کارل مارکس
Karl Marx
«او يک پيامبر، يا راهگشای رهايی نهايی انسان نبود. نه هرچه گفت درست بود، و نه هر
راهی که نشان داد در جهت سعادت و خوشبختی آدمها بود. او هم مثل تمام متفکران ديگر
کليد يافتن حقيقت و آزادی را در جيب نداشت. صدای مارکس يکی از آواهای اصلی و مهم در
هم سرايی با شکوه فرهنگ غربی است ....... نام مارکس بی شک نه يگانه نام است و شايد
نه مهمترين، اما يک صدای نقادانه است که در گفتگويی انديشه گرايانه جايگاهی معتبر
دارد..... مارکس از انديشمندانی است که بدون توجه به کارهايش نميشود اين دوران
تاريخی و جهان معاصر را به طور دقيق شناخت(بابک احمدی).»
محسن .ح
زندگي و آثار
کارل هنريش مارکس دومين پسر از هشت فرزند يک
حقوقدان يهودی گرويده به مسيحيت پروتستان بود. مارکس در شهر
ترير واقع در پروس غربی در يک خانواده طبقه متوسط چشم به جهان
گشود. پدر او فردی روشنفکر و آزاديخواه بود و شهر زادگاه او
نيز يکی از مراکز مهم رواج انديشههای دروان روشنگری به شمار
میرفت. بنابراين فضای فکری و فرهنگی دوران رشد مارکس محيط
روشنفکرانه و بازی بود که تحت تاثير انديشههای متفکرانی نظير
کانت، روسو و نيز نويسندگان دوران رمانتيک مانند گوته قرار
داشت. مارکس پس از اتمام دوران دبيرستان از سال ۱۹۳۶ مدتی در
رشته حقوق دانشگاه برلين تحصيل کرد، اما سپس تغيير رشته داد و
فلسفه را برگزيد و پايان نامه تحصيلی خود را درباره بحران
انديشه فلسفی پس از ارسطو و بويژ ماتريالسيم در دوران باستان
نوشت. پايان نامه تحصيلی او به خوبی نشان از تاثير عميق
انديشههای هگل در افکار او دارد. مارکس در پايان نامه تحصيلی
اش، ماترياليسم دوران باستان را به دليل آنکه از رويه
ديالکتيکی هگل در توضيح تغييرات و حرکت عاری بود، مورد انتقاد
جدی قرار داده است. مارکس در دوران دانشجويی در تماس با
«هگليان چپ» قرار گرفته بود و از آن پس فلسفه و سياست به دو
روی سکه زندگی او تبديل شد.
پس از اتمام دانشگاه به دليل افکار راديکال، مارکس که مايل به
تدريس در دانشگاه بود، اين اجازه را نيافت. برخی از مارکس
شناسان محروميت او از استادی دانشگاه را يکی از عوامل رويکرد
انقلابی و راديکال او ميدانند. به عقيده آنان اگر مارکس به
استادی دانشگاه که از هرباره لايق آن بود، پذيرفته میشد، به
احتمال قوی پا به عرصه مبارزات اجتماعی و سياسی راديکال
نمیگذاشت و سر از تبعيد و زندگی سياسی فعال و حرفهای در
نمیآورد و احتمالا به نظريه پردازی اکتفا میکرد. اما واقعيت
اين است که هدف و روح زندگی او بهرحال سمت و سوی ديگری داشت.
مارکس از همان دوران باور داشت که «وظيفه ما نه تفسير جهان
بلکه تغيير آن است». همين باور عميق بود که مارکس جوان را به
روزنامه نگاری کشاند و براستی که انديشه «تغيير جهان» مرکزی
ترين عنصر تفکر، زندگی و روش کار او بود. مارکس در ۲۴ سالگی از
برلين به کلن آمد و سردبيری «نشريه راين» را به عهده گرفت و
بلافاصله مقالات آتشينی درباره آزادی مطبوعات و جدايی سياست از
الهيات ونيز چند مقاله تند ضد سلطنتی در آن نوشت. اما اين
روزنامه پس از چندی توقيف شد. مارکس در سال ۱۸۴۳ با نامزدش که
از يک خانواده اشرافی بود ازدواج کرد. زندگی مشترک مارکس با
همسر وفادارش جنی فن وستفالن[1] تا پايان عمر عليرغم فقر شديد
و دربدريهای هميشگی و سرانجام مهاجرت بدون بازگشت، ادامه يافت.
مارکس در همان سال به اجبار از کلن به پاريس مهاجرت کرد و به
مدت چهار تا پنج سال در پاريس و بروکسل زندگی کرد. اقامت در
پاريس او را با محافل سوسياليستی و کارگری فرانسه آشنا ساخت.
در پاريس مارکس با محافل انقلابی مهاجران آلمانی نيز همکاری
میکرد. در همان ماههای اول اقامت در پاريس، مارکس نوشتارهای
نظری منظم خود را آغاز کرد. نخستين اثر مارکس در فرانسه «در
آمدی به نقد فلسفه حق هگل» نام دارد.
مارکس هنگامی در پاريس اقامت داشت که بر اثر رونق اقتصادی و
روند صنعتی شدن فرانسه، بطور دائم بر تعداد کارگران در اين
کشور افزوده میشد و تبليغ انديشههای سوسياليستی پيروان سن
سميون و فوريه و لوئی بلانکی گسترش زيادی میيافت. يکسال پس از
اقامت در پاريس به نگارش يادداشتهايی پرداخت که به
«دستنوشتههای اقتصادی و فلسفی» و يا «دستنوشتههای پاريس»
معروف است که نخستين بار در سال ۱۹۳۲ در مسکو انتشار يافت. در
اين يادداشتها مفهومی انسان گرايانه از کمونيسم پيش کشيده شده
است و بطور کلی نشان از تاثير فوير باخ بر افکار مارکس دارد.
