اسپينوزا در رد علت غائي
"ابر و باد و مه و خورشيد و فلک در کارند
تا تو ناني به کف آري و به غفلت نخوري "
[شيخ مصلح الدين سعدي، گلستان، متوفي 1292 ميلادي]
"...خواست خدا -- يعني پناهگاه جهل. [باروخ اسپينوزا، اخلاق، بخش I، ضميمه، E&SL، ص 60]"
ياداشت 1: E&SL يعني متن انگليسي کتاب باروخ اسپينوزا، اخلاق و نامه هاي برگزيده، تأليف S. Feldman و ترجمه S. Shirley، چاپ Hackett Publ Co.، ايندياناپليس، 1982
ياداشت 2: op. cit. يعني کتاب هري ويلسونHarry Wolfson به زبان انگليسي تحت عنوان فلسفه اسپينوزا، دو چلد در يک کتاب، Meridian Books ، نيويورک، 1960
I. مقدمه
رد حکمت علت غائي يکي از خصوصيت هاي ويژه متافيزيک اسپينوزا (1632-1677) است که فلسفه وي را از وحدت وجود شرق جدا ميکند. متأسفانه اين حقيقت توجه لازم را از سوي مفسرين اسپينوزا دريافت نکرده، وقتيکه آنها فلسفه وي را با پانته ئيسم شرق مقايسه کرده اند. بخش اول اين رساله، بر روي مجادلات اسپينوزا بر ضد منابع اصلي حکمت غائي در انديشه عرفاي شرق متمرکز است. شايسته توجه است که موضع اسپينوزا، در انديشه وي، به خردگرائي ميانجامد، و نه عرفان. سه قسمت بعدي اين رساله بترتيب نکات دوم، اول، و سوم اسپينوزا در ارزيابي از علل غائي را تحليل ميکند. اسپينوزا مينويسد:
"اکنون همه تعصباتي را که من ميخواهم در اينجا ذکر کنم بر روي اين نکته ميگردند، يعني اعتقاد رايج در ميان انسانها، که همه چيز در طبيعت نظير خود آنها هستند، که هدفي را در نظر داشته باشند. در واقع، آنها با اطمينان معتقدند که خدا همه چيز را براي خاطر بشر هدايت ميکند، و انسان را به گونه اي ساخته است که خدا را پرستش کند. بنابراين، اين نکته اول است که من مورد بررسي قرار خواهم داد، در جستجوي يافتن اينکه چرا مردم قرباني اين تعصب هستند، و چرا همه مردم انقدر بطور طبيعي به قبول اين انديشه متمايل هستند. نکته دوم آنکه غلط بودن اين برداشت را نشان خواهم داد، و نکته آخر آنکه من نشان خواهم داد که چگونه اين برداشت منبع همه سؤ درک ها، درباره خوب و بد، ستودن و سرزنش، نظم و اغتشاش، زيبائي و زشتي، و امثالهم است. [همانجا، ص. 57]" [تأکيدات از من. س. ق.]
بخش آخر اين رساله، بحث آلترناتيو اسپينوزا براي دست و پنجه نرم کردن با معضلاتي است که پيش از وي، از طريق علت غائي پاسخ داده ميشدند. دکترين الزام فاتاليستي خدا که او طرح کرده است را نيز در آن قسمت رساله مورد بررسي قرار خواهم داد.
II. عليت -- مشاجرات فلسفي
مشاجرات فلسفي درباره عليت به قدمت خود فلسفه هستند. فرمولاسين چهار علت ارسطو، يعني ماديmaterial، عارضيformal، مؤٍثرefficient، و غائيfinal، اوج ميراث يونان در اين مبحث، براي فلسفه قرون وسطي بود [http://www.ghandchi.com/392-AristotleEng.htm]. ارسطو خدا را بمثابه علت مادي جهان نميشناخت، براي او، خدا علت عارضي، مؤثر، و غائي جهان بود. در دوران قرون وسطي، مباحثات فلسفي درباره عليت، اکثرأ بر حول نظريه ارسطو دور ميزدند. فلاسفه اسکولاستيک (و همچنين اسکولاستيک هاي اسلامي يعني متکلمون) اساسأ در اينکه خدا را علت مادي جهان ندانند، با ارسطو موافق بودند.
اولين چالش در برابر اين اعتقاد را، طرفداران وحدت وجود اسلامي، در حدود قرن نهم ميلادي ارائه کردند. آنها، نظير اسپينوزا، گرچه قرن ها قبل از وي، علت مادي را نيز به خدا منتسب ميکردند. جدل مهم ديگر علت هاي ارسطوئي، برروي مسأله علت موثر و علت غائي بود. اسکولاستيک ها اعتقاد به هردو علت موثر و غائي، به صورت جداگانه را، متناقض ميديدند: چرا که اولي بمعني تقدم علت بر معلول بود، در صورتيکه دومي به معني تقدم معلول بر علت بود. چيرگي بر اين دوگانگي، در عرصه هاي مختلف الهيات و فلسفه، بخش متنابهي از مشاجرات فلسفي قرون وسطي را تشکيل ميدهد.
من نميخواهم مشاجرات فلسفي قرون وسطي درباره عليت را در اينجا بحث کنم، که خود موضوع بسيار مفصلي در خود است. معهذا، نگاهي به کوششهائي که جهت تقليل علت مؤثر به علت غائي بوده است، ميتواند به ما کمک کند که اهميت کوشش اسپينوزا براي حذف علت غائي را بفهميم.
گرچه اسپينوزا در قبول خدا بمثابه علت مادي جهان، به طرفداران وحدت وجود شبيه بود، وئ از اين نظر او يک پانته ئيست است، اما نظر او که تقليل علت غائي به علت موثر بود، نظري متضاد با کوششهاي پانته ئيستهاي شرق بود، که سعي در تقليل بالعکس، يعني تقليل علت موثر به علت غائي داشتند. اين خصيصه، فلسفه اسپينوزا را يک پانته ئيسم ويژه کرده است، يعني، شايد تقليل علت غائي به علت مؤثر در انديشه اسپينوزا، دليل آن است که پانته ئيسم وي خرد گرا است. در مقايسه، کوششهاي پانته ئيست هاي شرق براي تقليل علت مؤثر به علت غائي، راه را براي عرفان در شرق باز کرده است.
