عایشه زراکل؛ استاد روابط بینالملل در دانشگاه کمبریج
پیش از آنکه اروپای مدرن وجود داشته باشد، یک جهان سیاسی بزرگ و
درهم تنیده، سرشار از تعاملات علمی و هنری وجود داشت…
ماجرای ظهور ایدهٔ اروپامحوری در علوم اجتماعی و تاریخ، قدری کودکانه بوده است. بچههای کوچک نمیتوانند تصور کنند که والدینشان پیش از تولد آنها وجود داشتهاند. نوجوانان در مسیرشان به بزرگسالی معمولا خیال میکنند اولین کسانی هستند که چیزهای تازه را تجربه میکنند. جوانان معمولا نسلهای قبلی را امّل و کهنهپرست میبینند، و نسل خودشان را خاص و نوآور. و خیال میکنند تا ابد همینطور خواهد بود، گویی زمان بعد از آنها متوقف خواهد شد.
اما بخشی از روند رشد، خروج از همین سادهلوحی و خودشیفتگی است. به مرور که بزرگتر میشویم، کمکم متوجه میشویم که دیگران پیش از ما تجارب زیادی شبیه ما داشتند؛ فقط از مُدهای متفاوتی لذت میبردند و فاقد برخی تکنولوژیها بودند. این چرخه با نسل بعدی تکرار میشود.
برای همین شاید خیلی مایهٔ تعجب نیست که علوم اجتماعی ما هم که در سدههای نوزدهم و اوایل بیستم ــ یعنی همزمان با اوان سلطهٔ اروپا/غرب بر جهان ــ تکامل یافت، سادهانگاریِ مشابهی نسبت به تاریخ جهان داشت. اروپا/غرب در آن مقطع مهمتر از همه بود، پس فرض شد که از ازل همینطور بوده است.
این روزها در بیشتر علوم اجتماعیْ نقد اروپامحوری امری عادی و مبتذل محسوب میشود. ولی هرچند آسان میتوان علوم اجتماعی را به انتقاد از اروپامحوری متهم کرد، یافتن راهحلهایی برای آن بسیار سختتر است. همیشه این خطر بوده که در تلاش برای خلاصی از ایدهٔ اروپامحوری، تاریخ موردنظر خودمان را جایگزین آن کنیم. همینطور سادهانگارانه است اگر خیال کنیم فقط اروپاییها تاریخهای خودمحور و خودشکوهمند نسبت به زمان حال خود تولید کردهاند. تاریخ جهانیِ چینمحور و روسمحور هم راهحل نیست بلکه تکرار همان چرخه است.
در روابط بینالملل هم تا همین اواخر به دانشجویان یاد میدادند که اساسا هیچ نظم بینالمللی (و در نتیجه هیچ روابط بینالمللی) وجود نداشت تا اینکه در قرن هفدهم اروپاییان از طریق پیمان صلح وستفالی در ۱۶۴۸ یک نظم منطقهای ایجاد کردند و بعد آن را در دنیا گسترش دادند؛ بقیهٔ مناطق دنیا هم منفصل از هم محسوب میشد که منزوی و بیعلاقه به بقیهٔ دنیا گیر افتاده بودند تا اینکه بازیگرانِ اروپاییْ آنها را ابتدا به خودِ اروپا و بعد به همدیگر وصل کردند.
در چنان کتب درسی، نظم بینالملل معمولا سیستمی از قوانین و هنجارها و نهادها تعریف میشد که روابط بین دولتها و دیگر بازیگران دولتی را کنترل میکرد. اصول و هنجارهایی که مبنای نظم بینالمللی مدرن است، شامل: حاکمیت ملی، تمامیت ارضی، حقوق بشر، عدم مداخله در امور داخلی، رفع مسالمتآمیز مناقشات، چندجانبهگرایی و حاکمیت قانون. پیمان وستفالیا بهخاطر اینکه فرض میشود اصل عدم مداخله را معرفی کرد، منشأ نظم مدرن محسوب میشود.
افسانهٔ وستفالیا در روابط بینالملل در سالهای اخیر آماج انتقاد بوده است، ولی ایدهٔ نظم بینالمللی دیگر بهطور سنتی تعریف شده است و کارشناسانِ جریان اصلیْ معتقدند هیچ نظم بینالمللی قابل مقایسهای پیش از نظم مدرن ما وجود نداشت (هرچند جای سوال است که اصلا در دورهٔ مدرنیته چه مدت چنان نظمی وجود داشت). این مسئله ناشی از این واقعیت است که دایرهٔ واژگانی ما بخشهایی از سیاست جهانی را شامل میشود که فقط در مدرنیته وجود داشت (مثلا مفهوم حقوق بشر، نهادهای بینالمللی، یا حتی تمامیت ارضی) و آنها را درون تعریف نظم بینالملل با دیگر ویژگیهایی قرار میدهد که احتمالا از خیلی قدیمتر وجود داشت (مثلا ایدهٔ حاکمیت یا مکانیسمهای حل مسالمتآمیزِ اختلافات). حتی اصطلاح نظم بینالملل گمراهکننده است چون وجودِ دولتملتها که پدیدهای نسبتا جدید در سیاست انسانی است را امر مسلم فرض میکند.
