بنجامین لوید
مترجم: سروش پیروی
جان دیویی1 پدر پراگماتیسم آمریکایی، پیشرو در زمینۀ آموزش و روانشناسی، نویسندۀ تحسینشده و محقق برجستۀ قرن بیستم، عمیقاً هنر را تحسین میکرد. به عبارت دقیقتر، او عاشق شعر بود؛ حتی اشعاری نوشت که در نهایت در میان مقالاتش کشف شد و سالها پس از مرگش در یک جلد منتشر شد.
دیویی (۱۹۵۲ـ۱۸۵۹) در دورانی با آشفتگیهای باورنکردنی، صنعتیشدن، رشد اقتصادی و پیشرفت علمی میزیست. با توجه به بسیاری از جنبههای زندگی مدرن که روز به روز در حال تغییر است، شاید شگفتآور نباشد که او آرامش را در شعر جستجو میکرد. به نظر میرسد که احتمالاً برای دیویی، شعر نوشتن چیزی بیش از یک درگاه خلاقانه برای آرامشیافتن یا یک سرگرمی هنری بوده باشد. درواقع، دیویی فکر میکرد که شعر میتواند خلأ معنویای که در غرب بر اثر زوال ایمان دینی و سنتهای گذشته ایجاد شده بود را پر کند. این ایدهای بود که او در سخنرانی آغازین خود در کلاس فارغالتحصیلان کالج اسمیت2 در بهار ۱۸۹۰ مطرح کرد. در حالی که دانشپژوهان جوان مشتاقانه منتظر تکمیل تشریفات نهایی تحصیلات دانشگاهی خود بودند، دیویی سخنرانی خود را با بخشی از درس شعرشناسی3 بررسی شعر توسط مَتیو آرنولد4 منتقد ادبی و شاعر انگلیسی آغاز کرد:
جان دیویی
«آیندۀ شعر بسیار درخشان است، زیرا نژاد ما هرچه میگذرد، مأمنی مطمئنتر و مطمئنتر در شعر، جایی که شایستۀ مقدرات والای خود است، خواهد یافت. هیچ کیشی وجود ندارد که متزلزل نشود، هیچ تعصبی از تیغ شک در امان نخواهد بود، و هیچ سنت جاافتادهای از تهدید به انحلال مبرا نخواهد ماند. دین ما خود را در واقعیتی مفروض متجلی کردهاست. عواطف خود را به این واقعیت متصل کردهاست و اکنون همان واقعیت در حال درهمشکستن آن است. اما برای شعر، «ایده» همه چیز است. بقیه دنیای توهم است، توهمی الهی. شعر عواطف خود را به ایده پیوند میدهد. ایده، این واقعیت است که […] بشریت بیشتر و بیشتر در خواهد یافت که ما باید به شعر روی آوریم تا زندگی را برای ما تفسیر کند، ما را تسلی دهد، ما را حفظ کند. بدون شعر علم ما ناقص به نظر میرسد. با گذر زمان بیشتر آنچه اکنون از رهگذر دین و فلسفه میگذرد جای خود را به شعر خواهد داد.»
از نظر دیویی این چیزی بیش از یک پرسش صرف است که «آیا آیندۀ بشریت به فلسفه، علم، الهیات یا شعر برای یافتن پاسخ زندگی مینگرد». درواقع، دیویی نگران است که اگر شعر از مسئولیتی که بر دوش دارد جدا شود، اصالت و نیروی پایدار خود را از دست بدهد. دیویی میپرسد: «چه کسی نگهبان را نگه میدارد؟» و پاسخ او حقیقت است (به “شعر و فلسفه” از متن سخنرانی کالج اسمیت دیویی، صفحات ۱۱۲ـ۱۱۰ مراجعه کنید.)
