خداوندگار راستين بلخ و سرايشگر بزرگ خرد ابو منصور محمد بن احمد دقيقی بلخی
سليمان راوش
اگر به پای لوح محفوظ عرش ادب خراسان به نياش خرد و ستايش ادب زانو بزنيم در بلندای پروينه های فرينه ذات فلسفه و عرفان، در پهنهء پهناور شعر به نگاره ی زراندوده مردی برميخوريم، که تاج شهنشاهی خرد گستری و باز آفرينی قصر و کاخ بلند هويت ملی، آينی و ادبی خراسان زمین را به سر دارد، وبلور چشمه خرد را چون ساغری بدست گرفته وبکام تشنگان آن شراب جانبخش میریزد. از ابو منصور محمد بن احمد دقيقی بلخی ابر مردی که در سالهای بیست و یا سی سده چهارم هجری چشم بدنیا گشود، و در جوانی بلخ را به نور خرد آذينه بست سخن می گويم. دقيقی بلخی را از آن بايستی خداوندگار راستین بلخ خواند، که هرگز به گفتهء ناصر خسرو یمنگانی «بپای خوکان نریخته دُر دری را» و انگاه ایکه می خواسته بر تارک اهریمن شقاوت مشتی مرگ بکوبد تا عروس خرد و فر و شکوه اهورایی را دو باره بر سرير سلطنت زمان به جلوه آورد، کلام را از ژرفای گذشته های بلخ میآغازد، ویادواره های خردرا در اين سرزمين در قامت های گوهرينه ای نقش ها وچهره ها فرا روی تاریخ با درخشندگی سيمای خورشيد در نگارستان شعر به نگارگری می گیرد. اين ستاوند نشين مردی ستایشگر خرد که سراپا در سوگ هزاران جان باخته یی مرد و زن خراسانی در راه حفظ و دفاع ازفرهنگ و آئين وخاک خراسان زمین در مقاومت عليه دژانديشان و دژمنشان اعراب، و فراموشی ویرانی برج وباره های شکوه و هيبت و صلابت های فره ی تاناتا (Tanata) یا انائیتس(اناهیتا)، میترا و (وهران) آتشکده ایکه اسفندیار در بلخ بنا نهاد و نوبهار معبد بزرگ که جمشید آنرا ساخته بود، و هزاران نگاره های دیگر، با روان آزرده از ستم تاريخ بر پيکر آسمان سايی سرزمينش، می زيست، همينکه فرصت نفس کشيدن را بدور از سيطرهء دجال همه زمانه ها يعنی طوارق تازيان پيدا مينمايد، به بخشيدن جان و درمان پیکره بلند و به خون آغشته و بخاک افتاده ی مادر شهر ها، مهين خود {بلخ گزين} که زمان های درازی فرازگاه جلال و شکوه خسروانی و خاستگاه خرد و ائين اهورايی بوده، می پردازد. دقيقی بلخی را بدون هرگونه ترديد و پنداری ميتوان بنيادگذار کاخ فلک سای شاهنامه که بلندی ديواره های زرينهء آن به وسيله فردوسی بزرگ انجام گرفت، دانست. و چه شايسته و ارجگذارانه می بود که اگر شاهنامه فردوسی را بنام شاهنامه {دقيقی فردوسی} می ستايدند . دقيقی بلخی، اين ستايشگر فرزانه ی خرد، بی گمان ميخواسته است که تاريخ سر زمين (آريانا) (خراسان) ــ افغانستان امروزی را آنگونه که سزاوار است بنويسد تا چشم ها با خوانش آن همچنان بينا ماند و گوش ها ندای حقيقت هويت ملی آئينی و فرهنگی را در منادمت مناديان دروغ و ريا گم ندارند. به همين منظور است که او از بازتاب کامل فروزه های حقايق اسطوره يی که بهر حال انعکاس از واقعيت های تاريخ کشورما به شمارمی آيند، کوتاه اما استادانه در نگاره ی زيبا ی سراپایی با واژگان نگارخانه شعر به نگارش می گيرد. دقيقی بلخی اين فروهيده مرد کیان آئين و ستيزشگر آئين ديو و دد، کلام را نخست از خاستگاه خرد و انگاه از نبرد فرزانگان با اهر يمن انديشان، می آغازد. بلخ : همانگونه که (اوستا) و (وند يداد)، سروده های ويدی و تمام خداينامه ها و شاهنامه ها اشاره دارند، بلخ تا زمان آغاز ویرانی خويش بدست اعراب متجاوز در زمان خلافت عثمان بن عفان، خاستگاه خرد و تمدن بوده است و مرکز شاهان و فروهيدگان . دقیقی بلخی، به بلخ صفت {گزین} قایل می شود. گزین معنی برگزیده، بسندیده شده و انتخاب شده را می دهد. برگزیدگی بلخ بنا به روایت اوستا و ویدی از سوی اهورامزدا یعنی خداوند است. الهامهءمفتاح در رابط به بنای اولیه بلخ می نويسد : «در اوستا چه بسيار از» (جم) سخن رفته است و يم ( ييم ) به معنی جم و در پاره ای از قسمتهای اوستا کلمهء خشئت به آن افزوده و جمشيد؛ از جم و شيد به معنی در خشان است. جمشيد در اوستا پسر ويونگهونت (ويونگهان) خوانده شده است. بنا بر روايت اوستا، هنگامی که جمشيد به سلطنت رسيد، اهورا مزدا امر کرد که تا وی شروع به بنای پناهنگاهی موسوم به (ور) {باغ} یا ارگ شاهی نمايد . {{در اديان ابراهيمی يهوه يا الله به جای آنکه برای بی پناه های زمين دستور ساختن پناهگاه را بدهد برای خويش داده است که عبارت از کعبه باشد. م }} در فر گرد دوم ونديداد از روزگار جمشيد صحبت می شود، جزئِات اين قصه بيان می گردد . شاهنامه نيز در خصوص منزل ساختن جمشيد می گويد : بفرمود دیوان نا پاک را ــــــ به آب اندر آميختن خاک را هر آنچ از گل آمد چو بشناختند ـــــــ سبک خشت را کالبد ساختند