اولين آلترناتيو در برابر مسأله تضاد آشکار علت موثر و علت غائي، در الهيات اسلامي، توسط معتزله ارائه شد. (معتزله به معني لغوي يعني مردمي که يک روش يا سنتي را ترک کرده اند. اين نام به طرفداران حسن البصري داده شده بود که متکلمون را در قرون هشتم و نهم ميلادي به چالش کشيدند [بدالکريم خليفه، عرفان مولوي، تهران، 1975]). معتزله گروهي از حکماي الهيات اسلامي بودند که در قرن هشتم، تئوري شانس اپيکور را، در مقابل عليت ارسطوئي، زنده کردند، تا که مبناي تضادهاي عليت ارسوئي را مضمحل کنند. نقطه نظر معتزله، فورأ توسط خردگرايان صفوف خودشان زير حمله قرار گرفت. علي ابن اسماعيل الاشعري، متوفي در سال 881 ميلادي، که تا سن 40 سالگي به صفوف معتزله تعلق داشت، بر ضد دکترين هاي آنها برخاست، و از طريق رد آن اصول تا پايان عمر خود، پايه گذار گروه تازه اي در الهيات اسلامي شد، که اشعريه ناميده ميشوند.
اشعريه، بر خلاف معتزله، معتقد به عليت کامل در طبيعت بودند. معهذا، عليت در نظر آنها مربوط به علت غائي بود و نه علت مؤثر، و خدا نيز از نظر آنها اراده اختياري داشت. اسپينوزا، در پايان گزاره 33 (در بخش I از کتاب اخلاق)، شايد به نظرات اشعريه هست که دارد اشاره ميکند، وقتي ميگويد آن نظر بيشتر به حقيقت نزديک است، تا نقطه نظر ديگر که منسوب به ميمونيدMaimonides ،فيلسوف يهودي متوفي 1205 ميلادي، که الهام دهنده اصلي اسپينوزا بود. ميمونيد معرفت خدا را طرح ميکند، که از آن طريق خدا براي خوبي ميکوشد، که گوئي خوبي چيزي خارج از او است (يک مدل). اسپينوزا ديدگاه دوم را بخاطر اعتقاد به چيزي خارج از خدا، پوچ مييابدو حتي اهميتي براي بحث ان قائل نميشود، اما سعي ميکند ديدگاه اول، يعني ديدگاه اشعريه را، به چالش بکشد. اسپينوزا مينويسد:
"من اذعان دارم که اين نگرش که همه چيز را تحت اراده اختياري خدا در مياورد و ميگويد که همه چيز بسته به خوش آمدن بدون قصد او است، کمتر دور از حقيقت است، تا ديدگاهي که ادعا ميکند خدا همه چيز را با در نظر داشتن مصلحت انجام ميدهد [اسپينوزا، op. cit، ص.56]"
يک مشکل ديدگاه اشعريه اين بود که آنها نميتوانستند سؤالات مربوط به اخلاق را پاسخ دهند. اگر خدا اراده اختياري داشت، چگونه انسان ميتوانست اراده او را تشخيص دهد تا قادر شود از آن در رفتار خود پيروي کند تا که رستگار شود. مضافأ آنکه اگر انسان بخشي از طبيعت است، پس وي بايستي در عين حال با الزام الهي عمل کند و هيچ مبنائي براي قضاوت رفتار بشر وجود نخواهد داشت. اسپينوزا، همانطور که بعدأ نشان ميدهم، حذف علت غائي (اراده خدا) را طرح ميکند، يعني براي خدا، نظير طبيعت و انسان، اسپينوزا يک *الزام* همسان در نظر ميگيرد. اما برعکس اشعريه، او پرچم علت مؤثر را بر ميافراشد و نه علت غائي را. بنابراين، رفتار بشر در سطوح مختلف کمال، ميتواند مورد قضاوت قرار گيرد، بجاي آنکه بصورت معيار دوگانه مثبت و منفي اراده ارزيابي شود. براي حل معضل بالا در مورد رفتار انسان، اشعريه تئوري کسب را ارائه ميکنند، و اشاعه دهنده اصلي اين تئوري الغزالي بود [براي جزئيات اين تئوري مراجعه کنيد به کيمياي سعادت، اثر محمد غزالي، نسخه فارسي، تهران، بدون تاريخ].
الغزالي (امام محمد غزالي متوفي در سال 1111 ميلادي) يکي از حکماي الهيات خردگراي ايراني بود که ديدگاه اشعريه از عليت را بيش از هر فيلسوف ديگري اشاعه داد، گرچه وي نه تنها وحدت وجود را رد ميکرد، بلکه با بسياري از نقطه نظرات اشعريه که دفاع از تفسير تحت الفظي صفات خدا در قران است نيز، مخالف بود. معهذا، ديدگاه هاي الغزالي درباره عليت، منبع اصلي عرفان وحدت وجودي شد، تا درجه اي که عرفاي بعد از وي، به او هم بعنوان صوفي، و هم بعنوان حکيم الهيات مراجعه ميکنند. الغزالي معتقد بود که خدا ابدي، بي نهايت، و با آزادي کامل است، در صورتيکه طبيعت فاني، محدود، و با الزام کامل است، و انسان مجبور به انتخاب بين ايندو است.
نکته آخر براي وي مسأله بر انگيز بود، و باعث شد که وي سه طبقه بندي براي عمل انسان طرح کند: طبيعي، ارادي، و آزاد. تعريف هاي وي از اين سه طبقه بندي، بترتيب با سه مثال غرق شدن موقع راه رفتن روي آب، تنفس، و عمل نوشتن، برجسته ميشدند. او فکر ميکرد که انسان صحنه است ولي خدا بازيگر اصلي است. بنابراين حتي عمل آزاد انسان به اين معني، وابسته به دانش ما از خدا است، و 9 مرحله براي دانش انسان جهت کسب حقيقت وجود دارد، و اين يعني تئوري کسب.
هسته اصلي تئوري کسب، اعتقاد به آزادي اراده بشر بمثابه جنبه ذهني (سوبژکتيف) از الزام عيني (ابژکتيف) است. عرفاي بعدي در اين رابطه صريح تر بودند. مثلأ جلال الدين رومي مولوي (متوفي 1273 ميلادي) معتقد بود که در زبان خدا همه چيز الزام محض است، در صورتيکه بزبان انسان همه چيز آزادي است.
