آیا دوران فلسفه پایان یافته ؟

 
 

این سخن به هیچ وجه قابل تردید نیست که علوم گوناگون در طول تاریخ و مرور زمان راه خود را از پدر خویش یعنی فلسفه جدا کردند، اما آنچه جالب توجه است این است که هر گاه یکی از علوم خود را از فلسفه جدا و مستقل کرد یک رشته فلسفی دیگر هم‌زمان با آن به وجود آمد. فلسفه‌هایی که همراه با علوم پدیدار می‌گردند فلسفه علوم نام دارند زیرا هر علمی در گهواره نوعی فلسفه پرورش می‌یابد.

واقعیات موجود نشان می‌دهند که فلسفه به جای اینکه در نتیجه رشد علوم بمیرد، سرزنده‌تر و بارورتر می‌گردد. طرفداران فلسفه، مخالفان خود را در مقابل این استدلال قرار می‌دهند و می گویند: یا فلسفه و استدلال فلسفی طریقی است که انسان می‌تواند از آن طریق به نوعی از حقیقت نائل گردد یا نه.

اگر کسی بگوید: فلسفه چیزی است که می‌تواند چهره‌ای از حقیقت را برای انسان آشکار سازد، ناچار به ارزش و اعتبار فلسفه اعتراف کرده است. ولی اگر کسی این ارزش و اعتبار را انکار کرده و فلسفه را امری بی حاصل به شمار آورد، ناچار باید برای اثبات این سخن به نوعی استدلال دست یازد و در همین مورد است که منکر فلسفه با حربه فلسفه به جنگ فلسفه می‌رود و در عین انکار فلسفه به دامن فلسفه پناه می‌برد.

شخصی می‌گفت: هیچ چیز مضحک‌تر از منظره دشمنان ظاهری فلسفه نیست زیرا این اشخاص به استدلال‌هایی پر طمطراق متوسّل می‌شوند تا ثابت کنند که فلسفه وجود ندارد و دوران فلسفه پایان یافته است.

مخالفان فلسفه می گویند: فلسفه همان گونه که در زمینه علوم طبیعی نقش مهمی به عهده ندارد، در زمینه علوم اقتصادی، سیاسی و اجتماعی نیز حرفی برای گفتن ندارد زیرا کلیه امور اجتماعی باید با ملاک «مصلحت» سنجیده شود و «مصلحت» چیزی است که به فلسفه نیازمند نمی‌باشد.

ولی این اشخاص از این نکته غافل مانده‌اند که این سخن به هیچ وجه از فلسفه کنار نمی‌باشد. زیرا وقتی در مورد امور اجتماعی «مصلحت» را ملاک کار خود قرار می‌دهند معنی سخن آنان این است که در کار خود هدف یا غایتی را از پیش در نظر گرفته و برای تحقق بخشیدن به آن کوشش می‌نمایند.

در همین‌جا این پرسش پیش می‌آید که این هدف چیست؟ در مقام پاسخ به این پرسش می گویند: هدف فقط «قدرت» مملکت است. در اینجا دوباره فیلسوف می‌پرسد: چرا باید «قدرت» مملکت، هدف باشد؟ مخالفان فلسفه اگر کوشش کنند که در برابر این پرسش، نظر خود را توجیه نمایند، ناچار باید گفت از حوزه یک نظریه سیاسی و اقتصادی خارج گشته و به قلمرو فلسفه وارد شده‌اند.

برای سردمداران امور اجتماعی آنچه بیش از این مساله اهمیت دارد این است که گفته می‌شود، در جامعه چه چیز واقعی است و آنچه واقعیت دارد تا چه درجه از واقعیت برخوردار می‌باشد؟ جای هیچ گونه تردید نیست که جامعه در نظر انسان یک نیروی واقعی به شمار می‌آید. شاید نیروی جامعه از نیروی هر عصر دیگر در این جهان برای انسان واقعی‌تر باشد.