مشاهدۀ جهان در حال تغییر
قدرت ماورایی شاعر این است که همان دنیایی را که افراد دیگر میبینند مشاهده میکند و آن را اینگونه طنینانداز تفسیر میکند: «شاعران را نمیتوان از شرایطی که در همه جا به هوش انسان وابسته است رها کرد» (همان، ص ۱۱۳).
گسترۀ روزافزون دانش بشری، دیویی را در این فکر فرو میبرد که نیاز است شعر با پیشرفتهای سریع علوم کاربردی سازگار شود. فیزیکدان نظری آمریکایی، ریچارد فاینمن (۱۹۸۸ـ۱۹۱۸) گفت: «شاعر کممایهای است آنکه سکوت میکند، پس از دانستنِ اینکه خورشید کرهای است عظیم متشکل از هلیومی ساختهشده از هیدروژن.» من معتقدم که این نقلقول مستقیماً به نگرانیهای دیویی مربوط میشود. حقیقتاً شاعران را نمیتوان از شرایط فهم بشری رها کرد، بلکه این شرایط شاعر را آزاد میکند تا جهان را با آن اصالتی که دیویی فرا میخواند بنگرد. با این حال، همانطور که فاینمن میگوید، هیچ مکاشفۀ علمی یا فلسفی نمیتواند حقیقتِ بیانشده در شعر را بکاهد. برای نمونه، شعر خورشید باشکوه خموش را به من بده5 از والت ویتمن6:
خورشید درخشان و خاموش خود را حفظ کن؛
ای طبیعت، جنگلهایت و مکانهای آرام کنار جنگل را حفظ کن؛
مزارع شبدر و چمنزارها، مزارع ذرت و باغات خود را حفظ کن؛
مزارع شکوفۀ گندم سیاه را نگاه دار، جایی که زنبورهای نُه ماهه در آن زمزمه میکنند؛
به من چهرها و خیابان ها را بده! این اشباح بیوقفه و بیانتها را در امتداد پیادهروها به من بده!
به من چشمانی بیپایان بده! زنها را به من بده! هزار تا رفیق و عاشق به من بده!
ویتمن به زیبایی به طبیعت و «مکانهای آرام کنار جنگل» اشاره میکند. اما در درون او غلیانی است و در سطر پایانی شعر شاهد تحولی فرهنگی هستیم. طردشدنِ مکانهای آرام در کنار جنگلها، مزارع شبدر و گندم در این شعر، گذران بشر از یافتن تسلی در زیبایی طبیعت را به یافتن آرامش در حضور دیگران گوشزد میکند.
والت ویتمن
این دگرگونی بهروشنی پس از رخدادهای اوایل قرن بیستم یا در حوالی آن مشاهده میشود: جنگ جهانی، قحطی، و تخریب محیط زیست که در تاریخ جهان ما بیسابقه بودهاست. وقتی بشریت تحت تأثیر تهدیدات وجودی که قرن را در بر گرفته است (سه همهگیری آنفولانزا، دو جنگ جهانی، قحطیهای متعدد، سرکوبهای مرگبار)، سخت است که با یک پیادهروی ساده در جنگل تسلی یابد. در عصر پیشرفت فناوری اطلاعات، احتمالاً برای آرامش عاطفی در ساعات تاریک خود، بهجای طبیعت به «رفقا و عاشقان» روی میآوریم.
اما اگر قرار است همانطور که دیویی میگوید شعر اقامتگاه ما باشد، ویتمن براساس چه اقتداری انسان را از طبیعت جدا میکند؟ او چه حقیقتی را در زنان، چهرهها و خیابانها مییابد؟ و آیا هنوز هم میتوانیم بعد از صدوپنجاه سال به این ابیات نگاه کنیم تا به خودمان آرامش دهیم؟
البته که سخنان ویتمن امروز به اندازۀ روزِ نوشتهشدنشان صادق است. پس از دورههای طولانی قرنطینه و انزوای اجتماعی، نمیتوانیم به این راحتی به دنیای طبیعی برای حمایت نگاه کنیم. اکنون بیش از هر زمان دیگری به ارتباط انسانی و تجربیات اجتماعی نیاز داریم. حقیقت واقعی که ویتمن افشا میکند با شرایط انسانی که امروز در حال تجربۀ آن هستیم تأیید میشود و به نظر نمیرسد که قدرت خود را از دست داده باشد. حتی در این عصر ارتباطات بینالمللی، عصر ارتباطات سریع و در دسترس، ما همچنان در آرزوی تماس رودررو هستیم.