ولی اگر این فرض مسلم را کنار بگذاریم که نظمهایی که فقط به دست دولتملتها ایجاد شدند ارزش مطالعه دارند، آن وقت مطالب زیادی در باب روابط بینالملل در تاریخ در خارج از اروپا و پیش از مدرنیته وجود دارد که میتوانیم دست روی آن بگذاریم. برای همین است که من ترجیح میدهم به جای اصطلاح نظم بینالمللی از اصطلاح نظم جهانی استفاده کنم که عبارتست از مقررات (ساخت بشر)، تفاهمات و نهادهایی که روابط بازیگران اصلی سیاست جهان را مقرر کرده و شکل میدهند (اما بازیگرانی که میتوانند به مرور زمان تغییر کنند: دولتملتها، دودمانهای اشرافی، دولتشهرها…). ضمنا نظم جهانیْ یک آرمانِ فراگیر/جهانشمول در قلب خود دارد و نگاهش توسعهطلبانه است.
وقتی اینطور به آن نگاه میکنیم، میتوان دید که پیش از وستفالیا و قرن هفدهم مسلما نظمهای جهانی دیگری وجود داشت: شرق هم خانهٔ نظمهای جهانی (و ناظمان جهانی) بوده است. و با نگاه به نظمهای جهانی آسیایی که پیش از سلطهٔ اروپا وجود داشتند، چیزهایی زیادی میآموزیم.
یک نظمِ چنگیزی وجود داشت که به دست چنگیزخان مغول و خاندان او در قرون ۱۳ و ۱۴ شکل گرفت؛ و بعد نظم جهانیِ پساچنگیزی در دورهٔ تیموریان و اوایلِ سلسلهٔ مینگ در قرون ۱۳ و ۱۵؛ و سرانجام یک جهانِ فراگیر به محوریت سه امپراتوریِ پساتیموری (و در نتیجه چنگیزی) در قرون ۱۵ تا ۱۷ یعنی: عثمانیان، صفویان و گورکانیان (همراه با خاندان هابسبورگ در اروپا). این نظمها جزو یک پیوستار بودند، درست همانطور که نظم معاصر ما به نظم بینالمللیِ قرن ۱۹م پیوسته بود ــ یعنی در هنجارهای مشترکشان یک پیوستار وجود داشت. در هر کدام از این ادوار، جهان تحت سلطه و فرمان خاندانهای بزرگی بود که حاکمیت خود را همراستا با خطوطِ چنگیزی توجیه میکردند.
منظور از رژیمِ چنگیزی این است: در قرن ۱۳م، چنگیزخان نوعی از پادشاهیِ مقدسِ مطلقه را به اوراسیا بازمعرفی کرد که ما عمدتا آن را به عصر باستان نسبت میدهیم و قبلا از بخش عمدهٔ این منطقه ناپدید شده بود چون ظهورِ ادیان توحیدی و نظامهای عقیدتیِ الهیْ قدرتِ دنیویِ حاکمانِ سیاسی را با کمک اصول و سنتهای نیرومند که شامل همه انسانها میشد کنترل میکرد. با قدرت گرفتنِ این گونه مذاهب از اواخر عصر باستان به بعد، قدرت طبیعیِ پادشاه در سراسر اوراسیا به شدت ضعیف شد. پادشاهان دیگر نمیتوانستند خودشان قانون وضع کنند چون باید قدرت را با شریعتِ مکتوب و مفسرانش تقسیم کنند. چنگیزخان و مغولها این الگوی پادشاهیِ مهارشده را شکستند (دیگرانی هم بودند که قبلتر تلاش کرده بودند، ولی موفق نشدند). برای توصیفِ نظمهایی که به این شکل ظهور کرد، صفتِ چنگیزی مناسبتر از مغولی است، چون این نظمها، نظمهای دودمانها (سلسلهها) بودند و نه ملتها.
چنگیزخان قدرت قانونگذاری فراتر و بالاتر از بازیگران دینی و غیردینی به چنگ آورد. او خود را در مقام قانونگذار قرار داد اما ادعای پیامبری نکرد. مدعی این هم نشد که بیانگرِ احکام الهی است. او قانون وضع میکرد و انتظار داشت مردم اطاعت کنند، حتی اگر آنها قوانین و مقررات دینی خودشان را میداشتند. این تمرکزِ اختیاراتِ نهایی در یک شخص، مستلزمِ مشروعیتِ پایدار بود. ادعای داشتن چنان اختیارِ عظیمی فقط با یک حاکمیتِ فراگیر (سلطهٔ جهانی) قابل توجیه بود که از طریق تسخیر جهان و تاسیس امپراتوری جهانی اثبات و ابراز میشد. و چون چنگیزخان در تاسیس یک امپراتوریِ تقریبا جهانشمول موفق بود، این درک خاص از امرِ حاکمیت را در سراسر اوراسیا منتشر کرد.
