فریبا آتـش صادق
غزل
فدای چشم تو ای سبز در خیال غزل
بهار عشق من و چشمۀ زلال غزل
نسیم پاک تو ای باغ بی خزان امید
غبار گیر غم و جلوه ی جمال غزل
شعاع گرم نگاهت درین هزارۀ سرد
جلا دهندۀ هر سطر بی زوال غزل
نشسته باد در این صبحگاه پاک خیال
شفای دست تو بر زخم دیر سال غزل
سرود شادۀ عشق بر لبان من است
سرود عشق تو ای دوست شرح حال غزل
دشت غم
لاله ی یاس بیابانی منم
شمع گریان شبستانی منم
عقده ها اندر گلویم خفته است
شاخ بی برگ زمستانی منم
کس زبانم را نداند بی گمان
شعر بی مفهوم دیوانی منم
در سکوتم هست غوغایی نهان
شیون خاموش توفانی منم
قصه ها چون شب مرا دردل بود
پرده بر راز پنهانی منم
با خموشی ریزم اندر دشت غم
برف سنگین زمستانی منم
لاله ساندارم به قلبم داغها
طفل غم پرورد دامانی منم
دارم اندر بی نشانی ها نشان
گنجم و در کنج ویرانی منم
ناله ی درد است آغاز خروش
زندگی را فصل پایانی منم
زمین را مینگرم
سیمای آراسته و نابش از خویشم میبرد
ژرفا را می نگرم
گندۀ پوسیده خاک را
و چه بیزارم از آن چه لوث درون را خزۀ از گل آیینه بندان میکنند
*******
آب را می نگرم
گذشت بود مغمومانه خویش را به نظاره می ایستم
دلم شور میزند
که آن
چه زود آلوده و ناپاک میشود
*****
باد را می پرستم
اما دریغ که محمل کش هراشمزار است
ومن از حاملان شب و پلشتی بیزارم
*****
آتش را می نگرم
شرارۀ مقدس یزدان را
نور را
که بیدریغانه می سوزد تا مشعلی باشد
همۀ نا یافتگان جادۀ یقین را
و چه لذت بار است
*****
آنگاه که نارۀ آذرخش جاویدش
دروندان وشیبارگی ها را صمیمانه می سوزد
تا جهان پاکتر شود
آری من ستایشگر آتشم
آتش ابراهیم، آتش زردشت و آتش پرومته
آتش را که محک است پاکان را و اهریمنان را
آری من ستایشگر آتشم
من ستایشگر آتشم
آ ه :
بی تو بود ن که مرا ميسوزد
که ترا می خشکد
د ستهای من و تو
ا ين د و لا لا یی عشق
وقتی آهنگ شوند
کود ک باور مان
چقد ر زود جوا ن
خوا هد شد
سکوت
من سا کتم ،
هماغوش سکوتی به نا کرانی يک نگاه ،
چه دوری آنگاه که بود نت را فراموش ميکنی
و چه با هميم
گا هيکه را ز واره نها د خويش را عجين ميشوی
فر ياد م خواب خدا را آشفت
ولی دريغ
تا تو نرسيد
باغ خشک اميد
با من چسان درىن فصل
درين خزان غمها
گويی ز نو بهاران
وقتی که عالم من:
سر شار تيره گيهاست
وقتی که باور از دل
با ياس ميگريزد
وقتی که سينه من
گردد تهی ز تصوير
ديگر چسان توانی
از روز روشن مهر
از عشق جاودانی
با من سخن بگويی
من زين همه دو رنگی
هر گز نمی توانم
رنگ صفا بگيرم
در باغ خشک اميد
چون تاک نا مرادی
من خوشه وفا را
ديگر نمی پذيرم
چون کودکان ز مانی
با لای لای يک عشق
در خواب ناز بودم
افسون آرزو ها
مفتون عشق و رويا
غرق نياز بودم
ديگر گذشت آن روز
رفت از خيا لم آن ياد
ديگر صداقتی را
باور نميتوان کرد
وقتی که همره دل
از نيمه راه رفته است
از من کنون بپر هيز
با خا طرم ميا ويز
من چون غروب پاهيز
تو صبح نو بهاری
من شام ماتم انگيز
تو صبح نور باری
با من ميا که هستی
از خا طر ت گريزد
شب ديده ای چگونه
با صبح می ستيزد؟
دا نه در تند باد
با من اينگونه تلخ مينـــــــــگريد
زانکه من نيــــز مشـــکلی دارم
سينه ام جايگاه نــفرت نيســت