سطور مسطور در اوستا، علاوه بر اينکه معلومات همه جانبه راجع به عمارت مرکزی قصر و اطقهای داخلی و خارجی و تقسيمات سه گانهء عليا و و سطی و سفلی و بازار، تعداد خيبانها هر بخش و تعداد خانواده هايی که در هر بخش و خيابان جای گرفته بودند، می دهد، همانند يک مهندس، پلان و نقشه قصر شاهی و عمارات ملحقه و خيبانهای شهر مربوط را طرح می نماید. اين (ور) اولين پايگاه بزرگ آريايی پيشدايان بلخی بود و در اثر وجود آن، آبادی های ديگری در اطراف وسعت يافت. به سوی اين (ور) آب نيز کشيده شده بود. در اطراف اين نهر و انهار منشعب از آن چراگاههای وسيعی احداث شده بود که به شهادت اوستا, علف آن تمامی نداشت و اين صفت چراگاههای صفحات باختر بود. بهترين و لذيذ ترين ميوه ها و خوشبو ترين گياهان و نباتات و قشنگترين پرندگان و زيبا ترين انسا نها در اين شهر گرد آورده شد و بدين سان در اطراف اين قصر بود که بخدی، عرض وجود کرد و از اين رو اوستا، اين شهر را به اسم و صفت « بخديم سرير ام » يعنی {بلخ زيبا} ياد کرده و ادبيات پهلوی آن را بلخ باميک يعنی بلخ درخشان خوانده است . کلمه (ور) که اوستا ذکر کرده، هيچگاه از بخدی و بلخ جدايی نداشته و اين (ور) اصلأ { پناهگاه} معنی داشته و بتدريج در مورد خانه و قصر و معبد استعمال شده است. بلخ زيبا، بلخ درخشان، بلخ الحسنا، و بلخ گزين که کانون مدنيت و تهذيب و آئين و زبان و ادبيات، و همه افتخارات آريايی از آنجا نشأت گرفته بود، مرکز سياسی و اداری و کانون مملکت داری و جهانبانی هم گرديد و فر ايرانی يا «آريانم هورينو» از اين جا طلوع کرد و بار اول يامای اول (بزرگ) جمشيد پيشدادی پرچم سلطنت و فر پادشاهی خويش را بر فراز کنگره های قصر وَرَ بلند کرد و ( بخديم سريرام) دارای (اردو و در فش فشام) يعنی بيرق های بلند گرديد. و اين صريح ترين شهادتی است که مرکزيت بخدی را ثابت می سازد. از طرف ديگر گفته شد که ايران ويج {افغانستان امروزی} نخسيتن سر زمين و اقامتگاه ايرانيان {اريايی ها} است . . . » 1
بنفشه آويزه ای فرازين پله های ادبيات کشور ما با نام بلخ زينت ارايی داشته است، وستوده مردان بلندای شعر و ادب دريغ نداشته اند که به پای اين عروس شهرها بهترين گل واژه های بهارستان ستايش را بريزند. بگونه ايکه در او ستا بلخ را (بخديم سرير ام) يعنی {بلخ زيبا} و در ادب پهلوی بلخ باميک آمده است يعنی {بلخ درخشان}، فرخی سيستانی بلخ بامی می گويد ومسعودی در مروج الذهب بلخ را بلخ الحسنا می ستايد .و چنانکه الها مهء مفتاح مينويسد اعراب در دوره پيش از اسلام بلخ را (معشوقه) نام نهاده بودند. سيد ابوالقاسم سمرقندی در کتاب تاريخ بلخ اين مادر شهررا چنين وصف می کند: «بلخ در اول وضع برخ بوده است و برخ بهره و نصيب باشد، و بامی منسوب بود به بام و بام مکان مرتفع باشد. يعنی مملکت و پادشاهی بلخ از رفيع ترين انحاء ملک است.» 2 مسعودی در مروج الذهب از بلخ چنين یاد می نمايد: «هفت خانه در مقابل بيت الحرام شناخته شده که خانهء چهارم ، نو بهار است که منوچهر در بلخ به نام (ماه) بنا کرد. . .»3 اعراب که بلخ به وسيله انان ويران شده است گاهی نتوانستند حقايقی را در مورد بلخ بيان نکند، و شايد خواسته يا ناخواسته بر رد باور های تازيان بعد از اسلام می پردازند. مثلأ در باره بانی بلخ واعظ بلخی از قول ابوذرغفاری نقل می کند که: « دو شهر اند که جبرئيل بر پر مبارک خويش بر دارد، آن شهر ها را با اهالی وی، و اين دوشهر را به بيت المقدس بر ساند . . . و آن دو شهر یکی به مشرق است و ديگری به مغرب است، آنکه به مغرب است طرابلس است، و آنکه به مشرق است، شهر بلخ است . . .»4 با اين گفته ابوذرغفاری بسیاری از شهر های را که در تورات و فرقان از سوی الله با اهالی آن مقدس شمرده است، حتی قدسيت مکه را که الله فرمايش خانهء خويش را در آن داده بود زير سوال می برد و تقدس را بر بلخ می گذارد. واعظ بلخی که در قرن هشت هجری می زيسته در کتاب فضايل بلخ می نويسد: «و گويند که شهربلخ بنا کردهء قابيل کشنده هابيل است و مرقد و مشهد هابيل در موضعی است که آن را ميدان گشتاسب می خوانند که اگر شرف و بزرگی تربت پاک او نبود، صاعقهء عذاب ازدير باز بر اين شهر نازل می گشت، و ليکن خداوند اِن شهر را به برکت آن روضه بزرگ از بلا دفع می گرداند.» 5 بنا بر اين تحقيق آدم و حوا در بلخ بوده اند و نسل بشر از بلخ اند، از سوی ديگر مطابق اسطوره های دينی مردم سرزمين ما اگر کيومرث را اولين بشر روی زمین می دانند پس او همان ادم يا ابوالبشر است. و اين حقيقت ديگريست که ادعای توراتيان و فرقانيان را رد می نمايد که می گويند : « ادم بر کوه ابو قبيس که در مکه بود فرود آمدند و آدم در غاری در آن کوه فرود آمد و آن غار را گنج (مغارة الکنز) ناميد و از الله خواست که آن را مقدس بدارد . . . ادم از پروردگارش کلمات را دريافت پس توبه اش را پذيرفت و او را بر گزيد و از بهشت که آدم در آن بود برای او حجر الا سود را فرو فرستاد و آدم را فرمود که تا آن را به مکه برد و برای او خانه ای بسازد پس آدم به مکه رفت و خانه را ساخت و گرد آن طواف کرد . . . » 6 از آنجای که منش ادعا منشيان توراتي و فرقاني بر واژگونه گفتاری استوار است، پيدايی حقيقت را سخت دشوار می گرداند ورنه همين منشيان خود مدعی اند که ادم از بهشت به سر زمين فرود آورده شد. چنانکه طبری از قول قتاده و ابن عباس و علی بن ابيطالب و ابن اسحاق می نويسد: « قتاده گويد خدا