ناصر فکوهی
بحث درباره زبان به مثابه ابزار سیاسی و دستکاری سیاسی، دستکم از زمانی که کتاب «۱۹۸۴» جرج اورول منتشر شد، به صورتی جدی به یک موضوع مناقشه عمومی میان روشنفکران بدل گردید. ایده عمومی اورول در این کتاب ریشه در فلسفه یونان باستان داشت که البته از آن زمان تا امروز در نظرات بیشماری از میان فیلسوفان مورد تاکید و بحث قرار گرفتهاست. اما به باور من اصلیترین ریشه آن در نقد افلاطونی بر سوفسطائیان(یا به زبان دیگر همان سفسطهگران) مربوط می شود همچون پروتاگوراس، پرودیکوس و به ویژه گرگیاس که افلاطون کتابی را به او اختصاص داده بود. اصولا افلاطون بر آن بود که فیلسوفان به طورعام و سوفسطائیان به طور خاص، از قدرت بزرگی برخوردارند و آن قدرت در زبان نهفته است. زیرا میتوانند به کمک زبان همان اندازه حقیقت را روشن کنند که آن را تحریف کنند و اصولا بیشتر از آنکه مسئله حقیقت دغدغهشان باشد، «فناوری» زبانی در زبان برایشان مهم است. یعنی از شناخت استفادهای ابزاری میکنند تا به هدف خود برسند. به باور او مردم میان «حقیقت» که تنها میتواند خود را در کُنش و شناخت طولانی مدت و مهارت داشتن در یک زمینه، بر آنها روشن شود، مثلا در بیماری و سلامت از یک سو، و زبان ِ خوش آب و رنگی که به صورتهای مختلف و با چرخشهای ادبی و زیبا و شاعرانه میتواند به نظرشان زیبا و دلفریب میآید، همیشه دومی را بر میگزینند و همین عامل موفقیت سوفسطائیان است که همه جا از آنها استقبال میکنند و به آنها پول میدهند تا روشهای خویش را به آنها بیاموزند. در حالی که این روشها ربطی به «حقیقت» ندارد. در یک کلام مردم بیشتر از زبان تاثیر میپذیرند تا از شناخت حقیقی در همان حال که جهان کمتر از زبان تاثیر میپذیرد که از کُنش. بنابراین به نظر او در زبان قدرتی، شگفتآور و البته زبانواره، نهفته است که سوفسطائیان از آن به نهایت برخوردارند و به شدت نیز از آن به سود خود و نه خیر جمعی سوءاستفاده میکنند تا با سخنان فریبنده (سفسطه) و گاه استفاده از اشعار زیبا و دلنواز، عموم را به گمراهی بکشانند و کاری کنند که آنها شکل تحریفشده حقیقت را به خود حقیقت ترجیح دهند.
البته افلاطون اذعان دارد گاه این قابلیت زبانی میتواند آنجا که یک فرد دانشمند ناتوان است به او کمک کند، مثلا وقتی پزشکی میبیند برای نجات کسی از مرگ باید پایش را قطع کرد. لزوما این قدرت را ندارد که با زبان خود آن فرد را نسبت به این کار قانع کند تا رضایت دهد، در حالی که اگر دراینجا هنر سفسطه و سفسطهگران به میان آیند یا آنچه به صورت دیگر به آن هنر «بلاعت» (رتوریک) نیز نام میدهد، میتواند رضایت آن شخص را جلب کند. از این رو افلاطون در این امر نوعی بُعد متافیزیکی میبیند که از نخستین نوشتههای باستانی نیز در قالب اسطوره خود و قدرت افسونگرانه خویش را نشان داده است: بُعدی متناقضنما، زیرا در همان حال مثبت و سرچشمه خیر که منفی و سرچشمه شر، دامن زدن به بلاهت و شرارت و تخریب روح و ذهن انسانها. زبان مقدس، انسان را به راه راست میکشاند و زبان شیطانی او را به گمراهی میبرد و سوفسطایی با اشرافی که نسبت به زبان دارد میتواند هر کدام از این دو زبان را که به سودش است به کار گیرد تا به هدفش برسد. این همان پُلی است که اندیشه باستان را به توتالیتاریسمهای قرن بیستم چه در چپ، چه در راست، پیوند میزند و تا امروز نیز ادامه یافته: آموزشی فیلسوفانه و روشنگر در برابر پروپاگاند و تبلیغاتی شرارتآور و تحمیقکننده. اورول در کتاب خود به دنبال نشان دادن همین بُعد دوم است که چگونه زبان میتواند تا تبدیل شدن به عامل اصلی سلطه شرارت و از میان بردن آزادی پیش برود.
