زندگی

سام . ق

تـــــاریـخ پـلورالـیسـم

 تاريخ پلوراليسم با "عقل سليم" آغاز ميشود. پس از هزاران سال تسلط افکار مذهبي و فلسفي برذهن بشر، عقل سليم مردم عادي بدون تعصب و پيشداوري هاي  مذهبي و فلسفي،  کثرت گرا ست، يعني شناخت بي غرضانه طبيعت و جامعه،  دنيا را انبوهي از گوناگوني و بي مانندي پديده هاي منحصر به فرد ميبيند.  فعاليت فکري در اين شناخت اوليه متوقف نميشود،  و براي فراهم آوردن نياز هاي اوليه،  در برابر خطرات احتمالي،  به جستجو مي پردازد. اجتناب از اتفاقات نامطلوب نياز به توان پيش بيني مسير آينده پروسه هاي مختلف دارد. اين توان از طريق تشخيص نظم و قاعده در گوناگوني هاي وقايع جهان حاصل ميشود. شکل بدوي اين فعاليت دماغي در رفتار حيوانات متفکر بشکل "غريزه" حک شده است،  که از طريق ژنتيک منتقل ميشود.   به همين سان اولين کوشش ها براي آفرينش دانش، از طريق صرفنظر کردن از جزئيات،  و چشم پوشي از بي قاعده گي ها،  براي دستيابي به قاعده و نظم انجام شد. هراکليد اين تلاش ذهني را جستجو براي "آنچه در همه چيز مشترک است" ناميده است.

  در فلسفه،  مونيسم بر پلوراليسم تقدم داشته است، چرا که جستجو براي قاعده ها و اشتراک ها منتج به اصول جهانشمول نظير شبه ماده انتزاعي پلنومplenum  طرح شده  توسط پارمينيدوس Parmenides،  و يا تضاد طرح شده توسط هراکليد انجاميد .  در مذاهب، اولين خدايان پلوراليستي بودند،  جرا که بيشتر به عقل سليم مردم عادي نزديک بودند،  و نه به انتزاع فلسفي، و هزاران سال طول کشيد تا پلي تئيزم (چند خدائي) جاي خود را به مونوتئيسم (يکتاپرستي) داد، که در واقع جمع بست نقاط ا شتراک خدايان مختلف در يک خداي انتزاعي بود.  پيشرفت تمدن و علوم، مقارن بود با توسعه انديشه بشر از پلوراليسم عقل سليم به مونيسم، و به استثنأ انفصال هاي مختصر کوتاه مدت، در تاريخ گذشته بشريت، مونيسم غالب بوده است و نه پلوراليسم.

 در واقع در عصر حاضراست که توسعه هاي هاي جديد علم عدم تعين indeterminism و پلوراليسم را براي  علوم طبيعي و پيش بيني آينده تقويت کرده است.  پلورايسم امروزاساسأ ادامه کوشش هاي فلاسفه آناليتيک در اين زمينه نظير انديشه هاي برتراند راسل در قرن بيستم نيست هرچند بظرات فلاسفه اي نظير نلسون گودمن Nelson Goodman  نويسنده کتاب راه هاي گوناگون جهانسازي در سالهاي اخيرادامه آن سنت است. امروزه ديدگاه پلوراليستي از طرف دانشمندان و فلاسفه علم و ديگر صاحب نظران انديشهاي نو، با افکار بسيارمتفاوتي دنبال ميشود، انديشمنداني نظير  کارل پاپر، پريگوژين،   ديويد بوهمDavid Bohm ،  و يا متفکريني نظير کواينW.V. Quine

 عهد باستان

 در يونان باستان امپيدوکلوسEmpedocles اولين فيلسوفي است که به ترويج پلوراليسم مي پردازد. در مقايسه با مونيسم هراکليد که آتش رااصل مي دانست، امپيدوکلوس ترکيبي ازچهار عنصر تفکر يونان، يعني زمين، هوا، آتش، و آب را اساسي فرض ميکرد و در مقايسه با هراکليد که فقط به ستيز اعتقاد داشت، امپيدوکلوس عشق و ستيز، هر دو را به عنوان توضيح وحدت و جدائي پديده ها مي دانست. ستايش وي از عشق  بمثابه بيان وحدت اوليه،  آرزوي وي براي مونيسم را نشان ميداد، هرچند اين هرگز به معني اعتقاد او به اين آرزوها بمثابه واقعيت نبود، واقعيتي که وي عکس اين نمايلات مونيستي مي ديد. منطق وي متعينdeterministic  (جبري) نبود و از ديدگاه وي تغيير از طريق هم اتفاق و هم عليت رخ ميداد. در اخلاق، عرفان فيثاغورثيان را پذيرفته بود،  و به سبک مذهب اورفيکOrphic دوران ماقبل تمدن يونان باستان،  به معصيت اوليه و تناسخ معتقد بود.

 امپيدوکلوس  درطرح  دو مشخصه پلوراليسم نوآور بود، و آنها عبارت بودند از دفاع وي ازعدم تعينindeterminism  (اختيار) و  دموکراسي.  از آنجا که بيشتر يک نويسنده شاعر مسلک بود، نوشته هاي سياسي وي  تتبع اسکولاستيک رساله هاي سياسي مونيستي نظير افلاطون و ارسطو، که البته سالها بعد از وي نوشته شده اند را نداشت.  ناگفته نماند که ارسطو که بعد از افلاطون نوشته،  با وجود  تعلقش به پلوراليسم،  در سياست متأثر از اقلاطون است و نه از امپيدوکلس. معهذا عمل سياسي و شعرامپيدوکلس، گرايش پلوراليستها را به دموکراسي، از همان بدو تمدن غرب نشان ميدهد.

 پس از امپيدوکلوس،  لوسيپوسLeucippus و دموکريتوسDemocritus قابل ذکرند. آنها سعي کردند که به مصالحه اي ميان پلوراليسم و مونيسم دست يابند. مدل آنها از جهان اتميسم بود. اتمها متفاوت بودند و تعدادشان بي نهايت بود (يعني گرايشي پلوراليستي)، اما در عين حال جوهراتمها غير قابل تقسيم فرض ميشد،  و اينکه که با يکديگر از طريق قوانين جبريdeterministic عليت (يعني گرايشي مونيستي) مربوط ميشدند.  اين مدل دو هزار سال به عنوان يک تئوري متافيزيکي درباره ساختمان جهان باقي ماند،  تا که علم نو بعد از رنسانس از آن استفاده کرد. 

 فرضيه اتمهاي بي نهايت لوسيپوس و دموکريتوس تقريبأ سلف همه مدل هاي پلوراليستي جهان بوده است، از مونودولوژيmonadology لايبنيتسLeibniz تا مدل اتمي راترفوردRutherford تا اتميسم منطقي برتراند راسل. همچنين هرچند لوسيپوس و دموکريتوس جبرگرا determinist بودند، نظرات سياسي شان د رتطابق با پلوراليسم بود، يعني مدافع دموکراسي بودند. در کيهانشناسي آن ها از ايده کثرت جهان ها دفاع ميکردند،  که بعدها اپيکورEpicurus همراه  ديدگاه اختيارindeterminism  ترويج ميکرد.  بعدها ارسطو ايده کثرت جهان هاي آنها را رد کرده و ايده *جهان واحد* را به جاي آن نشاند (جالب است که قرن ها بعد، در قرن نهم ميلادي، تئوري احتمال اپيکور و نه تئوري چهار علت ارسطو،  در ميان معتزله، يعني پيروان حسن بصري در الهيات اسلامي، پذيرفته شده است).

