات گرفته تا اعزام سه برابر نیروها (۸۰۰۰۰ سرباز) در سال ۲۰۱۰، همه را آزمایش کرد. بارک اوباما که اساساً در اعزام بیشتر سربازان و صرف کردن پولهای بیشتر در مداخلات نظامی، جانب احتیاط را میگرفت و از همینرو مخالف آغاز دوباره جنگ در عراق بود، برای جلب اعتماد مردم و اعتلای وجهه دولتش مجبور به فرستادن سربازان بیشتر شد. اما او چگونهگی بیرون شدن کامل از این عرصه را مدنظر نگرفته بود؛ چیزی که بهای سنگینی را در پی داشت. به روایت مالکاسیان، «امریکا گیر کرده بود» و طالبان با همکاری ایران و روسیه –کشورهایی که اشتیاق زیادی به حرام کردن زندهگی بر امریکاییها داشتند– هر روز دامنه نفوذشان را وسعت میدادند.
پس چگونه این گره کور واشنگتن گشایش یافت و چرا حالا؟ با روی کار آمدن دونالد ترمپ و سیاست «نخست امریکا»ی او، واشنگتن دیگر زمانی برای تلف کردن بر موضوع افغانستان نداشت. از سوی دیگر، خاتمه دادن به جنگهای امریکا یکی از وعدههای انتخاباتی ترمپ بود. با فرا رسیدن خزان سال ۲۰۱۸ و نزدیکتر شدن انتخابات میاندورهای، دونالد ترمپ با سرزنش کردن جنرالهای نظامیاش، استراتژیهای آنها را «یک شکست مطلق» خواند و خواهان بیرون رفتن امریکا از این مداخلات شد. اینگونه بود که گفتوگوهای فوری با طالبان در محور ضرورتها قرار گرفت و در فبروری سال ۲۰۲۰ امریکا با امضای توافقنامهای بیرون رفتن کامل نیروهایش از افغانستان را تا اول ماه می ۲۰۲۱ وعده سپرد. حکومت افغانستان از اشتراک در این مذاکرات کاملاً محروم شده بود. با روی کار آمدن جو بایدن در کاخ سفید، دولت کابل انتظار داشت که امریکا نه تنها عقبنشینی سربازانش را به تعویق بیندازد؛ بلکه پایگاه دایمیاش را در آن کشور حفظ کند. اما سرانجام این عقبنشینی فقط برای چهار ماه به تعویق افتاد.
با اعلام بیرون رفتن امریکا از افغانستان، بایدن چنین استدلال کرد که امریکا بایستی «به دلیل رو آوردنش به افغانستان از روز اول، فکر کند؛ اینکه مطمین شویم که افغانستان بار دیگر به پایگاه حملات بر خانه ما مبدل نمیشود. ما این کار را کردیم. مأموریت ما به آخر رسیده است.» اما هنوز نمیتوان به پای این گفتهها مهر تأیید گذاشت. درست است که از یازدهم سپتامبر به اینسو هیچ حملهای از خاک افغانستان بر امریکا صورت نگرفته؛ اما القاعده هنوز به طور کامل ریشهکن نشده است. در حقیقت، اکنون وضعیت پیچیدهتر از گذشته شده است. حالا تنها بیم رویارویی با القاعده نیست؛ بلکه دولت اسلامی شاخه خراسان که هرچند از لحاظ تعداد، گروه کوچکی به حساب میآید؛ اما ثابت کرده است که توانایی حملات مرگباری را دارد، مثل حمله بر مکاتب و زایشگاهی در شهر کابل.
طرح کنونی ایالات متحده مهار کردن تروریسم از راه دور است، با استفاده از پهباد، شبکههای جاسوسی و عملیاتهایی که از پایگاههای نزدیک در منطقه هدایت میشوند. ویلیم برنس، رییس سازمان سیا، میپذیرد که این طرح یک «ریسک کلان» است. به قول نیک کارتر، رییس ستاد ارتش بریتانیا، «این تصمیمی نبود که ما انتظار آن را داشتیم.»
ویلیم هیگ، وزیر خارجه پیشین انگلستان در پاسخ به این طرح مینویسد: «اینها دستکمگیریهای حرفهای است. خیلی از مقامات امنیتی غربی را که من میشناسم، ترسیدهاند.»