نتيجه گيری دستنوشتههای پاريس اين است که برای رهايی انسان از
بهره کشی و از خود بيگانگی بايد «توليد تعاونی» صورت گيرد. در
اين کتاب اثری از مبارزه طبقاتی و انقلاب پرولتری نيست و
انديشه اصلی مارکس انسانگرايی است. در همان پاريس بود که در
پاييز سال ۱۸۴۴ با فريدريش انگلس که دو سال از او جوانتر بود،
آشنا شد که اين دوستی و رفاقت تا مرگ مارکس تداوم يافت.
انگلس در همان شهر زادگاه مارکس متولد شده بود و همچون مارکس
در جوانی در تماس با «هگليان جوان» قرار گرفته بود. اما او
بجای فلسفه و سياست از ۲۰ سالگی به کسب و کار روی آورده بود و
در يک کارخانه پارچه بافی در منچستر انگستان بعنوان کارمند
شروع به کار کرده بود. اين همان کارخانهای بود که پدرش از
سهامداران آن بود و چند سال بعد خود انگلس نيز يکی از
سهامداران آن شد. بنابراين انگلس برخلاف مارکس، از وضعيت مالی
بسيار خوبی برخوردار بود. آشنايی عميق انگلس با نظام سرمايه
داری و وضعيت طبقه کارگر که در کتاب او بنام «وضعيت طبقه کارگر
انگستان» (۱۸۴۵) به خوبی مشاهده ميشود، در واقع محصول مشاهدات
تجربی شخصی او میباشد. اين کتاب سند بسيار معتبری در باره
زندگی کارگران انگستان در دوران ويکتورياست که تاثير عميقی بر
مارکس نهاد. همين کتاب بود که چشمان مارکس را به اهميت
پژوهشهای اقتصاد سياسی گشود. انگلس تقريبا در سراسر عمر نه
فقط از نظر فکری بلکه از نظر انسانی و مالی نيز يار و غمخوار
مارکس بود. همراهی مارکس و انگلس در کار سياسی و اجتماعی و نيز
در مواضع مشترک آنها در مباحث درونی سوسيال دمکراسی و پشتيبانی
آنها از يکديگر و تاثير معنوی بزرگی که بر يکديگر داشتند بدين
معنی نيست که آنها از هر نظر اتفاق نظر داشتند. انگلس پيش
زمينه مطالعاتی مارکس را نداشت و تمايلی در تقليل برخی از
تاويلهای طبيعی و علمی به حد قوانين مکانيکی داشت. شايان ذکر
است که نوشتههای مشترک مارکس و انگلس تنها بخش کوچکی از
مجموعه آثار مارکس را تشکيل ميدهند. مارکس و انگلس تنها سه
کتاب مشترک نوشته اند که عبارتند از: «خانواده مقدس»،
«ايدئولوژی آلمانی» و سرانجام «مانيفست حزب کمونيست» که اين
آخری البته مهمترين متن تاريخ ادبيات سوسياليستی به حساب
میآيد. بنابراين مارکس و انگلس با وجود همراهیها و اشتراکات
بسيار، هريک شخصيت فردی و نيز شخصيت فکری مستقل خود را داشته
اند.
«خانواده مقدس» نخستين ثمره همکاری مشترک مارکس و انگلس است
که در سال ۱۸۴۴ در پاريس انجام گرفت. اين کتاب نقدی عليه
هگلیهای جوان است. مارکس و انگلس مینويسند: « تاريخ يک شخصيت
جداگانه نيست که انسان را به مثابه ابزاری برای مقاصد خود
بکاربرد. تاريخ چيزی نيست جز فعاليت انسان که در پی مقاصد خود
میکوشد.» اين درک از تاريخ مخالف آن جبرگرايی تاريخی
(دترمينيسم) است که سالها بعد بر اثر اقتصادگرايی افراطی
گريبان انديشه مارکس را گرفت.
مارکس در سال ۱۸۴۵ به دليل فعاليتهای سياسی و فشار دولت آلمان
به دولت فرانسه که مارکس را بعنوان «انقلابی خطرناک» معرفی
کرده بود، از فرانسه اخراج شد و به بروکسل مهاجرت کرد. سه سال
در آنجا اقامت داشت. در دوران اقامت در بروکسل «تزهايی در باره
فوير باخ» را نوشت و در همين کتاب است که حکم معروف خود را پيش
کشيد که: « فلاسفه تا کنون به انحا مختلف جهان را تعبير کردند،
ولی اکنون مسئله تغيير آن است.»
مارکس و انگلس به سال ۱۸۴۷ به عضويت سازمان «جامعه کمونيستها»
در آمدند. دفتر مرکزی اين سازمان در لندن بود. دومين کنگره اين
اتحاديه به مارکس و انگلس ماموريت داد که اصول برنامه آنرا
تدوين کنند. «مانيفست حزب کمونيست» که در پايان سال ۱۸۴۷ و
اوايل سال ۱۸۴۸ تحرير شد، نتيجه اين تلاش بود. اين رساله در
آستانه انقلاب سال ۱۸۴۸ منتشر شد. نويسنده اصلی «مانيفست حزب
کمونيست» مارکس ۲۹ ساله بود. اين سند بدون ترديد مشهور ترين
اثر مارکسيستی و ادبيات سوسياليستی جهان است. در باره آن کمی
بعدتر سخن خواهيم گفت.
