چند و چون تجزیه در بالکان

 
 
 

نویسنده XAVIER BOUGAREL 

برگردان شهباز نخعي 

بمباران صربستان توسط نیروهای «ناتو» در سال ۱۹۹۹، نقطه عطفی در تاریخ روابط بین المللی ایجاد کرد. سازمان «ناتو» از مصوبه شورای امنیت سازمان ملل متحد سرپیچی نمود و در کشوری که عضو آن نبود مداخله کرد. این عملیات که توجیه آن انگیزه انسانی بود، هرج و مرج را تشدید نمود و سابقه ای به وجود آورد که روسیه از آن برای حمله به اوکراین استفاده کرده است.

درباره این که تهدید و کاربرد زور برای پایان دادن به درگیری یوگوسلاوی ضروری بوده، به دشواری می توان تردید کرد. در بوسنی- هرزگووین، حملات هوایی انجام شده توسط «ناتو» علیه نیروهای صربستان در سپتامبر ۱۹۹۵ امکان رفع محاصره سارایوو را پدیدآورد و روند مذاکراتی را تسهیل کرد که ۳ ماه بعد منجر به توافق های دایتون (۱) شد. با این همه، این به معنی آن نیست که مداخله نظامی انجام شده توسط «ناتو» علیه یوگوسلاوی بین ۲۴ مارس و ۱۰ ژوئن ۱۹۹۹ قابل توجیه یا در نهایت مفید بوده است. این مداخله، بدون آن که از بروز یک فاجعه انسانی پیشگیری کند، در پس خود یک کوزووی ویران، صربستان با اقتصاد از هم پاشیده و مردمی دچار شوک دراز مدت بجا گذاشت.

 

بر همین روال، قانونی بودن این عمل را نیز باید با احتیاط تلقی کرد. نظر برخی از حقوق دانان این است که منشور سازمان ملل متحد، منشور «ناتو» و قانون اساسی بسیاری از کشورها زیرپا گذاشته شده است. درمورد توجیه بمباران ها برمبنای ضرورت پایان دادن به جنایات نیروهای یوگوسلاو، این توجیه تنها برمسئله کارآمدی مطرح شده تأکید دارد و نمی تواند برای هدف قرار دادن آگاهانه مواضع غیرنظامی توسط نیروی هوایی «ناتو»، که آنرا متهم به جنایات جنگی می کند ، بکار رود. بنابراین، به رغم اعلام رضایت سیاستمداران ما، باید از خود پرسید که اشتباه های آنها در مدیریت جنگ کوزوو و در مقیاس بزرگ تر، در بحران یوگوسلاوی چه بوده است.

به مقایسه غالبا مطرح شده بین وضعیت کوزوو در سال ۱۹۹۰ و بوسنی- هرزگووین در سال ۱۹۹۵ بازگردیم. مقایسه بمباران های سال های ۱۹۹۵ و ۱۹۹۹ قیاسی نامربوط است زیرا اولی در پایان و دومی در آغاز یک جنگ صورت گرفته بود و این تفاوت روشنگر رفتار ضعیف دیپلومات ها و رهبران سیاسی ای است که می خواستند پس از ۱۰ سال غفلت ، مسئله کوزوو را در چند هفته حل کنند. از سوی دیگر، حملات سال ۱۹۹۵ با هدف ایجاد شرایط انجام مذاکراتی متعادل (رفع محاصره سارایوو) بود، درحالی که بمباران سال ۱۹۹۹ می خواست جایگزین چنین مذاکراتی شود و باصطلاح «توافق های» رامبویه در بخش یوگوسلاو را تحمیل کند.

بنابراین، بی تردید منطقی این بود که مذاکرات در روندی طبعا طولانی و پیچیده ادامه یابد و از تهدید کاربرد زور برای جلوگیری از بالاگرفتن درگیری در میدان استفاده شود. همچنین، آیا نخستین اخطار داده شده توسط «ناتو» در اکتبر ۱۹۹۸ (که منطق آن به عملکرد سال ۱۹۹۵ نزدیک تر بود) نمی توانست مجوز استفاده از «بازرسان» «سازمان امنیت و همکاری اروپا» (OSCE) را بدهد و موجب کاهش شدت جنگ های آغاز شده در مارس ۱۹۹۸ شود ؟.