عزوجل آدم را به هند فرود آورد.. . و از ابن عباس روايت کرده اند که خدای عزوجل آدم را به صحرای سرزمين هند فرود آورد. از علی بن ابيطالب روايت کرده اند که خوشبو ترين زمينها، سر زمين هند است که خدا آدم را در آنجا فرود آورد. . . ابن اسحاق گوید که: به گفته اهل تورات آدم در هند بر کوهی فرود آمد که (واسم) نام داشت و گویند که حوا در جده از سرژمین مکه فرود آمد. » 7 همانگونه که گفيم واژگونه و کژگفتاری های دو دسته ی ياد شده بر کلوخ پايه های نا هنجاری ها متکی است ورنه چه لزوم دارد که خدا زن و شوهر ی را که در يک ساعت معين از آسمان به زمين فرودمي آورد، يکی را در شرق و ديگری را در غرب اندازد. به باور تاريخ اين دستار داران منبر ترفند انگيزه های جانبی خويش را به اذان گرفته اند تا نسل ها را به نماز جماعت خویش دعوت نمايند. که اين تفسير از اين بحث خارج است. اما هرچه کرده اند با آنهم نتوانستند هويت مادر شهری بلخ را انکار کنند . فخرالدين بنا کتی در تاريخ بنا کتی می نويسد: «به اتفاق ارباب تواريخ، اول کسی که پادشاهی کرد و آئين شاهی به جهان آورد، کي.مرث بود و مغان گويند اوآدم است و گويند بنياد شهر ساختن، او نهاد و شهر بنا کرد، هزار سال بزيست و در حيات خود پادشاهی به نبيره خود هوشنگ پسر سيامک داد که پادشاهی عادل بود و عجم گويند که پيغمبر بود. از سنگ، آهن بيرون آورد و سلاح ساخت و طريق زهد داشت. در حالت سجود ديوان او را هلاک کردند. طهمورث پسر او آن ديوان را هلاک کرد و در مقام ايشان شهری ساخت، گويند آن شهر بلخ است.»8 با در نظر داشت همه ی ستايش های همگون و نا همگون ولی حضرت دقيقی بلخی مجموعه ای از اين ستايش ها را در يک واژه بر گرفت و بلخ را بلخ (گزين) خواند چنين: چوگشتاسپ را داد لهـراسپ تخـت فرود آمد از تخت و بر بست رخت بــبـلخ گــز يـن شـد بـران نـوبـهـا ر که يــزدان پـرســتـان بـدان روزگـار مــر آن جــای را داشـتـنـــدی چـنـان که مــر مـکه را تــازيان ايــن زمـان. 9
گزين معنی پسنيده و انتخاب شده را می دهد و بلخ بنا به روايات دينی ، اسطوريی و تاريخی شهر مقبول و مورد پسند خدا و شاهان و مردمان بوده است. انگارهء ديگری که دقيقی بزرگ چراغ فرا راه راهيان خرد می گذارد، آيت تقدس است برمدح بلخ، و رابطه ای مقايسه يی دو مکان در دو فصل نا همگون و متضاد و گوارا و ناگوار در تاريخ . که درخشش پر باری ديگری از ستایش بلخ در خرگاه مهتابينه ی کلام خداوند گار راستين بلخ دقيقی بزرگ ميتواند باشد. آنجائيکه کعبه تازيان را با عبادتگاه خدا پرستان به تصويرکلام می آرايد، کعبه يا مکه در نزد تازيان چه پيش از اسلام و چه بعد از آن مکان مقدس بوده است، در پيش از اسلام اين مکان پرستشگاه بت پرستان بود که بنا به شهادت تاريخ سصد و شصت بت که هر کدام متعلق به قبايل مختلفه اعراب ميشد، قد بر افراشته بودند. و بلند پذير ترين آن ها چنانکه در تاريخ عرب آمده است عبارت بوده است از: «عزی (يعنی کاملأ عزیز)، منات (از منيت به معنی سرنوشت) و لات که از خدايان مقدس بود» 10 عزی و لات و منات زمانی که اعراب در پيش از اسلام به مرحله ستاره پرستی رشد نمودند به مثابهء {دختران سه گانهء خدا معابدی داشتند} 11 به قول مولف تاريخ عرب در ميان اين بلند پذير ترين ها نيز بت ديگری وجود داشت بنام الله. در تاريخ عرب نوشته شده است که: «الله ( الا له) تنها معبود مکيان نبوده بلکه خدای اصلی به شمار می رفت. اين نام قديم است و در دو لوح عربی جنوب که يکی (معينی) است و به نزيک علا يافت شده، و ديگری (سبئی) است که ذکر آن آمده است و هم بصورت (هه ل هه) در الواح ليحانی و مربوط به قرن ششم پيش از ميلاد مکرر ديده می شود و لحيان که مسلم است که پرستش الله را از شام آورده بود نخستين محل پرستش آن در عربستان شد . در الواح صفا که مربوط به پنج قرن پيش از از اسلام است همين نام بصورت هللاه hallah آمده، و در یک لوح مسيحی مربوط بدوران قبل از اسلام که در ام الجمال بدست آمده و تاريخ آن به قرن ششم می رسد نيز هست. نام پدر محمد عبدالله (و معنی بنده يا عابد الله است) اين مطلب که مکيان پيش از اسلام الله را به عنوان خالق و معطی بزرگ و يکتا که به وقت خطر پناه بدو بايد برد می شناخته اند از آيات قرآن نيز استنباط تواند شد سورهء 31 : 24 ، و 6 : 137 ، 109 و 10: 23 ، و مسلم است که الله معبود سابق قريش بوده است.» 12 دقيقی بزرگ با آگاهی از فراز و فرود بتخانهء کعبه، خط تشخيص ميان خدا پرستی وبت پرستی می کشد. و می گويد : ببلخ گزين شد بران نوبهار ــــــــ که يزدان پرستان بدان روزگار مر آن جای را داشتندی چنان ـــــ که مر مکه را تازيان اين زمان