طلا و جنگل
بنابراین حقیقت و تنها حقیقت را باید در خطوط عمیق والت ویتمن کشف کرد. آیا باید با کاوش در ابیات رابرت فراست نیز همین را پیدا کنیم؟
فراست در چیزهای طلایی ماندگار نیستند7، بهطور خلاصه به ناپایداری زندگی اشاره میکند و دوباره مقایسۀ اثرگذاری با طبیعت و زیبایی آن میبینیم:
رابرت فراست
اولین سبزی طبیعت طلاست،
سختترین رنگی که میتوان نگاه داشت؛
آغازین برگ او یک گل است؛
اما فقط تا یک ساعت.
سپس برگ فرو مینشیند و جای به برگی دگر میدهد؛
بدینسان باغ عدن در اندوه فرو رفته،
پس سحر غروب میکند و روز آغاز میشود.
هیچ چیز طلایی نمیتواند ماندگار باشد.
این بیت خاص دربارۀ عدم قطعیت زندگی بلافاصله مرا بهیاد متنی از متیو آرنولد8 میاندازد: «هیچ اعتقادی متزلزل نشدهاست، هیچ سنتی غیرقابل انحلال نیست.» همانطور که دیویی به شعر آرنولد اشاره کرد، شعر فراست نیز ما را بهیاد فلسفۀ بزرگ رواقی و نوشتههای مارکوس اورلیوس میاندازد. اما همانطور که دیویی قصد نداشت که بگوید آرنولد مراقبههای اورلیوس را به شعر شاعرانه ترجمه کردهاست، من نیز ادعا نمیکنم که فراست فلسفۀ رواقی را در هشت سطر ترجمه کردهاست؛ بلکه شباهتها از حقیقت مشابهی ناشی میشود که توسط این نویسندگان مشاهده شدهاست.
الهام از رواقیون در بیشتر شعرهای فراست، مانند احتیاط9، مجموعهای از شعرهای کوتاه در مورد طول عمر، مشهود است:
آیا آفتزدگی، شاه بلوط را از پا میاندازد؟
کشاورزان ترجیح میدهند حدسی نزنند.
ریشه دود میکند؛
و نفس بخارآلود خود را به آسمان شلیک میکند ،
تا یک انگل دیگر
بیاید و این آفت را سلاخی کند.
به استفادۀ مداوم فراست از استعاره و تصاویر حول طبیعت توجه کنید. با این توصیف، در حالی که طبیعت موضوع سنگینی است که فراست برای محتوای خود به آن تکیه میکند، به نظر نمیرسد او مانند ویتمن آرامش زیادی در آن پیدا کند.
باز هم باید از خود بپرسیم که در این سطور چه حقیقتی یافت میشود. ادعاهایی که فراست در این ابیات مطرح میکند همان چیزی است که ما بهطور کلی از زندگی مشاهده میکنیم. همه چیز در نهایت به بینظمی وا میدهد ـ این قانون آنتروپی است. شاه بلوطی که بهطور موقت از آفت در امان است، در نهایت پژمرده و پوسیده میشود. آیا فراست غرق در فکر مرگ است؟ یا میتوانیم با وجود فانیبودن تسلی پیدا کنیم؟
همانطور که در مورد ویتمن صادق بود، ما مجبور نیستیم ژیمناستیک ذهنی انجام دهیم تا با حقایقی که رابرت فراست در شعر خود بیان میکند، همحسی کنیم. این حقایق تجسمِ تجربۀ زندگی بشری است که با پیشرفت در دانش علمی یا وحی دینی بازداشته نشدهاست. بهراحتی میتوانم باور کنم که فاینمن وقتی از مهارتهای شاعر صحبت میکرد، این بیت رابرت فراست را در ذهن داشت.