در سالهای ۱۸۴۶–۱۸۴۵ در دوران توقف در بروکسل، مارکس و انگلس
دومين اثر مشترک خود «ايدئولوژی آلمانی» را نوشتند. اين کتاب
نيز پس از مرگ نويسندگان آن انتشار يافت. مهمترين دورنمايه اين
کتاب رويکردی ماترياليستی به تاريخ است که اهميتی پايهای در
مارکسيسم دارد. همچنين در آن انتقاداتی از هگلیهای جوان شده و
همچون ديگر آثار مارکس سبکی جدل آميز و تند دارد. نويسندگان
تاکيد میکنند که: «طبيعت انسانها به «شرايط مادی» وابسته است
و اين شرايط است که شيوه توليدشان را تعيين ميکند.» نويسندگان
پس از بر شمردن شيوههای توليد مختلف به شيوه توليد سرمايه
داری ميرسند و سپس نويد براندازی اين شيوه بوسيله شيوه توليد
کمونيستی را ميدهند.
مارکس در سال ۱۸۴۷ کتاب «فقر فلسفه» را نوشت که سرشار از جدل
با پرودن فيلسوف فرانسوی است. در اين کتاب مینويسد: « در هر
دروه ی تاريخی، مالکيت به گونهای متفاوت و در مجموعهای از
مناسبات اجتماعی يکسر متفاوتی تکامل میيابد. بدينسان تعريف
مالکيت بورژوايی چيزی جز ارائه بيانی از تمامی مناسبات اجتماعی
توليد بورژوايی نيست.» در همين اثر مینويسد: «وظيفه اصلی
نظريه پردازان پرولتاريا اين است که به پيکار پرولتاريا که در
پيش چشمان شان جريان دارد، دقت کنند و بکوشند تا تبديل به
سخنگويان آن شوند.»
با فرارسيدن سال پر جنب و جوش ۱۸۴۸ که سال انقلاب در کشورهای
فرانسه، آلمان، اتريش ، مجارستان و ايتاليا بود، مارکس از
بروکسل به فرانسه بازگشت. انقلاب تصميات دولت سابق فرانسه را
دائر بر تبعيد او بلااثر گذاشت. اما مارکس پس از چند ماهی
اقامت در پاريس که صرف کوشش در راه برانگيختن امواج انقلابی در
آلمان شد، به کشور خود بازگشت. او به شهر کلن آمد، زيرا دولت
آلمان از بيم انقلاب امکان جلوگيری از ورود مارکس را نداشت.
مارکس که در اين هنگام ۳۰ سال داشت، جوانی پرشور و نسبتا
سرشناس و مولف چند کتاب بود و از جهت فکری نيز درباره مسايل
اقتصادی، تاريخ و سرمايه داری و کمونيسم انديشيده بود. در کلن
دور دوم روزنامه توقيف شده «روزنامه جديد راين» را اين بار با
همراهی انگلس راه اندازی کرد. در اين دوران تحليل مارکس اين
بود که شرايط برای انقلاب سوسياليستی هنوز فراهم نيست و لذا
مقالاتی درباره دفاع از انقلاب بورژوايی نوشت. اما انقلاب
آلمان به شکست انجاميد. مارکس بطور غيابی محاکمه و در فوريه
سال ۱۸۴۹ ناچار به مهاجرت دوباره به لندن گرديد. او بقيه زندگی
را تا پايان عمر در انگستان گذراند و تنها چندبار به قصد چند
مسافرت کوتاه از لندن خارج شد. خود او اين سالهای دربدری را که
قريب ۳۴ سال طول کشيد، «شب طولانی و تاريک مهاجرت» ناميده است.
مارکس بخش عمده اين سالهای طاقت فرسا را در فقری سياه و با
دشواريهای کمرشکن اقتصادی گذراند. بيماری، گرسنگی و مرگ دو
دختر مارکس و حتی نداشتن لباس مناسب برای بيرون آمدن از خانه،
نتوانست اراده نيرومند مارکس در پيگيری کار فکری و پژوهشی را
متزلزل کند. مارکس با خانواده خود سالها در يک محله فقير نشين
لندن زندگی کرد و سه فرزند خود را نيز به دليل شيوع بيماری وبا
در اين محل از دست داد. عليرغم فشارهای روحی و اقتصادی، مارکس
همه اوقات خود را صرف مطالعه و نوشتن کرد. اما هدف نويسندگی او
همسو با هدف زندگی و عمل و نظرش در راستای « نه تفسير که تغيير
جهان» و تحقق انقلاب پرولتری بود. در همين سمت برای چند
روزنامه مقالات سياسی تحليلی مینوشت و نيز با جنبشهای کارگری
و سياسی در بسياری از کشورهای اروپا در تماس دائم بود. مارکس
همواره نظر و عمل را با هم در میآميخت و آثار خود را نيز در
پاسخ به تحولات و نيازهای سياسی و نظری زمان خود مینوشت. پس
از پايان و فروکش کردن شعلههای انقلاب فرانسه، دو کتاب درباره
تحليل و جمع بندی تجربه انقلاب فرانسه نوشت. «پيکار طبقاتی در
فرانسه از سال ۱۸۴۸ تا ۱۸۵۰» که در سال ۱۸۵۰ منتشر شد و نيز
کتاب «هجدهم برومر لويی بناپارت» که به سال ۱۸۵۲ انتشار يافت.