با خوانش اين آیه ی شعری دقيقی بزرگ، هر خواننده يی پوينده به نتيجه تفريق ميان اصل خدا پرستی و بت برستی نائل می آيد به ويژه اگر فراز و فرود های دو مکان را مورد ارزيابی های تاريخ جهت پيداکردن و باز شناسی تاريخ هويت ملی، فرهنگی و عـقيدتی خويش و مردمان سرزمين خويش داشته باشد. زيرا دقيقی بزرگ با بکار گرفتن کلمه يزدان پرستان و واژهء روزگار، جان در تن معنی بخشيده است، به ويژه که آفتابی می فرمايد: بدان خانه شد شاه يزدان پرستاما درک روان معنی در تن کلام حضرت دقيقی بلخی، دقت بر ريخته های آئينه تاريخ و پالايش زنگواره ها از سيمای آن ريخته ها را بدور ازبال گستری اهريمن به باور های شب، می طلبد. تا خدا پرستان را از نا خدا پرستان جدا نمود، و به انچه که دقيقی بزرگ خواسته تابر نسل های بعد از خويش يادواره گذارد، رسيد. با آنکه در همين راستا گفتنی است، چيزيکه خداوند گار بلخ دقيقی بلخی را بر ستاوند خرد و قدرت بيان آن بر نشانده است، پيکره نگاريی برهنه حقايق فارغ از کنايه های اسطوره يی وخلوت نشينی های حاشيه ی است . بگونه ی که وقتی می خواهد شناخت و پرستش خدا را متکی بر خرد و عقل باز گويی کند و انگشت اشارت بر اشايی و مقبوليت معقـوليت آئين خدا پرستی در پيش از ايلغار تازيان بگذارد، و نسل ها را به تفکر بکشاند . در تمثلی از شيوه عبادت خدا، و سپاس خرد، نماز لهراسب رابه نگاره گری گرفته، بی پيرايه چنين می گويد: 1 ـ ببست آن در آفرين خانه را 2 ـ نماند اندرو خويش و بيگانه را 3 ـ بپوشيد جامهء پرستش پلاس 4 ـ بيفگند پاره فروهشت موی 5 ـ سوی روشن داد گر کرد روی 6 ـ همی بود سی سال پیشش بپای 7 ـ برينسان پرستيد بايد خدای 8 ـ نيايش همی کرد خورشيد را 9 ـ چنان بوده بُد راه جمشید را.13
ستاوند نشين آسمان ادب بلخ از بند 1 تا به 6 تصوير چگونگی عبادت پروردگار را در حرير کلام می آرايد، ودر بند هفت، طعنه گونه بر رواج عبادات ريا منشانه و بی حضور قلب که پس از چيرگی به خون آلوده آئين عرب دامنگير مردمان گشته بود، برمنش عبادت راستين پيش ازسيطرهء تازيان بر کشور ما مُهر رهگشايانه و تائيد نقش ميزند. و در پی آن شگرف تر بند 8 و 9 را بايد بر گرفت که در آن يک فصل هزاره سالهء تاريخ آئينی و فرهنگی پيش ازپيام آوری پيمبرخرد زرتشت رادر سرزمين کشور ما با چندگوهر ظريف و پر بهای کلام بر انگشتر تاريخ نگين می بندد، و به معنی ديگر بحری را در کوزه می ريزد. نياش خورشيد دوران پر عظمت پيشدايان بخدی تا ظهور پيامبری زرتشت است، که مردمان سرزمين ما به آئين و فرهنگ ميترايی می انديشيدند . در اين آئين خورشيد به مثابه ء مظهر و تجلی ذات خدا به نيايش گرفته می شد. نيايش خورشيد همانند خون درتاروپود هستی معنوی مردمان ما جا داشت که حتی پس از خونريزيها وخشکاندن خون در پيکره خرد ينه باور های مردم خراسان، قلب ها هنوز آشکار و پنهان در پیکره ها در عشق آن آئين می تبيد. و گاهی هم جهت حفظ آن باور، با نبوغ آن را بارنگ و بانگ اسلامی روان بخشيدند و عرفان اشراق را بنياد نهادند. چنانکه شيخ اشراق سهروردی در باره نور و هورخش که همانا خورشيد است نيايش دارد بعنوان نيايش هورخش کبير، که بيان منطقی باور مردم ما به خورشيد می تواند باشد. شيخ شهيد می گويد: « بدانکه علاقه ی نفس با بدن با اعتبار جسمی است که آن روح است، و روح در دماغ نورانی است تا اگر نورش کم شود، زندگی او مضطرب شود و ماليخوليا حاصل شود و غير آن. پس او علاقه ی نفس با نور است و اول رفيقی از آن زندگی نوراست . بينی ميل حيوانات به نور و فرو نشستن حواس و ساکن شدن حرکات در ظلمت شب، پس شادی نفوس با نور سخت تراست از جمله چیزها. و چون در محسوسات، و از همه شريف تر است نور است، پس ازانوار آن چه تمام تر است ـ شريف تر است، و شريف ترين جسم ها هورخش است که تاريکی را قهر می کند . ملک کواکب و رئيس آسمانها ست، و کننده ی روز روشن با امر حق تعالی، کافل قوت ها، خازن عجايب، صاحب هيبت، مستغنی به نورش از جمله ای کواکب همه را نور می دهد و او از کسی نور نمی ستاند، و همه را رونق و بهاء می پوشاند، پاکا خدايا که او را افريد و نورانی گردانيد . اوست مثل اعلی در آسمانها و زمين ها ، زيرا که او ست نور انوار اجسام ، چنانکه حق تعالی نور انوار است از آن عقول و نفوس. آيتی ديگر گفت: و الله المثل الاعلی، و اين آيتی ديگری را مبين می گرداند از روی مثلی، اوست آيتی بزرگ که ظاهر است به نورش، خفی است شرفـش بر جاهلان. و آيت حق تعالی ظاهر ترين آيات است و ظاهر ترين آيات هورخش شديد است، و اوست که آيت بزرگترين است و علامه است و فاعل است با امر حق تعالی و پوشيده است ای ظاهر نگشت از بهر شرفش. و اوست که سبب روز است به ظهورش و سبب شب است از بهر خفايش و سبب فصول چهارگانه است از بهر ميلش به جنوب و شمال، و او روشن کنندهء چشم سالکان است و سيلت ايشان است به حق تعالی پس اوست که حی ناطق است و ظاهر تر است، و اوست که حجت است بر بندگان خدا، و اوست آیت توحيد، زيرا که او يکی است در مرتبت، او گواهی می دهد به يکی، و اوست که وجهت بلند تر است از آن خدا بر زبان اشراقو او روی و چشم و دل عالم است.» 14 باور ميترايی يا خورشيد نيايش را حتا در اشعار مولانا جلال الدين که مذهب اشعری گاهی چون دماغه ی در بحر کلامش بستر می گستراند، ميتوان دريافت جاييکه می گويد: نه شبم نه شب پرستم که حديث خواب گويم چوغــلا م آفــتــابـم هـمــه ز آفــتـاب گويــم .15.