 پيشرفت تمدن يونان مونيسم پاراميندوس را تقويت کرد.  افلاطون به طور سيستماتيک با پلوراليسم امپيدوکلوس و اتميست ها در افتاد. پس از اافلاطون، ارسطو هرچند خود پلوراليست بود، بسياري از انگاره هاي مونيستي استاد خود افلاطون را در فلسفه خويش حفظ کرد.  از نظر ارسطو "ترتيب دريافت حسيorder of sense" پلوراليستي بود، اما ترتيب بيانorder of explanation مونيستي بود. به عبارت ديگر وقتي از حس به تئوري ميرويم، کثرت نقطه شروع است،  اما وقتي جهان را توضيح ميدهيم،  ما از تئوري توضيحيexplanatory theory مونيستي شروع ميکنيم و به واقعيت تجربي ميرسيم. ( نگاه کنيد به کتاب سوم  متافيزيک ارسطو که وي اين تئوري جالب خود را به شيوه بسيار همه جانبه اي توضيح داده است).

 سقوط تمدن يونان

 تجديد حيات پلوراليسم تا زمان سقوط تمدن يونان اتفاق نيافتاد.  پس از قرن سوم ميلادي که مسيحيت امپراطوري روم را فتح کرد، پلوراليسم موقتأ در ميان مکاتيب فلسفي بدبينانه کلبيونCynics، شکاکيونSceptics، اپيکوريانEpicureans، و افکارعرفاني رواقيونStoics رشد کرد. معهذا اصالت و ابتکاري در اين مکاتيب نبوده،  و بويژه بيگانگي اين مکاتيب فلسفي با علم،  بيشتر آنان را تحولي واپسگرا در پلوراليسم کرد تا پيشرفتي ترقي خواهانه.

 کلبيونCynic دستاوردهاي تمدن،  نظير دولت، مالکيت خصوصي، ازدواج، و مذاهب را رد ميکردند. در واقع آنان را ميتوان پيش کسوتان آنارشيستها قلمداد کرد . آنها سعي در تصحيح نقصان هاي اجتماعي نه از طريق رفرم داشنتند،  و نه از طريق ارائه آلترناتيو اجتماعي اي که با انقلاب بدست آيد.  آلترناتيو آنان "بازگشت به طبيعت" و زندگي نظير حيوانات بود.  يکي از چهره هاي برجسته آنان، ديوژانس، حتي به برادري نسل بشر و حيوانات معتقد بود که البته انساندوستانه بود.  خلاصه آنکه رد نظم موجود از طرف اينان ضربه اي بود بر مونيسم، هرچند مکتب فکري شان براي انديشه و فعاليت فکري کشنده بود.

 شکاکيونSceptics با ترديد همه چيز،  تفاوت دانش و جهل را مي ستردند، معهذا برروي برخي اصول مونيسم نيز سايه شک مي افکندند. کارنيادCarneads  در سال 69 قبل از ميلاد،  يکي از شکاکيون بود که به ايده احتمالات به مثابه راهنماي عمل رسيده بود. اين از اولين کوشش ها براي طرح تئوري تخمينيconjectural theory بر مبناي ديدگاه فلسفي اختيارindeterminism بود. متأسفانه نظرات وي بعد ها از طرف ديگر فلاسفه شکاکيون دنبال نشد،  چرا که آنان در پي ارائه آلترناتيو در برابر تفسير مونيستي حقيقت نبودند،  و تنها دلبستگي شان شک درباره همه چيزگذشته بود، و خوشي شان بي اعتبار کردن دست اوردهاي علمي بود.

 اپيکورEpicurus پايه گذار مکتب اپيکوريان اساسأ موضوع توجهش اخلاق بود. وي لذت را از ديدگاه عرفاني مي ستائيد، اما برخلاف رواقيون تنها به زندگي اعتقاد داشت. دفاع وي از آزادي ارادهfree will جنبه پلوراليستي فلسفه اخلاق وي است.  پس از لوسيپوسLeucippus و دموکريتوسDemocritus، اپيکور اولين فيلسوف پلوراليست در فلسفه طبيعي است.  هرچند وي دلبستگي اي به علوم نداشت، ترويج اتميسم از سوي وي،  با تکيه بر شانس و عدم تعينindeterminism ، مدلي پلورليستي از جهان را عرضه ميکرد. معهذا ارسطو قبل از وي،  براي رد مفهوم دموکريتي کثرت جهان ها و دفاع از اصل *جهان واحد*  کوشش وافري کرده بود،  و بعدها مدل ارسطوئي نه تنها در قرون وسطي، بلکه کماکان همچنان تا عصر حاضر،  با ماست.

 رواقيونStoics با ستايش فضائل شخصي و برابري انسانها،  به طرف پلوراليسم گرايش داشنتد. پلوراليسم آنها بيشتر به پلوراليسم مذهبي شبيه است،  تا به پلوراليسم فلسفي. زينوZeno، پايه گذار اين مکتب، خدا را جدا از جهان نمي دانست و در درون ما مي ديد. اين يک ديدگاه وحدت وجودي ( پانته ئيستيpantheism ) بود که ريشه خود را در مذاهب خاورOriental religions داشت. پانته ئيسم از طرف رواقيون توسعه يافته و از طريق آنان وارد رهبانيتmonasticism مسيحي و عرفانmysticism اسلامي شد.  وحدت وجود در رابطه با جلوه هاي خدا پلوراليستي است، اما در عين حال به خاطر فرض خداي واحد،  ديدگاهي مونيستي است. اين فلسفه با ارتقأ انسان به مقام شبه خدائي از طريق تذکيه نفس،  براي ملت ها و افراد نااميد جاذبه داشته است، يعني براي آنان که به قول برتراند راسل نمي توانستند به پيشرفت در عمل خود در جهان واقعي اميدي داشته باشند. با اين همه،  تأکيد اين تفکر بر روي فرد همواره نوعي پلوراليسم را در ميان طرفداران آن باعث شده است.

قسمت آخر

 قرون وسطي

 مسييحيت  تمام خدايان مذاهب ديگر را برچيد و در نتيجه يکتا پرستي مسيحي جايگزين تمام مذاهب پلوراليستي در اروپا شد. براي بيش از هزار سال، فلسفه به اسکولاستيسم کليسا محدود شد. همه چيز از آسمان تا زمين کاملأ از طرف خداي قادر مطلق خکمراني ميشدند، واو همه چيز از کوچکترين ذرات تا بزرگترين ستاره ها را تعيين ميکرد. پلوراليسم به معني اخص کلمه در قرون وسطي تحمل نميشد، اما عناصري از آن در قرون تاريک انديشي باقي ماندند، و آنهم بيشتر در فلسفه اسلامي.

 سه قرن اول اسلام يعني قرون ششم تا نهم ميلادي چيزي بيش از اسکولاستيسم در دنياي اسلام به وجود نياورد. دين سالاري ( تئوکراسي) اسلامي بني اميه و بني عباس نظير کليساي کاتوليک استبدادي بود.  تنها پژوهشهاي نجومي از طرف دين سالاران اسلامي تشويق ميشد و آنهم به خاطر مبناي نجومي بسياري از شعائر عبادتي اسلامي. در واقع پس از سقوط خلافت اسلامي  در شاخه شرقي آن (درخراسان و ایران) و شاخه شمالي آن (در اسپانيا)، با تقليل نفوذ خلافت مرکزي،  و شروع به اصطلاح "رفرميسم"  و "رنسانس" اسلامي در قرن نهم ميلادي ، درخراسان ، ايران و اسپانيا کارهاي علمي و فلسفي شکوفا شدند. ابن سينا، عمر خيام، فارابي، ابوريحان بيروني، ذکرياي رازي درخراسان و ايران و اورس (ابن رشد و  ديگران در اسپانيا)  فلاسفه و دانشمندان برجسته اين دوران هستند،  که بويژه بر افکار راجر بيکن و اسپينوزا در غرب اثر گذاشتند. در واقع بررسي فلسفه شرق خود مبحثي است جداگانه و وسيع است. اما فقط نگاهي به فلسفه وحدت وجود،  که اساسا در شرق رشد زيادي کرده،  و در پلوراليسم غرب اثر گذاشته،  در اينجا بي مناسبت نيست.