هواداران مداخله «ناتو» در پاسخ به این نوع ملاحظات پاسخ می دهند که این امر موجب افزایش نیروهای ارتش یوگوسلاوی و ازسرگیری جنگ ها در ژانویه ۱۹۹۹ در کوزوو می شد چون هیئت نمایندگی صربستان هیچ گاه قصد انجام مذاکرات جدی در رامبویه را نداشت. اما، این دو استدلال دستکم درخور بررسی دقیق است. از یک سو، افزایش عینی نیروهای ارتش یوگوسلاوی تا حدی در پاسخ به کاربرد «نیروهای مداخله در خارج» (extraction) «ناتو» در مقدونیه بود که بیش از پیش برای نظامیان یوگوسلاوی یک تهدید به حساب می آمد و ازسرگیری جنگ ها نیز بخاطر تحریکات آگاهانه ارتش آزادی کوزوو (UCK) بود. از سوی دیگر، دانستن این امر دشوار است که آیا استدلال هایی که بخش صربی برای رد «توافق های» رامبویه بکار می برد، فقط بهانه هایی ساده بود یا نه، اما می باید پذیرفت که کاملا هم بی اساس نبود. با دادن وعده برگزاری یک همه پرسی خودگردانی به هیئت نمایندگی آلبانی تبارها، و تعمیم برخی از الزامات و مأموریت های «نیروی کوزوو» (KFOR) به سراسر قلمرو یوگوسلاوی، دیپلومات های غربی از چهارچوب تعیین شده توسط «گروه تماس» خارج شده و از بلگراد چیزی جز تسلیم نمی خواستند.

سیاست در مقابل عمل انجام شده قرار دادن

این دیپلومات ها بجای پرگویی درباره خردمندی خود، بهتر بود از خود می پرسیدند که درس هایی که آلبانی و صرب تبارها از ۸ سال جنگ در یوگوسلاوی گرفته بودند چه بوده است. با این پرسش آنها می دیدند که راهبرد نظامی ارتش آزادی کوزوو (UCK) – مانند رهبران بوسنیایی در زمان خود- بیشتر با هدف کسب پیروزی میدانی بود تا آغاز یک مداخله غربی و بخش صربی درصدد پاسخگویی به این مداخله با یک سیاست دربرابر عمل انجام شده قراردادن بود که در فاصله سال های ۱۹۹۱ تا ۱۹۹۵ بخوبی موفق شده بود و خود کشورهای غربی هم آن را حتی در تابستان ۱۹۹۸ تشویق می کردند و محرمانه به ارتش یوگوسلاوی علامت می دادند که می تواند برای از بین بردن ارتش آزادی کوزوو آزادی عمل داشته باشد.

این بار، ظاهرا سیاست عمل انجام شده کارساز نبود زیرا مقامات یوگوسلاوی می باید دربرابر شرایط تعیین شده توسط جامعه بین المللی سرتسلیم فرود می آوردند و به خلاف بیشتر پناهندگان بوسنی- هرزگووین و کروآسی، صدهاهزار آلبانیایی قربانی پاکسازی قومی توانستند به خانه های خود، یا آنچه از آنها باقی مانده بود، بازگردند. در اینجا گفته می شود که چرخشی تعیین کننده در درگیری یوگوسلاوی ایجاد شد که گواه موفقیت نهایی عملکرد «ناتو» است. اما، در اینجا نیز، تجزیه و تحلیل عمیق تر نشان دهنده شکنندگی و ابهام این موفقیت است و دخالت عوامل بسیاری را در تداوم ۱۰ ساله نشان می دهد.

البته، پذیرش طرح صلح طراحی شده توسط گروه ۸ (۷ کشور صنعتی و روسیه) در ماه مه ۱۹۹۹ و تصویب شده توسط شورای امنیت سازمان ملل متحد در ۱۰ ژوئن شکستی برای اسلوبودان میلوسویچ رییس جمهوری بود و شرایط گنجانده شده در این طرح گاه شدیدتر از توافق های رامبویه (عقب نشینی کامل نیروهای یوگوسلاوی، رساندن تعداد نیروهای کوزوو به ۵۰ هزار تن و غیره) بود.

اما مقامات یوگوسلاوی توانستند لااقل این را به دست آورند که نیروی کوزوو توسط کشورهایی بیرون از اتحادیه اتلانتیک تشکیل نشود یا یک بخش خاص به نیروهای روسیه اختصاص یابد بدین ترتیب «ناتو» نمی توانست خود را به عنوان برنده مطلق معرفی کند. درواقع، قطعنامه ۱۲۴۴ شورای امنیت دیگر دوره گذار ۳ ساله پیش بینی شده در توافق های رامبویه را ذکر نمی کرد و تنها از «یک روند سیاسی با هدف تعیین وضعیت آینده کوزوو، با توجه به توافق های رامبویه» سخن می گفت. بنابراین، مسئله دقیقا برسر دانستن این بود که چه کسی در چه موردی تسلیم شده و، از این مهم تر، این که آیا بدون کاربرد زور همان نتیجه نمی توانست به دست آید.