کمتر شاعر و روشنفکر زمانه ها را تاريخ ادب سرزمين ما بياد دارد که در ستايش و نيايش خورشيد گلدسته های کلام نياراسته باشد. اما همه گلدسته چيده اند، ولی دقيقی بلخی ابر از چهره خورشيد بر کشيد تا جهان از گلهای هستی ما را در نور آن روشن بنماياند، و «بدان را به دين خدای آورد». در پرتوی اين آرمان سترگ است که دقيقی بلخی پس ازبر خوانی سروده های روزگاران تابناکی مادر شهر خرد, که بدست اهريمنان آدم روی تازی در حجله دودين به ماتم فصل های افتابی خويش می گيريست، به تصوير شگفتن درخت گشن خرد در باغستان دامن ان مادر، در آن روز گاران می پردازد : چو یکچند سالان بر آمد بر ين ــــ درختی پديد آمد اندر زمين در ايوان گشتاسب بر سوی کاخ ــــ درختی گشن بود بسیار شاخ
دقيقی بزرگ با آوردن نام پاک زرتشت روزنه ای را به سوی گلستان رنگين اعتقاد ات اهورايی چند هزار ساله ی مردم ما می کشايد، گلستان که در آن هزاران شاخه گل از راز و رمز خوشبخت، زيبای، لطف وسعادت همگانی انسان ها، معطر با شبنم نماز يزدان، شميم می افشاند. و : همه برگ وی پند و بارش خرد ــــ کسی کو خرد پرورد کی مُرد خجسته پی و نام او زردهـشـت ــــ که آهرمن بد کنش را بکـشـت پيام ظهور حضرت زرتشت در اشعار دقيقی بلخی مرحله ی از نهادگاری باور ها و قانون زندگی بر پايه ی خرد است، یا به بيان ديگر آغاز مرحله ی تدوين قانون زندگی بر اصول و هنجار های خرد به شمار می آيد. با اين حال، بنياد گذار و سرايشگر نهادينه های خرد اوستايی در شاهنامه ،حضرت دقيقی بلخی را بايد نام برد، اوست که کلام آسمانی اش را از زادگاه نزول فرهء يزدی {بلخ}، آغاز مينمايد و آنگاه به شناسايی پيغمبر خرد و خردمندی رسالت او می پردازد، اين چنين:. به شـــاه کــيان گــفــت پـیغمبرم ــــ سوی تو خرد رهنمون آورم جهان آفرين گفت بپذير دين ــــ نگه کن برين آسمان و زمين که بی خاک و آبش بر آورده ام ــــ نگه بده تاش چون کرده ام نگر تا تواند چنين کرد کس ــــ مگر من که هستم جهان دار و بس گرايدونک دانی که من کردم اين ــــ مرا خواند بايد جهان آفرين زگـويـنـد ه بـپـذ ير ديـن اوی ــــ بـيامــو ز ا زو راه و آئـين اوی نگر تا چه گويد بر آن کار کن ــــ خرد بر گزين اين جهان خوار کن بــيامــوز آئــيـن و ديـن بـهـی ــــ که بی دين نا خوب باشد مهی
دقيقی بزرگ شاهنامه را قرآن گونه به سرايش می آغازد، يعنی هر آيت مبارکه شعری آن ديوان از تفاسير رويداد های تاريخی و حقايق اسطوريی تاريخ کشور مارا در خويش نهفته دارد. که در اتکای چنين يک ضرورت بوده که فردوسی بزرگ تفسير کبير تاريخ هويت ملی، آئينی، و فرهنگ عجميان را که امروز به قرآن عجم یا شاهنامه فردوسی مسما و آبشخور تشنگان خردوخرد انديشی ميباشد،{بنام خداوند جان و خردــــ گزين بر تر انديشه بر نگذرد} آفريد. ابر مرد خرد دقيقی بلخی پس از پنجاه و دو آيت شعری که فرد گرد از خرد پذيری گشتاسپ يعنی آئين زرتشت پيغمبر است و اولين عبادتکده زرتشتيان در بلخ بنام {مهر برزين} و روشن نمودن آذر، و نشاندن درخت کشمر که در ان گشتاسپ شاه شاهان يادگار گونه می نويسد: {که پذرفت گشتاسپ دين بهی}، که آن درخت کشمر که در جوار عبادگاه خدا پرستدان بلخ قرارداشت به وسیله زرتشت و گشتاسپ بر شانده شد، که خود دارايی سرگذشت است که مانند هر بند از آيات شعری ديگر دقيقی بلخی لازمه ی نوشتن يک کتاب جداگانه را می خواهد. چنانچه اگر کوتاه مثلأ از سرنوشت درخت کشمر ياد نمايم. و جفای را که اعراب در حمله خويش در پهلوی ديگر وحشيگری هاو نامردمی ها در حق اين در خت انجام داده اند بر شمريم می نويسند که: «اين درخت که به درخت کاشمر نامور گشته به گفته ثعالبی در سايه آن زيادت از دهزار گوسفند قرار گرفتی . . . و چندان مرغان گونان بر شاخه ها ماوا داشتند که عدد ايشان کس در ضبط نتواند آورد . البته ثعالبی کاشت درخت را به گشتاسب نسبت می دهد. اما آنچه اين سرو را نامدار تاريخ کرده است به گفته دقيقی بلخی آنست که : {يکی سرو آزاد را زردهشت ــــ به پيش در آذر آن را بکشت} سرو کهن، کهن و سليه شد تا جاييکه آوازه اش به گوش المتوکل عباسی برسيد، در اين همنگام ساختمان جعفريه را آغاز کرده بودند، متوکل نامه ای به خواجه ابوالطيب و امير طاهر ابن عبدالله می نويسد که درخت را ببرند و به بغداد بفرستند، انچنانکه شاخه از آن کم نشود . با درخواست و دستور متوکل عباسی مردم بی تفاوت نماندند، چنانچه زرتشتيان يا بگفته کتاب گبرگان جمله جمع شدند و خواجه ابوالطيب را گفتند ما پنجاهزار زر نيشابوری خزانه خليفه را خدمت کنيم، در خواه تا ازين بريدن درخت در گذرد، چه هزار سال زيادت است تا اين درخت را کشته بودند. درخواست مردم پذيرفته نشد حکم خليفه حکم خليفه بود، اره ای بر تنه پر تنه درخت کار گر افتاد و در وحشت و نگرانی مردمان به زمين افتاد، و چون بيفتاد در آن حدود زمين بلرزيد و کاريز ها و بنا ی بسيار خلل کرد. سر انجام با هزينه ی پانصد درم بر هزار و سه صد اشتر گذاشتند تا به جعفريه بردند . نزديکی های جعفريه رسيدند، غلامان، متوکل را کشته بودند، مردمان آنرا به حساب بريدن سرو کاشمر گذاشتند» 16. با دريخ و درد که به شمار انگشتان دست در افغانستان از احوال کاشمر کسی اگاهی نداده است.