وحدت وجود اسلامي در شرق

 پانته ئيسم يا فلسفه وحدت وجود،  شکلي از عرفان است،  و ادامه فلسفه رواقيون است که  بويژه پس از حمله مغول، در ميان انديشمندان خاور تزديک رشد کرد.  اين بينش  از يک سو،  تلفيقي بود از فلسفه خاور و فلسفه يونان،  و از سوي ديگر، ترکيبي بود از انديشه  اسلامي و مسيحي . مروجين آن "صوفي" خوانده ميشدند، چرا که نظير رواقيون براي دنياي مادي ارزشي قائل نبودند.  آنها ضد ملا و آخوندبازيsacerdotalism بودند و به همه اديان به يک اندازه احترام مي گذاردند، و اعتقادات خود را يک مذهب جهان وطن مي ديدند،  نظير مانويان قبل از اسلام.  آنها مذهب سنتي را تحقير ميکردند،  و ايده جستجو براي خدا در دل،  و نه در مسجد،  را ترويج ميکردند. به خاطر ترس از آزار و ايذاي اسلامگرايان، نظرات خود را به شکل استعاره درقالب اشعار بيان ميکردند. 

 اشعار صوفيان نمونه هائي از بيان زيباي شاعرانه وحدت وجود است. شاعر برجسته صوفي مسلک  مولوي، در اشعار خود،  با احترام خاصي از فلاسفه مکاتيب مختلف يونان،  از جمله ديوژانس و اتميستها ياد ميکند.  در بسياري از اشعار وي، او خدا را به نور تشبيه ميکند،  که بوسيله انديشه بشربه فرقه هاي  مختلف مذهبي انکسار يافته است. اين تشبيه شايد بهترين بيان پانته ئيستي توحيد،  يعني خدا ي واحد است، که در عين حال بيان هاي متعدد ديگرخدا را نيز همراه دارد.  هرچند پانته ئيسم يک پلوراليسم استوار نبود، ترويج مفهوم کثرت گراي بيان خدا از طرف آن،  باعث رشد گرايش پلوراليستي در مذهب و فلسفه در قرون وسطي  در دنياي اسلام شد، و پانته ئيسم حتي بعد ها متفکرين برجسته خردگراي عصر مدرن اروپا،  نظير لايبنيتس .و اسپينوزا را،  تحت تأثير قرار داد.

 متفکرين پلوراليست قرون وسطي

 در اروپا، راجر بيکن (1214-1292) از امپريسيسم براي دفاع از اصل يکايکيindividuation (تشخيص فرد در جمع) ، يعني تشخيص اينکه اشيأ جداگانه کيفيت هاي مختلف دارند، استفاده کرد.  در نتيجه هرچند راجر بيکن مونيست بود، در فلسفه اش نفوذ پلوراليسم هويدا است.

 جالب توجه ترين متفکر پلوراليست قرون وسطي ويليام اوخامWilliam of Ockhams در (1280-1347)  بود، که تکفير شده و از فرقه فرانسيسکن و کليسا طرد شد.  او ايده کثرت جهان ها را دليلي براي قدرت خدا مي دانست.  بزرگترين خدمت وي به فلسفه منطق *تيغ اوخامOckham's Razor* است.  ( به تحقيقات مفصل کارل پاپر درباره اوخام رجوع کنيد).

 تيغ اوخام که  با عبارت "اين بيهوده است که با زيادتر انجام دهيم آنچه قابل انجام با کمتر است" بيان شده،  متد منطقي بسيار سودمند براي ديدگاه  پلوراليستي است. با استفاده از تيغ اوخام ميتوان همان تعداد ازعوامل را که *لازم* هستند،  براي هر تحليل معين برگزيد. بنابراين بجاي تقليل پيش گرايانه( اپريوريapriori ) کثرت به يگانگي مونيستي،  از اين ابزار براي کار کردن با تعدد مي توان بهره گرفت. در نتيجه کار عظيم استفاده از عوامل متعدد در تحليل، با اين روش، با حذف عواملي که تاثير مساوي دارند،  به ساده کردن کار مي انجامد، به جاي آنکه تعدد،  باعث نا اميدي از پلوراليسم و پناه بردن به مونيسم شود.  

علاوه بر منطق، اوخام گراييش به پلوراليسم را در مسائل اجتماعي زمان خود نيز نشان داد. وي طرفدار جايگزيني کليساي دموکراتيک به جاي نظام سلسله مراتبي هيرارشي کليسا بود. 

عصر مدرن

 پايان قرون وسطي مقارن است با رفرماسيون و رنسانس.  رنسانس همانطور که در رساله مونيسم نوشتم،  بيشتر به مونيسم ديناميک گرايش داشت. اما رقرماسيون و ظهور پرتستانيسم در اروپا،  به ديدگاه پلوراليستي ياري رساند. از آنجا که پروتستانيسم به قضاوت فردي استناد ميکرد، راه هاي تازه اي به سوي ديدگاه پلوراليستي،  حتي در درون مذهب مونيستي مسيحيت گشوده شد. تفرقه مذهبي کليسا و رقابت فرقه هاي مذهبي براي سالها ادامه يافت،  و پس از جنگهاي سي ساله در آلمان، هرجه بيشتر آشکار شد که نه پروتستانيسم،  و نه کاتوليسيسم،  و نه هيچ دکترين مذهبي ديگري نميتواند برتري کامل بيابد.  اين امر باعث شکل گيري بردباري مذهبي از يک سو،  و آزادي علم و فلسفه از پيش داوري هاي مذهبي از سوي ديگر شد. وقتي که ديگر تعدد حقيقت مذهبي بوجود آمد، علم و فلسفه ديگر به قضاوت مذهبي به عنوان معيار حقيقت در تئوري هاي خود نيازي نداشنتد، و شروع کردند به نگاه در جاهاي ديگر براي تأييد اثبات حقيقت در عرصه هاي گوناگون پژوهش. 

بردباري مذهبي باعث تقويت دموکراسي در مسائل مذهبي و جداشدن علم و فلسفه ازمذهب  شد،  و تفکر دانشمندان و فلاسفه را از مکاتيب مسيحيت آزاد کرد،  و راسيوناليسم را در انديشه روشنفکري به پيش برد.  اين وضع در طلوع عصر مدرن  به بهترين شکل بوسيله فرانسيس بيکن (1561-1626)  بيان شده که معتقد بود: 

 فلسفه بايستي ار الهيات جدا نگه داشته شود، چرا که الهيات از طريق ايمان دانسته ميشود ولي فلسفه به استدلال بستگي دارد. 

نگرش بالا کمابيش اساس نقطه آغازين تمام مکاتيب فلسفي عصر جديد بوده است و باعث نفوذ علم در خردگرائي،  تجربه گرائي و ديگر مکاتيب فلسفي شده است. 

قابل ذکر است که از ديدگاه ارسطو فلسفه *جستجوي حقيقت* بود. اما براي متفکرين قرون وسطي فلسفه جستجو براي حقيقت الهي يا اراده خداوند بود. پس از آنها، فلسفه براي خردگرايان (راسيوناليستها ) خود *استدلال* بود،  يا به عبارت ساده تر *تفسير* جهان بود. فقط فلاسفه پايان دوران راسيوناليسم نظير نيچه و مارکس، ديدن فلسفه به عنوان *استدلال* را بي حاصل مي ديدند و فلسفه اي را ترويج ميکردند که ميتوانست *ابزاري* براي تغيير تلقي شود، اما نظر آنان ديگر با آنچه معناي فلسفه از ديدگاه خردگرايان بود متفاوت بود. اين است که مارکس از پايان فلسفه گفته و ميگويد فلاسفه تا کنون دنيا را تفسير کرده اند، در صورتيکه مسأله تغيير آن است. من اين موضوع را در رساله انديشه مارکسيستي و مونيسم مفصلأ بحث کرده ام.