داستان چنگیزخان به عنوان فاتح جهان و قانونگذار قرنها تداوم یافت (چنانکه بعدها تیمور لنگ آن را به شیوهٔ خود تحریف کرد)، و شکلی از حکومت سیاسی را در سراسر این پهنه مشروعیت بخشید و حتی در جاهایی که قدرت دینی (مثلا فقها) مانعی برای پادشاهی مطلقه بود، دستانِ حاکمانِ تشنهٔ تمرکزِ اختیارِ سیاسی را تقویت کرد. این دسته از حاکمان همواره در پی امپراتوریِ جهانی بودند و در رقابت برای این خلعت، سرانجام نظم جدیدی به جهان میدادند (اغلب با خشونت و توحش، ولی گاهی هم بهشکلی سازنده). نظامهای جهانی آسیایی بین قرون ۱۳ تا ۱۷، تاریخی مهم از نظمهای جهانیِ قدرتمند و بانفوذ در خارج از سلطهٔ اروپا ایجاد کردند. و تا زمانی که تمرکز گراییِ سیاسیْ مولفهٔ ضروریِ حاکمیت مدرن باشد، میتوان استدلال کرد که تفاهمات و رویههای آسیاییِ مشابه در امر حاکمیت، هم پیش از خط سیر اروپایی وجود داشت و هم بر آن تاثیر گذاشت.
به این ترتیب، اولین نظمْ نظم جهانیِ ابتدایی بود که چنگیزخان و سلسلهاش در قرن ۱۳م ساختند. اگر واقعا یک شرق وجود دارد که از غرب متمایز است، یکی از نقاط تمایزش در همین جاست. چون امپراتوری چنگیزخان اصولا یک امپراتوری آسیایی بود که فاصلهٔ بین اقیانوس آرام تا دریای مدیترانه در غرب را پوشش میداد. بازیگرانِ این نظم با شبهقاره هند در سمت جنوب و نظمهای منطقهایِ اروپایی/مدیترانهای در سمت غرب تعامل داشتند (و بر تحولات این مناطق تاثیر گذاشته یا از آنها تاثیر میپذیرفتند)، اما نظامهای حکومتی در آن مناطق چندان در این نظم بزرگِ آسیایی درآمیخته نبود و هرکدام منطق خودشان را برای قدرت و مشروعیت و جنگ را داشتند.
در این نظم آسیایی، برای اولین بار مردم تحت یک حاکمیت واحد قرار داشتند (آنها در جغرافیهایی میزیستند که امروزه روسیه، چین، ایران و آسیای میانه خوانده میشود؛ اصولا بیشترِ آسیای قارهای)، و بعدا تحت حاکمیت یا سلطهٔ دودمانهایی قرار گرفتند که وارث مستقیم هنجارهای چنگیزی بودند (اردوی زرّین/جوجی، یوآن، ایلخانیان و جغتای)؛ که منظور از هنجارها عبارتست از: یعنی میل به سلطهٔ جهانی و مشروعیتِ دودمانی از طریق کشورگشایی، تمرکز سیاسی زیاد حولِ قدرتِ برتر خان بزرگ (یا همان خاقان). آنها همینطور از طریق مسیرهای خشکی و دریایی که تمام قاره و همینطور اقیانوس هند را پوشش میداد خیلی به هم متصل بودند.
وجود مسیرهای تجاری معروف به جادهٔ ابریشم به پیش از امپراتوری چنگیز برمیگشت. اما مغولها بعد از فتح آنها این ارتباطات را با کمک سیستمِ پُست موسوم به یام تقویت کردند و با حضورشان در فضاهای نفوذ بزرگ داخل قاره، نقاط تماس را در سراسر قلمروشان یکپارچه کردند. به این ترتیب، اوراسیای سدهٔ ۱۳ مثل ادوار گذشتهٔ خود ( و حتی بیشتر از آنها) به هم متصل بود. برای همین هم جهانگردانِ مشهور سدهٔ ۱۴ ــ امثال مارکو پولو یا ابن بطوطه ــ میتوانستند از اروپا یا شمال آفریقا تا چین را با راحتی نسبی سفر کنند، بدون نگرانی از برخوردِ مردمِ شهرهای میزبان (چون آنها به مسافرانِ این مسیرها عادت کرده بودند) و تنها تقاضایی که باید پاسخ میدادند، اطلاعات جدید دربارهٔ شهرها و حاکمانی بود که در مسیر خود با آنها برخورد کرده بودند.