البته این ایده در طول قرنها، در انسانها درونی شده است و تا امروز در زبانزدها و سخنان روزمره ما راه یافته. اما در ادبیات دوران مدرن هیچ کسی نتوانسته است با قدرت جرج اورول آن را با شفافیت به بیان بیاورد و برای ما به خوبی مجسم کند. کتاب «۱۹۸۴» به باور ما مهمترین کتاب سیاسی تاریخ مدرن و همردیفی برای کتاب «شهریار» ماکیاولی در دوره رنسانس و رسالههای ژان ژاک روسو در باب نابرابری میان انسانها در دوران روشنگری و اندیشه فوکویی در دوره کنونی است. اورول، ویرانشهری را به تصویر میکشد تا نشان دهد چگونه یک سیستم سیاسی میتواند راه را برای سلطه به بدترین شکل ممکن در خدمت گروهی از انسانهای فرادست و در اقلیت محض، بر سایر انسانها که اکثریت مطلق و بزرگ را دارند، هموار کند: این راه لزوما نه «تخریب» زبان (به معنای نابودی یا کاهش قدرت آن)، بلکه «بازسازی و دستکاری» زبان است؛ به وجود آوردن یک «زبان نو» که در آن اصولا کسی نتواند حتی در فکرش با قدرت حاکم مبارزه کند، یعنی حتی مقاوت ذهنی نیز با سلطه و زور و استبداد ناممکن شود و بدین ترتیب بروشنی نشان دهد زمانی که مقاومت «قابل فکر کردن نباشد» کسی اصولا نمیتواند به عملی بودن آن بیاندیشد، چه رسد به آنکه مقاومتی عملی بکند. زیرا کُنش باید از اندیشیدن ریشه بگیرد و اندیشیدن در انسان به طور تقریبا کامل بر سیستم زبانشناختی- شناختی – حسی استوار است. بنابراین اگر بتوان این سیستم را زیر کنترل گرفت، تقریبا همه چیزهای دیگر قابل کنترل هستند.