 همانگونه که در رساله مونيسم ذکر کردم، علم مدرن قبل از قرن بيستم (مثلأ مدل نيوتوني از جهان)، بيشتر در سازگاري با مونيسم ديناميک بود تا با پلوراليسم. اما توسعه علوم مدرن و رشد فردگرائي درجوامع اروپا، پيشينه خوبي را براي خيزش مجدد پلوراليسم فراهم آوردند.

مثالي ازحوزه  ديدگاه پلوراليستي در پايان قرن شانزدهم را جان دان در مورد بحث کثرت جهان ها نشان داده است. وي که  يک شخصيت ادبي انگليس درآن زمان بوده، به ايده نعدد جهان ها سمپاتي داشته است.  او رابطه اين جدل و نتايج ديگر ديدگاه پلوراليستي را در نقل قول زير، که در ابتداي رساله ذکر شد، به خوبي نشان داده است.  در واقع حقيقت ارزيابي وي از کثرت گرائي،  درنتايج توسعه پلوراليسم در قرون بعدي در اروپا غير قابل انکار است،  و بي دليل نبود که کليسا با آن در ستيز بود.  وي مينويسد: 

" انسان هائي که  فقط به ذات طبيعت توجه دارند، از اين انديشه به دورند  که چيزي مفرد  در جهان هست،  چرا که به ندرت فکر ميکنند که اين جهان در خود مفرد است، اما هر سياره، هر ستاره، خود جهاني است نظير اين يکي. آنها دليل براي قبول نه تنها کثرت هر نوع در اين جهان، بلکه حتي براي کثرت جهان ها مي يابند.  خدا، طبيعت، و منطق بر ضد آن متحدند." ( از جان دانJohn Donne  س. 1572-1631 نقل شده توسط استيو ديکSteven J. Dick  در کتاب کثرت جهانPlurality of Worlds  س1982، صفحه 49.) 

خردگرايان و علوم طبيعي

 دکارت جنبشي را در فلسفه شروع کرد که توسط برخي از پيروانش به پلوراليسم رسيد.  اصل cognito ergo sum  وي يعني "من ميانديشم، پس من هستم"، تنها آغاز سوبژکتيويسم (ذهن گرائي)  نبود. در واقع شک دکارتي اجازه همزمان قبول طرق مختلف انديشه را ميدهد.  فلسفه وي اساس گرائي را به توضيح تخمينيconjectural explanation مسائل ارجحيت ميدهد.  درک دترمينيستي (جبري) وي ار قوانين فيزيک،  فلسفه او را ناسازگار با آزادي اراده ميکند. اما مدل او از جهان نسبت به بعضي از متفکرين بعدي نظير نيوتون،  کمتر مونيستي بود. دواليسم دکارتي فکر و ماده،  راه را هم براي ماترياليسم مکانيکي،  و هم براي ايده اليسم ذهن گرا ( سوبژکتيو) باز کرد. و جنبه هاي پلوراليستي انديشه وي بعد ها توسط اسپينوزا و لايبنيتس توسعه يافتند.  

اسپينوزا اساسأ توجهش به اخلاق بود. در زمينه مسائل علم وي ديدگاه دترمينيسم دکارتي را حمايت ميکرد.  او سعي کرد که يک اخلاق خردگرايانه را توسعه دهد. عشق و خوشحالي در زندگي اصول اخلاقي وي بودند. خداي پانته ئيستي وي در همه چيز جهان نمايان بود.  وي از پانته ئيسم ومذاهب گوناگون آموخته بود و اين معرفت در رفتار مساوي وي با مذاهب گوناگون هويدا بود.  پلوراليسم وي با مونيسم سازگار بود،  اما نمي توانست در خدمت الهيات سلسله مراتبي کليسياي کاتوليک قرار گيرد. در فلسفه وي  خدا يکي بود و همه جيز با او در وحدت بود. پلوراليسم اسپينوزا بسيار محدود بود و علاقه وي به وحدت خدا و جهان،  در هر سطر آثار وي نمايان است. معهذا اين ها در طرد او و محکوم کردن آثار وي توسط کليسياي کاتوليک  تأثيري نگذاشت.  

لايبنيتس اولين فيلسوف عصر مدرن بود که در عين تعلق به خردگرائي و علوم طبيعي بسيار مدافع پلوراليسم بود. مدل وي از جهان مونودولوژي بود.  جهان از نظر وي از مجموعه بي نهايت اجزا فکرگونه اي    به نام مونادmonad تشکيل شده است.  مونادها عناصر ساده اي هستند که غير قابل تقسيم و بدون پنجره هستند، يعني نفوذ متقابلي بين آنها امکان پذير نيست. مونادها به طور فردي تعريف ميشوند و از آزادي اراده برخوردارند، اما حالت اوليه هر موناد هر آنچه در هر زمان براي آن اتفاق افتد را در بر دارد (رجوع کنيد به مونودولوژي ترجمه انگليسيP.H. Hedge ). لايبنيتس خردگراي ثابت قدمي بود و از *تضاد* و "دليل کافي*،  به مثابه اصول پايه اي منطق خود استفاده ميکرد. با استفاده از منطق خويش، پلوراليسم وي به جبرگرائي (دترمينيسم) ديگري منتج شد،  که در واقع همه تغييرات مونادها را در بر ميگرفت،  و اين در دکترين هارموني از پيش تعيين شدهpre-established harmony وي  بسط يافته است. 

برخورد لايبنيتس به سوال وحدت خدا،  شباهت و تفاوت وي و اسپينوزا را نشان ميدند. او مينويسد "خدا به تنهائي آن وحدت بدوي است، يا جوهر ساده اوليه اي است که از آن همه مونادهاي آفريده  يا مشتق شده،  توليد شده اند." در نتيجه بر عکس اسپينوزا،  مونادهاي لايبنيتس فقط نشانهاي خصلت الهي نبوده،  بلکه محصول آنند. اتحاد را به اينگونه بيان ميکند که "در جوهر ساده اوليه بايستي همه خاصيت ها و روابط موجود بوده باشد، هرچند اجزائي نداشته"  اين نظر مثل اسپينوزاست که نوشته است "خصلت الهي مطلقأ تعداد بي نهايت از خواص را دارد، که هر يک اساس هاي بي نهايتي را در انواع*sue genre* به نمود ميگذارد."  در نتيخه مونادهاي لايبنيتس از نظر فيزيکي در خود پلوراليستي نيستند و اين بيانگر گرايشي مونيستي است، اما از نظر روانشناسي آنها کثرت گرا هستند،  اگر که آنها را روح هائي با ادراک حسي و اشتياق فرض کنيم. با وجود تصوير پانته ئيستي مونادها در رابطه با خدا، خداي لايبنيتس يک روح منفرد نيست و داراي کثرت روانشناسي حواس و تعلقات است. 

لايبنيتس،  دواليسم دکارتي فکر و بدن را،  با رجوع به کشف ثبات مقدار حرکت conservation of momentum در قيزيک پايان داد ( وي همچنين پايه گذار منطق رياضي بود). در مقايسه با ثبات مادهconservation of matter ، اين قانون جديد،  توضيحي براي اثر متقابل فکر و بدن ارائه ميکرد.  ماده انکار شده،  و مدل شبه روانشناسي جهان،  دنياي مادي و غير مادي را در برميگرفت.  سيستم لايبنيتس از نگاه خواننده عصر حاضر،  بنظر خيالپردازي ميايد،  ولي اگر ما لغت روح را با الکتريسيته تعويض کنيم، ديگر ديدگاه وي آنقدر عجيب هم نيست.  هرچند مدل وي آنگونه که هست،  آنقدر راضي کننده نيست، اما مدل وي باضافه فيزيک کوانتا،  منشأ الهام براي بسياري از فلاسفه علم در قرن بيستم بوده است (رجوع کنيد به مجموعه دانشگاه بوستون درباره فلسفه علم).  متأسفانه دوقرن طول کشيد تا فلاسفه به مدل فلسفي لايبنيتس توجه کنند. 