برخی هم در جهت مخالف از چین به آسیای غربی سفر میکردند و کمکم خطوط جدیدی را در اروپا یا ایرانِ امروزی تحت حاکمان جدید باز کردند. یکی از فراموششدهترین جوانب این نظم، تسهیل تبادلِ شناختی از همه نوعش بود؛ بهخصوص بین ایران و چینِ آن زمان: در سدههای ۱۳ و ۱۴، مقامات اداری، دانشمندان، هنرمندان، صنعتگران و مهندسان ممکن بود در یک سمت آسیا به دنیا بیایند و در سمتِ دیگر آسیا بازنشسته شوند، که این پیامدهای عمیقی برای استانداردهای هنری و فرهنگی و علمی هر دو جامعه داشت. بهترین (اما نه تنها) نمونهٔ این تبادل فرهنگی، تحول بنیادی هنرِ اسلامی از سدهٔ ۱۳ به بعد به تاثیر از چینیها بود، و مثلا میتوان آن را در محصولاتی چون سفالینهٔ آبی و سفید دید که حالا بخشی از هویتِ خاورمیانه محسوب میشود. برخی مورخانِ امپراتوری مغول این جریان را مبادلهٔ چنگیزی مینامند ــ به شباهتِ مبادلهٔ [کریستف] کلمبی از نظر تاثیر جهانی-تاریخی آن.
امپراتوری یا خاقاناتِ سلسلهٔ چنگیز، بعدِ بیش از نیم قرن حکومت بر بیشترِ بخشهای آسیا (که حتی امروز کار کمی نیست) چندپاره شد و به چهار خاقاننشینِ کوچکتر تقسیم شد؛ هر کدامِ آنها در سرزمینهایی مستقر بودند که ادارهٔ آنها در دست شاخههای مختلف اولادِ چنگیز بود. این خاقانات مدتی خودمختار و رقیب بودند و دورهای کوتاه از جنگِ شدید برای ایجاد حکومتِ فراگیر را تجربه کردند، ولی هیچ کدام نتوانست بر دیگری سلطه یابد. سرانجام در اوایل قرن ۱۴م آنها به نوعی موازنهٔ قوا رسیدند. که این دوره برای تجارتِ زمینی در سراسر اوراسیا خیلی خوب بود و با عنوان دورهٔ صلح مغولی/تارتاری شناخته میشود.
اما شیوع طاعون از شرق (آسیای میانه) به غرب در اویل سدهٔ ۱۴م پایانی بر وضع موجود بود و همهٔ خاقانات به جز یکی فرو پاشیدند. اردوی زریّن به حکومتِ خود بر استپ شمالغرب آسیا (روسیهٔ امروز) ادامه داد، ولی خاقاناتِ جغتای (آسیای میانه) و ایلخانی (خاورمیانه) فروپاشیدند، و نهایتا تا قرن ۱۴م جای خود را به امپراتوریِ تیموریان دادند که از ماوراءالنهر برخاسته بود، و خاقاناتِ یوآن هم به دست سلسلهٔ مینگ سرنگون شد. به این ترتیب اولین بهاصطلاح نظم جهانی که برآمده از حاکمیتِ چنگیزی بود خاتمه یافت.
نظم جهانیِ بعدی که جای نظمِ چنگیزخان و خاقاناتِ جانشینِ او را گرفت، تنوع بیشتر و همینطور رقابتی بین دو ابرقدرت به وجود آورد. از ثلثِ آخرِ قرن ۱۴ تا میانهٔ قرن ۱۵، خاندانِ تیمور لنگ با سلسلهٔ مینگ (که هونگوو آن را تاسیس کرد) از دو سوی آسیا برای جایگزینیِ سلسلهٔ چنگیزخان رقابت میکردند.
مینگ و تیموریان در جریان رقابتشان دنیا را وارد نظم پساچنگیزی کردند. پساچنگیزی به این دلیل که نه تیموریان و نه مینگ مستقیما به خاندانِ چنگیزخان وصل نبودند ولی خیلی از نظمِ اسلافشان متاثر بودند. آنها نگاههای متفاوتی دربارهٔ چنگیزیان داشتند ولی درست مثل دنیای مدرن ما، نمیتوانستند از میراثِ نهادینهشدهٔ گذشتگان فرار کنند.
