زندگی

اوصافی از واصف

وصف او در صف اصحاب فلسفه

         

  رهنورد زریاب

. " وقتي كه من با  " نوريه " نامزد شدم ، به خانواده اش گفتم كه نامزد ديگري هم دارم

! آنان سخت ناراحت و سراسيمه وار  پرسيدند كه اين نامزد ديگر من كيست. جواب دادم : سياست 

 من آخرين باري كه واصف باختري را ديدم ، آخرهاي بهار سال1372 هجري خورشيدي بود. در آن هنگام ، تفنگ شيفته گان و جنگباره گان، در كابل هنگامه يي برپا كرده بودند. شهر در ميان دود و آتش دست و پا مي زد و باشنده گان پايتخت كشور مان ، روزگار آشُفته و بي سرو ساماني داشتند. و نيز ، ماه ها مي شد كه موج ديگر مهاجــــٌرٌت ها و گريزها آغاز شده بود و مردمان ما ، تك تك و دسته دسته ، مرز و بوم خودشان را ترك مي گفتند و به سرزمين هاي بيگانه پناه مي بردند.

راستش اين است كه من آن روز، از روي تصادف ، واصف را ديدم ؛ زيرا در  آن روزها ، ما در يكي از آن حالاتي  بوديم كه او خود ، آن را حالت " قهر و گـُسِستن" ناميده است (1). آن روز كه واصف را ديدم ، همان روزي بود كه فردايش ، غمگنانه ، كابل را پشت سر گذاشتم و آهنگ شهر پيشاور كردم . و در آن دم، هيچ نمي دانستم كه سرنوشت يا - به گفته آن شاعر تازي - اين " اشتر كور " به كجاهايم خواهد كشانيد. با اين همه ، اين اميد را در دل داشتم كه دير از همديگر جدا نخواهيم ماند. و امّا ، اكنون ، سوگمندانه مي بينم كه نُه سال تمام از آن روز سپري شده است و ما يك ديگر خود را  باز نديده ايم . و نيز - با اين بازي شِگــِفت و هولناك سرنوشت - هيچ روشن نيست كه آيـــا باز هم نشست و صحبتي با واصف باختري دست خواهد داد يا نه .

***

زمان شتابان در گذر بود و سرانجام ، فلاخُنِ قضا مرا به گوشه يي از باختر زمين پرتاب كرد. سال 1373 هجري خورشيدي كه فرارسيد ، من پنجاه ساله شدم. در آن سال ، واصف باختري - كه تاريخ به جهان آمدن مرا نيك به ياد داشت - بدين بهانه غزلي سرود و آن غزل را ، با واژه هاي بس فروتنانه و مهرآميز ، همچون " فريادي از جگر برخاسته " ، به من اهدا كرد و در جريده " قلم " به چاپ رسانيد و مرا غرقه درياي خجالت و شرمنده گي ساخت. در آن غزل - كه " پخته در كوره پنجاه " نام دارد - مي خوانيم :

قصه بوديم و كنون ، قصه كوتاه شديم

كاستيم از خود و كوتاه تر از آه شديم

در سرآغاز ، كه برخاست به همراهي ما

كه سرانجام ، دراين باديه كمٌراه شديم ؟

يار دوشينه ، چه نوشينه نواهايي داشت

ليك أي واي ، كه ديرترآگاه شديم !

آتش عشق ز خاكستر پيري نفسرد

گل سرخيم كه بشكُفته به ديــٌماه شديم

كودكانيم در اين كوي ، مپندار كه ما

پخته در كوره  تابنده پنجاه شديم !

به كه پيرانه سر آيين گدايان گيريم

گرچه در بازي طفلانه گهي شاه شديم!

رهنوردانه نگاهي به عقب كن ، أي يار

كه به هر چاله فتاديم و به هر چاه شديم!

اوّلين قصه كوتاه " هدايت " خوانديم

قصه كوتاه ، كه خود قصه كوتاه شديم ! ( 2 )

***

و امّا ، آخرين عكسي كه از واصف باختري دارم ، او را در ماه قوس سال 1375 ، در شهر پيشاور ، نشان مي دهد. در اين هنگام ، او نيز كابلِ سوخته و جنگزده را رها كرده بود و در سرزمين بيگانه و نا آشنا ، زنده گي مي كرد. اين تصويرِ او را ، دوستي - در همان سال - از شهر پيشاور برايم  فرستاد.