صرف نظر از کمبودهاي مونودولوژي، اين مدل لايبنيتس اولين کوشش در عصر مدرن براي فرموله کردن مجدد مدل پلوراليستي جهان پس از يونان باستان بوده است.  بويژه تئوري جهان هاي موازي وي تازه بوسيله متفکرين عصر حاضر دارد بحث ميشود. 

لايبنيتس مشاجرات طولاني اي با نيوتون داشت.  تئوري جاذبه نيوتوني جايگزين نئوري جلقهاي ( ورتکس)  دکارتي شد و هارموني جديدي را در جهان تصوير کرد.  با وجود برخورد تخمينيconjectural نيوتون به حدسيات تئوريک، سيستم وي در برداشت مشهود خود مونيستي است (براي بررسي جامع  نيوتون رجوع کنيد به کتاب سحر مجدد جهان نوشته موريس برمنMorris Berman) . 

براي نيوتون همه چيز به دور مرکز جاذبه مچرخيد، و دترمينيسم لاپلاس،  نتيجه طبيعي تئوري نيوتون بود،  که مدعي شد شيطاني با دانستن شرايط اوليه و قوانين نيوتون،  ميتواند تمام حرکات آينده را پيش بيني کند.  اين سيستم با يک خداي جديد کامل شد، نظير حرکت دهنده بي حرکت در فلسفه ارسطو.  اين مدل مکانيکي مبناي ديناميسم مونيستي عصر جديد شد،  که در رساله ديگر بحث کردم. 

لايبنيتس سيستم نيوتوني را یخاطر ضديت با هارموني مذهبي مورد حمله قرار داد.  به نظر لايبنيتس، سيستم نيوتون پس از خلق شدن جهان،   نيازي به خدا نداشت، و  معتقد بود فلسفه وي خداپرستانه تر است.  در واقع اين اهميت نيوتون بود که اتفاق گرائي Occasionalism طرفداران دکارت را به دور ريخت،  وقتي که هر حرکت جداگانه از طرف خدا شروع ميشد.  

در ميان دانشمندان قرن هفدهم، ما نميتوانيم هيچ دانشمند اصلي پلوراليست ديگري بيابيم. اما در ميان دانشمنداني که به پلوراليسم در برخي زمينه هاي انديشه شان گرايش داشته اند،  هويگنسC. Huygens شايسته ذکر است. هويگنس برخوردي امپريسيستي به نجوم و فيزيک داشت. جايگاه تئوري احتمالات در انديشه فلسفي وي براي زمان وي بسيار خارق العاده است. در سال 1698 وي مينويسد: 

"من تمي توانم وانمود کنم که هيچ چيزي را به عنوان حقيقت با يقين بيان ميکنم (چرا که آن جنون است)

 ولي فقط حدس محتمل را ارائه ميدهم، که حقيقت آن را هر کس آزاد است براي خود ارزيابي کند.

 در نتيجه از آنجا که به اعتراف خود، من هرگز نميتوانم به يقين دست يابم،  اگر  کسي با افسوس به من

 بگويد که  من وقت خود را بيهوده درپرس و جوي باطل و بي ثمري تلف کرده ام، پاسخ من اين است که

 در اين صورت وي تمام  فلسفه طبيعت را تحقير کرده است،  چرا که موضوع همه آن جستجو در درباره

 خصلت همه چيز است:  و دراين چنين مطالعه اصيل و بلند پايه، اين افتخار است که به احتمالات

 دستيابيم، و خود جستجو ياداش مشقت است". 

از هويگنس  1698 نقل شده توسط استيو ديکSteven J. Dick 

در کتاب کثرت جهانPlurality of Worlds  انتشارات کمبريج به انگليسي، س1982، صفحه 176). 

به استثنأ پلوراليسم محدود درتئوري تکامل کانت در قرن هجدهم، و تئوري تکامل داروين در قرن نوزدهم،  بيشبر تئوري هاي علمي و مدلهاي فلسفي علوم طبيعي تا قرن بيستم،  به پلوراليسم ياري نرساندند،  و در راستاي مونيسم ديناميک بودند.

تجربه گرايان و علوم اعتماعي

 هرچند در قرن بيستم پلوراليسم در عرصه هاي علوم طبيعي نظير فيزيک طرح شده است، اما در قرون17، 18و 19 چنين نبوده وهمانگونه که ذکر کردم، اين علوم اساسأ به مونيسم ديناميک گرايش داشتند.  اولين ضربات بر مونيسم در عصر مدرن،  نه از سوي علوم طبيعي، خردگرايان، و ماترياليستهاي مکانيکي، بلکه از طرف فلاسفه متمايل به تجربه گرائي(امپريسيسم)  بوده است،  که بيشتر به علوم اجتماعي وسياسي توجه داشتند. 

قبل از دکارت،  فرانسيس بيکن (1561-1626)  از مشاهدهobservation ، در تئوري شناخت دفاع کرد،  و اوست که در منطق خود با قياس ارسطوئي (صغري و کبري) و استنتاجdeduction مخالفت کرده  و از  استقرأinduction دفاع ميکند. هرچند پلوراليست هاي برجسته اي نظير پاپر در عصر ما به اسقرا ابدأ معتقد نيسنتد، به نظر من اين نگرش ميتوانست نقطه شروع خوبي براي پلوراليسم باشد.

دکارت و پيروان وي دليل را بر ايمان در علم ترجيح ميدادند، اما آنها از امپريسيسم دور بودند و خردگرائي را دنبال ميکردند،  و بيشتر توجه به تدوين يک تئوري عمومي براي علوم طبيعي داشتند. 

سواي فلاسفه علم (فلسفه طبيعت)، در فلسفه سياست،  فيلسوف برجسته جان لاک،  اولين فيلسوف مهم بعد از قرون وسطي است،  که مباني يک برخورد پلوراليستي به جامعه را تدوين کرده است.  از ديدگاه پيروان منطق مونيستي،  افکار جان لاک بيشتر متناقض مي نمود. وي يک سيستم تمام و کمال نظير مونيستها نداشت،  که در آن همه چيز از يک اصل واحد "منتج" شود. در نتيجه براي مخالفين وي دشوار نبود که فلسفه او را به مثابه يک انديشه پر هرج و مرج مورد حمله قرار دهند. از سوي ديگر براي پيروان وي آسان بود،  که هر چيز در فلسفه خود را بسط ايده هاي لاک قلمداد کنند.  فلسفه لاک نمونه خوبي از ظهور يک مکتب جديد فکري با تمام بيان هاي نادرست طرفداران و مخالفين آن است. 

جان لاک يک امپريسيست بود. جالب ترين جنبه منطق وي استفاده از مفاهيم احتمالات است،  که در عين حال علت ليبراليسم فلسفي وي نيز هستند. گرچه لايبنيتس منطق ارسطوئي را در آثار نشر نشده اش رد کرده است،  وليکن وي يک ثبات کامل منطقي در آثارش دارد که به منطق رياضي تزديک است، در عوض براي  جان لاک تنها اصل منطق مفهوم احتمالات بود، که يک تئوري رشد يافته اي در آن زمان نبوده و باعث تناقض در فلسفه لاک ميشد. اما منطق لاک باعث عدم برخورد دگماتيک وي در سياست بود، و او رد رژيم هاي سلطنت موروثي و رژيم هاي مطلقه و عشق به دموکراسي را دنبال کرد و بخاطر افکارش عاقبت از انگلستان فرار کرد شد. 