البته، ساختار خاطره یا تاریخ، نکتهای است که اورول نه فقط با اندیشههای فلسفی، بلکه تا حد زیادی با استفاده از تجربه شوروی، بر آن انگشت میگذاشت: اگر نتوان گذشته (حافظه)ای قاطع و روشن داشت و این امر در اختیار یک ایدئولوژی هژمونیک باشد که به سود خود بیاندیشد و نه آینده ما، یا اگر این ایدئولوژی از قدرتی برخوردار باشد که بتواند هر زمان بخواهد تغییراتی را که بخواهد در این گذشته(حافظه) از طریق زبان (و امروز البته تصویر) ایجاد کند، شاید بتوان گفت وجود ما از هویت خالی شود. از این رو ضربه زدن به زبان، تغییر رادیکال زبان و یا تخریب کامل و جایگزینی زبان (کاری که دولتهای استعماری در مستعمراتشان کردند یا کاری که دولتهای مرکزی با فرهنگهای پیرامونی خود میکنند صرفا یک سیاست یکسانسازنده نیست بلکه یک سیاست ویرانگر و هژمونیک در خدمت به زیر سلطه درآوردن است). بدین ترتیب، امر سیاسی میتواند درهمان حال که قدرت سختگیرانه خود را حفظ میکند، بتواند دستگاه اطلاعات (حافظه – ساخت گذشته، تاریخ، زبان، آینده، روایتهای آیندهنگری) خود را انعطاف پذیر نگهدارد و با ابزارهای گوناگون و حتی به دست خود انسانهایی که زیر دستش قرار میگیرند آنها را وادار به نوعی «بردگی خودخواسته » به اصطلاح اتیین لابوئثی کند. «حقیقت» به این ترتیب به گونهای «حقیقت زبانی» تقلیل مییابد که هر اندازه «سواد زبانی» فرد یا گروه زیر سلطه ضعیفتر، ناقصتر، غیرمستحکمتر و در یک کلام قابل دستکاری کردنتر باشد با سهولت و با هزینه کمتری میتوان به سلطه بر او (البته به شرط تامین نیازهای ابتدایی بیئولوژیکش ولو در حداقل ممکن) ادامه داد. این کار میتواند به صورتی کاملا فناورانه انجام بگیرد و برای انجام آن نیاز به هوش و توانایی بسیار بالایی نیست. در حقیقت، سوژه زیر سلطه، خود، بیشتر در ایجاد امکان سلطه با انفعال به خرج دادن و برای مثال با تخریب زبان، سواد و دانش عمومی، روابط اجتماعی و سرمایههای گوناگونش، به این روند کمک میکند تا قدرت سلطهگر. قدرت هژمونیک در این راه کافی است بتواند برخی از مُهرهها و ابزارها را کنترل و دستکاری کند. همان چیزی که مثلا در چند سال اخیر در آمریکا و اروپا شاهدش بودهایم و به این ترتیب جریانهای راست افراطی ِ نژادپرست، پوپولیست، نولیبرال، ضد روشنفکر، توانستهاند فقیرترین بخشهای جامعه، چه در معنای اقتصادی و چه در معنای فرهنگی را به سوی خود جلب و بازهم بیشتر در فقر و فلاکت فرو برند.
شکی نیست که این امر انسانها را از هرگونه هویت ثابت و پایدار و مفید بی بهره میکند. اما دقیقا هدف استراتژیک قدرت سیاسی نیز همین است: گذار از انسان آزاد (ولو نه انسان طاغی کامویی) برای رسیدن به موجوداتی که زبان برای آنها نه برای اندیشیدن، شناخت و درک موقعیت خویش و یافتن راه حلی برای بهتر کردن آن، بلکه به مثابه ابزاری برای اطاعت کردن از اوامر قدرت مزبور ساخته شده باشد. میدانیم که درباره پیآمدهای انقلاب اطلاعاتی و انقلاب هوش مصنوعی، قدرت رسانهای، جعل واقعیت، بازنمودهای امر بیرونی، اندیشمندانی چون بوردیو، فوکو، لیوتار، بودریار، مورن، بارت، کلاین، و بسیاری دیگر تا چه اندازه در این زمینه روشنگری کردهاند. چگونه این امر نشان داده شده که اورول نه فقط تجربه شوروی را به خوبی درک کرده بود، بلکه ساختاری را به