زندگی

 

شب های آفتاب

 

 

شکر الله شیون 

 

در روزگاری که از يکسو طالب بر شانه ها شلاق می کوبيد و از سوئی امريکا بر خانه ها بم می ريخت ، روشنفکران ما در اروپا شب هائی ترتيب می دادند ، محافل شعر می گرفتند و عاشقانه ها می سرودند . شب هائی که درست سر از صبح فردای آن به گذشته ها می پيوست ، نه اثری بر ذهنی از آن و نشانه ای بر روانی .

در يکی از همين روز ها که سوار قطار و روانه هالند بودم تا خودم را به يکی از همين گونه شب های شعر و تفنن برسانم ، همراهم بر علاوهء چند تا پاره کاغذ چتل نويس ، نشريهء « خوشه » نيز بود .

شمارهء اول « خوشه » را ورق می زدم تا به اين غزل « کاوه شفق آهنگ » رسيدم :

 

دلم گرفت ازين قصهء مکرر شب

هزار لحظه گذشت و دوباره شد سر شب

نگاهء پنجره فرياد بی صدا هيهات

نکرد شکوه کسی از زبان خنجر شب

الا قلم زن تاريخ شهر بی فردا

سياهنامهء تو کی رسد به آخر شب

خيال بيشه ز غوغای نور گشته تهي

به روی باغ چه سنگين فتاده پيکر شب

چه وحشتی که سحر راهء خانه گم کرده

چراغ ميکدهء عشق مرده در بر شب

هزار رخنه به ديوار اين قفس جوشد

بهار باره نسيمی زند اگر در شب

 

فرانکفورت ۲۰/۰۱/۱۹۹۸

وقتی غزل را خواندم ، يک لحظه آفتاب در نظرم همچون دستگاهء نفتی مولد نور آمد که ديگر نفت تمام کرده و خود در تاريکيست. آفتاب در نظرم چون مظلومی آمد که محتاج نور است و خطاب به دوستم «کاوه شفق آهنگ» اين غزل را نوشتم :

 

شب های آفتاب

 

 

بيا که نور به شب های آفتاب بريم

به ابر نم نم باران ، به بحر آب بريم

بيا فريب ز نقش سحر گه بزداييم

به باغ سيب، به صحرا تف سراب بريم

بيا به باور مردم زنيم خندهء تلخ

و اشک ديدهء شانرا به انقلاب بريم

بيا به تاک بگوييم :« ملتم مرده است.»

به جان مردهء شان کوزهء شراب بريم

بيا که لقمهء نانی ز جو طلب گيريم

به کودکی که نخورده است و رفته خواب بريم

و عشق را چو بيابيم عروسکی سازيم

به دختران شب شهر اضطراب بريم

بيا به چشم به بستر نشسته گان وطن

اگر که خواب ندارند ، ماهتاب بريم

 

شيـون ستراسبوگ ـ فرانسه ۱۸/۰۹/۲۰۰۱