در تئوري شناخت، جان لاک تجربه را افضل ميدانست وبا نظريات انتزاعي افلاطون، دکارت، و لايبنيتس مخالفت مي ورزيد، و اين اولين جدائي تجربه گرايان از خردگراين است. در واقع فرانسيس بيکن به امپريسيسم ار طريق خردگرائي رسيده بود. اما لاک براي حفظ تجربه گرائي،  خردگرائي را ترک کرد.  اين امر به خاطرخصلت مطلق منطق سنتي بود. تئوري هاي جديد منطق احتمالات در طفوليت بودند، و  منطق غير مونوتونيکnonmonotonic logic ، و سيستم هاي ديگر منطق هنوز تولد نيافته بودند،  و در نتيجه رد هرگونه "ايده هاي انتزاعي" براي تقويت تجربه گرائي توسط لاک،  شگفت آور نيست. 

تسليم لاک به تجربه ، بعدها از طرف برکلي و هيوم،  به اکستريم سوبژکتيويسم و آگنوستيسم،  و از طرف مارکس و ويليام جيمز،  به انواع ابزارگرائي ادامه يافت. سودمنديگرايان Utilitarians نظير بنتام و جان استوارت ميل،   به نظرات اوليه لاک نزديک ماندند. آنها مبناي قانون لاک را که مشروعيت خود را در اصول کتب مقدس مييافت، تغيير داده،  و خوشحالي را به مبناي پذيرش قوانين مبدل کردند. 

نفس گرائيsolipsism برکلي،  تعبير مونيستي پلوراليسم تجربي لاک بود، که به کوشش هاي آتي تجربه گرايان لطمه زد.، هرچند امروز نوعي از انيدشه برکلي در ميان تئوريسين هاي فيزيک کوانتا،  بمثابه يک تئوري توضيحيexplanatory theory هنوز طرفدار دارد. برکلي واقعيت عيني همه چيز غير از خدا را نفي کرد. هيوم نظر برکلي را به خدا نيز بسط داد.  در نتيجه برعکس هدف بنيانگذار اوليه امپريسيسم فررانسيس بيکن، اگنوستيسم هيوم به "حقيقت دوگانه" رسيد. خدا از طريق *ايمان* پذيرفته ميشد و همه چيز ديگر از طريق *تجربه* پذيرفته ميشدند. در نتيجه يک بار ديگر ايمان به فلسفه باز گشت،  و طعنه زمان آنکه ايمان به فلسفه، اينبار از طرف تجربه گرايان بازگشت. 

ادامه گرايش بالا بعدها از طرف امانوئل کانت ادامه داده شد. سوبژکتيويسم کانت مدعي شد که دانش تجربي از مفاهيم پيش فرض شده اپريوريapriori .ونيز از مفاهيم "شيئي در خود" غير ممکن است. امروزه بعد از دو قرن مفهوم اپريوري کانت از طريق مشخصه هاي موروثي ژنتيک و حواس حامل تئوريtheory-impregnated sense perception که پاپر در کتاب خود و مغز اوThe Self and its Brain و آرون اسلومن در کتاب فلسفه هوش مصنوعي طرحPhilosophy of Artifical Intelligence کرده اند اهميت علمي در عرصه هوش مصنوعي  يافته اند.

کانت تئوريسين اصلی ترقی خواهی درعصر روشنگری بود،  و خود فکر ميکرد درآلمان از طريق رفرم به ايده آلهای خود در زمينه آزادی های فردی نايل خواهد شد،  واين نقطه نظر را در نوشته هاي سياسي اش مفصلأ بحث کرده است. اما فردريک ويليام دوم،  جانشين فردريک کبير، نگاشتن درباره مذهب را برای  وی، پس از نگارش کتاب "مذهب در محدوده فقط خرد" در سال 1793 ، ممنوع کرد،  وکانت تا زمانی که فردريک ويليام دوم زنده بود،  در مورد مذهب کتابی منتشر نکرد. 

 برای کانت مهم ترقی و پيشرفت، حقوق بشر و آزادی های فردی بود،  و کوشش او در رفرم، دستيابی یه اين *اهداف* بود، و وقتی انقلاب کیير فرانسه اهداف مترقی  نظير آزادِهای فردی را بر گزيد، کانت از انقلاب دفاع نمود، نه چون انقلابی بود، که نبود، بلکه چون اهداف انقلاب را مترقی ميد يد،  و از آنزمان تا دو قرن بعد از آن، انقلاب و ترقی مترادف تلقی ميشوند، در صورتيکه حتی خود کانت،  رفرميست بود،  ولی برای او هدف، ترقی و آزادی های فردی بود.  در نتيجه از نظر وي، هم انقلاب و هم رفرم ميتوانستند مترادف با ترقي و يا واپسگرائي باشند، و آزادي هاي فردي سنگ محک بود. اين ديدگاه اجتماعي کانت در دفاع از آزادي هاي فردي، به توسعه پلوراليسم در عصر مدرن کمک کرد،  و جالب است که انديشه هاي جان لاک و کانت،  بعد ها در دموکراسي آمريکا جايگاه خاصي کسب کردند. 

بعد ها پلوراليسم محدود عصر مدرن،  همانگونه که در رساله مونيسم مفصلأ توضيح دادم،  از مونيسم هگلي،  در اشکال مارکسيسم و نيچه ايسم،  شکست خورد،  و ديگر آنکه پلوراليسم جان لاک با نفس گرائي برکلي و آگنوستيسم هيوم مساوي قلمداد شد. ارثيه جان لاک تنها در ميان فلاسفه سياسي سرمايه داري حفظ شد،  و آنها نيز دفاع وي از مالکيت خصوصي را تأکيد ميکردند،  و نه محکوم کردن انتقال موروثي قدرت سياسي،  و جانبداري وي از حقوق فردي، دموکراسي سياسي، و پلوراليسم.  کارهاي لاک توسط سودمنديگرايانUtilitarians  تکامل چنداني نيافت،  و آنان اصليت همه جانبه فلسفه او را رها کرده،  و آن را در مناظره با مخالفان خود، به عرصه هاي فانوني و اقتصادي  محدود کردند.  مقابله آنها با سوسياليستها،  آنان را بيش از پيش به برداشت محدودي از ليبراليسم سوق داد،  و بيشتر به تئوريسين هاي قانون انگليس مبدل شدند.  از سوي ديگر سوسياليستها بيشتر و بيشتر به سوي هگليسم گرايش يافتند.

 

تنها گرايش سوسياليستي که پلوراليسم را ترويج کرد پرودونيسمProudonism بود.  پرودن خود را از مونيسم هگل جدا کرد و با پلوراليسم سمت گرفت. اما پلوراليسم وي بسيار کمتر از جان لاک سيستماتيک بود. افراد رابطه اي  با يکديگر نداشتند وروابط اجتماعي نظير  دولت، مالکيت خصوصي، مذهب، و امثالهم همه اجباري تصور ميشدند. پرودون تنها از نقصان هاي جامعه خشمگين نبود. در واقع وي ميتواند پيغمبر فرديت بدون جامعه خوانده شود، چه *منزجر* از جامعه بود،  و نه فقط کمبود هاي ان.  وي پدر آنارشيسم شد، مکتبي که بعد ها توسط انقلابي روس باکونين رشد بيشتر کرد. 

علاوه بر سياست، سنت جان لاک،  سر منشأ کارهاي ديگري نيز بوده است.  مثلأ هله واتيسHelevetius و کندورسهCondorcet در فرانسه اصول وي را در زمينه اخلاق و آموزش به کار بردند،  و سعي در توسعه اين عرصه هاي دانش به علوم مثبت نظير علوم طبيعي کردند، و يا ولتر در آثار ادبي خود کليسياي کاتوليک را  از زاويه دموکراسي و پلوراليسم به نقد کشيد.