ما عرضه کرد که بتوانیم بفهمیم نه دموکراسی و آزادی و حقوق دموکراتیک، نه رفاه و آسایش مادی و احساس خوشبختی ناشی از آنها و نه هیچ کدام دیگر از آنچه ممکن است «دستاوردهای مثبت و بازگشتناپذیر مدرنیته» معرفی شده و بنا بر اندیشه تاریخگرای هگلی قابل بازگشت به عقب تصور نشوند، چنین نبودهاند و نیستند: پهنههای بیشماری از عالم در زمانی کوتاه با یورشی شناختی – زبانشناختی، یا با توهماتی که به کُنش و سپس واکنشهای دومینویی تبدیل میشوند، دهها و بلکه صدها سال به عقب بازگردانده شده و یا در آشوبی بیپایان و ظاهرا غیرقابل تغییر وارد میشوند (نگاه کنید به خاورمیانه و شمال آفریقا در چند دهه اخیر) و یا حتی در کشورهایی که تجربه فاشیسم و جنایات بیشمارش را در گذشته و حافظه نزدیک خود داشتهاند، مثل فرانسه و آلمان بریتانیا و آمریکا. در هرکدام از این موارد، دقیقا با دستکاری بر همین زبان و حافظه، بار دیگر همان احزاب فاشیستی، همان اندیشههای مخرب وهمان نظریههای نژادپرستانه و ضدپارلمانی و ضدروشنفکرانه و پوپولیستی، ضدخارجی و ضد «دیگری» و دشمنان خیالین، هر روز رو به رشد بوده و هستند. در سالهای اخیر دیدهایم که بزرگترین دموکراسی جهان و مرکز مهمترین متفکران علوم (جه دقیقه چه انسانی) یعنی آمریکا، چگونه چهارسال به وسیله ابلهترین و فاسدترین شخصیت غیرسیاسی تاریخ این کشور اداره شد و تا حد کودتا علیه آزادی پیش رفت، نهادهای این کشور را تخریب کرد و هنوز شانس بازگشت به قدرت در انتخابات بعدی(۲۰۲۴) را برغم همه جنایاتش از دست نداده است. چرا؟ زیرا دستگاههای هژمونیک توانستهاند ابزارهای فناورانه کنترل حافظه و هدایت اندیشهها را با زبان و تصاویر در «جهانهای آلترناتیو» در اختیار خود بگیرند. تحقیر و دردی که روشنفکران، دانشگاهیانف هنرمندان، نمایندگان زبان و حتی روزنامهنگاران و سیاستمداران پرسابقه چپ و راست در این کشور و در حال حاضر میکشند، حیرتآور است.
و البته چرا از خودمان سخن نگوییم، کشوری که یکی از ده کشور ثروتمند جهان است، اما مردمش به دلیل ندانمکاری و بیکفایتیهای مدیریتی و فساد، در حال حاضر به نان شبشان محتاجاند و انتشار میلیونها کتاب در سال، نتوانسته است، حتی نخبهترین آنها را در دانشگاهها یا بیرون دانشگاهها به عقلانیتی که باید حاصل بهرهبردن از زبانی سالم باشد، برساند. و درست برعکس نگاهی حتی شتابزده و سطحی به شبکههای اجتماعی به ما نشان میدهد چگونه در برنامههایی شاید حساب شده و شاید خودانگیخته، یا در ترکیبی از این دو، چنان در تخریب زبان، شناخت، قدرت خود در عقل سلیم، در تخریب سنتها و باورهای حاصل تجربههای هزاران ساله جامعه خود پیش رفتهایم، که دیگر کمتر توانی برای مقابله با دستکاری شدن بیشتر در کسی مانده است.آنچه مانده و شاید تا به آخر نیز بماند، قدرت شورش و اعتراض است، اما با شورش و اعتراض نمیتوان جامعه و گذشته و آیندهای برای خود ساخت؛ نمیتوان هویت و چشمانداز و شخصیت برای خود ساخت. اینها ابزارهایی هستند در میان ابزارهای دیگر اما نه لزوما بهترینشان؛ ابزارهایی که حاصل نومیدی مطلق و نبود هیچگونه ابزار دیگری برای خروج از یک بنبست هستند، اما نه ابزارهایی برای ساختن چیزی، بلکه ابزارهایی که تنها میتوانند در تخریب چیزهایی پیش بروند و شاید حتی وضعیتهایی سختتر ایجاد کنند.