در هر دوی اين کتابها درس گيريهای مارکس از تجربه انقلاب ۱۸۴۸
در سمت سکتاريسم و تشديد انقلابی گری است، زيرا ايده انقلاب
دغدغه ذهنی اصلی اوست. در کتاب «پيکار طبقاتی» مارکس از
پرولتاريا میخواهد که حساب خود را از «خرده بورژوازی» جدا کند
و مینويسد: « سوسياليسم اعلام استمرار انقلاب و ديکتاتوری
پرولتارياست و اين شرط گذار بسوی الغا تمايزات طبقاتی بطور کلی
و الغا همه مناسبات توليدی است که بر اين تمايز مستقر است.»
در کتاب «هجدهم برومر....» مارکس تئوری دولت خود را بطور
منسجم تری تکميل و ارائه کرد. او نوشت:
«همه اختلافات پيشين
ماشين دولت را تکميل کردند و حال آنکه بايستی آنرا در هم
شکست.» اين حکم که به سختی مورد پسند شديد لنين قرار گرفت، در
واقع توجيه «خشونت قاطع انقلابی» است که اساس سبک و شيوه تفکر
لنينی نه تنها برای کسب قدرت بلکه حفظ آن نيز بود. «خشونت
انقلابی» قرائت لنين از تفکر انقلابی مارکس بود که طی يک قرن
اخير در بسياری از کشورها و فرهنگهای گوناگون جهان هواداران
بسيار يافت و قربانيان بی شماری را به کام خود کشيد. نميتوان
همه فجايع از کاربرد اين تئوری را تنها به گردن لنين و يا
مارکسيسم روسی انداخت، زيرا در متن آن کاربرد خشونت بطور آشکار
و روشنی نه تنها مشروعيت يافته بلکه يک نياز نيز تلقی شده است.
بهر رو همان سال «جامعه کمونيستها» منحل شد و مارکس به مدت
۱۲ سال از صف اول مبارزه سياسی جدا شد. بدين ترتيب مارکس بخش
اصلی اوقات و انرژی خود را در راه مطالعات اقتصادی و تاريخی در
کتابخانه عمومی لندن صرف میکرد. مجموعه يادداشتهای او در
کتابی به نام «گروندريسه، مبانی نقد اقتصاد سياسی» گرد آمده
است. گروندريسه که به معنای «طرح پايه ای» است از مهمترين آثار
مارکس و نشان دهنده شيوه تفکر اوست. اين کتاب نيز دهها سال پس
از مرگ نويسنده آن در سال ۱۹۴۱ منتشر شد.
بهر رو روحيه و شخصيت مارکس به گونهای بود که هرگز
نمیتوانست از رويدادهای سياسی و نيز بازيگران سياسی کناره
گيری کند. آشنايی و همکاری او با فرديناند لاسال رهبر جنبش
کارگری آلمان، پايه گذاری بين الملل اول و نوشتن اسناد کليدی
آن، پيکار نظری عليه آنارشيستها که باکونين در راس آنها قرار
داشت، مشارکت در بحثهای نظری جنبش سوسيال دمکراسی آلمان ،
تماس با رهبران جنبشهای کارگری در کشورهای ديگر و از جمله
روسيه همگی مويد روحيه بی قرار و پيکارجوی مارکس است. به عبارت
ديگر سالهای ۱۸۵۰ تا ۱۸۷۰ سرشار از فعاليتهای سازمانگرانه
مارکس است. «بين الملل اول» که در اثر تلاشهای شبانه روزی
مارکس در سال ۱۸۶۴ پايه گذاری شده بود، در سال ۱۸۷۶ منحل اعلام
شد. پس از آن مارکس همه زندگی خود را صرف نويسندگی و کار فکری
کرد. بدون ترديد «سرمايه» مهمترين اثر مارکس است که تنها پس از
مرگ نويسنده در سراسر اروپا مشهور شد. بايد توجه کرد هنگامی که
مارکس «سرمايه» را مینوشت سرمايه داری هنوز در جهان به شيوه
توليد مسلط تبديل نشده بود وتنها در چند کشور غربی رشد يافته
بود. اما بسياری از پيامدمای رشد سرمايه داری در جهان نظير
دشواريهای سودجويی در انباشت سرمايه و بحران افزونه توليد
اجتماعی در اين کتاب به روشنی مورد تحليل قرار گرفته است. يکی
از ويژگيهای کتاب «سرمايه» که نشانه روحيه و شخصيت هميشگی
نويسنده آن است، قرائت انقلابی و دل بستگی عميق به رسالت
«تغيير جهان» و نه تنها «تفسير جهان» است. اين رويهای است که
مارکس همه عمر برای آن میسوخت و انگيزه و محرک پايدار نوشتار
و زندگی او بود. اما بايد بياد داشت که دامنه نفوذ مارکس در
ايام زندگی او نه تنها در ميان جنبش کارگری بلکه حتی در دنيای
روشنفکران نيز چندان وسيع نبود و بسياری از آثارش حتی معروف
ترين آنها يعنی «سرمايه» بطور کامل تا آن زمان نشر نيافته بود.
تنها جلد اول سرمايه در سال ۱۸۶۷ تحت نظر نويسنده و به
ويراستاری همسر مهربانش انتشار يافت.