در اين عكسِ نيم تنه ، واصف را مي بينيم كه دست چپش را زير زنخ و الاشه گذاشته است و سگرتي هم در بين انگشت ميانه و انگشت اشاره او ديده مي شود. جاكت آبي رنگي به تن دارد و كيشي به رنگ خاكستري ، با حاشيه هاي سبز ، بر شانه انداخته است . ريشش - كه رو به سپيد شدن دارد - رسيده است و آژنگ هاي پيشانيش بيخي نمايان هستند. در اين عكس ، او چهره بسيار نوميد و اندوهگيني دارد و يك راست به شيشه كمره مي نگرد. لب هايش حالتي دارند كه اگر اندكي حركتي مي كردند - شايد - نشانه هاي لبخند محزوني را ترسيم مي توانستند كرد. و چشم هايش نيز ، در اين عكس ، حالتي دارند كه - انگار - به بيننده مي گويند " ديدي كه روزگار با من چه ها كرد ؟"

و اين ، همان عكسي است كه پس از پنج سال ، بر پشت جلد يكي از شماره هاي فصلنامه " دُر دري " نيز به چاپ رسيد (3) .

***

آناني كه واصف باختري را از دهه پنجاه و - به ويژه- از دهه شصت هجري خورشيدي شناخته اند ، به خوبي دريافته اند كه او مردي است بسيار آرام و فروتن ، فراوان خوش برخورد و به گونه جذّاب و اثرناكي نرم سخن و شيرين گفتار ، كه در كاربرد تعارفات و آداب، با همه گان - هركسي كه باشد - همواره راه مبالغه مي پيمايد. و ، لابد ، در ستايش دوستان و آشنايان نيز ، تند مي رود و از افراط و زياده روي شگفتي انگيزي كار مي گيرد . اين ويژه گي او ، اين مبالغه و غلو - كه شايد از نهاد شاعرانه او مايه بر مي دارد -  بر ياران ، و نيز بر خواننده گان نبشته هايش ، كاملاً آشكار و نمايان است.و من مي توانم گفت كه اين خصلت او ، در ضمير ناآگاه من نيز ته نشين شده است و از همين رو ، گاه گاهي - حتّا - در خواب هاي من هم تجلي مي كند.

من - غالباً - صبح ها كه از خواب بر مي خيزم ، اگر رؤيا هاي شب دوشين به يادم مانده باشند ، آن ها را در دفتري مي نويسم. در اين جا ، مي خواهم يكي از همين رؤياهاي خود را - كه بيانگر ته نشين شدن همين ويژه گي واصف باختري ، در ضمير ناآگاه من تواند بود - بياورم. اين رؤيا ، تاريخ روز جمعه ، دهم ماه جدي سال 1367 را دارد كه ما هنوز در كابل بوديم. در آن دفتر نوشته ام :

" ديشب خواب ديدم : به مجلس فاتحه كسي كه مرده است و من او را مي شناسم ، به مسجد مي روم. معلوم نيست كدام مسجد است. دهن دروازه مسجد ، مردي مي خواهد مرا جستجوي بدني كند. پس از اين كه كارش تمام مي شود و اجازه مي دهد كه به مسجد داخل شوم ، به آن مرد مي گويم : " حالا ديگر از فاتحه صرف نظر كردم !"

و بر مي گردم.

بعد تر مي بينم كه در اتاق انتظار كسي هستم . مي خواهم او را ملاقات كنم - نمي دان چه كسي است - در همين حال ، مردي مي آيد و مي گويد : " مذاكرات بسيار محرمانه يي جريان دارد . شما نبايد اين جا باشيد".

من مي گويم : " عجب... عجب !"

و آن مرد مي گويد : " همين طور هدايت داده اند!"

پسانتر ، مي بينيم كه كنار رودخانه يي ، با واصف باختري ، قدم مي زنم . ديده گانِ واصف پر از اشك هستند. او رودخانه را نشانم مي دهد و خيلي جدي مي گويد : " اين رودخانه از اشك چشم من به وجود آمده است!"