گویی تعقل، اعتدال، اندیشه سالم، رفتار انسانی، از این پهنه کوچ کرده است و این را میتوان در استفاده گسترده همگان از زبانهایی دید که یا لومپنی هستند، یا مخرب و تهدیدکننده و ویرانگر، یا حتی در زبانهایی الکن و خیالین و حبابی که تنها در حباب خودشان مصرف دارند: روشنفکران هر جناح و هر رشتهای زبان خودشان را دارند و حرفهای خودشان را میزنند و بیشتر برایشان مهم است که «حرف بزنند» تا «حرف بشنوند». و به همین دلیل نیز از تعاملهای گفتگویی اجتناب میکنند. همانگونه که اصحاب قدرت، هرکدام در حبابی گردآمده و حرفهای خودشان را برای کسانی که از هر لحاظ چه مادی و چه غیرمادی به آنها وابستهاند حرفهای خودشان را میزنند و کمتر برایشان اهمیت دارد آیا این حرفها درست هستند یا نادرست، به گوش کسی میروند یا نه؟ متاسفانه ما با چیزی بیشتر از حرفهایی بیمعنا یا پریشان و هذیانوار که برای ناشنوایان بزبان میآیند، سروکار نداریم.
از این رو، تخریب زبان را باید به باور من از این زاویه مورد تحلیل قرار داد و نه زاویه صرفا شکلی، یعنی مثلا اینکه چرا نوشتهها، ویرایش کافی ندارند و یا این و آن غلط میان نوشتهای راه یافته است. البته شکل، اهمیت دارد و بسیار هم اهمیت دارد: عدم رعایت فاصلهگذاری و علائم و نشانهها در جملات، کاربرد درست واژگان، استفاده از واژگان فارسی و نه کلمات ناملموس خارجی، بهره برداری از گنجینه بزرگ ادبیات فارسی کلاسیک و غیره همه اهمیت بسیار زیادی دارند که بر محتوا نیز بسیار موثر هستند. اما وقتی میبینیم که در شرایطی که امواج خروشان مشکلاتی بینهایت بزرگ و مخرب همه این پهنه را در برگرفته، و برخی از گفتمانها صرفا با یک دستکاری فکری بزرگ، موضوعی را به صورت مبالغهآمیز مطرح میکنند و آن هم مسئله «ایرانشناسی» و «زبان فارسی» و تهدیدی است که ظاهرا این زبان را به خطر انداخته، میتوان به صداقت و درستی آگاهانه یا ناخودآگاهانه این گفتمانها شک کرد و به این فکر افتاد که آیا نباید به دنبال یافتن تقارنی بود که این طرز فکر را با مخالفت با فناوریهای مدرن رایانهای پیوند می دهد؟ در خالی که فناوری رایانهای بوده است که کاربرد و استفاده صحیح از زبان را صدها بارسادهتر کرده، ولی امروز در ردیف اول متهمان تخریب زبان ما نشانده شده؟ آیا به این ترتیب به بحث قدیمی ابزار و اینکه چگونه از آن در جهت مثبت یا منفی استفاده شود بر نخواهیم گشت؟ ابزارهای کوتاهکننده سخن، یا تخصصیکردن اندیشه حتی بدترین آنها از نظر من مثل فیسبوک ، اینستاگرام و توتیتر، واتسآپ، تلگرام، به باور من لزوما و ذاتا در تضاد با اندیشه نیستند، ممکن است بیشک ابتذال در برخی از این شبکهها ابعادی حیرتانگیز به خود گرفته باشد اما این به دلیل قابلیتها و یا شکل ساختاری این ابزارها و شبکهها نیست، بلکه به دلیل مشکلات جامعهای است که این ابزارها در آن به کار میروند و کنشگران موافق و مخالف و منفعل این جامعه را در خود بازتاب میدهد: وجود فساد، دروغ، فحاشی، تهمتزنی، اندیشههای متحجر، بیادبی، توهین، بیخردی در بدترین اشکال ممکن، در شبکههای اجتماعی ما بسیار زیاد است. به ویژه در برنامه هایی که در بالا بردیم. اما کیست که بتواند انکار کند امروز قابلیتهایی که این ابزارها برای نوشتن، خلاقیت ادبی، سینمایی و تصویری و موسیقی، در رابطه قراردادن اندیشهها با یکدیگر و غیره در اختیار مردم میگذارند، باورنکردنی و حیرتانگیز است. هر کسی اگر توان ذهنی و مهارتهای لازم را نه در حد بالا و نه با