بنابراين، طبق اين نظر، همه عليت به علت غائي تقليل مييابد و اعتقادات خلاف آن، تخيلات ما هستند، که بخاطر دانش سطحي ما از علل غائي شکل ميگيرند و با کسب مراحل بالاي دانش محو ميشوند. معهذا، بر عکس اشعريه، که اعتقاد به هيج شرط لازمي براي اتفاق افتادن هيچ واقعه اي نداشتند، الغزالي معتقد بود که هيچ چيز نميتواند واقع شود، مگر آنکه شرايط لازم براي آن حاضر باشد، گرچه او پديده اولي را علت پديده بعدي تلقي نميکرد، و در واقععکس آن ميانديشيد. وي فکر ميکرد علت غائي تنها علت واقعي است، و غزالي علت غائي را از قدرت و هستي مطلق خدا نتيجه ميگرفت . وحدت وجود ايراني در تأليفات مولوي، خيام، حافظ، سعدي، و ديگران، هميشه اين تقليل علل مؤثر به علل غائي را در خود حفظ کرده است، گرچه اعتقاد آنها به همساني خدا و طبيعت، آنان را از امام محمد غزالي متمايز ميکرده است. الغزالي منبع هم حکماي الهيات بوده است، و هم منبع طرفداران وحدت وجود، گرچه دسته دوم، يعني عرفاي طرفدار وحدت وجود، خود مخالفين حکماي الهيات بوده اند.
اسپينوزا کوششهاي زيادي براي رد دکترين تقليل علل مؤثر به علل غائي ميکند، آنهم از طريق ارائه نظر مخالف خود، که تقليل علل غائي به علل مؤثراست. بنظر من وي از حضور دکترين مخلف در ميان طرفداران وحدت وجود در شرق مطلع بوده است، و خود وي در مخالفتش با اسکولاستيک ها، شبيه طرفداران وحدت وجود در شرق استدلال ميکند، که خدا را منبع مادي جهان هم ميداند و نه فقط منبع عارضي. شايد وي معتقد بوده است که دکترين تقليل علت مؤثر به علت غائي، باعث انحراف طرفداران وحدت وجود شرق از راسيوناليسم، و رجحان عرفان در ميان آنان شده است. اسپينوزا بر دکترين متضاد آنان تأکيد ميکند، وبه اين علت همانگونه که در بخش هاي بعدي نشان ميدهم، فلسفه وي از سرنوشت مشابه اجتناب کرده، و به تحکيم خردگرائي در اروپا ياري ميرساند، و نه تحکيم عرفان. تبيين آشنائي مشخص وي با وحدت وجود خاورميانه، نياز به تحقيقات بيشتر دارد. متأسفانه، هاري ولفسونHarry Wolfson ، که فلسفه اسپينوزا را مطالعه کرده، و آگاهي نسبتأ خوبي از فلسفه خاورنزديک داشته است، تنها کارهاي اسکولاستيکهاي خاورنزديک را مد نطر داشته است، و نه مخالفين آنها، يعني طرفداران وحدت وجود را، با وجود آنکه پانته ئيست هاي شرق، قرن ها قبل از اسپينوزا بوده اند، و تأليفاتشان، قبل از زمان اسپينوزا ، به لاتين ترجمه شده بوده اند.
به موضوع رد ديدگاه هاي علت غائي اشعريه توسط اسپينوزا بازگردم، اسپينوزا در حاشيهScholium گزارهproposition 17 (بخش I، اخلاق) خاطر نشان ميکند که "نه قوه درکintellect و نه اراده، هيچيک به خصلت خدا وابسته نيستند[همانجا، گزاره 17، حاشيه، ص.44]." وي اعلان ميکند که اعتقاد برعکس، در تضاد با قدرقدرتي خدا است، چرا که اين واقعيت که چيزي هست که خدا بخواهد، قدرت مطلق وي را به زير سؤال ميبرد. به اين شکل، اسپينوزا موضع الغزالي را رد ميکند، يعني با استدلال خود غزالي، در ارتباط با آزادي انسان. اگر آنچه آزادي اراده براي انسان است، الزام کامل است در "زبان خدا،" پس همين حرف را ميشود درباره خواست يا ارادهwill خداگفت. اين حرکت اول اسپينوزا، براي رد حکمت علت غائي است، و بحث هاي ديگر وي در بخش هاي بعد خواهد آمد.
خلاصه کنم، اسپينوزا وحدت وجود را، از طريق اعتقاد به خدا بمثابه علت مادي، قبول ميکند، معهذا، وي فلسفه خود را، از طريق قبول بنيادين تقدم علت مؤثر به علت غائي، از راه عرفان جدا ميکند. در رابطه با موضوع عليت، وي با دو موضع روشن وارد مشاجرات فلسفي قرون وسطي ميشود: 1) همانند بسياري از اسکولاستيک ها، وي معتقد به عدم تطابق علت مؤثر و علت غائي مجزا بود و 2) او از تقليل علل غائي به علل مؤثر حمايت ميکرد، و نه تقليل علل موثر به علل غائي، که اعتقاد طرفداران ووحدت وجود در شرق بوده است.
III. تقديرگرائي در برابر خردگرائي
هري ولفسون، در ارزيابي از خدمت اسپينوزا به فلسفه مينويسد:
"قوانين طبيعت که در دنيا از ابديت عمل ميکنند، او [اسپينوزا] اعلام ميکند، که نميتوانند هيچگاه بوسيله قدرتي مافوق آنها براي هدفي ناشناخته، از سوي ما مختل شوند. از طريق نفي طرح و هدف در خدا، اسپينوزا شکستگي در اصل يکپاچگي قوانين طبيعت را از بين برده است [ولفسون، op. cit.، جلد 2، ص.335]."
اسپينوزا بسيار خوب ميدانست که چقدر حذف علت غائي از راسيوناليسم مهم است. او تشخيص داده بود که دنيا را تابع يک اراده دلبخواهarbitrary کردن، نه تنها به مسائلي در اخلاق ميانجامد، مسائلي که حکماي الهي با آن سر در گريبان بودند، بلکه نتايج مخربي براي علم به بار مياورد. بنابراين، پس از به چالش کشيدن ديدگاه اشعريه در باره اراده اختياري خدا (وقتي ميگويد اينکه خدا چيزي بخواهد، اين امرخود در تضاد با قدرت مطلق خدا است)، اسپينوزا مسائلي را که اين ديدگاه براي علم ببار مياورد را نيز ذکر ميکند. او مينويسد:
"من شک ندارم که اگر آنها حاضر بودند درباره اين مسأله مجددأ بيانديشند و با دقت درباره زنجيره استدلالات ما بيانديشند آنان در پايان آن نوع از آزادي که به خدا نسبت ميدهند را رد ميکردند نه تنها بمثابه حرفي بي معني بلکه بمثابه مانعي جدي در برابر علم [اسپينوزا، op. cit، گزاره 33، حاشيه 2، ص.55]."