حالت خاصي به من دست مي دهد : نه مي توانم اين سخن شِگـِفت او را باور كنم و نه مي خواهم آن را رد نمايم .

بعد ، ديگر چيزي نبود ، يا چيزي به يادم نيست".

شايد من اشتباه كنم ، امّا سخن حيرت انگيزي  را كه در اين رؤيا از زبان واصف باختري شنيده ام ، فرآورده و نتيجه ترسب كردن و ته نشين شدن همين خصلت مبالغه گر او در ضمير ناآگاه خود مي دانم كه بدان اشارتي كردم.

از سوي ديگر ، دوستان و آشنايان واصف باختري و نيز خواننده گان نبشته هاي او  ، بدين نكته هم پي برده اند كه واصف باختري  ، همان اندازه كه در كار تبجيل و تجليل و ستايش هاي تشويق آميز كسانِ ديگر راه مبالغه و افراط را مي پيمايد ، به همان اندازه ، در حق خويشتن و كارنامه هاي خودش ، از اظهار انواع ِ فروتني و شكسته نفسي و خاكساري دريغ نمي ورزد و - مثلاً -  در باب سروده هاي خودش مي گويد كه : " شايد امروز شعرهاي من بسيار شعرهاي عقب مانده يي باشند ، نظر به شعرهايي كه جوانان برومند ما يا نسل بعد از من مي گويند " ( 4) . اين گونه داوري هاي او را نيز ، به باور من ، مي شود نوع ديگري از مبالغه و غلو به شمار آورد كه ، همانا ، از ويژه گي هاي واصف باختري است.

***

و امّا ، آناني كه واصف باختري را از دهه چهل هجري خورشيدي شناخته اند ، خوب مي دانند كه در آن زمان ، او كُنِش و مــــٌنِش دگرگوني داشت و مي شود گفت كه بيباك ، پرخاشجو و ستيزه گر بود. از بحث ها  و جِدال هاي داغ و آتشين روي نمي گردانيد و به داشته ها و يافته هاي فكري و انديشه ها و سنجه هاي سياسي خودش ، سرسختانه مهر مي ورزيد و به آن ها ايماني استوار داشت. و از همين رو ، بر مخالفان عقيدتي و سياسيش ، سخت مي گرفت و از آنان بيخي بيزار بود و اين بيزاري و نفرت را پنهان هم نمي كرد.

اين زمان ، درست همان دوره يي بود كه كشورمان - به ويژه پايتخت - در تب داغ ديدگاه ها و آموزه هاي سياسي مي سوخت و درسخوانده گان و دانشجويان و دانش آموزان ما را ، شور و هيجان سياست به لرزه درآورده بود.

در اين بُرهه تاريخ ، كه جامعه فرهنگي و روشنفكري ما ، در امواج شتابزده گي ها و تندروي ها و جزمگرايي هاي خشنِ سياسي - انديشه يي دست و پا مي زد ، واصف باختري ، در شمار پيشاهنگان و نظريه پردازان تندروترين جريان سياسي روز ، قرار گرفته بود و از حقانيت اين جريان - در سطح كشور و جهان - شيفته وار و سرسختانه دفاع مي كرد.

اگر روشنتر سخن بگويم ، مي توانم گفت كه در آن زمان ، واصف باختري ، چهره درخشان و پرآوازه گروهي بود كه به نام " جريان دموكراتيك نوين " و نيز به اعتبار شهرت نشريه يي كه داشت ، به نام گروه " شعله جاويد " هم ياد مي شد. تا آن جا كه بنده آگاهي دارم ، " جريان دموكراتيك نوين " - برخلاف " جريان دموكراتيك خلق افغانستان "- از تشكيلات و ساختار دقيق و روشني برخوردار نبود و حتّا - به گفته مير محمد صديق فرهنگ - اداره متمركزي هم نداشت( 5 ) . پس نمي شود دريافت كه جايگاه واصف باختري در درونِ اين جريان در كجا بود و او ، از رهگذر سازماني ، چه نقشي را بازي مي كرد(6) .