بل در اين ســينه من دلی دارم
به شمـــا بد نکـــــرده ام هـرگــز
من به خود هر چه بود بد کـــرد م
آه و افسـوس من در ره عشــــق
دســت احســـــان يار رد کــرد م
درد من درد کين و نــفــــرت نيسـت
درد من، درد دو ست داشتن است
کار برزيگـــری کـــــــه مــــــن دا رم
دانه در تنــــد باد کاشـــــــتن است
آه، ای خســـته گان خفته به خاک
ديگــــر از خود به تنــــــگ ميـــآ يم
در همـــــين روز هاســـت ميدا نيد
ســــويتان بــــی درنگ ميــــــآ يم
هيــــــــچ ديگر نما نده از مـــن ، هــــــيچ
آه، مـــرد م ! مـــــگر نمـی بينـــــــــــيد ؟
ظلم محض است، ظلم محض اسـت اين
با من اينگـــــونه تلــــــــــخ مينگــــــريد
يک روز آفتابی
بيند به سويم آن يار، با نرگس شرابی
اينگونه چشم مستی، هرگز دلا نيا بی
خونم به جوشش آرد، آن لب به خنده خنده
حرف دلش بگويد ، با من چنين حسابی
با من سوال عشقش، مطرح نموده کم کم
شر منده ام به پيشش، از دست بی جوابی
شمش ز ساغر من،نوشيده جرعه جرعه
آخر چه ميتوان کرد ؟ با اين چنين شرابی
بنياد دل فرو ريخت، از عشق رفته رفته
در بحر عشق غرقم ، با اين دل حسابی
( آتش) شدم که تابم ، نا گاه شعله شعله
در آسمان قلبش ، يک روز آفتا بی
طالع بيدار
غــم دل با کی بگويم ، کــــــه تو دلــدار منـی
ياری از غــــير چه جويم ، که توخود يار منی
گـفته بودی : سـر زلفت نکنم هيچ رهــــــــا
سر کشی چون کنی؟ اکنون که گرفتار منی
ســــويم از قــــــهر چرا چشم پر از مهـر تو ديد
مـــــهربانا! ز چه امــــروز تو قــــــــــهار مــــنی
تا سحر نيست به چشمان من از ياد تو خواب
خـواب را من چکــنم، طــالــــع بيــــدار منـــی
گاه شادی، گهی غمگين، گـهی از خود بيخود
گاه مخـموری و گه نشـاه و سر شاری منــی
دل گــرم مـن از آن يک نگـــــه سرد افـــــسرد
شعله خويم ز چه سـرد اين همه در کار منـی
در دل و جــــا ن من از قــــــهر تو ( آتش) افــتاد
تو خـــــود انگــيزه اين طـــــبع شــــرر بار منـــی
شعلۀ شوق
دلم بگرفته از غم ، ميکشد ز آن آ ه وفريادی
مجو ديگر زچشمم جز نگا ه زار و ناشادی
نه اميد توا ن کرد ن به آغوش تمنايی
نه دل خوش ميتوا ن بود ن به تيغ تيز بيدادی
دل هردم شهيد من ، کشد بس آه بی تأثير
شده خلوت نشين اکنون به کنج محنت آبادی
کند آزرده قلبم راشب و روزاين چنين گردون
چه آردغير ويرانی به قلب خانه بربادی
چه خوش بی مهری دورا ن برد از يادم آن دلدار
خدا يادش کند هردم که از من ميکند يادی
شد " آتش" اين چنين سوزا ن کنون از شعلۀ شوقش
به را ه سوختن چون من نيابی دختری رادی
فريبا ( آتش )
بر دور لبت چشــمه ی زمـــزم باید
جوش عرق و خرگه ی شبــــنم باید
در جشن دل انگیز مسیــــحــای زمان
شعــر ی از زبان گــــل مــــریم باید
***********
یک عـــــمر در آغوش گمانم خفتــــی
حــرف دل ســــودا زده را نشـــنفتــی
شب دیده به من چو داشتی پنهانـــی
با شعر و غزل هر آنچه گفتــی گفتــی
******
آهــــــوی دلم رام به صحـــــــــرای دلت
ماهی شده است به سوی دریای دلت
امـــــــروز نه فردا و نه هم پس فـــــردا
آخــــــر بکـــــــند لانه به مـــاوای دلــــت