چرا اسپينوزا فکر ميکند که اراده اختياري خدا مانعي در برابر علم است؟ دليل بايستي اين باشد که اگر هدف علم فهميدن قوانين طبيعت است، و اگر آن قوانين به اراده اختياري خدا متصل هستند، در آنصورت آن قوانين هم بايستي اختياري باشند. طبق نظر الغزالي، خدا اراده اختياري دارد، در صورتيکه طبيعت الزام کامل است. اين ديدگاه، دکترين غزالي را در عدم تطابق با علم قرار ميدهد. براي همسازي آن با عمل، الغزالي ميبايست يا الزام محض براي خدا را نيز ميپذبرفت (نظير اسپينوزا) و يا طبيعت و انسان را نيز اختياري فرض ميکرد، نظير اپيکوريان.
حتي تئوري شانس اپيکور هم بيشتر براي توسعه علم مناسب است، چرا که شانس و تصادف از طريق عاملي بيرون از طبيعت فرض نميشوند، و احتمالات ميتوانند بجاي قوانين طبيعت مورد مطالعه قرار گيرند. معهذا، اگر طبيعت، در خود اختياري نيست، ولي تحت قدرت نيروئي تصادفي خارج از خود است، يعني خدا، در آنصورت پيش بيني علمي غير ممکن ميشود. مثلأ، اعداد اول در خط سير اتفاقيrandom بوجود ميايند، معهذا، ما ميتوانيم احتمالات اعداد اول را تا حد معيني مطالعه و پيش بيني کنيم. اما اگر ما يک سري از اعداد داشته باشيم و کسي فقط برخي از آنها را پاک کند، و برخي ديگر را دست نخورده بگذارد، رديابي ترتيب آنها و پيش بيني عدد بعدي، تقريبأ غير ممکن ميشود.
شايد از طريق مطالعه روانشناسي فرد، ما بتوانيم پيش بيني هائي بکينم. اما اگر بجاي آن فرد، خدا را بگذاريم، که بايستي تصادفrandomness *مطلق* را در اراده اختياري خود داشته باشد، در آنصورت ديگر هر کار علمي غير ممکن ميشود. بنظر من اين مسأله اي است که اسپينوزا سعي در نشان دادنش دارد، يعني نتيجه منطقي ادعاي غزالي. غزالي بر اين ناسازگاري در دکترين خود واقف بود و وي اين مسأله را چيزي در وراع فهم بشر تلقي ميکرد و آنرا به ايمان محول مينمود. معهذا، بنظر من کار اسپينوزا در نشان دادن نتايج منطقي دکترين غزالي بسيار برجسته است. بمثابه يک راسيوناليست، اسپينوزا مسأله را در مقابل استدلال قرار ميدهد و نتيجه گيري ميکند که تنها حذف ان ميتواند علم را نجات دهد.
دومين عدم تطابق بين علت غائي و راسيوناليسم، به عليت واقعي در جهان رديابي ميشود. اسپينوزا مينويسد:
"...از تمام مجموعه برهان هايم اين نتيجه را ارائه داده ام که نشان دهم همه چيز در طبيعت بخاطر يک الزام ابدي بجلو ميروند. اما من اين نکته اضافي را ذکر ميکنم، که اين دکترين علل غائي طبيعت را کاملأ وارونه ميکند، چرا که آنچه در واقع علت است را معلول ميانگارد، و بالعکس [همانجا، ضميمه، ص.59]."
شايد اسپينوزا درباره اذعان آشکار الغزالي در مورد اين نظر بي معني، نميدانسته است، که غزالي ادعا ميکند که اين مطلب فراسوي فهم بشر است، و مسأله ايمان هستند. اما آشکار است، که همانگونه که من در بالا نشان دادم، الغزالي دکترين معکوس عليت ذکر شده در بالا را ابراز ميکند. و اسپينوزا سعي دارد که اين پوچي را بمثابه نتيجه منطقي اعتقاد به علت غائي نشان دهد، که علت غائي که معني اش چيزي نيست جز تقدم معلول بر علت، همانگونه که در نقل قول بالا آورده شد.
بالاخره آنکه اسپينوزا تازه ترين بحث مخالفين خود را معرفي ميکند، و کوشش ميکند که در اين بحث، آنچه بنظر وي هسته اصلي اعتقاد به علت غائي است را نشان دهد، يعني جهل. آخرين کلام اسپينوزا اين است که "خواست خدا، يعني پناهگاه جهل." وي مينويسد:
"من نبايستي از ذکر اين نکته در اينجا غفلت کنم که مروجين اين دکترين، مشتاق به نشان دادن استعداد خود در نسبت دادن قصد به اشيأ، سبک تازه اي از جدل را معرفي کرده اند تا اين دکترين را اثبات کنند، يعني تقليل، نه به غير ممکن، بلکه به جهل، بنابراين نشان دادن عدم وجود هر بحث ديگري در دفاع از موضع خود. مثلأ، اگر سنگي از پشت بام بر سر کسي افتد و او را بکشد، از طريق اين متد جدل، آنها اثبات ميکنند که اين سنگ افتاد تا آن شخص را بکشد، چرا که اگر آن سنگ بخاطر اين هدف، از طريق خواست الهي نيافتاده بود، چگونه ميتوانست اينهمه شرايط فراهم شود، که چنين اتفاقي افتد ( و معمولأ بسياري اتفاقات همزمان وجود دارد). شايد پاسخ دهيد که اين واقعه بخاطر وزش باد اتفاق افتاد، و اينکه مرد به آن طرف در حال راه رفتن بوده است. اما آنها پافشاري ميکنند که بپرسند چرا باد وزيد....و اين چنين آنها ادامه ميدهند و از علت علت ها ميپرسند تا آنکه شما به خواست خدا پناه ببريد، يعني پناهگاه جهل. [همانجا، ص 60]." [تأکيد ار من است. س.ق.]