در همين دوره بود كه من ، باري ، از واصف باختري پرسيدم : " همسرت و خانواده اش ، از كارها و  راه و روشِ سياسي تو دلخور  و آزرده نيستند ؟"

پاسخي كه او به اين پرسش من داد ، بسيار شيرين و جالب بود. گفت : " وقتي كه من با  " نوريه " نامزد شدم ، به خانواده اش گفتم كه نامزد ديگري هم دارم. آنان سخت ناراحت و سراسيمه وار  پرسيدند كه اين نامزد ديگر من كيست. جواب دادم : سياست !

و بدين سان ، همه چيز را براي شان روشن ساختم و آنان نيز پذيرفتند".

هرچند جايگاه بلند واصف باختري ، در جريانِ سياسي "شعله جاويد" براي من روشن و مسلم است و رهبران و رهروان آن جريان هم روي او بسيار حساب مي كردند و به او ارجِ فراوان مي گذاشتند ، ولي هرگز به ياد ندارم كه او در تظاهرات خياباني و گردهم آيي هاي سياسي ، بر سكو برآمده باشد و سخنراني كرده باشد. انگيزه اين كار او ، براي من روشن نيست و در درازاي اين همه سال ، از خودش هم هيچ وقت در اين باب چيزي نپرسيده ام.

در همان روزگار ياد شده كه تنور سياست بسيار داغ بود و بسياري از دانشجويان و دانش آموزان ما ، هيزم كشان اين تنور بودند ، هرچند من ، از رهگذر سازماني ، به هيچ گروهِ سياسي وابسته گي نداشتم ، با اين همه - عملاً - هواخواه يك جناح " جريان دموكراتيك خلق " بودم ، بسياري از رهبران اين جريان را از نزديك مي شناختم و از شيوه ها و شگردهاي سياسي اين جريان پشتيباني مي كردم.

بر همين بنياد ، روشن است كه - گاه گاهي- برخوردها و كشمكش ها يي ، در زمينه هاي گوناگون ، بين من و واصف باختر ي پديد مي آمد. در چنين حالاتي ، او "سوسلُف " نگونبخت را به تازيانه دشنام مي بست و من هم " ماِئوتسه دونگ " مادرمرده را به باد ناسزا و نفرين مي گرفتم. و امّا ، غالباً  -خوشبختانه - گپ به همين جا پايان مي گرفت و دوستي ما دنباله مي يافت.

در آن سال ها ، واصف باختري مي پنداشت كه راهش را براي هميشه برگزيده است و تا پايان زنده گاني ، در همين راه گام خواهد برداشت و - به گفته خودش - از اين " نامزدِ  ديگر" ، يعني سياست ، هرگز جدا نخواهد شد. امّا ، سرنوشت او به گونه ديگري رقم خورده بود و دست قضأ كار را به شيوه ديگري رو به راه ساخت.

 بدين معني كه در آغاز دهه پنجاه ، واصف باختري ، هم از رهگذر انديشه و هم از رهگذر رفتار ، دگرگون شد : او پرخاش گري ها و ستيزه جويي ها را ديگر كنار نهاد و تندگويي ها را رها كرد. به همين گونه ، از جزم گرايي ها دوري گزيد و از حلقه ها و حوزه هاي سياسي پا بيرون كشيد و تلاش كرد تا آن " نامزد ديگر " ، يعني سياست را ، تا اندازه يي ، از ياد ببرد و به فراموشي سپارد.

در همين حال ، تمامي يافته هاي فكري و انديشه ها و سنجه هاي شناخت خودش را از پروزيون شك و باز انديشي گذرانيد و بر بسياري از باورهاي گذشته خودش ، چليپاي بُطلان كشيد و يا در برابر آن ها ، نشانه هاي بزرگ پرسش گذاشت.

در اين زمان ، هرچند واصف باختري از " جريان دموكراتيك نوين " دوري گزيد ، با اين هم ، من  بدين باور هستم كه در همين هنگام ، دلبسته گي و گرايشي به سوي انديشه ها و كارنامه هاي تروتسكي ، در او پديد آمد. چنان كه مي شود گفت كه   شماري از كارهاي او - از جمله ، سروده " ... و آفتاب نمي ميرد ." ( 1354 ) و ترجمه شعر " اسطوره بزرگ شهادت " (1354 ) - يادگارهاي همين حال و هواي او  به شمار مي روند.