تاثیراتِ پساچنگیزی را به آسانی میتوان در مورد تیموریان مشاهده کرد، چون تیمور لنگ که خودش هم یک حاکمِ ترک-مغول بود، حداکثر سعیاش را کرد تا خود را به خاندان چنگیز وصل کند. او با شاهدختی از تبار چنگیز ازدواج کرد، و بهوسیلهٔ یک طایفهٔ نیابتی (دستنشانده) که از تبار چنگیز بودند حکومت میکرد، و هرگز عنوانِ خان (که ویژهٔ اولادِ چنگیز بود) را برای خود نگرفت و خودش را امیر میخواند. اما او از اساس و بهطور عمد خود را بر اساس الگوی چنگیزخان ساخت و درست مثل چنگیز در راه فتح چین مرد. او قدرت را به سبک چنگیز متمرکز کرد و به دنبال فتح جهان و کسب رسمیت و اعتبار رفت. او حتی راهی جدید برای آشتیِ تنش بینِ حاکمیتِ چنگیزی و اسلام پیدا کرد: او عنوانِ صاحبقران (عامل تقارن) را برای خود برگزید، چون نجوم/طالعبینیْ پُلی بین جهانبینیِ چنگیزی و اسلامی بود.
برعکسِ او، مینگ که از قومِ هان بودند، بعد از ساقط کردنِ سلسلهٔ یوآن، ظاهرا با هرگونه تاثیراتِ چنگیزی مخالفت میکردند. ولی شیفتگِی امپراتورهای اولیهٔ مینگ (یعنی هونگوو و یونگلو) به کسبِ رسمیت جهانی را میتوان در اقتباسِ آرمانهای چنگیزی دید و برای همین هم میتوان آنها را پساچنگیزی به حساب آورد. در سال ۱۰۴۳، یونگلو دستورِ ساختِ ۱۳۷ فروند کشتیِ اقیانوسپیما را داد؛ بعدا او دستور ساخت ۱۱۸۰ فروند دیگر را داد. او این ماموریتهای دریایی را به چنگ هه سپرد که تا اقیانوس هند پیش رفت. این ماموریتها به سفرهای گنجینهٔ مینگ معروف شد. و علاقهٔ چینِ مدرن به قدرتنمایی، این سفرها را به افکار عمومی بازمعرفی کرد.
ولی آنچه در بحث معاصر اغلب دیده نمیشود، بسترِ بزرگتر و عقبهٔ تاریخیِ این سفرهاست. فرستادگانِ دریایی تنها بخشی از ماجرا بودند ــ یونگلو فرستادگانِ زمینی را هم به شهر هرات پایتخت تیموریان اعزام کرد. حتی کارشناسانِ حوزهٔ در حال رشدِ روابط بینالمللِ تاریخ چین، اغلب از میزانِ تاثیر عنصرِ رسمیتطلبی غافل هستند: هم در سلسلهٔ مینگِ و اسلافشان (یوآن/چنگیزی) و همینطور در رقبای آسیای میانه. بخش عمدهٔ مطالعات روابط بینالملل، که به قرن بیستم تعصب دارد، هنوز خیال میکند آسیای داخلیْ قلمروی حاشیهای در سیاست جهانی در تاریخ بوده است. اما در سدهٔ ۱۵، این قلمرو مرکزِ دنیایی بود که از یک سمتْ تیموریان و از سوی دیگر مینگ آن را نظم داده بودند.
تیمور نتوانست چین را فتح کند و سرانجام به چیزی شبیهِ رسمیتِ دوجانبه با سلسلهٔ مینگِ اولیه رضایت داد. قارهای متشکل از دودمانهای کوچکتر، به دودمانهای بزرگترِ تیمور و یوآن/مینگ متصل شد. برخی از آنها آرمانهای چنگیزمانند خودشان را برای ایجاد امپراتوری جهانی داشتند، و دیگران، مثلا سلسلهٔ چوسان در کره، حداقل با تفاهمی از همان میراث چنگیزی عمل میکردند. ارتباطات مادی هم بخشی از میراث نظم جهانی چنگیزی در سراسر آسیا بود. تجارت زمینیْ کالاهای مینگ را به آسیای غربی میآورد (که از آنجا به خاورمیانه و اروپا فروخته میشد) و نقره را به شرق میبرد. هم تیموریان و هم مینگ از آثار بزرگ هنری و صنعتی در این دوره حمایت مالی میکردند.
شاید برخی مناقشه کنند که تماس مستقیم بین دو خاندان در دو سوی آسیا مستمر نبوده و بنابراین برای ایجاد یک نظم جهانی کافی نبوده است. اما شباهتی بین نظم تیموری/مینگ در اواخر سدهٔ ۱۴ و اوایل سدهٔ ۱۵ با نظمِ برآمده از رقابتِ آمریکا/شوروی بعد از جنگ جهانی دوم وجود دارد. در هر دو سیستم یک قطب در ظاهر تلاش میکرد میراث نظم جهانیِ قبلی را کماهمیت جلوه دهد یا رد کند ولی قطب دیگر از آن استقبال میکرد. اما در واقع هردو محصول یک تجربهٔ تاریخی مشترک بودند و مشترکاتِ زیادی در جهانبینی خود داشتند. حتی زمانهایی که سلسلگانِ تیمور و مینگ تعامل مستقیم نداشتند، بهشکل نمادین رقابت میکردند و این امر تار و پودِ هنجارهای نظم جهانیِ سدهٔ ۱۴ تا ۱۵ را در آسیا مستحکم میکرد.