پرسشی مشابه درمورد وضعیت کوزوو هم مطرح می شود. البته، در اینجا نیز، شروع به کار «نیروی کوزوو» (KFOR) و مدیریت غیرنظامی بین المللی می باید به سرکوب پلیسی و تبعیض های گوناگون برقرار شده در سال ۱۹۸۹ توسط مقامات صربستان پایان می داد. اما، این تأمین حقوق مردم آلبانی تبار با اقدامات مختلف انتقام جویانه علیه دیگر جوامع قومی و عزیمت گسترده صرب های کوزوو روبرو شد و در چنین شرایطی ، حرف زدن از حفظ یک «کوزوووی چند قومی» کاملا ریاکارانه بود.

 

برای بستن ترازنامه مداخله «ناتو» علیه یوگوسلاوی، مسئله اثر منطقه ای آن باقی می ماند. در نهایت این موضوع در این سطح بیشترین اثر را داشته است. این اثر نه فقط کشورهای موسوم به «خط جبهه» (آلبانی، مقدونیه، بوسنی- هرزگووین) را بی ثبات نکرد، بلکه ۱۱ هفته جنگ باعث شد که سرانجام رهبران غربی بر این موضوع وقوف یابند که فوریت دارد به کشورهای بالکان هم کمک اقتصادی و هم چشم انداز جذب شدن در اروپا، چیزی مانند «طرح مارشال» و «عهدنامه ثبات» برای این منطقه عرضه کنند.

آگاهی از ضرورت حمایت اقتصادی از کشورهای بالکان و درنظر گرفتن آنها به عنوان بخشی از تمامیت اروپا به نظر بسیار دیر هنگام بود: اگر در زمان سقوط کمونیسم در سال ۱۹۸۹، رهبران سیاسی و روشنفکران غربی (به اضافه چند تن دیگر در پراگ!) از فکر وجود تفاوت های فرهنگی گذرناپذیر میان اروپای مرکزی و اروپای منطقه بالکان دفاع نمی کردند و در نتیجه یوگوسلاوی را به دو نیمه تقسیم نمی کردند (۲)، یا اگر مراجع مالی اروپایی و بین المللی به آنته مارکویچ – به جای ایجاد مانع دربرابر او- کمک می کردند، شاید بحران یوگوسلاوی چرخشی چنین برگشت ناپذیر و فاجعه بار نمی یافت. درواقع، حسن نیت های نشان داده شده نمی تواند موجب فراموش شدن سیاست اِعمال شده در یک دهه و عواقب آن شود. فزون براین، این امر با منطق ریاضت اقتصادی رایج در سال های دهه ۲۰۰۰ در تضاد بود و در نتیجه به رغم ظواهر، مداخله نظامی «ناتو» در راستای تداوم اشتباه های گذشته آن بود.

نقص اصلی مفهومی روند رامبویه و مداخله نظامی «ناتو» این بود که در را به روی مذاکرات بسته و امکان می داد میدان دستخوش خشونت شود و این روش منجر به آن شد که در پاییز سال ۱۹۹۱، «کمیسیون اروپایی» از کوشش برای حل و فصل کلی و مذاکره برای حل بحران یوگوسلاوی (کنفرانس لاهه) چشم بپوشد و به شیوه ای یک جانبه و مورد به مورد درباره درگیری های جاری (به رسمیت شناختن بی اثر و پیگیری جمهوری های جدایی طلب، کنار نهادن مسئله آلبانی تبارها) روآورد.

به این ترتیب، «راه حل» مسئله کوزوو به بهای تشدید مشکلات کلی جمهوری فدرال یوگوسلاوی، نمادی از این «تکه پاره کردن» است که دیپلومات های اروپایی از سال ۱۹۹۱ به آن پرداختند که شامل این بود که پرداخت هزینه حل هر «بخش» از بحران یوگوسلاوی به عهده بخش بعدی باشد: در سال ۱۹۹۱، دیپلومات های آلمانی تأکید می کردند که به رسمیت شناختن فوری اسلووانی و کروآسی تنها وسیله پایان دادن سریع به این بحران است. ۸ سال بعد، مادلن آلبرایت، وزیر امور خارجه آمریکا تصور می کرد که پرتاب چند موشک به صربستان کافی است تا میلوسویچ عاقل شده و «توافق های» رامبویه را امضاء کند.