به هر صورت ، در دهه پنجاه هجري خورشيدي ، دوره ديگري در زنده گي واصف باختري آغاز شد. در اين دوره ، او بيشتر به گستره ارجُمند حكمت روي آورد و به چون و چراهاي فلسفي دلبسته گي فزونتر پيدا كرد و نبشته هاي خوبي هم در اين زمينه ها رقم زد و به نشر سپرد. پس بيجهت نيست كه مي بينيم مؤلف كتاب " نثر دري افغانستان ” - كه در نيمه دوم دهه پنجاه به چاپ رسيده است - نام واصف باختري را در شمار نويسنده گان قلمرو فلسفه آورده است ( 7 ) . و به راستي هم ، در اين سال ها ، واصف باختري را مي بينيم كه با قامتِ رسا و استوار ، در صفِّ اصحابِ فلسفه ايستاده است.

هنگام يادكرد اين دوره  زنده گي واصف باختري ، اين نكته را نيز بايد افزود كه او در اين دوره ، به نمودها و فراوردهاي عرفان خراساني نيز پرداخته و در اين زمينه هم خامه زني ها كرده است. با اين همه ، به عقيده من ، در اين گونه از پژوهش هاي او نيز ، رنگ و بوي فلسفه را مي شود ديد و شنيد و نگرش ها و پردازهاي فلسفي را بازشناخت.

در نظر بايد داشت كه واصف باختري ، در نيمه دوم دهه چهل هجري خورشيدي نيز به كار حكمت و فلسفه پرداخته بود ؛ امّا ، در اين نبشته هاي او ، نشانه ها و انگ هاي آموزه هاي سياسي او را مي توان بازيافت و نيز لحن و نواي موضع گيري هاي ايديولوژيكش را احساس كرد. " جستارهايي در باب شناخت " ( 1347 ) را مي شود همچون نمونه خوبي از اين دست نبشته هاي او به حساب آورد ( 8 ).

در اين " جستار" ، مي بينيم كه واصف باختري ، لحن و آهنگ مطمين و قاطع دارد و بر خردگرايي و تجربه گرايي - بي هيچ گونه تٌلوسٌه و دلهره يي - با خاطر آرام اتكا مي كند، از مقوله ها و مصطلحات ويژه يي بهره مي گيرد و - روي همرفته - همه چيز برايش روشن ، دريافت شده و پاسخ يافته به نظر مي رسد.

و امّا - با گذشت زمان - واصف باختري ، در روند پژوهش هاي خودش در قلمرو فلسفه ، به مرحله ديگري پاگذاشت. در اين مرحله ، نبشته يي را كه با نام " يك نه شكوهمند در برابر همه آري هاي دروغين " پديد آورده است ، مي شود همچون اوج و چكادِ نگارش ها و نگرش هاي او ، در گستره فلسفه ،  شناخت و پذيرفت. و من ، بدين باور هستم كه اين نبشته را ، به مثابه بيان نامه تازه واصف باختري در اين مرحله - در باب شناخت و جستجو هاي مـــٌعرِفٌتي- مي توان به مشار آورد. اين بيان نامه ، در واقع ، معرفت را تقديس مي كند.

من ، هنگامي كه اين نبشته را - كه نام آن الهام شده از آن " نه" پرآوازه ژان پل سارتر است - مي خوانم ، نه تنها در مي يابم كه واصف باختري ، در كار دفاع و پشتيباني از فلسفه و فلسفه گرايي برخاسته است و مي كوشد كه مباحث ناب فلسفي را به ما بازشناساند ، بل ، احساس مي كنم كه او مي خواهد آن تقدس زدوده  شده از مـــٌعرِفت بشري ( از جمله ، زدوده شده از فلسفه ) را كه به گفته سيد حسين نصر ، فرآورده دوره جديد و نتيجه كنارنهادن عقل شهودي است( 9 ) ، به فلسفه بازگرداند. و از همين جاست كه مي گويد : " ... و شايد هم از ديدگاه ما ، فلسفه نيز  مانـــند ادبيات ، به گونه يي ، سوگ نامه شهادت انسان است در اين مــٌذبحِ عظيم كه تاريخش مي خوانند و بايد بر نعش اين شهيد جاودان گريست و نماز گزارد..."( 10 ) و سرانجام هم ، فرجامين داوريش را اعلام مي كند : " فلسفه هست و خواهد بود - تا هميشه ، تا هرگاه ! " ( 11 )   و شايد هم در سيماي يك شهيد جاويدان.