جان لاک از سرزمين خود به خاطر آزار سياسي در رابطه با عقائدش،  به کشورهاي اسکانديناوي فرار کرد.  دکترين لاک سيستم قضائي و سياسي آمريکا را بيش از هر کشور ديگري تحت تأثير قرار داده است، جائي که مدل تفکيک سه قوه دولت وي،   بيش از هر جاي ديگر پياده شده است.  اما فلاسفه ديگر،  به کارهاي وي باز نگشنتد،  و کارهاي وي تا قرن بيستم تکاملي نيافتند،  و در اين زمان است که فيلسوفاني نظيرجان رالز،  فلسفه ليبراليسم لاک را به سطح تازه اي ارتقا داده اند. 

اين تصور غلطي است که جان لاک را به مثابه تئوريسين سرمايه داري تلقي کنيم. درست است که وي از مالکيت خصوصي به مثابه مبناي دموکراسي دفاع ميکند،  اما دليل دفاع وي  به خاطردفاع پي گير وي از دموکراسي است که براي وي اصل است.  هرگاه کشورهاي سرمايه داري التفات به دموکراسي و صلح داشتند، از اصول لاک حمايت کرد هاند و اگر نه، اصول وي را زير پا گذاشته اند.  دموکراسي و پلوراليسم لاک در تئوري سياست نبايستي محدود به سرمايه داري تصور شود، همانگونه که ايده هاي دموکراتيک و پلوراليستي امپيدوکلس محدود به جامعه برده داري نبودند. يک جامعه برده داري يا سرمايه داري ميتواند دموکراتيک و پلوراليستي باشد يا نباشد.  اين موضوع شبيه دست آوردهاي جنبش سوسياليستي نظير حقوق بيکاري است،  که محدود به جوامع سوسياليستي يا سرمايه داري نبوده و به حقوق بشر در دنياي کنوني تبديل شده اند. 

عصر حاضر

رشد واقعي پلوراليسم در قرن بيستم بوده است، اما نه به معني اکيد مکاتيب فلسفي، بلکه بيشتر در ميان دانشمندان و فلاسفه علم.  فلسفه آناليتيک (تحليل منطقي) که در آغاز قرن بيستم رشد کرد پلوراليستي بود، اما کمتر و کمتر آنرا به معني اخص کلمه ميتوان فلسفه ناميد،  و بيشتر و بيشتر، پس از ويتگنشتاين، قلسفه آناليتيک به تئوري زبانشناسي تبديل شده است.  در مقايسه،  دانشمندان و فلاسفه علم نظير ديويد بوهمDavid Bohm، ايليا پريگوژينIlya Prigogine،  و استيون هاکينگStephen Hawking بيشتر به انديشه فلسفي گرايش يافته اند.

اما فلسفه هاي قرن بيستم همه پلوراليسم نبوده اند. در واقع به معني اخص کلمه، يکي از مهمترين مکاتيب فلسفي قرن بيستم، يعني اگزيستانسياليسمExistentialism ، مونيستي بوده است.  اگزيستانسياليسم هم در تعبير هايدگريHeideggerian آن و هم در تعبير سارتريSartrian آن بسيار به مونيسم متمايل است تا به پلوراليسم. از کيرکاگاردKirkegaard تا جسپرزJaspers، از هايدگر تا مرلو پونتيMerleau-Ponty، اگزيستانسياليستها با تکيه بر مفهوم *جوهرهستيBeing*،  بيشتر به جستجوگري   پارمينيدوس براي پلنوم ماده گونه اش،  ويا جستجوي ارسطو براي جهان يگانه اش، شبيه هستند،  تا به يک ديدگاه پلوراليستي. اما بايستي قبول کرد که مونيسم اينان بيشتر رنگ و بوي پلوراليسم وحدت وجودي را دارد،  تا مونيسم سلسله مراتبي افلاطون، و بي خود نيست که اگزيستانسياليسم پايه فکري اسلامگراياني نظير دکتر شريعتي در ايران شده است، که در جستجوي شکل مدرني از وحدت وجود بوده اند. 

کوششهائي براي ايجاد يک سيستم پلوراليستي در قرن بيستم انجام شدند. مهمترين اين کوشش ها را ويليم جيمز، برتراند راسل، لودويگ ويتگنشتاين، برتلانفيLudwig von Bertalanffy، و لازلوErvin Lazlo کردند. در ميان سوسياليست ها نيز گرامشيGramsci، التوسرAlthusser، استوجانوويچStojanovic، و ديگران به پلوراليسم تمايل داشتند. 

برتراند راسل در عبارات زيراين جستجو را به بهترين شکل بيان کرده است: 

"شکل دادن به فلسفه اي که قادر باشد حريف انسانهاي سرمست از امکان قدرت

بي حد و حصر  از يکسو،  و پاسخگوي  بي علاقگي آنان که بي قدرتند از سوي ديگر،

باشد،  وظيفه عاجل زمان ماست."

(برتراند راسل، يک تاريخ فلسفه غرب، 1945، صفحه 729)  

شگفتي آور نيست که چنين هدفي زنده بود  زمانيکه برتراند راسل فلسفه اتميسم منطقي خود را طرح کرد، وليکن اين هدف اساسأ در فلسفه آناليتيک ترک شد و وارثين فلسفه آناليتيک به سوي پوزيتويسم منطقي، پان سايکيسمpanpsychism ، پارالليسم زبانيlanguage parallelism، و دکترين هاي ديگر که بيشتر به زبانشناسي نزديکند سوق يافته است. حتي درک جديد "سيستم" در تئوري سيبرنتيک راهگشاي تحول فلسفي مهمي نشد. اما  کوشش هاي اين متفکرين در طرح مقابله مونيسم و پلوراليسم با ثمر بود،   به ويژه نقد ويليام جيمز از هگل نمونه عالي از اين راهگشائي براي پلوراليسم است.

***

 ويليام جيمز اولين فيلسوف مهمي است که سوأل تقدم ماده و روح را از فلسفه خود به دور ريخت .  من آنقدر توجهم به آلترناتيو وي نيست، و موضوع مورد نظر من رها کردن اين بحث است که در فلسفه مدرن همانقدر بحث بيهوده را باعث شده بود،  که بحث تثليث در فلسفه قرون وسطي.  بنظر من به دور ريختن اين بحث توسط ويليام جيمز بزرگترين دست آورد فلسفه پس از قرون وسطي بوده است. فلاسفه عصر مدرن هيچگاه گريبان خود را از اين مسأله کاذب فلسفه قرون وسطي رها نکرده بودند.  اين به يک قاعده در همه مکاتيب فلسفي تبديل شده بود که موضع خود را، قبل از هر بحثي،  درباره اين سوأل کاذب اعلام کنند.  و اين بحث در کشورهاي سوسياليستي جايگاهي نظير تثليث در تفکر قرون وسطي در قلمرو کليسا داشت،  که مرتدين و بدعت گذاران را مشخص ميکرد.

اينگونه ماترياليست ها و ايده اليستها مشخص ميشدند و فلاسفه اي نظير کانت که در هيچيک از اين دو مقوله نمي گنجيدند کماکان بر اين مبني قضاوت ميشدند و در دسته اول يا دوم قرار ميگرفتند، بر حسب آنکه مفسر کانت از ميان بلشويک هاي روس بود و يا از سوسيال دموکراتهاي اروپا. 