«عارضه مونیخ»

از سال ۱۹۹۱، رهبران سیاسی و دیپلومات های غربی با تناقضی اساسی در سطح ملی- حکومتی برخورد کردند که خود عامل آن بودند. این تناقض مغایرت بین تمامیت ارضی حکومت ها و خودگردانی ملت ها بود که در نتیجه آن در یوگوسلاوی مرزهای جمهوری و فضای قوم ها با هم تطبیق نمی یافت. آنها به دور از داشتن توانایی غلبه بر این تناقض، به مدیریت آن به صورت مورد به مورد به شکل قضا و قدری و خودسرانه پرداختند و نتیجه نهایی آن در بیشتر نقاط یوگوسلاوی ایجاد واحدهای سرزمینی از نظر قومی یکدست، دولت- ملت هایی با پویایی کُند به بهای بجا گذاشتن صدها هزار کشته و میلیون ها تن آواره بود.

سرانجام، ازجمله عواملی که منجر به خوانشی ساده نگر و نادرست از بحران یوگوسلاوی شد، استدلال های مبتنی بر مشابهت است که جایگاهی مهم دارد. کنشگران محلی و بین المللی ، رودررو با رویدادهای پیش بینی نشده و اندوهبار کوشیدند درگیری های یوگوسلاوی را با قیاس با جنگ های دیگر در گذشته تعبیر و تفسیر کنند. در چنین وضعیتی، تعجب برانگیز است که هیچ یک از اینها به تقسیم خشونتبار قبرس در سال ۱۹۴۷ اشاره نکرده اند، درحالی که این موضوع شباهت های متعددی با درگیری های یوگوسلاوی داشت و میلوسویچ احتمالا بیش از آن که تحت تأثیر رایش سوم آلمان بوده باشد، از تقسیم قبرس الهام گرفته بود.

اما، جدا از این که جنگ قبرس در افکار عمومی اروپا جا نیفتاده بود، این امر درخدمت منافع هیچ کس نبود: نه صرب ها، که در نقش ترک های ملعون جا گرفته بودند و نه اروپایی ها که باید توضیح می دادند چرا آنچه را در مورد ترکیه روامی داشتند، از صربستان دریغ می کردند.

از سال ۱۹۹۱، همه از جنگ جهانی دوم به عنوان مرجع استفاده می کنند. این مرجع طبیعی و مشروع درحدی است که بر فضای یوگوسلاوی و سراسر اروپا عمیقا حاکم شده و جنگ های کنونی بدون ارتباط یا شباهت با آن نیستند. اما، این ارجاع دستمایه انواع دستکاری ها (ازجمله در عملکرد میلوسویچ) شده و می تواند به نفرت پراکنی هایی بزرگ منجر شود.

مادلن آلبرایت دربرابر پرسشی درباره نقش خود درمورد آغاز مداخله نظامی علیه یوگوسلاوی ، از ترس خود درمورد «عارضه مونیخ» سخن می گوید. با آن که این ترس او موجه است، اما باید این را نیز دانست که این عارضه، یا به عبارت مشخص تر، آنچه که نویل چمبرلن و ادوارد دالادیه را به امضای توافق های مونیخ در سال ۱۹۳۸ واداشت چه بود. این امر نه ناشی از لطف خاص نسبت به آدولف هیتلر، و نه حتی صلح جویی مطلق، بلکه ترس از تکرار رویدادهای پیشین بود. به عبارت دیگر، اشتباه آنها این بود که درگیری آن زمان را با اندیشیدن به انواع درگیری های گذشته می سنجیدند. آیا مادلن آلبرایت برای اجتناب از اشتباهات اخلاقی توافق های مونیخ، دچار خطای تکرار آنها نمی شود؟

۱- توافقنامه دایتون که در ۲۱ سپتامبر ۱۹۹۵ امضا شد، تمامیت ارضی بوسنی را تایید و آن را به دو گروه قومی متمایز تقسیم می کند، فدراسیون کروات-مسلمان (۵۱٪ از قلمرو) و جمهوری صرب بوسنی (۴۹٪). در نتیجه با اینکار پاکسازی قومی و اثرات آن تایید می شود. ترجمان این امر تحت قیمومیت بین المللی قرار دادن دولت بوسنی ، و با به حاشیه راندن سازمان ملل به نفع ناتو است، که نیروهای آن وارد منطقه می شوند.

۲- Maria Todorova, Imagining the Balkans, Oxford University Press, 1997.

XAVIER BOUGAREL

مسئول پژوهش در مرکز مطالعات ترک، عثمانی، بالکان و آسیای مرکزی (Cetabec