نبشته هاي پخته و اثرگذار واصف باختري ، در گستره فلسفه و فلسفه شناسي ، چون " اسپينوزا و گوهر نخستين " ( 1355 ) ، " شيوه  و تحليل كاركردي " ( 1355 ) ، "سرگذشت رازناك مقوله ها " (1355 ) ، " گزارش عقل سرخ " (1355 ) ، “ فردوسي در قلمرو فلسفه " ( 1356 ) ، " نيم نگاهي به سوي قلمرو افلاطون " (1356 ) و " ترفندهايي به نام خاورشناسي "  ( 1359 ) ، همه ميوه هاي خوش رنگ و بوي همين فصل زنده گاني واصف باختري شناخته مي شوند.

فرهنگ معاصر ما ، از رهگذر فلسفه و حكمت ، و نيز از رهگذر جستجو و پژوهش در عرصه هاي فلسفه و حكمت ، بسيار نادار و فقير بوده است و كساني هم كه در اين زمينه ها  خامه مي زدند ( چون صلاح الدين سلجوقي ، ابراهيم صفا ، بها ءالدين مجروح ،غلام صفدر پنجشيري ، اسماعيل مبلغ و سمندر غورياني ) يا ديگر در ميان ما نيستند و يا از اين ميدان بيرون رفته اند. پس بايد كارهاي واصف باختري را ارج گذاشت و تبجيل كرد و نيز اميدوار بود كه او باز هم در اين گستره ارجُمند خامه پردازي كند.

***

زنده گي ادبي - فرهنگي واصف باختري ، از ده يازده ساله گي آغاز مي شود ؛ چه ، او در همين سال هاي زنده گاني ،  به سرودن شعر روي آورد. او از بخت بيدار و اقبال بلندي برخوردار بود ؛ زيرا دانشي مرد فرهيخته و بزرگي ، چون مولانا خال محمد خسته ، را در كنار داشت و مي توانست دقيقه ها و ظريفه هاي كلام منظوم را از او فراگيرد و به رهنمايي آن خجسته مرد گرامي ، به رازها و رمزهاي جهان دشوار شناخت شعر دست يابد. مولانا خسته را - كه خويشاوند باختري نيز بود - مي توان نخستين آموزگار فياض او ، در دبستان سخنوري ، به شمار آورد.

واصف باختري ، پسانترها ، هنگامي كه پا به دانشگاه گابل گذاشت ، سعادت شاگردي ملك الشعرأ صوفي عبدالحقّ بيتاب را نيز به دست آورد. بدين سان ، مي توان گفت كه واصف باختري ، علوم و فنون ادبي ، به ويژه علم عروض را - كه از ستون پايه هاي شعر دري شناخته مي شود - از اين دو استاد جليل فراگرفت و سپس خود ، جستجو و پژوهش را در اين زمينه ها ، پيگيرانه و شيفته وار ، دنبال كرد. تا جايي كه توانست رساله ء " سرود و سخن در ترازو " را - كه بررسي و كند وكاوي است در گستره علم عروض - بنويسد و نيز عملاً به كار رهنمايي و رهگشايي راهيان راه شعر و سخنوري بپردازد و بدين صورت ، جايگاه شايسته خودش را، در ميان صناديد علم عروض در كشور مان ، به دست آورد.

بر اين بنياد ، مي شود گفت كه واصف باختري ، كارها و كارنامه هاي ادبي - فرهنگي خودش را ، از باغستانِ دلكشِ شعر آغاز كرد و نخستين غزلش، در اواخر دهه سي ، در جريده " بيدار " ، در شهر مزار شريف ، به نشر رسيد ( 12 ). او هرچند - چنان كه گفته آمد- به قلمروهاي ديگري نيز راه بُرد ، امّا شعر همواره همدم و دمساز او بوده است. او با شعر زنده گي كرد و همين اكنون هم با شعر زنده گي مي كند.