اين در واقع بحث اصلي اسپينوزا درباره علت غائي است و اين طريقي است که وي راه را براي خردگرائي باز ميکند. او اعتقاد به ماورأطبيعه را بمثابه ناداني درباره علت ها تلقي ميکند [همانجا]. در بحث پاياني خود بر عليه علت غائي، او دفاع خود از خردگرائي و طبيعت گرائي را، همراه افشأ کردن حکماي الهيات ارائه ميدهد. او مينويسد:
"در نتيجه، هر کسي که در جستجوي علت حقيقي معجزات است و مشتاق فهم کارهاي طبيعت بمثابه يک محقق است، و نه آنکه فقط با شگفتي نظير يک ابله به آنها خيره شود، عمومأ بمثابه يک کافر بي خدا نگريسته ميشود و از طرف آناني که مردم عادي به ايشان براي تفسير طبيعت و خدايان تعظيم ميکنند، تقبيح ميشوند. براي آنکه اين مردم ميدانند که به دور ريختن جهل در برگيرنده محو شدن آن حيرت است، که تنها دفاع براي بحث اينان است و براي محافظت اتوريته شان [همانجا]."
خلاصه آنکه، رد علت غائي توسط اسپينوزا، اساسأ برابر دانستن علت غائي با جهل است. اسپينوزا غلت غائي را در برابر راسيوناليسم قرار ميدهد و ناسازگاري آن با استدلال را نتيجه ميگيرد . طرفداران وحدت وجود در شرق ، ناسازگاري مشابهي را پيدا کردند، اما آنان راسيوناليسم را به عوض عرفان به دور ريختند، و علت مؤثر را به علت غائي تقليل دادند. حکماي الهيات هيچگاه از اين ناسازگاري ناراحتي اي نداشتند، و در واقع اسپينوزا آنان را افشأ ميکند که از آن منفعت حاصلشان ميشود. چرا که به آنها نقش مفسر خدا را ميدهد چه در مواقع بليات طبيعي و چه در زمان هاي ناملايمات شخصي.
خلاصه کنم، اسپينوزا علت غائي را به سه گونه با خردگرائي ناسازگار ميديد:
1. بمثابه مانعي در برابر علم.
2. بمثابه درکي غلط از نظم حقيقي علت و معلول (طبيعت را وارونه کردن).
3. بمثابه پناگاه جهل.
IV. روانشناسي علت غائي
"آنچه 'علت غائي' ناميده ميشود چيزي نيست جز اشتياق بشر..در نتيجه، نياز براي جايگاه، تا آنجائي که علت غائي تلقي شود، چيزي نيست جز اين انگيزه مشخص، که در واقعيت علت مؤثر است، و علت نخستين فرض ميشود، چرا که انسان ها عمومأ از علت انگيزه هاي خود اطلاعي ندارند [همانجا، بخشIV، پيشگفتار، ص.154]."
جالب است ذکر کنم که اسپينوزا، ابتدا اشاعه دهندگان علت غائي را از طريق نشان دادن عدم تطابق خود انديشه آنان رد ميکند، و سپس نشان ميدهد چگونه علل غائي مانع علم و برابر جهل هستند. اما بعد، وي فقط با رد کردن علل غائي راضي نيست، و نظير يک دانشمند سعي دارد دليل آنکه مردم اعتقاد به علل غائي دارند را بفهمد. در اين ارزيابي از روانشانسي استدلال بشر، وي اميال بشر را کشف ميکند، که واقعيت عيني اعتقاد متافيزيکي آنها است، و آن را بمثابه علت مؤثر براي اعتقاد به علت غائي در انديش بشر، نشان ميدهد. وي دلائل زير را براي اعتقاد به علت غائي ذکر ميکند:
1. "انسانها تصور ميکنند که آزادند...چرا که آنها درباره علت خواست هاي خود بي اطلاعند [همانجا، بخش I، ضميمه ص.57]."
2. "انسانها هميشه با هدفي درديدگاه خود عمل ميکنند [همانجا، ص.58].
3. "بخاطر نگرش به همه چيز بمثابه وسيله براي هدفي ديگر، انسانها نميتوانند باور کنند که اشيأ، خود-خلق شده باشند، وتشبيه به ابزارهائي که آنها عادت به توليد براي خودشان دارند، آنها را باين به اين نتيجه ميرساند که يک رئيس يا رئيسان طبيعت هستند، که همه اين نيازها را مورد نظر قرار داده اند، و همه چيز را براي استفاده انسانها ساخته اند [همانجا]."
4. "..در جستجوي نشان دادن اينکه طبيعت چيزي را به باطل نميکند .. يعني، هيچ چيزي که براي انسان منفعتي نداشته باشد -- آنها بنظر ميرسد که فقط نشان داده اند که طبيعت و خدايان باندازه بشر ديوانه اند [همانجا]."
تحليل بالا کاملأ فيزيکاليستي است و نه تنها براي توضيح منبع اعتقاد به علت غائي ميتواند بکار رود، بلکه همچنين درباره منبع اعتقاد به خود خدا هم ميتواند بکار رود، هرچند اسپينوزا آن قدر بجلو نميرود.
پس از تثبيت منابع روانشناسي اعتقاد به علت غائي، وي سعي ميکند مسائل عملي اي که از اين روانشناسي نتيجه ميشوند را نشان دهد. وي سعي ميکند توضيح دهد چه مسائلي از اعتقاد به علت غائي بر ميخيزند، وبراي آن بليات طبيعي نظير زمين لرزه را مورد مداقه قرار ميدهد. او نشان ميدهد که اين اعتقادات واقعيت را ناديده ميگيرند که "برکات و بليات براي خداشناس و بي خدايان يکسان واقع ميشوند [همانجا]." او ميگويد که معتقدين به اين تعصبات ، علل غائي را رها نميکنند، و "اين برخورد را راحت تر ميبينند، که اين واقعيت را ، بهمراه بسياري از معماهائي که نميتوانند بفهمند ، در نظر گيرند، و در نتيجه به اين شکل شرايط دروني جهل را حفظ ميکنند [همانجا]." در واقع برخورد دفع کننده، برخورد الغزالي است (که قبلأ ذکر شد) و برخورد بسياري از اسکولاستيک ها و حتي وحدت وجودي ها، که پناهگاهشان در بيان عدم توانائي انسان، با خردگرائي مطلق، براي تبيين اراده الهي است ، و درک آن را به ايمان محول ميکنند.