همینطور مثل نظم جنگ سرد، رقابتِ تیموری/مینگ مدت خیلی زیادی طول نکشید. در میانهٔ سدهٔ ۱۵م، اوراسیا دچار قحطیِ طلا و نقره و کمبودِ نقدینگی شد و دورهای از بحرانِ ساختاری را تجربه کرد که منجر به کوچک شدنِ تجارت زمینی شد. سلسلهٔ تیموریان در آسیای غربی بهشدت ضربه خورد. تیموریان کنترل خود را بر اراضیشان از دست دادند. در نیمهٔ دوم سدهٔ ۱۵، تاثیرات چنگیزی بر سلسلهٔ مینگ نیز فروکاهید و نوکنفوسیوس جای آن را گرفت. جنبشِ نوکنفوسیوس به بوروکراتها و مقاماتْ قدرت داد و اختیارات حاکمان مینگ را مهار کرد و تمرکزگرایی را محدود کرد. قلمروی مینگ هرچه بیشتر درونگرا یا انزواطلب شد. نظم جهانیِ دوقطبیِ سلسلگانِ تیموری و مینگ چندپاره شد و فرصتِ این را پیدا نکرد که در قالبِ امری نهادینه منعقد شود.
بسترِ حاصلخیزِ بعدی برای پروژههای نظم جهانیِ مبتنی بر هنجارهای حاکمیتیِ چنگیزی، در جنوبغرب آسیا ظهور کرد. در سدهٔ ۱۵م، این منطقه در دست امپراتوری/خاناتِ تیموری بود، و هنجارهای چنگیزی با مفاهیم موجود پادشاهیِ پارسی، انتظاراتِ هِزاره، طالعبینی و دیگر علوم خفیه، و همینطور رسوم اسلامی محلی در این منطقه ادغام شده بود. ادغام فرهنگ سیاسیِ چنگیزی، پارسی و اسلامی منجر به ظهور حداقل سه دودمانِ بزرگ با میل به سلطهٔ جهانی در تاریخ شد: عثمانیان، صفویان و گورکانیان.
تا قرن ۱۶م، این سه سلسله با هم بر بیش از یک سوم جمعیت بشر در دنیا حکومت میکردند. آنها همینطور هستهٔ اقتصاد جهان را در کنترل خود داشتند. این سه رژیم گرچه اغلب امپراتوریِ اسلامی خوانده میشوند، اشتراکاتشان بیش از اسلام بود (و گاهی رسوم اسلامی پیشین را نقض میکردند). مثل بقیهٔ نمونههای بحث، اینها هم (دستکم در قرن ۱۶م) همان مدلِ حاکمیت را اقتباس کردند: نوعی از پادشاهی مقدس؛ شکلی درآمیخته از تمرکز سیاسی عمودی که از پیوند قدرت سیاسی و دینی در یک فرد حاصل میشد؛ و از میراثِ چنگیزی-تیموری ممکن شده بود. بعد از تیمور، داعیهٔ حاکمانِ عثمانی/صفوی/گورکانی، همان ادعای صاحبقرانی بود، یعنی حاکمانِ جهانی بر اساس نشانههای آسمانی، زندگی در دوران آخرالزمان، و تامین انتظارات هِزاره. طالعبینی و دیگر علوم خفیه هم از پروژهٔ حاکمیتِ جهانشمولِ این امپراتوریهای خودخوانده حمایت میکرد. به این ترتیب، در سدهٔ ۱۶م، این عمدتا حکومتهای هِزارهایِ پساچنگیزی و پساتیموری در آسیای جنوبغرب بودند که دنیای در حال جهانی شدن (ولی نه هنوز اروپاییان) را نظم میداد.
علمای روابط بینالملل معمولا قرن ۱۶م را منشأ نظم جهانی با محوریت اروپا میبینند. البته نمیتوان انکار کرد که سدهٔ ۱۶م دورهای از رشد و توسعه برای اروپا بود (بهخصوص برای اسپانیای هابسبورگ)، ولی اروپا با کمبود بیشتری نسبت به آسیا رشد میکرد. اگر پایان داستان را در روایت تاریخ نخوانید، در قرن ۱۶م هنوز معلوم نبود که بازیگران اروپایی به سلطه جهانی خواهند رسید. تقریبا تمام تاریخهای این دوره (در قلمرو روابط بینالملل)، روابط شرقی هابسبورگ را نسبتا کماهمیت میبینند، ولی همین روابط است که استانداردهای بعد از قرن ۱۶م آشکار میکند. بهخصوص در اولین ثلثِ قرن ۱۶، رقیب اصلیِ هابسبورگها همانا عثمانیان بودند که خودشان درگیر رقابتِ همزمان با صفویانی بودند که گورکانیان سعی میکردند از مدارشان خارج شوند. خاندانهای کوچکتر اروپایی هم امیالی داشتند ولی هنوز وقتِ قدرتگرفتنشان نرسیده بود، و آنها در ابتدا برای قدرتگرفتن به متحدان شرقی و همینطور تجارت با آسیا متکی بودند.