هزینه سنگین، داشته باشد امروز بدون چندان زحمتی میتواند، کتاب، مقاله، نقاشیها، فیلمها، سخنرانی و برنامههای درسی خود را بر روی شبکه قراردهد یا از آنهایی که در شبکه هستند، استفاده کند. در هم ریختگی و ازدیادی که به این ترتیب به وجود آمده و بیشتر هم خواهد شد، البته نیاز به آن دارد که ما سواد رسانهای خود را بالا ببریم و دیگر مثل دو نسل پیش فکر نکنیم هرچه را «رادیو گفته» یا «تلویزیون گفته» یعنی واقعیت دارد. هرکسی میتواند خلاقیتهای خود را بر شبکه نشان دهد و دیگران را برای دیدن و خواندن آنها فراخواند. البته در چنین جهان پربیننده و با همه دستکاریهای ایدئولوژیک و سیاسی و امنیی و تجاری آنها … امکان خطا و اشتبا و در دام فتادن زیاد است، اما نه آنقدر که تصور میکنیم. مشکل در جایی دیگر است.
با جرات میتوان گفت زبان فارسی در صد سال اخیر بعد از سقوط گستردهای که در دوران قاجار و پیش از آن تجربه کرده بود، امروز یکی از درخشانترین دورههای خود را میگذراند. فارسی امروز، به نظر من به یکی از قدرتمندترین زبانهای جهان تبدیل شده، هرچند این قدرت بالقوه است و نه بالفعل و اما بالفعل شدن آن، آنقدرها که ممکن است تصّور شود مشکل نیست. اما برای این کار راه نادرست مبارزه با شبکهها و فناوریهایی است که امکانات بیشماری در اختیار ما قرار میدهند. این شبکهها، نه تنها نباید فیلتر شوند، بلکه باید با بیشترین توان در اختیار مردم قرار بگیرند و با ارزانترین قیمت ممکن. زیرا میتوانند همان طور که منشا سرگذاشتن و باور دروغهای درون خود باشند، به آموزش واقعی مهارتهای گوناگون، از جمله در زبان، به مردم کمک کنند. مشکل ما در این ابزارها، نیست، بلکه در آن است که درک نمیکنیم که همانطور که در قرن بیست و یکم و حتی بیستم دیگر کسی کتاب های رمان یا تاریخ بیست جلدی نمینوشت و کوتهنویسی، کاهش حجم زمانی یک نوشته، یک فیلم، و شیوه مراجعه بسیار پراکنده به آنها بالا گرفته، یعنی آنچه مینیمالیسم زبانی نامیده شده، این نه به دلیل یک توطئه پشت پرده علیه فرهنگ ما، بلکه به معنای تغییر رادیکال و پارادایمی روابط ما با زمان و مکان انسانی و زمان و مکان سایر موجودات است چه در فرهنگ خودمان و چه با فرهنگهای دیگر و آن هم در زمانه هوش مصنوعی که با اندکی تلاش میتوان هر متنی را به هر زمانی در چند صدم ثانیه ترجمه کرد و خواند. بدترین دام در این میان افتادن به دام یک ایدئولوژی ملیگرایانه است که متعلق به قرن گذشته و حتی قرن نوزدهم است: سر فرو کردن در خود از نوع ترامپ در آمریکا، پوتین در چین، مودی در هندوستان و غیره، یعنی ایجاد انقطاع مغزی کرن با سیستم جهانی و در همان حال بالا بردن امکان از دست دادن تمام دستاوردهای زبانی و علمی و شناختی که در صد سال اخیر به دست آوردهایم و بالا بردن امکان دستکاری شدن به وسیله همان کسانی که میخواهیم از آنها فاصله بگیریم. چرا ما هنوز نمیتوانیم یک فکر و استدلال خود را یا با استناد دادن به اندیشمندانی که چندهزار سال پیش زندگی میکردهاند و یا اندیشمندانی که در حاشیههای فکری جامعه در جهانی خیالین، برای خود زندگی میکنند و گمان دارند که زندگی ۸۰ میلیون ایرانی نقطه دغدغه هر روز کل یک جهان هفت میلیارد نفری است، مطرح کنیم؟ زیرا قدرت نقد نداریم یعنی نقدهایمان یا تعریف و تمجید هستند یا دشنام و توهین و تهمت؛ یا چاپلوسی هستند یا یک گستاخی کودکانه و ابلهانه. و وقتی چنین حرکاتی از جوانان سر میزند باید چند برابر نگران بود.