روزگاري ، پويا فاريابي نوشت : " باري مي شود اين پرسش را مطرح كرد كه چرا واصف در سال هايي كه سياسي مي انديشيدد و گرويده سياست بود ، شعري نسرود و اگر سرود ، به درج آن در دفترهايش نپرداخت... " ( 13 ) .

گنجانيدن و يا نگنجانيدن سرود و يا سروده هايي ، از سوي سخنوري در دفتر هاي شعرش ، مسأله يي است ديگر. و امّا ، به باور من ، اين سخن كه واصف باختري ، در آن سال هاي ياد شده ، شعري نسرود ، پذيرفتني نيست ؛ زيرا واصف باختري ، در آن سال ها نيز ، آفريده هايي از جنس شعر عرضه كرد و - حتّا - سروده هاي با رنگ و بوي تند و چشمگير سياسي هم پديد آورد. چنان كه - كم از كم - دو تا از اين سروده ها ، در همان هنگام ، در جريده " شعله جاويد " به چاپ رسيد و يكي از اين سروده ها كه حال و هواي  رواني - انديشه يي او را در آن زمان ، به گونه روشني بازتاب مي تواند داد ، بسيار هم سر و صدا برپا كرد و كسان ديگري - از جمله مضطرب باختري و محمودي - اين سروده را استقبال كردند و به پيروي از آن ، شعرهايي سرودند و در همان " شعله جاويد " به چاپ رسانيدند.

اين سروده واصف باختري كه " حماسه شعله " نام داشت ، بدين گونه آغاز مي شد :

" تو أي همرزم و همزنجير و همسنگر

سر از پندارِ سياهِ خويشتن بردار... "

و با اين واژه ها به پايان ميرسيد :

" كه تا برخيزي و زنجيرها را بشكني و برفرازي

پرچم آزاده گي و بر فروزي آتشي

تا اين خسان ، اين ناكسان ، در آن بسوزند." ( 14 )

سروده دوم واصف باختري كه در شماره نهم " شعله جاويد ” به چاپ رسيد ، نام " سرود روستا " را داشت و آغاز آن چنين بود :

" برين باره بلند

برين تكدرخت پير

برين شاخه هاي خشك

چه مرغان شب نورد

كه بستند آشيان ..."

و "سرود روستا " بدين سان پايان مي يافت :

" ازين غول پاگلين

نماند نشانه يي

وزين ببر كاغذي به گهنامه جهان

بماند فسانه يي." (15 )

و روشن است كه " غول پاگلين " و " ببر كاغذي " صفت هايي بودند كه ماِئو تسه دونگ و حزب كمونيست چين ، اين صفت ها را براي اضلاع متحده امريكا و نظام سرمايه داري به كار مي بردند.

***

اكنون كه واصف باختري ، بر پله شصتم نردبان زنده گانيش پا گذاشته است ، مي توان گفت كه او - روي همرفته - چهل سال مي شود كه در عرصه فرهنگ و  ادبيات سرزمين ما ، حضور نمايان و اثرگذار داشته است. او ، در درازاي اين چهل سال ، شعر سروده ، سياست كرده ، به حكمت و فلسفه روي آورده ، به كاوش ها و پژوهش هاي ادبي دست يازيده ، به كار ترجمه هاي منظوم و منثور پرداخته و راهيانِ نوسفرِ راهِ شعر و چكامه را دست گيري و رهنمايي كرده است.

اگر - پيشتر از اين - گفتم كه واصف باختري ، از حضور دو استاد سترگ ، بهره گرفته است ، معنايش اين نيست كه سختكوشي ها و دودچراغ خوردن هاي خود او را ، در رسيدن بدين سِتيغ و چكاد ، ناديده انگاريم. او يكي از كتابخوان ترين و جستجوگرترين كساني بوده است كه من  در زنده گاني خودم شناخته ام. و نيز بايد افزود كه در اين تلاش هاي پيگيرانه و سرسختانه ، ذهنِ وقّاد و حافظه نيرومند و شگفتي انگيز واصف باختري ، همواره مددگار او بوده است.

از اطّلاعات و آگاهي هاي علمي - ادبي او كه بگذريم ، واصف باختري در شناختِ آدم هاي عادي نيز اعجويه يي به شمار مي رود. من كمتر به ياد دارم كه از كسي نام گرفته شده باشد ، و واصف باختري ، آن كس را - با تمام ويژه گي ها و خصلت هايش - نشناخته باشد. او ، نه تنها آن كس را مي شناخته ، بل - در بسياري از موارد - از پسر عمو و پسر ماما و پسر عمه او هم ، جدا جدا ، نام گرفته است.