بطور کلی نگاه عمومی مارکس به انسان و جامعه کاملا تحت تاثير
انديشه کليدی او در باره پيکار طبقاتی است. او اصولا به
شاهکارهای ادبی و هنری دورانش اهميتی نمیداد و حتی با آثار
نويسندگان بزرگ دوران خود مثل فلوبر، ملويل، ايبسن و ادگار آلن
پو آشنايی ژرفی نداشت. مارکس انسان را موجودی طبقاتی و از پوست
و گوشت و استخوان ميداند و با ديگر ابعاد و نيازهای روحی،
درونی و فرهنگی او کار زيادی ندارد. نگرش او به جامعه و
نهادهای آن مانند دولت، جامعه مدنی، قرارداد اجتماعی و غيره
نيز در اساس تحت تاثير نگرش طبقاتی او قرار دارد. لذا بسياری
از اين مفاهيم و مقولات سياست مدرن و در راس آن انديشه آزادی و
دمکراسی دغدغه ذهنی او نبوده اند. اما پرسش مرکزی مارکس تضادی
بود که ميان مناسبات توليدی سرمايه داری از يکسو و رشد نيروهای
توليد از سوی ديگر میديد. به باور او اين تضاد نه تنها محرک
تاريخ بلکه منجر به محو کامل جامعه سرمايه داری خواهد شد.
سالهای پايانی زندگی مارکس کم و بيش مانند سابق سخت و
اندوهبار گذشت. وضع وخيم مالی، مشکلات خانوادگی، بيماری
افسردگی عصبی همسرش، بيماری ريوی مزمن خود او که با دل درد و
بواسير همراه بود، گوشهای از مصيبتهای زندگی شخصی او را نشان
ميدهد. پژوهنده و متفکری که با ايدهها و زندگی خود، حتی
سالها پس از مرگ جهان را به لرزه انداخت، سرانجام در١٤ مارس
۱۸۸۳ ديگر از خواب آرام بعداز ظهری برنخاست و بی صدا و ساکت به
خواب ابدی فرو رفت. مارکس در قبرستانهايگيت لندن مدفون شد.
مانيفست حزب کمونيست
مجموعه آثار مارکس و انگلس که از سوی انستيتوی
مارکسيسم لنينيسم مسکو انتشار يافت بالغ بر ۴۰ جلد و هر جلد در
حدود ۸۰۰ صفحه يعنی مجموعا حدود ۳۲۰۰۰ صفحه میباشد که شامل
نامهها، مقالات، يادداشتها، بيانيهها، گزارشها و کتابهايی
است که از آنها بجا مانده است. در ميان آنها بدون ترديد
«مانيفست حزب کمونيست» و «سرمايه» از جهت تاريخی، شهرت و
ابداعات نظری مارکس از اهميت بيشتری برخوردارند. در اينجا تنها
به «مانيفست» که نماد کاملی از انديشههای مارکس است
میپردازيم. بايد بياد داشت که نويسنده اصلی مانيفست مارکس است
و نقش انگلس چندان جدی نبوده است. مانيفست از مشهورترين
کتابهای جهان است و به اغلب زبانهای دنيا ترجمه شده و بيش از
هزار بار تجديد چاپ شده است.
مارکس نويسنده اصلی مانيفست است و انگلس تنها در چند بخش مهم
با وی همکاری کرده است. با اين وجود نام هر دو آنها در زير
مانيفست قيده شده است. بايد بياد داشت که مارکس به هنگام تحرير
اين اثر تنها ۲۹ سال داشت. اما اهميت مانيفست علاوه بر جمع
بندی نظری اجتماعی و سياسی آن، در شيوه نگارش توانمند و تکان
دهنده و نوع بيان و زاويه ديد تازه آن به تاريخ، جامعه و سياست
است. مانيفست با عبارت معروف « کارگران سراسر جهان متحد شويد»
همه زحمتکشان جهان را به پيکار عليه سرمايه داری فراخواند و
نقش و رسالت تاريخی بی نظيری را برای طبقه کارگر در جامعه و
سياست قائل شد. صرفنظر از همه انتقاداتی که به چنين رسالتی
ميتوان کرد، تاثير روانی آن نه تنها در دوران رشد سريع سرمايه
داری سده نوزدهم بلکه در بخش بزرگی از قرن بيستم نيز به ايجاد
يک هويت و رسالت خاص برای انواع احزاب و گروههای سياسی در
سراسر جهان منجر شد. با اين وجود شهرت و اعتبار «مانيفست» پس
از مرگ نويسندگان آن به مراتب افزايش يافت. ميتوان گفت که اين
رساله کوچک و مختصر اما روانشناسانه تبديل به پلاتفرم دهها و
صدها نهضت و تلاش سياسی و اجتماعی در اقصی نقاط جهان گرديد.
مارکس و انگلس در اين جزوه کوچک پيدايش سرمايه داری را تحليل
کردند و تضاد منافع طبقه کارگر با آنرا توضيح دادند و اجتناب
ناپذير بودن انقلاب اجتماعی در هر جامعه سرمايه داری را از
ديدگاه خود اثبات کردند.
مانيفست حاوی چهار بخش است: ۱– بورژواها و پرولترها، ۲–
پرولترها و کمونيستها، ۳–نوشتارهای سوسيالستی و کمونيستی ، ۴–
موضع گيری کمونيستها در قبال احزاب گوناگون اپوزيسيون. در اين
چهار بخش، فشرده کليه نظريات فلسفی و اجتماعی و اقتصادی
مارکسيسم بيان شده است.