ریچارد فاینمن
شعر برای ذهن مدرن
بنابراین اکنون ما خود را در «زخم غیرطبیعی»ای مییابیم که دیویی از آن صحبت میکند ـ شکاف پُرنشدهای بین علم و شعر، شکافی همانند آنچه بین انسان و طبیعت است. در دنیایی که آرنولد در نظر داشت، انسان از زنجیرهای آسمانی دین رها شدهاست و در جستجوی منبع جدیدی از تسلی و آسایش است که از یافتن آن در قلمرو علم و فلسفه عاجز است. آیا این یادآور دنیای امروزی نیست؟
آزمایشها، آزمونها، فرضیهها، سوابق و بازبینیها، اینها ابزارهای دانشمندان هستند. در حالی که دانشمندان به دانش میپردازند، فیلسوف بر خرد تمرکز میکند. منطق، پرسش و گفتگو ابزار تبادل فلسفه هستند؛ اما ابزار شاعر احساساتِ مشاهدهشده و تجربۀ زیسته، با تمرکز بر حقیقت است.
یقیناً شاعر از تأیید علم و از تحقیق فیلسوف بیگانه نیست. درواقع، اگر بیت شاعر با این نیروها سازگار نباشد، حقیقتی در آنها یافت نمیشود. نه در ابیات ویتمن و نه در ابیات فراست، نادرستی علمی یا مغالطههای فلسفی را نمییابیم. با وجود این، ما واقعاً تسلی و اقامتگاهی را که آرنولد پیشبینی کرده بود در شعر پیدا میکنیم، همان که دیویی میگفت ما بهشدت به آن نیاز داریم.
اگر در شعر به دنبال لنگرگاهی باشیم ـ تسلایی برای حقایق سردی که علم به ما میدهد و خرد سنگینی که فلسفه برای ما تعبیر میکند ـ مطمئناً آن را در این ابیات ویتمن و فراست میتوان یافت. اگر علم به ما واقعیت میدهد و فلسفه برای خرد میکوشد، شعر هم به ما حقیقت وجودی میدهد. ایدههایی که در اشعار منتقل میشوند، اعتبار خود را در حقیقت قابل تأیید تجربیات مشترک مردم مییابند. اگرچه حقایقی که فراست، ویتمن و شاعران دیگر به ما تحویل دادهاند، تازه کشف نشدهاند، اما بهگونهای ارائه شدهاند که به تجربۀ شخص ما مربوط میشود. اگر این ایدهها توسط شاعران احتمالاً ماهرتر بازتفسیر شوند، از حقایق ارائه شده توسط این سطور کاسته نخواهد شد.
«میخانهی شاعران» اثر الکساندر موفات
شعر برای ذهن همگانی
همانطور که اشاره کردم، برای اینکه شعر بهعنوان حقیقت پذیرفته شود، بهویژه تحت رهنمودهای دیویی، کلمات باید تجربۀ مشترک بشریت را بازتاب دهند. این تجربۀ مشترکْ مجموعهای از محرکهای فرهنگی و محیطی خواهد بود که نهتنها توسط یک جمع یا جامعه، بلکه در سطح جهانی به اشتراک گذاشته میشود و در طول زمان نیز ادامه مییابد. در اینجا «تجربۀ مشترک» با سنتهای فرهنگی و آیینهای جمعی متفاوت است، زیرا این سنتها از بین میروند و تنها توسط افراد گروه خاصی به اشتراک گذاشته میشوند. و ما میدانیم که در عصر شبکههای اجتماعی، تمایزات بین گروههای مختلف به اندازۀ شباهتهای بین آنها آشکار است.