تمام اینها برای این است که بگویم ما باید روایت سنتی در پسِ افسانهٔ وستفالی در روابط بینالملل را کنار بگذاریم: یعنی روایتِ نظمِ طالعِ اروپایی در قرن ۱۶م با طفیلیهای غیراروپایی مثلا عثمانیها (یا روسها) در حاشیه. تصویر واقعی در واقع برعکس است: جهان قرن ۱۶م هستهای از امپراتوریهای پساتیموری آسیای (جنوب)غربی داشت که برای سلطهٔ جهانی بهشدت رقابت میکردند، و بازیگران اروپایی مثل هابسبورگها تلاش میکردند با سلطهٔ این هسته مخالفت کنند (در حالی که دیگر بازیگران اروپایی از طریق شبکههای تجاری و دیگر ائتلافها به آن متصل بودند). مینگ هنوز باید با جنگجویان مغول در مرزهایش میجنگید و با همین تهدید انگیزه میگرفت؛ در شمالغرب، مسکویا شبیهِ اردوی زریّن بازسازی شده بود. اقوام متنوع در آسیای داخلی بیشترشان هنوز مبتنی بر هنجارهای حکومت چنگیزی عمل میکردند، و میل تمرکزگرایی و امپراتوری جهانی صرفا در حد آرمان و آرزو برایشان باقی ماند. برای همینْ جهانِ قرن ۱۶م هنوز خیلی از شرق نظم میگرفت. درک این امر مهم است چون تفکرِ غایتگرایانهٔ ما را دربارهٔ اجتنابناپذیریِ سلطهٔ اروپاییان تغییر میدهد. هیچ منطقهای مقدر به نظم دادنِ جهان نیست؛ نتایج صرفا وابسته به مسیر نیست بلکه تصادفی و متغیر هم هست.
گسترشِ این نظمِ شرقی، به خاطر تقدیر یا عظمتِ اروپا در مسیرش متوقف نشد، بلکه به خاطر تحولاتِ غیرقابل پیشبینی اواخر قرن ۱۶ و میانهٔ قرن ۱۷م بود که دورهای متلاطم از جنبهٔ سیاسی در سراسرِ اوراسیا بود. برخی مورخان این دوره را بحران عمومی قرن ۱۷م میخوانند؛ دورهای طولانی از شورشها، جنگهای داخلی و کاهش جمعیت در سراسر نیمکره شمالی. مورخانْ توضیحات متفاوتی دربارهٔ دلیل شکلگیری این دورهٔ آشوب دادهاند: برخی گفتهاند دلایل مالی بوده (مثلا پیامدهای جهانیِ انقلاب قیمتها یا همان تورم در نتیجهٔ سیل نقرهٔ مازاد از برّ جدید)، و برخی هم سقوطِ جمعیت را دلیل دانستهاند. برخی هم امروزه هرجومرجِ این دوره را به عصرِ یخبندانِ کوچک نسبت میدهند: اوج دورهٔ سرما در نیمکرهٔ شمالی که از سدهٔ ۱۳ تا ۱۹م طول کشید. ادوار طولانیِ سرما و طوفان در واقع ریشهٔ تمام عوامل دیگری بوده که ما به این دوره ربط میدهیم: خرابیِ محصول، اختلال در تجارت زمینی، سقوط جمعیتی در قلمروهای حاشیه، شورشها و جنگهای داخلی.
دلیلش هر چه بود، بینظمیِ مستمرِ قرن ۱۷م منجر به چندپارگیِ برگشتناپذیرِ نظم جهانیِ قرن ۱۶م شد. این نقطهٔ عطفی برای شرق بود چون با آنکه برخی جوانب هنجارهای حاکمیتِ چنگیزی در قرن ۱۷م کماکان باقی بود و سائقِ برخی از حاکمان (مثل نادرشاه ایران) هم بود، بعد از قرن ۱۷م هیچ نظم جهانی حول این هنجارها بهطور موفق شکل نگرفت. یک تصور عمومی قرن نوزدهمی این بوده که آسیا از قرنها پیش بهطور برگشتناپذیر رو به زوال بوده است، اما بیشترِ دولِ آسیایی و اوراسیایی عمدتا از بحرانهای سدهٔ ۱۷م جان به در بردند و در برخی موارد حتی در قرن ۱۸م به گسترشِ ارضیِ خود پرداختند (مثل روسیه و چین). این دو تحول ــ یعنی از بین رفتن نظمهای جهانیِ برآمده از شرق، و تصورِ زوال دولِ شرقی به رغم دوامشان ــ به هم ربط دارد.
