چالش روشنفکری افغانستان

 
 

نه مشروطه‌خواهی توانست گفتمان بومی بسازد،

 نه تجدد توانست تحول فکری پایدار ایجا‌د کند

نويسنده: رازق رحيمى

تاریخ افغانستان، تاریخی سرشار از ستم، بیعدالتی، سرکوب، سانسور و رکود فکری است. استمرار این وضیعت که می‌توانست بستری برای بیداری فکری و جنبش های عدالت خواهانه باشد، بدلایلی به انفعال گرایید و اندیشیدن و نوشتن را به امری مهجور بدل ساخت. درحالی‌که سایر جوامع با اتکا بر اندیشه و قلم علیه استبداد ایستادند، در «ملک خداداد»، تفکر به انزوا کشیده شد و نویسنده در حصار تردید و دلزدگی گرفتار آمد.

شکست‌های پی‌درپی اصلاحات و شبه‌مدرنیته، جامعه را به پناهگاه سنت‌های منجمد و عقبمانده سوق داد. تحصیل‌کردگان، به‌جای نقد ساختارهای معیوب، گرفتار خودسانسوری و محافظه‌کاری و خودزنی شدند و در نوسانی عقیم میان تجدد و سنت گیر افتادند.

این بحران از آنجا نشئت یافت که مدرنیته‌ی افغانستان نه زاییده‌ی تحولی درونی، بلکه تقلیدی سطحی و تحمیلی از بالا بود. درنتیجه، نه مشروطه‌خواهی توانست گفتمان بومی بسازد، نه تجدد توانست تحول فکری پایدار ایجا‌د کند. فلسفه و علوم اجتماعی در حاشیه ماندند و شعر، آن هم در قالبی تقلیدی، تنها مجرای تفکر شد. زبان، که باید خانه‌ی اندیشه باشد، به رکود افتاد و نتوانست مفاهیم پیچیده‌ی فکری و اجتماعی را بوضوح بیان کند. ازاین‌رو، نویسنده‌ی منتقد، که می‌خواهد از کلیشه‌های ادبی فراتر رود، خود را در تبعیدی ناگزیر می‌یابد، زیرا زبان و ذهنیت جمعی پذیرای تفکر انتقادی نیست.

این بحران زمانی عمیق‌تر شد که نظریه های مدرن، بدون هضم و درک بستر بومی، با شعار و نقل قول به میدان آمدند و ناتوان از درک ساحهٔ تطبیق در جامعه ای بیسواد و تا استخوان غرق در خرافات و سنت های عقبمانده ناگزیر به دغدغه‌ای انتزاعی در حلقه‌های محدود سیاسی مبدل شدند. این ایده ها چنان با روان این جامعه ناسازگاز و بیگانه بودند که حتا امروز پس از این همه تحولات سیاسی، سقوط حاکمیت های ایدئولوژیک و «پاچاگردشی»‌های مکرر نیز درین جامعه نتوانست چای پایی بیابد.

ما درباره‌ی روندهای جهانی سخن می‌گوییم، تحولات منطقه و جهان را به تحلیل می گیریم، اما از تحلیل روند دموکراتیزاسیون جامعه‌ی خود عاجزیم، نظریات ساختارشکنانه می‌خوانیم، اما از آن‌ها در نقد سنت‌های عقب‌مانده بهره گرفته نمیتوانیم. این ناتوانی نشان دهندهٔ چیست؟

«روشنفکر» ما نه‌تنها در جامعه تأثیری ندارد، بلکه میان دانشی که آموخته و واقعیتی که در آن زندگی می‌کند، ارتباط منطقی برقرار کرده نمیتواند و در میان این دو، معلق و بیگانه باقی مانده است.

این ازخودبیگانگی، که از شعارزدگی، ایدئولوژی زده گی و ناتوانی در بومی‌سازی اندیشه ریشه می‌گیرد، عمیق‌ترین چالش روشنفکری افغانستان است؛ چالشی که غلبه کامل بر آن زمانگیر است، اما نخستین گام درین راستا میتواند بازگشت به پرسش‌های اصیل و نقد گذشته خود و نقد ساختارهای قدرت باشد.