من بايستي اضافه کنم که اسپينوزا، تا آنجا که به اعتقادش به خدا مربوط ميشد، وي نيز به عدم توان فهم "چيزهاي بالاتر" معتقد بود، گرچه نه براي خودش، بلکه براي مردم عادي، وقتي که مينويسد "...کتب مقدس، که مشخصأ براي خدمت به مردم عادي تعديل شده اند، بطور تغيير ناپذيري به شکل تلقيات محض انساني نگاشته شده اند، چرا که مردم عادي از درک چيزهاي بالاتر ناتوانند [باروخ اسپينوزا، نامه 19، ژانويه 1665، E&SL، ص218]." به عبارت ديگر، اگر "چيزهاي بالاتري" هستند که مردم عادي نميتوانند بفهمند، چرا نبايستي "چيزهاي بالاتر بالاتري" اشند که حتي راسيوناليستها نتوانند بفهمند؟ بنظر من تا آنجا که اسپينوزا سعي داشت خداپرست بماند، نميتوانست يک خردگراي تمام عيار بماند، و تضاد مشابه آنچه وي در ميان مخالفينش ميديد، در انديشه خود وي هم حاضر است، گرچه در سطحي ديگر.
علاوه بر اعتقاد به هدف الهي، اعتقاد به طرح الهي هم هست، که از حکمت علت غائي جدائي ناپذير است. اسپينوزا توضيح روانشناسي براي اين اعتقاد را نيز عرضه ميکند. وي مينويسد:
"....وقتي چيزها در چنان ترتيبي هستند که، وقتي به ما از طريق حواس مان ارائه ميشوند، ما ميتوانيم براحتي آنها را مجسم و براحتي بخاطر آوريم، ميگوئيم که آنها خوب مرتب شده اند، اگر بالعکس باشد، ميگوئيم که بد مرتب شده اند، يا مغشوش هستند [باروخ اسپينوزا، اخلاق، بخش I، ضميمه، E&SL، ص.61]."
اين يعني که او نظم را بمثابه چيزي به نسبت تصور ما ميبيند، و نه در خود طبيعت. اسپينوزا سعي ميکند اين استدلال را، در برابر اعتقاد به نظم از پيش مقدر شده چيزها بکار برد، که به معني ترتيبي از وقايع هست که به هدفي ميرسند. معهذا، اين بحث دوباره ميتواند، برضد اعتقاد خود اسپينوزا درباره الزام فتاليستي بکاررود. چرا نميتواند الزام طرح شده وي هم در تخيل ما باشد؟ بنظر ميرسد اسپينوزا اين زنجيره استدلال را دنبال نکرده، که به جايگزيني سوبژکتيويسم هيومي پيوستگي هاي متناوب و ايده هاي پيوسته به آنها ميانجاميد، و نه الزام عيني و عليت.
خلاصه کنم، اسپينوزا نشان ميدهد دلايل روانشناسي براي اعتقاد به علل غائي، مربوط به اميال هدف مند و تخيلات نقشه مند ما است. او فکر ميکند که اين اميال و تخيلات مسأله انگيزند، حتي اگر فقط براي مقابله با سختي بلاياي طبيعي بکار روند. بنابراين، اسپينوزا مبناي شناخت شناسي حکمت علت غائي را روشن ميکند ، و سعي ميکند بطور علمي نشان دهد که علل غائي چيزي بيش از علل مؤثر نيستند.
V. علل غائي و اخلاق
پس از نشان دادن منبع اعتقاد به علل غائي بمثابه جهل، اسپينوزا سعي ميکند رابطه بين اين اعتقاد و اخلاق را نشان دهد. او مينويسد:
"وقتي انسانها متقائد شوند که همه چيز که خلق شده است بخاطر آنها خلق شده است، آنها مقيد به اين تلقي ميشوند، که مهمترين کيفيت در هر چيز منفردي را، آن چيزي در نظر گيرند که براي آنها قابل استفاده است، و بالاترين کمال را هم، آنچيزهائي بدانند، که از طريق آن چيزها بيشترين منفعت را برده اند. بنابراين آنها، با شکل دادن اين درک هاي تجريدي، به اين گونه توضيح خصلت چيزهاي طبيعت رسيده اند. خوب، بد، نظم، اغتشاش، داغ، سرد، زيبائي، زشتي، ...[همانجا، ص.60]."
از اين نقطه، اسپينوزا به روانشناسي علل غائي برميگردد، و سعي ميکند توضيح دهد که اين مفاهيم ذهني هستند، 'نهادهاي تخيلات' و نه 'نهادهاي استدلال' [همانجا، ص.62]. وي به عبارات عاميانه، نظير 'تعداد بيشتر سر، تعداد بيشتر عقيده [همانجا]، بعنوان اثبات اينکه مفاهيم خوب، بد، و غيره، از يک فرد به فرد ديگر متفاوت است، اشاره ميکند، و ميگويد، "قضاوت انسان عمل مغز اوست، و انسانها با تخيلاتشان راهنمائي ميشوند و نه با قدرت درکشانintellect [همانجا]."
استدلال روانشناسي علت غائي، تأثير خود را بر اخلاق دارد، و از آن نقطه، تمام تصورات غلط ما درباره جهان، نظير درک از گناه، شر، بد، و غيره بر ميخيزند. او اين معضل را در يکي از نامه هايش توضيح ميدهد. در 1665 به دوستي مينويسد:
"من به سهم خود، نميتوانم ادعا کنم که گناه و شرارت چيزي مثبت هستند، و يا جيز ديگري ميتواند يا بر عليه اراده خدا ميتواند اتفاق افتد. بالعکس، من نه تنها اذعان دارم که گناه چيز مثبتي نيست، من اين نظر را دارم که تنها با بيان نا درست، در مدل انسان وار است ، که ما ميتوانيم بگوئيم که ما ضد خدا گناه ميکنيم، آنگونه که در عبارت انسانها در مقابل خدا گناه کارند بيان ميشود [باروخ اسپينوزا، نامه 19، E&SL، ص.236]."
اسپينوزا اينچنين معتقد است که همه آنچه ما بد يا شر ميناميم فقط نسبت به عدم کمال است، و به چيزي منفي ربطي ندارد. او در همان نامه مثالي مياورد براي اثبات مدعي خود. وي مينويسد:
"...همه مردم ، در حيوانات، آنچه در خود مايه تنفر و با بيزاري مينگرند را، تحسين ميکنند، مثلأ جنگ زنبوران، حسادت کبوتران، و امثالهم. در انسان، اين صفات مورد تحقيرند، در حالي که بخاطر داشتن اين خصوصيات، حيواناتي را کامل تر قلمداد ميکنيم [همانجا، ص.237]."