رد اين بحث توسط ويليام جيمز در رساله آيا "آگاهي" وجود دارد؟Does 'Consciousness' Exist در سال 1904 ، شکاف راديکالي با تمام سنت هاي فلسفي از قرون وسطي تا آنزمان ايجاد کرد.  اين شکاف با بنيادگرائي فلسفي،  پلوراليسم را در فلسفه وي و بسياري مکاتيب ديگر فلسفي قرن بيستم تقويت کرد.  ديگر خدمات ويليام جيمز به پلوراليسم نياز به تحقيقي مفصل دارد.  وي در سخنراني هايش در سال 1907 ، پلوراليسم را بسيار عالي توصيف کرده است. عنوان اين سخنراني ها "يک جهان پلوراليستي" است، که هاروارد منتشر کرده است،  و نقل قول پائين از آن کتاب است:

"با تفسير پراگماتيک وارانه، پلوراليسم يا دکترين آنکه کثرت وجود دارد،  به اين معني است که قطعات گوناگون واقعيت "ممکن است بيرونأ"  مرتبط باشند. هر آنچه شما ميتوانيد به انديشه بياوريد، هر چقدر بزرگ ودر برگيرنده،  از نقطه نظر پلوراليستي به يک نوع يا اندازه،  يک محيط حقيقي "خارجي" دارد. همه چيز به طرق گوناکون "با" يکديگرند هستند، ولي هيچ چيز همه چيز را در بر نميگيرد، يا بر همه چيز غلبه ندارد.  لغت "و"  دردنباله هر جمله اي ميايد.   و چيزي هميشه از قلم ميافتد. "نه کاملأ" بيان بهترين کوشش ها،  در هر جاي گيتي، جهت دستيابي به همه-شمولي بايستي ذکر شود.  جهان پلوراليستي بيشتر به جمهوري فدرال شبيه است تا يک  امپراطوري يا يک پادشاهي [تاکيد از من]. معهذا هرآنچه بسيار بتوان جمع  کرد، بسياري ديگر حضور خود را در مرکز موثر آگاهي و عمل آشکار ميسازند،  که چيز ديگري خود گردان و غايب بوده،  و غير قابل تقليل به يگانگي است. 

"مونيسم، از سوي ديگر، تکيه دارد که وقتي ما به واقعيت توجه ميکنيم،  واقعيتِ  واقعيات، همه چيز حاضرند به *همه چيز* ديگر،  در يک همزماني  بزرگ کامليت، که هيچ چيز يه هيچ معني کاري functional  يا اساسي، نميتواند  از بقيه جدا باشد، و همه چيز درهم، در يک تلاقي بزرگ، درهم ادغام ميشوند." 

ويليام جيمز، يک جهان پلوراليستي، متن هاروارد، صفحه 45، چاپ 1977

William James, A Pluralistic Universe, Harvard Edition, Page 45, 1977 print

جيمز در بينش خود تأکيد بر پلوراليسم دارد، و همچنين خود را مخالف خردگرائي ميداند. از اين نظر وي نظير جان لاک بود.   به همين دليل، شايد از آجا که وي سعي در خلق يک خردگرائي جديد که با ديگاه وي همخواني داشته باشد نکرد، هيچگاه  قادر نشد سيستم پلوراليستي راکه در مکاتبات خود ذکر ميکند را،  تدوين کند. و بالاخره مايه شگفتي است که ويليام جيمز فلسفه برگسون را مي ستايد، زمانيکه به ضديت برگسون با علم و خردگرائي توجه کنيم. برگسون هيچ تئوري منطق غير از ديالکتيک نداشت، که بنظر من آنرا هم درست درک نکرده بود، اما سيستم تحريف شده انديشه هگل که برگسون در تئوري مبارزه زندگي و ماده عرضه ميکند، بنظر من بسيار اشتباه آميز است.  من هيچگاه تحسين ويليام جيمز از برگسون را نفهميدم.

***

برتراند راسل همانگونه که ذکر کردم مدتي تئوري اتميسم منطقي را ارائه و دنبال کرد. ديدگاه وي بسيار به مونودولوژي لايبنيتس شبيه بود اما اتمهاي وي بيشبر منطقي-زبانشناسانه بودند تا شبه روح نظير مونادهاي لايبنيتس. کار راسل بعدأ توسط ويتگنشتاين در اولين اثر وي بنام ترکتاتسTractatus دنبال شد و نتيجه اش بيشتر زبانشناسي بود تا فلسفه.  و ويتگنشتاي در پايان عمر در کتاب آبي و کتاب قهوهاي از فلسفه آناليتيک کاملأ جدا شده و به فنومنولوژيPhenomenology اگزيستانزياليستي نزديک ميشود، که ميگفت آن دوجزوه را بخوانيد و به دور بريزيد.

پس از ويليام جيمز،  طي بيش از نيم قرن سلطه فلسفه آناليتيک،  پلوراليسم  پيشرفتي نکرد.  به استثنأ توسعه منطق احتمالات، منطق غير مونوتونيکnon-monotonic logic، و انواع مختلف منطق رياضي و تئوري هاي زبانشناسي که از دستاوردهاي فلسفه آناليتيک در اين عرصه هاي علوم هستند و کسني نظير کارناپ Carnap خدمات ارزنده اي ارائه کردند که پايه توسعه کامپيوتر در آينده شدند.

تئوري هاي علوم ذرات زير اتمي نظير فيزيک کوانتا، و نيز دست آوردهاي ژنتيک، ارتباطات، و کشفيات جديد نجوم و سفرهاي فضائي ديدگاه پلوراليستي را در ميان دانشمندان عصر حاضر تقويت کرده است. در واقعفيزيسيست هاي معروفي نظير ديويد بوهمDavid Bohm و استون هاکينگ بيشتر دست اوردهاي فلسفي در قرن بيستم ارائه کرده اند تا فلاسفه به معني اخص کلمه.

بنظر من کتاب علم، نظم، و خلاقيتScience, Order, and Creativity بوهم در 1989 از بهترين عرضه هاي فلسفه پلوراليستي در زمان ماست. در ميان آثار فلاسفه آناليتيک در زمان ما، کتاب  نلسون گودمن Nelson Goodman به نام "طرق مختلف جهان سازيMany Ways of World-making"،  اثري جالب توجه است. 

همچنين بسياري کارهاي کمتر شناخته شده،  نظير کتاب "فن معماري فحوا،،  بنيان پلوراليسم نو Architectonics of Meaning, Foundations of the New Pluralism  نوشته  والتز واتسون Walter Watson ،  کوششهائي بنياني براي درک مباني پلوراليسم در انديشه فلسفي است. 

بنظر من انديشه روشنفکري  ميتوانند از دستاوردهاي فلاسفه اي که در زمان ما بيشتراز زاويه نگرش پلوراليستي کار کرده اند، بهره زيادي ببرد.  برخي از آنها نظير جان رالز John Rawls ،  در زمينه فلسفه و علوم اجتماعي کار کرده اند،  وبرخي ديگر نظير کواين Quine ،دستاورد هايشان بيشتر در زمينه هاي هستي شناسي ontology و منطق،و رياضيات است. 

دستاوردهاي پلوراليسم تازه در جامعه فراصنعتي شکوفا ميشوند و من دليل اين موضوع را در نوشته خود تحت عنوان رقص در آسمان توضيح داده ام.  در عصر حاضر که همه ملل جهان بيشتر در رد وبدل همزمان از طريق اينتر نت هستند، گوناگوني در جهان بيشتر درک ميشود. در واقع آنگونه که در نوشته تأثير ابزار هوشمند ذکر کردم، تازه جامعه امکان آن را مييابد کد نيازهاي فرد را بدون تغيير تنوع به يکنواختي  برآورده کند،  و قرديت پايگاه اجتماعي پلوراليسم است.  انديشه هاي نوي فراصنعتي راهگشاي تفکر پلوراليستي هستند،  که در اقصي نقاط گيتي در حال شکل گيري هستند.

برگشت

زندگی