مانيفست با جمله زير آغاز ميشود: «شبحی در اروپا گشت میزند،
شبح کمونيسم. تمام قدرتهای اروپای کهن برای طرد اين شبح وارد
اتحاد مقدس شده اند: پاپ ، و تزار، مترنيخ وگيزو، راديکالهای
فرانسه و جاسوسان پليس آلمان.» مانيفست پس از توصيف جامعه
سرمايه داری، آنرا در همه ابعادش مورد انتقاد قرار ميدهد و
میگويد که سرمايه داری تا مدتی موجب ترقی اقتصادی و پيشرفت
علم و فرهنگ شد، ولی در مرحله معينی به زنجيری برپای تکامل
جامعه مبدل گرديد و مناسبات توليدی سرمايه داری مانع رشد
نيروهای مولده شد. بدينسان جهان سرمايه داری وارد بحرانهائی شد
که نظير آن ديده نشده است. بهره کشی کارگران، اخلاقيات غير
انسانی ، سيطره عنان گسسته پول که رابطه انسانها را به رابطه
خريد و فروش بدل کرده ، سودورزی عريان و تقاضای پرداخت نقد و
غارت ضعيف توسط قوی ، شيوه مرسوم اوست. ......بورژوازی تمام
ملتها را وادار میسازد تا اگر نخواهند نابود شوند، شيوه توليد
سرمايه داری را بپذيرند و به اصطلاح تمدن را در کشورهای خويش
رواج دهند و به بيان ديگر بورژوا شوند. کوتاه سخن، بورژوازی ،
جهانی به سان و سيمای خويش نقش میزند. مانيفست تاکيد میکند
که : «تمامی جنبشهای تاريخی و انقلابی پيشين کار اقليت يا در
جهت منافع اقليت جامعه بودند، اما جنبش پرولتاريا کار اکثريت و
در جهات منافع اکثريت جامعه است.»
مانيفست اصول اصلی سياست کارگری را چنين تشريح میکند: «تشکل
پرولتاريا همچون طبقه، براندازی سلطه بورژوازی و تسخير قدرت
سياسی به دست پرولتاريا.» مانيفست دو شرط عمده پيروزی انقلاب
پرولتری را در سازماندهی نيرومند و نيز آگاهی طبقاتی طبقه
کارگر اعلام کرد. مانيفست تاکيد میکند که حتی اگر طبقه کارگر
در مبارزات سياسی و صنفی متشکل خود عليه سرمايه داری پيروز
نشود، هر گام مبارزاتی به آگاهی طبقاتی او خواهد افزود. اما
مارکس در کهنسالی به اين دريافت رسيد که موضوع آگاهی طبقاتی
طبقه کارگر به اين سادگیها نيست. پاراودکس مهم اين پيش فرض در
اين است که هيچ واحد کارگری در هيچ کارخانه و سنديکايی حاضر به
ميدان آمدن برای باخت نيست و لذا کسب آگاهی طبقاتی آن گونه که
مانيفست اعلام کرده بود، تنها يک توهم و خواب و خيالی بيش
نبود. علاوه بر اين در مانيفست و اصولا ديگر آثار مارکس هيچ
اشارهای به مرکزی ترين مفاهيم و مسايل دنيای سياست وجود
ندارد. زيرا مارکس اصولا شناختی از مفهوم اساسی دولت دمکراتيک
بورژايی نداشت و برای او قدرت سياسی تنها شر مطلق بود. مارکس
بطور کلی در همه آثار خود تحت تاثير چنين تفکر نادرست و غير
واقع بينانهای از يکسو و از سوی ديگر ميل سوزان خود به تغيير
انقلابی جهان همواره کوشش آزاديخواهان در راه حق رای همگانی و
نيز آزادی و دمکراسی پارلمانی را باطل و دروغ میدانست. او در
اين يکسونگری چنان تند میرفت که حتی کسب رای همگانی را منوط
به کسب قدرت سياسی از سوی پرولتاريا میدانست. اما واقعيت آن
است که اکثريت مطالباتی که که در مانيفست مورد تاکيد مارکس و
انگلس قرار گرفته نظير حق رای همگانی، ماليات بر حسب مقدار در
آمد، برنامه ريزی صنعتی، آموزش و پرورش رايگان، ممنوعيت کار
کودکان و غيره دهها سال است که بدون نياز به انقلاب و کسب قدرت
سياسی از سوی پرولتاريا در نظام سرمايه داری بدست آمده است.
مانيفست با اين جمله احساساتی و کوبنده پايان میيابد: «
بگذار طبقات حاکمه از انقلاب کمونيستی بر خود بلرزند. پرولترها
در اين انقلاب هيچ چيز جز زنجيرهای خود را از دست نمیدهند،
ولی جهانی را بدست میآورند.»
يک پارادوکس مانيفست تاکيد بر کسب قدرت سياسی همچون «هدف فوری
طبقه کارگر» است. خود مارکس در انقلاب سال ۱۸۴۸ متوجه شد که
چنين هدفی هرگز عملی نيست و از آن عقب نشست و ايده دفاع از
انقلاب بورژوايی را پيش کشيد. مارکس در سالهای پايان عمر تسخير
قدرت سياسی را به «هدف نهايی» پرولتاريا تغيير داد.
مارکس از منظر امروز
بخش اصلی متفکران سوسياليست و نيز آکتورهای سياسی چپ سده
نوزدهم و نيز بخش مهمی از سده بيستم مارکسيست و يا تحت تاثير
مارکسيسم بودهاند. گرچه مارکسيسم تنها به آثار و انديشههای
مارکس خلاصه نميشود و انگلس نيز در توليد و بنيانگذاری نظريات
مارکسيستی سهم مهمی داشته است، اما بدون ترديد سرچشمه اصلی
مارکسيسم ناشی از پژوهشها، آثار و انديشههای کارل مارکس است.