در یک کلام شکل تخریبشده زبان ِ شبکهای را نباید ناشی از فناوری شبکه یا ناتوانی فرد در به کار بردن درست زبان دانست بلکه باید آن را همچنین و بسیار بیشتر به دلیل ضعف مغزی خود او در نظر گرفت. جملات کوتاه و ناقص، با فعلهای نیمه کاره. تعریف و تشویقهای بیربط. درس دادنهای بدون مشروعیت. قاطعانه حرف زدنهای ابلهانه و یا برعکس، با ترس و لرز حرفزدنهای بدیهیگویانه و همیشه در فکر جمع کردن مخاطب و بالا بردن شمار «فالوور» بودن، عدم توانایی به برقرار یک رابطه از خلال یک نوشتار، عدم توانایی به شناخت یک فرد و یا حتی نداشتن توانایی به سکوت و قابلیت داشتن برای شنیدن و سخن بیربط نزدن، توهم اینکه با ایراد گرفتن از دیگران قدر خود را بالا میبریم و «مو را از ماست بیرون کشیدن» آنهم در کشوری که هنوز نه میتواند تصاویر سینمایی را همچون واقعیت منعکس کند، نه کتاب بیسانسور منتشر کند، نه آلات موسیقی را در تلویزیون نشان دهد، نه مردمش به میل خود غذا بخورند و بنوشند؛ کشوری که هنوز در آن مردم حتی در کوچکترین و خصوصیترین مسائل زندگی خود، ناچار به تبعیت از یک اخلاق عمومی ساختگی هستند. در جایی که حتی لباس زنان و مردان بدون هیج ریشه و استدلالی به وسیله گروهی تعیین شده که نه میتوانند بگویند چرا این شکلها و رنگها سالمتر و اخلاقیتر از سایر شکلها و رنگها هستند و نه اصلا لازم میدانند چنین بکنند. و زندگی در کشوری که هنوز مهمترین مشکلش آن نیست که از منافع خود دفاع کند، بلکه آن است که با این یا آن شخصیت سیاسی «عکس» نگیرد. آیا در چنین کشوری تخریب زبان ناشی از فناوری تویتری یا فیسبوکی یا اینستاگرامی است؟ به باور ما، واقعا باید بیانصاف بود تا چنین چیزهایی گفت. نخبگان ما همچون کودکان پنج ساله، هنوز تن به هر بادی میدهند و به دنبال هر چوپان دروغگویی میدوند. هنوز هیچکدام همدیگر را قبول ندارند تا زمانی که یکیشان موفق شود از یک کشور خارجی جایزه بگیرد و به عنوان «دانشمند ایرانی ِ دانشگاه فلان یا بهمان»، دو ماه بعد از خروج از کشور با کت و شلوار و کراوات و با اداهای سخت تصنعی و ظاهرا متفکرانه درباره «وضعیت نابسامان کشور» سخن بگوید. چنین آسیبهای اجتاعی هستند که زبان را تخریب میکنند و ایران دوستانی که گمان میکنند، سعدی و مولوی و فردوسی و بیهقی آنها را از این فروپاشی آرام اما پیوسته نجات خواهند داد، متاسفانه و برغم ارزش و احترام بزرگی که برای آن شاعران که گنجینه ادب و زبان و فرهنگ ما هستند، در اشتباهی مرگبار به سر میبرند. تاریخ پرشکوهی که مردم ما دایم از آن سخن میگویند – اما هیچ کدام نمیتوانند یک صفحه درباره اش حرفی بنویسند که حتی سر وته داشته باشد، نه اینکه علمی و قابل تامل باشد- کجاست؟ شکی نیست که چنین تاریخی وجود داشته، اما به قول مرحوم جمالزاده ما چه شناختی از آن تاریخ که روایت فرادستان حاکمان بوده و تازه همان هم جز دیگران و اغلب دشمنانش دربارهاش جیزی ننوشتهاند داریم؟ تاریخشناسی جدید، پیشینهای کمتر از پنجاه سال در کشور ما دارد و آن هم به سرعت یا به تقدس دادن به عصر پیش از اسلام رفته یا پس از اسلام و یا اصولا همه را با خاک یکسان کرده و همه چیز را در چند دهه اخیر خلاصه میکند. یک اندیشه قاصر و آشفته، خوابزده، در هم ریخته، فروپاشیده، متوهم، دروغگو و دروغ زده، مبالغهآمیز و در سراشیب و بهتر است بگوییم در پرتگاه «مرید و مرادی» قرار گرفته و روشنفکرانی که با ژستها و اداهای ِ مضحک، دیگر حتی خودشان را هم به خنده نمیاندازند: اندیشهای که نه جهان آن را میفهمد و نه او جهان را و گمان میکند پاسخ همه چیز را میتوان در «خندیدن» به مثابه یک کنش اجتماعی بیابد که البته از لحاظ روانی خوب است، اما هرگز دیده نشده، خندیدن کسی را از یک بیماری عفونی حاد، نجات دهد، مثل اینکه دوسال پیش به جای تلاش شبانهروزی ِ جهان پزشکی برای یافتن واکسن کرونا، از همه دعوت میشد از صبح تا شب بخندند. پرسش حال این است چرا باید از چنین اندیشهای انتظار داشت که اولا بتواند اصلا به چیزی جز نیازهای بلافصل بیولوژیک خود بیاندیشد؛ و ثانیا، علائم انسانی همچون آیندهنگری و کمک به همنوع، همبستگی اجتماعی و غیره داشته باشد؟ و از همه بیشتر: چرا باید از آن انتظار داشت بتواند به اشکال بیان بالایی در زبان برسد؟ وقتی فیلمسازان ما برای جشنواره ها فیلم میسازند، نویسندگانمان هم همه در انتظار «کشف» شدن هستند و نوبلی که «حق ما را خوردند» و به افریقاییها یا اعراب میدهند و چنین سخنان چنین سخیف و بیپایانی آیا واقعا مشکل ما در تخریب زبان در شبکههای اجتماعی به دست چند نوجوان و جوان است؟ شکی نداشته باشیم با چنین اندیشههایی و از چنین اندیشههایی هرگز زبانی زیبا زاده نخواهد شد. آنچه زاده شده و به باور من یک معجزه بوده، همین فارسی است که بیشتر شکل آزمایشگاهی داشته و حاصل کار مترجمان و گروهی از نسلهایی که هنوز اخلاق داشتند و شرافت و خلاقیت و زندگی در ذهنشان معنایی به جز پول و شهرت. تلاش کنیم دستکم این دستاورد را حفظ کنیم و به نسل بعد برسانیم.