بعد از اين پنجاه و دو آيت که هريک از آيات فرگرد از تاريخ چندين هزار ساله آميزه با خرد، مردمان سرزمين ما می باشد ، دقيقی بلخی ، پيوستگی و غرور خرد را بر استوايی آزادگی استوان می نماياند و آن را می ستايد. دقيقی به نقل از يغمبر خرد حضرت زرتشت، نخستين چالش با اهريمن را آزادی از زنجيره ی پاژ دهی بر می تاباند. و اين پولادينه شمشير تصادفی نبود که، دقيقی بر نيام دلاوران آوردگاه نبرد با اهريمن می گذارد. از قامت اين شمشير آذر دفاع از خرد می درخشد. دقيقی بزرگ خواسته بيآموزاند که پاژ و جزيه دادن ژرفای بندگی و اسارت و پست زيستن انسان را می سازد. فقط انسانهای زبون و بيچاره است که تن به جزيه و باژ می دهند، و اين ناپسند ترين چيزی است که آئين خرد با آن می بايد بستيزد. چنانکه می فرمايد : بشاه کيان گفت زرتشت پير ــــ که در دين ما اين نباشد هژير که تو باژ بدهی بسالار چين ـــ نه اندر خور دين ما با شد اين .17
چرا دقيقی بزرگ از ميان انبوه از مسايل، حماسهء چالش با باژ و جزيه را آغازين می گرداند؟ پاسخ به اين پرسش بر میگردد بر بازنگری انديشه و جهان بينی دقيقی، و روزگاران که آن ابرمرد خرد ميزيسته است. دوران زيست، دقيقی بلخی عصر سامانيان است، روزگار سامانيان را ميتوان دوره ی رنسانس در تاريخ بعد از ايلغار عرب بر سرزمين ما ناميد. اين دوره، روزگاران احيايی ائين، فرهنگ، علوم، و ادبيات و صنايع گذشته ما بود که بدست اعراب جزيه ستان و غنيمت جو مسلمان يکسره با شلاق دين جزيه يی شان بی نفس شده بود . دقيقی بزرگ با ناپسند خواندن جزيه و باژ، پرده از چهره زشت (ديومردم)های سياه چرده ی بر می دارد که از چهارصد سال تا به روز حيات او (دقيقی) خراسان را با لکـد جزيه ستانی وباژگيری، غنيمت ستانی و کنيز گيری خويش به خاک و خون کشانده بودند. که جز اين، ديگر نشانه ای از شرف در کالبد انديشه شان سراغ نمی توان يافت . که تفسير آن دیو مردمان را فردوسی بزرگ چنين مينگارد : ازين مار خوار اهرمن چهرگان زدانای و شرم بی بهرگان نه گنج و نه نام و نه تخت ونژاد هـــمی داد خواهــنـد گـيتی بـبـاد ازين زاغ ساران بی آب و رنگ نه هوش ونه دانش نه نام و نه ننگ شود خوار هر کس که هست ارجمند فــروما يـه را بـخـت گــرد د بـلنـد پــراگــنـده گــرد د بـدی در جهان گزند آشکارا و خوبی نهان بهر کشوری در ستمگاريی پديد آيد و زشت پتياره يی چو با تخت منبر برابر کنند همه نام بوبکر و عمر کنند زپيمان بکردند و ز راستی گرامی شود کژی و کاستی نه تخت و نه دیهيم بينی نه شهر ز اختر همه تازيان راست بهر زيان کسان از پی سود خويش بجويند و دين اندر آرند پيش 18 .
دقيقی اين دانای بزرگ همانگونه که گفته شد، نمی خواهد قفل های دروازه تاريخ را خود برای ديگران بگشايد، بلکه کليـد می دهد تا پناهجويان رستگاری و آزادی مه در بند اند خود درب های زندان بشکنند و از دهليز های تنگ و تاريک تاريخ عبور نموده به گشايش دروازه باغستان های خرد، تفرجگاه های {مهر برزين و نوبهار} و گلگشت های آزادی، پاکی، و ديگر آبادی های سزوار انسان و انسانيت برسند. هدف ديگر دقيقی بزرگ از به آغاز گرفتن چالش با باژ و جزيه در ابتدای آیات اشعارش، هشداری آموزشگرانهء است که به شاهان و خداوندان سامان می دهد، تا مبادا چنان طاهريان و صفاريان با رنگ شرم وبی ننگی دامن در تاريخ آلوده سازند و چهارصد دختر نوجوان خراسانی را جهت ارضای شهوت خليفه اعراب مسلمان ، باج پيشکش نمايد. در تاريخها نوشته شده است که:«عبدالله بن طاهر پوشنگی 400 دوشيزه نوجوان را به خليفه بغداد از خراسان فرستاد» 19 در حاليکه مسعودیدر مروج الذهب می نويسد که اين خليفه و پيشوای مسلمانان: «چهار هزار کنيز داشت که با همه خفته بود» 20 و يا بقول مولف ناشناخته تاريخ سيستان و مروج الذهب مسعودی مانند صفاريان که می نويسند يعقوب ليث « . . . رسولی فرستاد سوی معتمد (خليفه عباسی) با هديه ها و پنجاه بت زرين و سيمين که از کابل آورده بود، سوی معتمد فرستاد که به مکه فرستد تا به حرم به راه مردمان فرو برند رغم کفار را. » 21 و برادرش عمرو ليث نيز چنانکه مسعودی می نويسد «بسال دويست و هشاد وسوم از جانب عمرو ليث صفار هديه ها رسيد که از جمله يکصد اسب مهاری خراسان بود با جمازه های بسيار و صندوق های فراوان و چهار ميليون درم پول نقد، بتی روئين نيز همراه آن بود که بشکل زنی ساخته بودند و چهار دست داشت و دو حمايل نقرهء مرصع به جواهر سرخ و سپيد بر آن آويخته بود {اين مجسمه بدون شک پيکره ميترا بوده است. م} و در مقابل اين مجسمه بتان کوچک بود که دست و صورت داشت و زيور و جواهر بر آن بود. این مجسمه بر گاوی بود که به اندازه ء طبيعی ساخته شده بود و جمازه ها آنرا می کشيد، اين همه را به خانهء معتضد بالله (خليفه عباسی) بردند . . . عمرو ليث این اين بت ها از شهر های هندوستان که گشوده بود و از کوهستانهای مجاور بست و معبرو ديار داور که اکنون سال بسال سيصوسی و دو در بند است گرفته بود که اقوام شهری و بدوی آنجاهست. شهريان کابل و باميان هستند که بديار زابلستان و رخج پيوسته است . . . » 22 حضرت دقيقی بلخی ميدانست که آل سامان نسبت به دين و سنت های عرب تفقدی ندارند. زيرا آل سامان از خانواده سامان خداد بلخ بودند که به آئين زرتشتی تعلق پاک داشتند. اما نمی توانستند پس از سصد سال در حاليکه حضور سياه اعراب هنوز پيکر هستی سياسی، اقتصادی، فرهنگی و آئينی جامعه خراسان زمين رادر سايه تيرهء هول و وحشت اهريمنانه خود نگهداشته بود، بيکبارگی به شکار شغالان برآيند و از مصيبت