اهميت مارکس در دنيای فکر و سياست تنها به نقشی که او در زمان
حيات خود بازی کرد، محدود نميشود، بلکه تا هر زمان که بحث
مربوط به سرمايهداری و سوسياليسم و انقلاب و طبقات اجتماعی
جريان دارد، شبح مارکس نيز به هرصورت کم و بيش در اين بحثها و
جدلها حضور داشته و خواهد داشت. اين موضوع را نه تنها پيروانش
بلکه مخالفان و دشمنان فکریاش نيز معترفند. علت اهميت و حضور
مارکس نيز نه در انواع اشتباهات و کژرويهای سياسی و فکری مارکس
و اين ارادهگرايی و آن روش تقليل گرايانه که نمونههای زيادی
در افکار او دارد، بلکه قبل از هرچيز در اين است که مارکس
تحليل تازه، عميق و تحول جويانهای درباره نظام سرمايه داری
پيش کشيد. ترديدی نيست که تاريخ مصرف بسياری از مفاهيم و
روشهای کليدی که مارکس پيش کشيده بود و بويژه نظريات او درباره
مفاهيم آزادی، دمکراسی مدرن، قدرت سياسی، مشروعيت، دولت
دمکراتيک حتی مدتها پيش از فروپاشی کمونيسم به پايان رسيده
بود. امروز نيز گرچه با فروپاشی کمونيسم و شکست احزاب کمونيستی
در سراسر جهان ديگر کمتر کسی از مارکس همچون پيامبر و پيشگو و
پيشاهنگ و يک ابر انسان نام میبرد، اما آنچه از آثار و
نوشتههای مارکس بجا مانده، بهر رو حاوی نوآوريهای بزرگی است
که بخش مهمی از فرهنگ غرب و انديشه انتقادی مدرن را تشکيل
ميدهد.
صحت هسته اصلی دکترين مارکس در همان دوران معاصر وی از ديدگاه
واقع گرايانه کسانی که «رويزيونيست» يا تجديدنظرطلب خوانده
شدند و در راس آنها ادوارد برنشتين از اولين نسل مبارزان پيرو
مارکس زير سوال رفت. بعنوان مثال قرائت مارکس از مبارزه طبقاتی
، نظريه وخيم ترشدن شرايط زندگی طبقه کارگر در نظام سرمايه
داری و نيز نظريه کسب قدرت سياسی از راه انقلاب که مهمترين
وجوه تفکر مارکس بودند، بطور علمی و با دادههای گوناگون
برنشتين از بيخ و بن ابطال گرديد و در محافل مارکسيتی اروپا
نيز کسی نيز حاضر به دفاع جدی از آنها نبود. اما در اوايل قرن
بيستم و اعتلای جنبش کارگری در روسيه به رهبری لنين، قرائت
ديگری از انديشه مارکس پيش کشيده شد که بطور کلی ارثيه فکری
مارکس را در مسايل و مواردی که هم به مفهوم واقعی نوآوری کرده
بود، کاملا زير سايه قرار داد. در مکتب بلشويم با اضافه کردن
پسوند لنينيسم به مارکسيسم نه تنها افکار فلسفی مارکس مورد
توجه قرار نگرفت بلکه تحريف نيز شد. آنچه مارکس از مفهوم
«ديکتاتوری پرولتاريا» در نظر داشت، گرچه بطور کلی از منظر
مردم سالاری و دمکراسی مدرن – که دفاع از حق اقليت جوهر آن
است–ناسازگار و نادرست بود، اما بی شک با فجايع و جنايات ضد
انسانی که تحت لوای اين مفهوم در کشورهای بلوک شرق انجام گرفت،
يکی نيست. مارکس در مفهوم «ديکتاتوری پرولتاريا» سرکوب اقليت
«ضد انقلابی» را برای دفاع از حکومت اکثريت مد نظر داشت. اما
بهررو همين نظريه بعنوان ابزاری در دست اقتدارگرايان احزاب
کمونيست حاکم، مبدل به شمشير خون چکان و بيرحمی گرديد که
ميليونها انسان دگرانديش را از دم تيغ گذراند.
پس از فروپاشی کمونيسم و شکست نه تنها ايدئولوژيک بلکه سياسی
و اخلاقی نظامهای توتاليتر موسوم به «کارگری و شورايی»، آيا
انديشه ی مارکس هنوز حاوی پيام و اهميتی برای امروز است؟ اصولا
برای ارزيابی مارکس و انديشه او چه معيار و منظری بايد برگزيد؟
بررسی نقش مارکس از منظری که او برای خود قائل بود، يعنی تغيير
جهان به سبک انقلابی و از منظر منافع پرولتاريا، به دلايل عينی
يعنی عدم تحقق بسياری از پيش بينیها و جهت گيريهای انقلابی
مارکس آن هم پس از ۱۵۰ سال، منظری عقيم و نادرست است.
مارکس رسالت خود را افزايش آگاهی طبقاتی طبقه کارگر میدانست
و معتقد بود که تنها از اين منظر ميتوان به ارزيابی و شناخت
او نزديک شد. اما از اين منظر هم اگر بخواهيم به اهميت مارکس و
داوری او بپردازيم ، ميتوان صدها و هزاران متفکر و بازيگر
بزرگ و کوچک را در اقصی نقاط جهان نشان دهيم که هر يک دست کم
از منظر خود در اين راه کوشيده و تاثيرات بزرگی نيز در اين سمت
نهاده اند. بنابراين چنين منظری نيز کمکی به رسيدن يه يک جمع
بندی واقع بينانه و در عين حال منصفانه و سنجش گرايانه درباره
مارکس و انديشه او نمیکند.