باري ، در همان دهه چهل هجري خورشيدي ، از زبان شادروان محمد اسماعيل مبلغ - كه خود حافظه حيرت انگيزي داشت - شنيدم كه گفت : " اگر روزي شعله جاويد  به قدرت برسد ، بايد واصف باختري را رِئيس استخبارات كشور بسازند ".

شگفتي زده پرسيدم : " آخر چرا رِئيس استخبارات ؟"

مبلغ پاسخ داد : " براي اين كه او همه مردم را مي شناسد و از سير و پودينه همه كس آگاهي دارد !"

از مبلغ - در مورد واصف باختري - لطيفه ديگري هم به ياد دارم . روزي ، شوخي كنان ، گفت : " در گذشته ها ، شاعران ما به نظم دروغ مي بافتند و حالا ، اين شاعر ما ، به نثر هم دروغ مي بافد ! "

و منظور مبلغ از اين سخن ، بد عهدي ها و بدقولي هاي واصف باختري بود كه من يقين دارم همه دوستان او - يك بار هم كه شده باشد - مزه  اين شرنگ تلخ را ، از دست او چشيده اند.  و من  بنده خدا پندارم كه بيشتر چشيده ام .

از بهر نمونه ، خوب به يادم هست كه باري ، در آغاز دهه پنجاه هجري خورشيدي ، دو سه روز به عيد مانده بود كه واصف باختري را ديدم . و او ، بسيار جدي و قاطعانه ، به من گفت : " روز اوّل عيد به ديدنت مي آيم ، خانه باشي ! "

روز اوّل عيد را در انتظار ماندم. نيامد. فكر كردم كه شايد روز دوم گفته باشد . روز دوم را هم انتظار كشيدم . باز هم نيامد . روز سوم نيز ، در انتظار بيهوده سپري شد.

پس از عيد كه او را ديدم و شكوه كنان گفتم كه سه روز عيد را به خاطر او از خانه بيرون نرفته بودم ، خنديد و با چهره  معصومانه و بسيار حق به جانب ، گفت : " والله ، پاك از يادم رفته بود ! "

آري ، همين و بس.

 و از اين حكايت ها بسيار دارم.

***

امروز - در گستره فرهنگ و ادب ما - واصف باختري نامي است بلند و پرآوازه. به ياد دارم كه باري از او پرسيدم : " با اين همه دلبسته گيي كه به كاربرد واژه هاي ناب دري داري ، چرا يك واژه عربي يعني " واصف " را تخلصت ساخته اي ؟"

جواب داد : " من خودم اين تخلص را برنگزيده ام. اين تخلص را مولانا خسته  برايم انتخاب كرده است. يادگار مولانا خسته است! "

و امّا ، امروز ، اين دو واژه " واصف باختري " چنان به گوش ها آشنا و مأنوس گشته اند كه نام اصلي او - نامي كه پدرش بر او گذاشته - روي همرفته فراموش شده است . چنان كه بسياري از دوستان و هوادارانش نمي دانند كه نام اصلي او ، “ محمد شاه"  است . يعني ، پدرش بر او نام " محمد شاه " را گذاشته بود. پس اين گونه هم مي شود از او ياد كرد : محمد شاه واصف باختري .

***

واصف باختري ، باري - در سال 1373 هجري خورشيدي - در باب دوستي " سي و اند ساله " من و خودش ، كه  " با قهرها و آشتي ها و پيوستن ها و گسستن ها " همراه بوده است ، چيزكي نوشت ( 16 ) . اين گفته او دقيق و درست بود.

من در سال 1344 هجري خورشيدي ، واصف باختري را شناختم. در آن هنگام ، او شاگرد سال سوم دانشگاه كابل بود و من ، سال اوّل را مي خواندم . بر اين بنياد ، اكنون كه آن سال هاي از دست رفته را مي شمارم ، در مي يابم كه از آغار شناخت و دوستي مان ، درست سي و شش سال تمام مي گذرد .

 منبع سایت آسمایی