از عبارات بالا، ميتوانيم ببينيم که چگونه اسپينوزا سعي دارد اعتقاد به علت غائي را، به اخلاق متصل کند. بنظر من او سعي دارد بگويد که با اعتقاد به علل غائي، ما در واقع تخيلات مقامات مذهبي را بجاي استاندارد کمال گرفته ايم ، و در نتيجه خود را در برابر آنگونه صفات اندازه گيري ميکنيم، چرا که اين مقامات مذهبي هستند که کتب مقدس را تفسير ميکنند، و ما را درباره علل غائي مطلع ميکنند. در صورتيکه، اگر ما همه، علل غائي را بمثابه اميال انساني بنگريم، ديگر تنها قضاوت اخلاقي ميبايست، مقايسه اين اميال، از طريق استدلال خودمان باشد، تا تعيين و انتخاب کنيم چه رفتاري، کمال بيشتر است ، که دنبال کنيم.
من هنوز نميفهمم چرا اسپينوزا علل غائي را به مطلق گرائي در اخلاق متصل ميکند. حتي با اعتقاد به علل غائي، شخص ميتواند بد و خوب را بمثابه عبارات نسبي از کمال بنگرد. در واقع، مکاتيب وحدت وجودي شرق، اکثرأ به علت غائي معتقد بوده اند، اما در عين حال معتقد به اخلاق نسبي گرا بوده اند. مثلأ، مولوي در مثنوي در جلد 3 بيت 3832 مينويسد:
ور بگويد کفر، دارد بوى دين وربه شک گويد، شکش گردد يقين
گربگويد کژ، نما يد راستى اى کژى که راست را آراستي
خصوصيات مطلق گراي اخلاق، بمحض آنکه شخص تقدم علت عارضي بر علت مادي جهان را به دور بريزد، از هم ميپاشند. به عقيده من، اين دليل تعلق اسپينوزا و پانته ئيست هاي شرق به نسبي گرائي در اخلاق بوده است، چرا که هردو مروج يکساني علت مادي و عارضي بوده، و آنرا در خدا ميديده اند البته اسپينوزا که علل غائي را در فلسفه خود حذف کرده است، ميکوشيد که کمال را بشکل راسيوناليستي و مادي بجويد، در صورتيکه صوفيان، براي کمال بشکل عرفاني و معنوي جستجو ميکردند. من فکر ميکنم اسپينوزا اشتباه ميکند که حذف علل غائي را، دليل چرخش بسوي درک نسبي گرا از اخلاق مي انگارد.
VI. آلترناتيو اسپينوزا
اسپينوزا، همانگونه که در بخش قبلي نشان داده شد، حکمت علت غائي را بمثابه اعتقادي حاصل شده از جهل نگريسته و از خردگرائي دفاع ميکند. مضافأ آنکه، با نشان دادن دلائل روانشناسي در پس اعتقاد به علل غائي، او علل غائي را به علل مؤثر تقليل ميدهد. بالاخره او سعي ميکند ارتبارط بين علل غائي و اخلاق را نشان دهد.
تقليل علل غائي به علل مؤثر توسط اسپينوزا، طرح فلسفي وي را از عليت مؤثر به چيزي متفاوت از آنچه عليت مؤثر قبل از وي بوده است، تبديل کرده است. بعبارت ديگر، وظائفي که بوسيله تقدير و اقبال در سيستم هاي فکري گذشته بودند، اين گونه از نو به زبان عليت مؤثر دوباره فرموله ميشدند. اين در واقع آلترناتيو اسپينوزا در برابر حکمت علت غائي است. برخي مححقين اسپينوزا ، نظير يوکيمJoachim ، نوعي حکمت غائي هگلي را به اسپينوزا منسوب کرده اند (لطفأ به ضميمه اين رساله مراجعه کنيد). من اين تحليل آن ها را مورد قبول نميابم، چرا که 'واقعيت ايده ال' هگلي بمثابه علت غائي، حتي از طرح هاي مذهبي هدف الهي هم، با استدلال هاي مشابه اسپينوزا، جاهلانه تر است، و اسپينوزا ميتوانست آنگونه برداشت ها را با عبارت 'نهادهاي تخيلات' خود بنامد (يعني تخيلات هگل). بنابراين، من فکر ميکنم ما بايستي براي آلترناتيو اسپينوزا در خارج از 'حکمت علت غائي ' جستجو کنيم.
کاپلستون ميگويد که سيستم اسپينوزا دو پهلو است: 1. "متافيزيک وجود نامتناهي که در موجودات متناهي خود را بيان ميکند..2. "اين تئوري که همه موجودات متناهي و تعديلات آنها ميتوانند از طريق ارتباطات عليتي توضيح داده شوند." وي جمع بندي ميکند که "اگر کسي جنبه متافيزيکي را تأکيد کند، اسپينوزا را يک 'پانته ئيست' ميبيند...اگر کسي جنبه 'طبيعي' را تأکيد کند، سيستم او را..بيشتر طرحي براي برنامه تحقيقات علمي خواهد يافت [کاپلستون، فردريک، تاريخ فلسفه غرب، جلد 4، The Newman Press، 1960، ص.229]." بنظر من کاپلستون اهميت حذف علل غائي توسط اسپينوزا را بعنوان ارتباط دو جنبه سيستم اسپينوزا توجه نکرده است، وگرنه کاپلستون تشخيص ميداد که اسپينوزا در پي پانته ئيسم راسيوناليستي است و نه پانته ئيسم عرفاني. اسپينوزا در پي ارائه فلسفه دوآليستي نبود و ميدانست که يا علت غائي و يا علت مؤثر ميبايست که به ديگري تقليل يابد، تا که در وحدت وجود مورد نظر او عدم تطابقي نباشد. اما بر عکس اکثر پانته ئيست ها، او علل غائي را در طرح خود بهعلل مؤثرتقليل داده و نه بالعکس:
سيستم آلترناتيو اسپينوزا در پاراگراف زير بخوبي نشان داده شده است که از Short Treatise, I, 6, Epistola 75 نقل ميکنم:
"من ميخواهم در اين جا مختصرأ توضيح دهم که به چه معني من مدعي الزام فاتاليستي همه چيز و همه کنش ها هستم. چرا که من به هيچ طريقي خدا را به تقدير تابع نميکنم، ولي درک من از همه چيز با الزام اجتناب ناپذير از خصلت خدا متابعت دارد، همانگونه که هرکسي درک ميکند که اين استنباط از خصلت خود خدا است که او بايستي خود را بفهمد [ولفسون، op.cit.، جلد I، ص.421]."