یکی از بزرگترین فوایدِ فراتر رفتن از اروپامحوری و بالنتیجه داشتنِ نمونههای بیشتری از بیرون از تاریخِ اروپا برای تحلیلِ مشکلات امروز ما، این است که این نمونهها ذهنیتِ ما را توسعه میدهد. تا چندی پیش، علمای روابط بینالملل خیال میکردند اجزاء سازندهٔ نظمهای بینالمللی چندان تغییر نمیکند ــ یعنی پیشفرض این بوده که فقط شمارِ قدرتهای بزرگ یا هویتشان عوض میشود. و تا همین اواخر، حوزهٔ روابط بینالملل این را نمیپذیرفت که نظم بینالمللیِ لیبرال ممکن است فرو بپاشد یا با نظمی کاملا بیگانه جایگزین شود (شبیه فرضیهٔ پایان تاریخ در دههٔ ۱۹۹۰). اگر فقط به دنیای پساقرن ۱۷م نگاه کنیم، اینگونه نتیجهگیریها تا حدی اجتنابناپذیر است. اما تاریخ جهان درسهای متفاوتی به ما میدهد.
وقتی خطر سیر نظمهای جهانیِ شرقی را مطالعه میکنیم، میبینیم که نقطهٔ پایان هر کدام از نظمها، بحرانهای ساختاری است (هرچند سلسله عللِ دقیق را نشود به دقت معین کرد). چندپارهشدنِ هر کدام از نظمهای جهانیِ شرقی، گویا ناشی از حداقل یک بحران عمومی بوده که نواحیِ وسیعی از نیمکرهٔ شمالی را متاثر میکرد. نظم جهانیِ چنگیزیِ اولیه در زمانی چندپاره شد که طاعون در سراسر آسیا (و بعد اروپا) گسترش یافت و در دورهای از بین رفت که برخی مورخان آن را بحران قرن ۱۴م میخوانند؛ نظم جهانیِ پساچنگیزی هم در دورهای چندپاره شد که برخی مورخان آن را بحران قرن ۱۵م میخوانند، و گویا اثراتش بیش از همه در آسیای غربی و اروپا حس شد.
با رویکرد بلندمدت (Longue durée) میتوانیم ببینیم که ناآرامی سیاسی طی این بحرانها (و طی چندپاره شدنِ نظمِ موجودِ آنها) در واقع ناشی از رقابتهای قبیلهای یا بحث انتقال قدرت نبود (یعنی آن چیزهایی که روابط بینالملل آن را بیش از همه تهدیدی علیه نظم میبیند)، بلکه بیشتر به خاطر رویدادهای ساختاری مثل تغییر اقلیم، همهگیریها، کاهش جمعیت، مشکلات پولی و غیره بود؛ یعنی چیزهایی که روابط بینالملل تا همین اواخر نگران آنها نبود. برخلاف مفروضات موجود در حوزهٔ روابط بینالملل دربارهٔ قدرتهای بزرگ، این تاریخ نشان میدهد که رقابتهای دودمانهای بزرگ که تفاهم مشترکی از عظمت داشتند در واقع موجب تقویت و استحکام نظم جهانی موجود میشد (حتی زمانی که رقابتها به خشونت کشیده میشد).
تجربهٔ مشابهی را میتوان در رقابت ابرقدرتها در قرن ۱۹ یا جنگ سرد مشاهده کرد. رقابت (تقریبا به اندازهٔ تجارت و همکاری)، عنصر سازندهٔ نظم است؛ فروپاشیِ نظم تقریبا همیشه از جای دیگری نشأت میگیرد. مشاهدهٔ نهایی این است که نظمهای جهانیْ بلافاصله بعد از چندپاره شدن جایگزین نشدند؛ بلکه دورههایی بدونِ نظم/ناظمانِ جهانی طی شده است (یا حتی اگر هم بوده، حضورشان از سوی بازیگران دیگر حس نمیشد). دورهٔ چندپارگیِ بحران قرن ۱۷م از همه طولانیتر بود و شاید به همین دلیل منجر به مرگِ نظمهای جهانی شرقی شد.
متاسفانه دلایل کافی وجود دارد تا احتمال بدهیم که بهزودی به دورهای مشابه از تلاطم و بینظمی در قرن ۲۱م وارد میشویم. تمام عواملی که در قرن ۱۷م نقش داشتند ــ تغییر اقلیم، تغییرات جمعیتی غیرقابل پیشبینی، بیثباتی اقتصادی، هرجومرج داخلی ــ که در گذشته توجهِ ناظمانِ جهانی را از حفظ نظم منحرف میکرد، امروز هم حاضر است.
♦
منبع: Aeon