بهرغم تفاوتها (یا شاید حتی به دلیل آنها)، شاعر باید دیدگاه خود را بهگونهای ارتقا دهد که بتواند تجربیات خود را با افراد مختلف در فرهنگها و زمانهای متفاوت مرتبط کند؛ مبادا شعر او تنها بازنمایی جزئی از جهان باشد. به عبارت دیگر، همۀ افراد دارای ادراک، شعر خوب را فارغ از پیشینه یا تربیت فرهنگیشان تصدیق میکنند.
دقیقاً به همین دلیل است که ما هنوز هم آثار شکسپیر، دان10، و دانته را بررسی میکنیم، میخوانیم و از آنها لذت میبریم…. زندگی روزمرۀ دانته آلیگیری (Dante Alighieri) آنقدر با من و شما متفاوت بوده و دانش در دسترسِ او در مقایسۀ آنقدر محدود، که سخت میتوان تصور کرد بتواند چیزی بنویسد که هنوز هشت قرن بعد ارزش مطالعه داشته باشد. اما مطالعۀ آن دقیقاً همان کاری است که ما در حال انجام آن هستیم. حقایقی که فراست و ویتمن مینویسند همان حقایقی است که زمان ویلیام شکسپیر و جان دان موجود بود و به آن دسترسی داشتند. و پیداکردن مردی که پس از برندهشدن در لاتاری مورد اصابت صاعقه قرار گرفتهاست، ممکن است آسانتر از یافتن کسی باشد که خطی از هملت نشنیده باشد (خواه از آن آگاه باشد یا نه).
با شعر بمان
در پایان، میتوان به سخنرانی دیویی نگاه کرد و متوجه شد که او پیشبینی میکند که با پیشرفت تصاعدی دانش علمی، شکاف بین انسان و طبیعت همچنان گسترش خواهد یافت. به نظر میرسد او پیشنهاد میکند که اگرچه این شکاف بین ادیان و سنتها بیشتر خواهد شد، اما ما باید برای تخفیفدادن این شکاف به شعر روی آوریم.
دیوید هیوم
از یک سو، من پیشنهاد میکنم که تصور دیوید هیوم11 را در نظر داشته باشیم که نمیتوان از یک موجودیت، یک بایستگی وجودی را دریافت کرد12:« نمیتوان به شکلی که جهان است نگاه کرد و از روی مشاهده آن، آنطور که جهان باید باشد را تعیین کرد». شاعران بزرگی که دیویی به آنها اشاره میکند، ممکن است دقیقاً همین جدایی را درک کرده باشند. اما همانطور که از ویتمن و فراست میبینیم، این جدایی انسان را تشویق کردهاست تا پیوندهای محکمتری با رفقا و عاشقانش ایجاد کند و تا جایی که میتواند طبیعت را تحسین کند.
با این حال، و از سوی دیگر، موافقم که بشر باید برای تفسیر دانش و حکمتی که از علم و فلسفه به ما رسیدهاست، به شاعران نگاه کند. تفاوت بین آن حقایق و حقایقی که از طریق شعر تفسیر میشوند، فقط تفاوت زبانی است. شعر برای بیشتر مردم قابل دسترستر و آسانتر است و مردم راحتتر با آن ارتیاط برقرار میکنند. از همین رو شاعر معماری است که وظیفه دارد شکاف بین علم/فلسفه و بشریت را پر کند. علم فقط ابزاری برای درک چگونگی کارکرد جهان است. فلسفه اما وسیلهای است برای گفتمان دربارۀ درک چگونگی بهدستآوردن آن دانش است. اما شعر راهی برای تفسیر فهم ما برای انسانهاست. حقیقتاً در شعر اقامتگاهی مطمئنتر و ایمنتر خواهیم یافت.