اشغال آنها کشزار های خرد را بيالايند. با سری از کناره جويی ها، در پی آن نبودند که ستيزشگران با اهريمن را در فراخستان نبرد به سرزنش بشينند. چنانکه در آئينه ء روزگاران سامانيان اگر ديده بر دوخته شود به نظارهء قامت های چشم بر می خورد که انوار افاضات خورشيد بينش و دانش شان چراغ رهيابانه ء پويندگان خرد سده ها بوده است ، وظلمت پرستان تا به امروز نمی توانند در برابر آن انوار، چشم بسوی روشنای ها گشايند، و همچنان از فرود ينه مغاک های انديشه، آن گردونهء های تاريخ نور را نفی می دارند. فراهم گستری اين سفره فرهنگ و آئين در گستره ای ستاوند نشيانان خرد ، پر از فرآورده هايی کامل در جهت رشد جان و تن انسان شد، و دوره باهمی و همسويی های مردم ما برگرد داشته های تاريخی شان که مظهر از يک دورهء تمدن عالی بود مهيا گرديد. ازهر گوشه و کنار نفير نفرت از استيلا ی فرهنگ بيگانه بگوش جان می رسيد ، در زمان سامانيا ن است . ابو بکر محمد بن ذکريای رازی امکان يافت که پيکانه بر کمان نهد و جغد های فلسفه و جُعل هاييکه از سفهات خويش ديواره ها بلند نموده بودند، فرو ريزاند. 23 مانند ابوبکر رازی دهها رخشسوار انديشه چون تکاور تيزه پويی درفشی برگشت به اصل هويت فرهنگی و آئينی و خرد را در کانون های روشن بر افراشتند. حتی زنان کشور ما که هر چند دست و پای شان بر زنجيره ای زندان سنت های اعراب بسته شده بودند، زنجير ها بشکستند، هر چند به بهايی جان شان هم اگر تمام شد از فرياد سکوت شکن وتعرضی خويش بر ضد خفاشان شب پرست دريغ نورزيدند. که يکی از آن ميان در آن دوران، رابعه بلخی است. شاهدخت فر آئين بلخ وقتی به نظار هء ظهور بهار انديشان سرما ستيز می نشيند، شاديانه به نسل های باغستان ها ی بلخ هديه کلام و پيام خويش در سينی زرفام شعرهمانند زيبايی تن خويش ، بدين معنی چنين می آرايد: زبس گل که در باغ مأوی گرفت ــــ چمن رنگ ارژنگ مانی گرفت يمامهء بلخ رابعه، بازشگفتن بنفشه های خرد را در بهشتينه های بلخ نه پيش آمد گونه و برهم قافيه کرد ن تصادفی شعر بر کتاب ارژنگ مانی همانند کرده است بلکه کتاب مانی را به مثابهء از نمادی بر ضد تفکرات باديه يی اعراب که سه صدسال بر سرنوشت خراسان خشونتبارترين ناروای ها را روا داشته بودند مانند آورده است.24 واز این دست بسيار بودند کسانی ديگری که ذکر ايشان با سنگ ترازوی این مقال گرانی می نماید. اما عقاب معراج سايی خرد دقيقی بلخی پرواز خويش را شکوهنده در فصل شگفتن ها می آغازد، و ابر های دودگين را با پيکانه های پرش خويش از چهره آفتاب تاريخ آسمان کشور می زدايد. او با اين پرواز نخست چنان که گفته آمديم دژ ستمگرانهء پرداختت باژ و جزيه را می کوبد، و بديگونه می نماياند که تن در دادن به پرداخت باژو جزيه نه آئين آزادگيست و نه جزيه ستانان و باژگيران آئين داران انسانی. در آن روزگار با وجود آنکه سامانيان درختان سرو ازادی را بر جاده های کشور مان می نشاندند و عرض استقلال می نمودند، با انهم نمی توانستند يکسره به نفی کامل معروف اعراب سوره توبه آيه بيست ونه يعنی جزيه ستانی و ساوگيری شان بپردازند که از سه صد سال بدان سو بر زندگی اجتماعی مردم و جامعه نافذ شده بود و اصل اساسی و سبب اصلی حمله اعراب را بر سرزمين ما تشکيل می داد، يعنی در پهلوی همه ناروايی های ديگر تعين باژ يا ساو و جزيه از انهايکه اسلام نمی آوردند و بر آئين و دين خویش می ماندند، بود. ابر مرد خرد دقيقی بزرگ در تمثيل اسطوريی، به شاهان سامانی و دليران روزگار می آگاهند که برستم ستمگران تازی سر ننهد و خويشتن خويش و جامعه را از مجازات انها رها سازند، تا تاج سر فرازی را هميشه بر سر داشته باشند .بنأ بگونه ء امثال و حکم از سوی پيغمبر خرد حضرت زرتشت می فرمايد : نباشم برين نيز همدستان که شاهان ما در گه باستان بترکان نداد ايچ باژو ساو برين روزگار گذشته بتاو . 25
بتاو، کلمهء از مصدر بتاييدن است که معنی رها کردن و گذاردن را می دهد.، و دريا مرد خرد دقيقی بزرگ اين صيغه را بدان آورده است که بر نسل های بعد از خويش ، امر خرد را آشکار نموده باشد ، و از جانبی هم تظلمی را که از ايلغار اعراب، مردمان سر زمين ما کشيده اند ياد واره نقش تاريخ گرداند. که همانند گشتاسپ بر بارگاه خرد و غرور انسانی بر عليه وحشيان ادم روی تکيه کنند، اين چنين: پذيرفت گشتاسپ گفتا که نيز نفرمايمش دادن اين باژ چيز .26 نه تنها ساو جزيه مادی که ميبايست بتاويد از پرداخت باژو جزيه معنوی ، که بدختانه مردم کشور پس از سقوط سامانیان يعنی شکست دورهء رنسانس در تاريخ کشور دوباره جامعهء ما به وسيله مستعربه های مانند محمود غزنوی در مغاک سيه ای امر و نهی اعراب زندانی شدن و تا کنون اسير هستند، نيز حضرت دقيقی می خواست جامعه را آزاد سازد. تفسير آيات آسمانی و آرمانهای دقيقی بلخی را حضرت فردوسی بزرگ در يا مرد ديگر خراسان زمين چنان تکميل کرده است که بشريت امروز بر معبد کلام او سر تعظيم فرود می اورد . چيزی ديگر که دقيقی بلخی را بر ستاوند بالاتر ار صدرنيشان خرد و ادب تاريخ کشور ما بر می نشاند، همانا تابش آفتابينه عقيده و ايمانش بر خرد است . گفتنی است که کمتر شاعر است در تاريخ که به اصل{ تـقـيـه} اتکا نکرده باشد. تقيه اختفای عقلانی ايمان را گويند، برای احتراز از هلاکت خود و خويشاوندان، و اهل تقيه اجازت دارند که با صدای بلند منکر ايمان خويش گردند . 