اما دغدغه اصلی ذهن مارکس شکاف طبقاتی و علل و ريشههای اصلی
آن بود. در اين راه بود که او به کشف مفاهيم مهمی مانند ارزش
افزوده و استثمار، جهانی شدن نظام سرمايه داری، بحرانهای
دورهای در اين نظام و مهمتر از همه رابطه ميان آزادی انسان و
برقراری عدالت نايل شد. شعار و شيوه محبوب مارکس «انتقاد» بود.
او باور به اين داشت که : «همه چيز را مورد ترديد قرار بده».
او در اينراه همه اقتصاددانان ، فلاسفه و متفکران قبل از خود
را زير تازيانه انتقاد قرار داد. گرچه بسياری از اين انتقادات
از موضع انقلابی گری و رسالت تاريخی بود که برای خود و طبقه
کارگر قايل بود، اما انديشه و روش نقادانه او کمک بزرگی به
ايجاد افقهای تازه فکری کرد. از همين رو بود که مارکس عليرغم
همه تاثيرات منفی فکری، با مدرنيته و دستاوردهای آن مانند عقل
گرايی، سکولاريسم، لغو انواع امتيازات سنتی و غيره همراه بود.
مارکس افق فکری تازهای بر پرسش شکاف طبقاتی در جامعه بعنوان
يک بيماری بزرگ اجتماعی بازکرد و از آنجا که اين پرسش به زندگی
ميليونها انسان در سراسر کره زمين پيوند نزديک داشته و دارد،
انديشههای مارکس نيز هنوز بطور وسيع مطرح و بازخوانی ميشود.
از همين روست که بسياری از نام آوران قلمرو انديشه و فلسفه
صرفنظر از نوع گرايش و تعلق فکری، خود را بی نياز از افکار
مارکس نديده اند. تصادفی نيست که بسياری از متفکران انديشه و
ادبيات قرن بيستم در سراسر جهان از افکار مارکس الهام گرفته و
يا بخش بزرگی از زندگی خود را صرف پژوهش در آثار او کرده اند.
بنابراين مارکس را بايد در رديف يکی از انديشه پردازان و توليد
کنندگان فکر در جهان دانست که تاثير بزرگی در رشد و بازکردن
افقها و پرسشهای تازهای بر عالم تفکر نهاد. ترديدی نيست که
مارکس هم از جهت نو آوريهايی که در راه کشف و پاسخ به پرسش
چگونه زيستن انسان داد، و هم از جهت زندگی رنج بار، دغدغهها و
مصايب بی شماری که در اين راه تحمل کرد، شايسته آن است که در
رديف نخبگان دنيای انديشه و فلسفه از افلاطون و ارسطو گرفته تا
کانت و روسو و نيچه قرار گيرد.
بابک احمدی نويسنده کتاب ارزشمند «مارکس و سياست مدرن» به
درستی اهميت امروزين مارکس را چنين خلاصه میکند: «او يک
پيامبر، يا راهگشای رهايی نهايی انسان نبود. نه هرچه گفت درست
بود، و نه هر راهی که نشان داد در جهت سعادت و خوشبختی آدمها
بود. او هم مثل تمام متفکران ديگر کليد يافتن حقيقت و آزادی را
در جيب نداشت. صدای مارکس يکی از آواهای اصلی و مهم در هم
سرايی با شکوه فرهنگ غربی است ....... نام مارکس بی شک نه
يگانه نام است و شايد نه مهمترين، اما يک صدای نقادانه است که
در گفتگويی انديشه گرايانه جايگاهی معتبر دارد..... مارکس از
انديشمندانی است که بدون توجه به کارهايش نميشود اين دوران
تاريخی و جهان معاصر را به طور دقيق شناخت.» اين جمع بندی بابک
احمدی حاصل شناخت عميق وی از مارکس و انديشههای اوست و نيز
نياز به سنجش گری و نقادی در فرهنگ مدرن را بر میتاباند.
بنظرم اين جمع بندی فشرده ترين و بی غرضانه ترين نحوه سنجش
مدرن درباره مارکس از منظر امروز است.
-------------
منابع فارسی:
احمدی،
بابک، سال ۱۳۸۰، مارکس و سياست مدرن، تهران، نشر مرکز.
منابع انگليسی
Draper, H, ١٩٨٥, Marx - Engels Chronicle: A
Day-by-Day Chronology of Marx
and Engels ~Life and Activity, New York
‑Hampton, Jean, ١٩٩٧, Politicak
Philosophy, Boulder, Colorado, Westview press
‑Kymlicka, Will, ١٩٩٥, Modern
politisk filosofi, Nora, Nya Doxa.
‑Vincent, Andrew, ١٩٩٢. Modern
Political Ideologies, Oxford, Blavkwell. ‑
منابع به زبان سوئدی
Alla tiders historia texter, Malmo,
Gleerups.
Malnes, Raino och Midgaard, Knut, ١٩٩٣.
De politiska ideernas historia, Studentlitteratur, lund.
‑
Litteraturens historia i varlden, Stockholm,
Norstedts Forlag.
‑Skoglund, Svante, ٢٠٠٠, Texter och
tankar, Litteratur, Antiken
/١٩٠٠, Malmo,
|