به عبارت ديگر، يک الزام فاتاليستي (مقدرانه)fatalistic necessity در جهان وجود دارد و براي يکي شدن با خدا، راه کار نه درک علل غائي، نظير عرفا، بلکه فهم از طريق راسيوناليسم است، نظير انجام رياضيات، بدين شکل شخص ميتواند دانش خود را در راستاي اين الزام ابژکتيف قرار دهد. يعني از طريق عيني، شخص ميتواند هميشه با اين الزام فاتاليستي مراوده کند، اما براي انکه بتواند آنرا ذهنأ هم انجام دهد، يعني به طريق سوبژکتيف، فرد بايستي که از استدلال استفاده کند. اين امر نظير واضحاتtruisms قياسي رياضي در باره تساوي است ، که براي هيچ چيزي نيستند، اما هستند ، و درک ما ار روابط رياضي، در واقعيت تغييري بوجود نمياورد، اما ما را خوشحالتر ميکند. وي همچنين اين اشاره را به اخلاق دارد:
"رياضيات، که موضوعش هدف نيست و فقط با اساس و خصلت هاي ارقام کار دارد، براي انسان استاندارد متفاوتي از حقيقت را آشکار ساخته است [باروخ اسپينوزا، اخلاق، بخشI ، ضميمه، E&SL، ص.58]."
در خاتمه اشاره کنم که بنظر من آلترناتيو اسپينوزا براي حکمت علت غائي، چيزي نيست بجز يک سري کوششهاي بدون تعصب، براي مطالعه مسائل متافيزيک، اخلاق، و سياست، بمثابه علوم طبيعي، يا دقيق تر بگويم، بمثابه مطالعه رياضيات. متافيزيک او، يعني الزام فاتاليستي، چيزي نيست، جز قول آنکه کوششهاي ما به موفقيت خواهند رسيد.
VII. ضميمه
نقل قول پائين ديدگاه يوکيمJoachim از طرح متافيزيک آلترناتيو اسپينوزا است. همانگونه که من در بخش VI ذکر کردم، برخي محققين اسپينوزا ، نظير يوکين يک حکمت غائي هگلي را به اسپينوزا ، بمثابه آلترناتيو اسپينوزا ، به او منسوب ميکنند، و من تحليل انها را قابل قبول نميدانم، چرا که "واقعيت ايده آل" هگلي ، بمثابه علت غائي جديد، حتي از طرح هاي مذهبي هدف الهي هم با استدلال هاي مشابه اسپينوزا، جاهلانه تر است، و اسپينوزا ميتوانست آنگونه برداشت ها را با عبارت 'نهادهاي تخيلات' خود بنامد (يعني تخيلات هگل)، و من فکر ميکنم ما بايستي براي يافتن آلترناتيو اسپينوزا، آنگونه که نشان دادم، در خارج از "حکمت علت غائي" جستجو کنيم:
"آن 'علل غائي ' که اسپينوزا با تحقير رد ميکند، اهداف خارجي نيستند، ايده ال هائي که هنوز واقعي نيباشند، و در حال بوجود آمدن باشند. عمل 'هدقمند' که او رد ميکند، عملي است که با نگرش بسوي کسب چيز 'بهتر' تملک نشده است. خدا از روي 'قصد' عمل نميکند، از روي علل غائي، چرا که آن بمعني آن است که خدا حالا ناقص است. اما 'ترتيب' لازم و غير زماني يا همگوني وجه ها در خدا، بيان خصلت الهي است. اين امر با شخصيت خدا حک شده است، و وجود و اهميت خود را از کليت هستي پرمعني اي که خدا است ميگيرد. و به اين معني خدا 'از روي قصد' عمل ميکند، يا همگوني دروني و دلالت متقابل اين 'حالات' ، خصلت 'غائي' وي است. 'بهترين' ، يک ايده ال نيست ، که بسوي آن خدا تکامل يابد: حتيشبيه به شکل اوليه کمال، بيگانه از او باشد، که بسوي آن خدا سعي در مطابقت کند. بلکه واقعيت کامل است، که هم چيزها به طور ابدي سعي در بيان خود دارند، يعني 'کامل ترين هستي'. خصلت جهان، شکل گيري تدريجي يک نقشه نيست، که 'هوش' خدا در ابتدا انديشيده و 'اراده' وي ذره ذره آن را به اجرا ميگذارد: بلکه بيان واقعي خارج از زمان يک واقعيت ايده ال است، واقعيت ايده الي که کاملأ بمثابه هوش خدا پر اهميت است. وجهه هاي خدا آنچيزي هستندکه هستند، و تطابق آنها وقتي در وفاقند، بمثابه بيان الزامي خصلت شخصي خدا ميباشند. عنوان وسائل غير قابل صرفنظر خود تکميل کنندهself-fulfillment ابدي، ماداميکه آن شخصيت به هيچ معني 'نتيجه' آنها نيست. من [يوکيمJoachim] آگاهم که اين تفسير بنظر پارادکس وار است، و من آماده نيستم ادعا کنم که اسپينوزا به روشني، حتي کمتر، منظمأ چنين نظري را بيان ميکند. اما فکر ميکنم اين در فحواي کليت اخلاق اسپينوزا نهفته است، که مقدار زيادي از آن نوشته ها، براي من بدون اين ديدگاه غير قابل درک است. اين عاقلانه تر است که ، با در نظر داشت استفاده خود اسپينوزا از اصطلاحات، و بخاطر اجتناب از درک ناصحيح، فعاليت خدا را 'قصد وار' و بر مبناي 'حکمت غائي' نخوانيم. اين بحث آنقدر اهميت ندارد، تا زمانيکه ما روشن باشيم که چه چيزي را هماهنگي هاي 'هندسي' بيان ميکنند. و-- مگر آنکه من اشتباه کنم، بخاطر نداشتن لغت بهتر، اين شامل آنچه من 'حکمت غائي در همه جا حاضر ' ناميده ام ميشود [هرولد يوکيمHarold H. Joachim، مطالعه اخلاق اسچينوزا، ص. 232-233، متن انگليسي]."