27 حتی خداوند گار سخن فردوسی بزرگ که با نوشتن شاهنامهء کبير شيشهء ناموس خرد را در همهء زمانه بدوش گرفت، با آنهم چنان دقيقی بزرگ انکار از دين عرب نکرده و اعلام بازگشت خويش به آئين خرد را ننموده است . اما دقيقی بلخی دليرانه برکاه خرمن پندار تازيان آتش می زند ، و چنين از خويش آگاهی می دهد: دقيقی چار خصلت بر گزيده ست بگيتی از همه خوبی و زشتی لب ياقوت رنگ و نالهء چنگ می خون رنگ وکيش زردهشتی 28 داکتر ذبيح الله صفا نيز بر اين نکته صحه می گذارد که به غير از دقيق بزرگ بسيار از ديگران جهت حفظ نعمت تن اختفای عقلانی نموده اند. او می نويسد: «دقيقی بر آئين زرتشتی بوده و خود برين گفته دلايلی دارد که ذکر خواهيم کرد . برخی بسب آنکه وی اسم و کنيهء مسلمانی دارد در زرتشتی بودن او ترديد کرده اند ، ليکن اين دليل قاطعی نيست ، زيرا ما کسانی را در سه چهار قرن اول داريم که اسم خود و پدر شان اسامی مسلمانی بوده ولی در زردتشتی بودن شان ترديدی نيست»29 اين امر به ويژه شامل شاعران و ادبيان و وفلاسفه می گردد، زيرا آنها مجموعه به تعبير امروز از روشنفکران بوده اند روشنفکران که اکثريت شان به زبان عربی تکلم و تعلم می نمودند ، بدين لحاظ مبانی اسلام را خوب می دانستند . بعيد به نظر می آيد که کسی از ذات ناهنجار ها آگاه باشد و هنجار ها را قربانی ناهجاری ها نمايد، اين فقط می تواند کاری اغـبياء غـبين باشد. دقيقی بلخی چنان بر بنيادی بودن و حقيقت آئين زرتشتی در پرتوی خرد ايمان دارد که نا هراسناک از شمشير ياوگـيان تازی بر خلاف نص عرب سوگند خورده می فرمايد : به يزدان که هرگز نبيند بهشت کسی کاو ندارد ره زردهـشت سوگند دقيقی بيان تار و پود اصل حقيقت در تقابل با دورغ هاست ، دروغهای که ستم آن را امروز هم مردمان نه تنها کشور ما که جهان با پوست و گوشت خويش احساس می نمايند، اما به گفته سعدی شيرازی : گوسفندی برد اين گرگ مزور همه روز گوسـفـندان ديگر خيره در او می نگرند يکی از آرزو های دقيقی بلخی که بدون هيچ ترديد پند نامهء رهگشايانهء ميتواند بر نسل های همه زمانه در نبرد با اهريمن دروغ باشد. اين آرزو مندی او است : يکی زرتشت وارم آرزويـسـت که پيشت زند را بر خوانم از بر 30 (زند) تفسير است که بر کتاب آسمانی اوستا نوشته شده است يعنی تفسير اوستا. در جای ديگر خداوندگار راستين بلخ آرزو ی خويش را بيان چنين می فرمايد: ببينم آخر روزی بکام دل خود را گهی ايارده خوانم شها گهی خرده ايارده :(پا زند) را گويند چنانکه می نويسند: « . . . يکی دوسده پس از يورش تازيان و چيرگی اسلام، استعمال زبان پهلوی متروک شد و مردمی که زرتشتی باقی مانده بودند، قادر به فهميدن زبان پهلوی و معانی اوستا نبودند . اين بود که در آن هنگام، اوستا و تفسير هايی از پهلوی به فارسی ترجمه شد و تفسير های ديگر، به فارسی بر آن نوشتند. اين مجموعه را پازند می خوانند. . . و خرده اوستا در بر دارنده تکه هايی است از بخش های مختلف اوستا و بخشی از آن به زبان فارسی است.» 30 داکتر ذبيح الله صفا در کتاب تاريخ ادبيات ايران اين شعر را : بر خيز و بر افروز هلا قـبلهء زردشـت بـنـشـين وبر افـگـن شکم قـاقـم بـر پـشت بس کس که ز زردشت بگرديد و دگر بار نـاچـار کـنـد رو بـسوی قـبـلـه، زردشــت از دقيقی بلخی می داند. اما متذکر می گردد که اين دو بيت با دو بيت ديگر در ديوان سنايی چاپ آقای مدرس رضوی ص 770 به اسم سنايی آمده است . بهر حال اگر از سنايی هم باشد ،چنانکه گفته شد روشنفکران گاهی نمی توانند نيات درونی خويش راپنهان دارد و حقيقت را بيان ندارند . در پايان اين مختصر با در نظر داشت عدم صلاحيت خويش، از انجمن های فرهنگی و ادبی داخل و برون مرزی تمنا می برم که به خاطر پاسداری خرد و خرد انديشان تاريخ کشورمان روزی را از ميان روز های سال بگونه پيوسته به روز تجليل از خداوندگار راستين بلخ دقيقی بزرگ، اختصاص بدهند. واز پير خرد تجليل به عمل آورند. ومن الخرد التوفيق المان ، اول سرطان 1384
پينوشتها:
1ـ الهامه مفتاح ، جغرفيای تاريخی بلخ وجيحون ، ص 22 2 ـ همانجا ، ص، 70 ، واعظ بلخی ـ فضايل بلخ ص،28 3 ـ ابوالحسين علی بن حسين مسعودی ، مروج الذهب ، جلد اول ص 589 4 ـ واعظ بلخی ، فضايل بلخ ، ص 14 ـ الهامه مفتاح ، ص 103 5 ـ همانجا 6ـ احمد بن ابی يعقوب ، ترجمه محمد ابراهيم آيتی ، جلد اول ص 4 7 ـ محمد بن جرير طبری ، تاريخ طبری ، جلد اول ، ص 72 ـ 73 8 ـ فخرالدين بناکتی، تاريخ بنکتی ، ص 28 ـ الهامه مفتاح جغرافيايی تاريخی بلخ و جيحون ص 103 9 ـ شاهنامه فردوسی ، نشر قطره متن کامل ف ص 646 10 ـ فليب خوری حتی ، ترجمه ابوالقاسم پاينده ، تاريخ عرب ، ص 125 ـ 126 11 ـ همانجا 12 ـ همانجا ، ص 128 ـ 129 13 ـ شاهنامه فردوسی، ص 646 14 ـ هاشم رضی ، حکمت خسروانی ، ص 342 ـ 344 15 ـ جلال الدين محمد بلخی ، ديوان غزليات شمس 16 ـ سايت بنياد فرهنگ ايران 17 ـ شاهنامه فردوسی نشره قطره ، ص 648 18ـ همانجا ، ص 1345 ـ 1346ـ 1253 19 ـ عبدالح حبيبی ، افغانستان بعد از اسلام ص 617 20 ـ مروج الذهب ، جلد دوم ، ص 540 21 ـ تاريخ سيستان از مولف نا معلوم به تصيح ملک الشعرا بهار ص 220 22 ـ مروج الذهب، جلد دوم ، ص 632 23 ـ سليمان راوش ، رجوع شود به مقاله ابوبکر بن ذکريای رازی، سايت های آريايی و مشعل 24 ـ رجوع شود به مقاله ، رابعه بلخی يا حمامهء در حمام خون ذوُيان خرد، سايت آريايی و مشعل ، کابل ناتهـ 25 ـ شاهنامه فردوسی ، ص 648 26 ـ همانجا 27 ـ رجوع شود به کتاب اسلام در ايران ، اثر پطروشفسکی ، ص 274 28 ـ ذبيح الله صفا ، تاريخ ادبيات ايران ، ص 409 29 ـ همانجا ، 30 ـ همانجا ص 410 31 ـ داکتر فرهنگ مهر ، فلسفه زرتشت ص 141 32 ـ تاريخ ادبيات ايران 410 . |