حتا اگر این جنگ برای امریکا تمام شده باشد، برای افغانستان تمام نشده است
حتا اگر این جنگ برای امریکا تمام شده باشد، برای افغانستان چنین نیست. در پانزده سال اخیر، بیش از چهل هزار غیرنظامی جانهایشان را از دست دادهاند. بعد از شروع گفتوگوهای قطر میان دولت افغانستان و طالبان، جنگ شدت بیشتری گرفته است و نیروهای ارتش افغانستان تلفات بیشتری دادهاند. وقتی مذاکرات صلح امریکا با طالبان در سال ۲۰۱۹ آغاز شد، من از جوانان افغان در مورد اینکه صلح برایشان چه معنایی دارد، پرسیدم. یکی گفت: «بتوانیم راحت برای تفریح و میله برویم.» دیگری میگفت: «اینکه دلهره باز گشتن سالم به خانه را از محل کار و یا تحصیل نداشته باشیم.» خیلیها حتا هیچ پاسخی نداشتند. از آنجایی که ۷۰ درصد نفوس افغانستان زیر سن ۲۵ سال هستند و پس از یورش ارتش سرخ در ۱۹۷۹ به اینسو مدام جنگ در این کشور جریان داشته است، این نسل از افغانها فقط جنگ را میدانند و بس.
مالکاسیان در کتاب خود پرسش خیلی آزاردهندهای را پیش میکشد: در پایان، آیا مداخله امریکا در افغانستان بیش از سود باعث ضرر نشد؟ او مینویسد: «ایالات متحده برای دفاع از امریکا و جلوگیری از حمله تروریستی دیگر به خاکش، افغانها را در چالهای از آسیبهای طولانیمدت فرو برد. قریهها ویران شد و خانوادهها مفقود شدند… هرچند این مداخله دستاوردهای باشکوهی برای زنان، تعلیم و آزادی بیان این مردم در قبال داشت؛ اما ارزش این خوبیها را باید در برابر مرگ دهها هزار زن، مرد و کودک به مقایسه گرفت.»
این دستاوردهای باشکوه را نیز نمیتوان از قلم انداخت. اکنون ۳٫۵ میلیون دختر افغان به مکتب میروند (به جز از دو میلیونی که هنوز هم محروم از مکتباند). زنان در تمام بخشها مصروف کار اند، از قوه مقننه گرفته تا سینما و رباتیک. سیستم بهداشت این کشور کاملاً دگرگون شده و به طول عمر زنان حدود ۱۰ سال اضافه شده است. رسانههای افغانستان رو به رشد و شکوفا شدن هستند. تنها موجودیت تلفنهای همراه در این کشور به معنای این است که این مردم با بقیه جهان در ارتباط هستند. جوانان افغانستان هرگز به آسانی از این دستاوردهای به سختی حاصلشده، دست نخواهند کشید.
حال بیم آن میرود که این دستاوردها مورد تهدید قرار بگیرد. بعد از امضای قرارداد صلح، دهها ژورنالیست، قاضی و فعال حقوق بشر ترور شدهاند و حمله وحشیانهای بر مکتب دخترانهای صورت گرفت. هرچند سیاستمداران امریکایی سعی دارند این موضوع را لاپوشانی کنند؛ اما برای طالبان، بیرون راندن قوای خارجی از افغانستان یک پیروزی به حساب میآید. باز همان ضربالمثل معروف طالبان به واقعیت میرسد که «ممکن شما تمام ساعتها را در دست داشته باشید؛ ولی زمان در اختیار ما است.»
روی هم رفته، افغانها نیز زیاد باور نداشتند که نیروهای امریکایی در کشورشان باقی بمانند. در سال ۲۰۰۵، زمانی که جنگ در قریه دورافتاده شکین که در میان کوهستانهای شرقی این کشور واقع شده است، شدت گرفته بود، میدیدم که مردم محل در هنگام روز با خوشحالی تمام کمکهای بهداشتی سربازان امریکایی را میپذیرفتند؛ اما شبهنگام پایگاه این نیروها را راکتباران میکردند. وقتی از آنها دلیل این کار را پرسیدم، خیلی ساده و واضح گفتند: «اینها سرانجام روزی از اینجا خواهند رفت؛ ولی طالبان همیشه هستند.»