در کاجستان شعر وشعور واصف باختری
|
|
واصف ، گاهي شاعر سياسي - اجتماعي است و زماني شاعر اجتماعي - فرهنگي
و همواره سايه روشن هايي از رنگ عصر و انديشه هاي زمانه در شعرش ، جاي
پاي مي گذارد و همواره در سرنوشت مردم ، خويش را شريك مي سازد
لطیف ناظمی
استاد واصف باختري ، امسال شصت ساله شد ؛ مردي كه در نوجواني به شاعري پرداخت و اينك در پيرانه سري ، همچنان مي خواند ، مي انديشد و مي نويسد .
محمد شاه واصف باختري ، در جوزاي ( 1321 ) ، در بلخ زاده شد ؛ ليسه باختر و حبيبيه را خواند ؛ سال ( 1345 ) ، ليسانس زبان و ادبيات فارسي دري را از پوهنتون كابل به دست آورد ؛ مدتي ويراستار كتاب هاي درسي وزارت تعليم و تربيه بود ؛ در سال ( 1354 ) گواهينامه ماستري را در آموزش و پرورش از دانشگاه كولمبياي شهر نيويارك به دست آورد . از سال ( 1346 ) تا سال ( 1375 ) ، عضو رياست دارالتأليف، مدير مسؤول مجله ژوندون ارگان نشراتي انجمن نويسنده گان و دبير بخش شعر آن انجمن بود . ساليان چند در پيشاور به سر برد و اينك به عنوان پناهنده ، در ايالات متحده امريكا ميزيد .
از واصف باختري تا اكنون هفت دفتر شعر و يك گزينه از ميان اين هفت دفتر ، چاپ و انتشار يافته است و دفترهاي چاپ شده وي اين ها هستند :
1. و آفتاب نمي ميرد. كابل : 1362 ، اتحاديه نويسنده گان ج.د.ا. ، 93 صفحه .
2. از ميعاد تا هرگز . كابل : ب . ت . انجمن نويسنده گان افغانستان ، 47 صفحه .
3. از اين آيينه بشكسته تاريخ . كابل : 1370 ، 43 صفحه .
4. تا شهر پنج ضلعي آزادي . پشاور : 1376 ( 1997 ) ، ب.ن. 58 صفحه .
5. ديباچه يي در فرجام . پشاور : 1375 ( 1997 ) . ب.ن. 53 صفحه .
6. در استواي فصل شكستن . پشاور ( ؟) : 1377 ، مركز نشراتي ميوند ، 55 صفحه .
7. مويه هاي اسفنديار گمشده . پشاور : 1379 ، بنياد نشراتي پرنيان ، 91 صفحه .
8. دروازه هاي بسته تقويم ( گزينه شعرها ) . پشاور : 1379 ، عبدالناصر هوتكي ، 157 صفحه .
در اين هفت دفتر ، 169 قطعه شعر گرد آمده اند كه از آن ميان 55 غزل نزديك به ده قصيده مسمط ، قطعه و چهارپاره و 19 قطعه شعر سپيد اند و آنچه باقي مي ماند ، شعرهاي نيمايي اويند.
واصف در غالب قالب هاي شعري ، طبع آزموده است و مي توان گفت كه در همه اين آزمون ها به نيكويي ، توفيق با او بوده است و توانمندي خويش را وانموده است . او شاعري است انديشه گرا و جامعه گرا كه سخنش را با تصوير مي آميزد و كاركرد ادبيات را در زنده گي اجتماعي مي جويد و در بيشترينه شعرهايش ، هنر را پاره يي از واقعيت اجتماعي مي نگريم و به تأثير اجتماعي شعر ، وفادارش مي يابيم . اگر قرار باشد مضمون اجتماعي شعر او را دسته بندي كنيم ، به چنين تصنيفي دست مي يابيم :
1- آرامانگرايي .
2- آزاديخواهي .
3- نااميدي ، تنهايي و غربت .
4- حسرت گذشته .
5- اعتراض و پرخاش .
واصف از سال ( 1342 ) تا ( 1345 ) ، پوهنتون كابل را مي خواند . دو سال پسين اين دوره كه روزگار شاعري او نيز هست ، بحراني ترين سال هاي سياسي كشور اند و اين بحران تا آغاز دهه پنجاه ادامه دارد . قانون اساسي جديد كه راه را براي پيدايي جامعه نوين هموار كرده است ، در همين دوره نافذ مي گردد . قانون مطبوعات آزاد، در همين سال ها نافذ مي گردد و بيش از سي جريده آزاد و غالباً با گرايش هاي ايديولوژيك و آرمانگرايانه ، از همين دوره به نشرات مي آغازند . تظاهرات خياباني ، اعتصابات و تعطيل پوهنتون كابل ، در همين سال ها رخ مي دهد و فراتر از همه ، احزاب سياسي چپرو و راسترو و ميانه ، در همين برهه زماني است كه قامت راست مي كنند و هياهو بر مي انگيزند . از اينرو شعر و ادبيات نيز اثر پذير جو سياسي زمانه مي گردد .
واصف نيز در صف اصحاب سياست مي پيوندد و عضويت يكي از احزاب چپ را مي پذيرد و در اتحاديه محصلان راه مي يابد .
در سال ( 1347 ) و اوج طغيان كشمكش هاي سياسي ، دو شعر واصف در جريده شعله جاويد ، چاپ مي گردند - " سرود روستا " و " حماسه شعله " . صداي واصف ، در اين شعرها ، صداي خشماگين لاهوتي را ماند كه توده ها را به قيام و خيزش مي خوانند تا زنجيرهاي برده گي و بنده گي را درهم شكنند و پرچم آزاده گي را برافرازند . شعر حماسه شعله ، در آن سال ها ، دست به دست مي گردد و تني چند از رهروان اين خط به استقبال آن ، شعر هايي انشاد مي كنند و همرزمان و همسنگر هاي واصف آن را در اعتراضات خياباني با شور و شوق دكلمه مي كنند . امّا ، واصف هرگز اين دو شعر را در هفت مجموعه خويش انتشار نمي دهد .
پايان دهه چهل خورشيدي ، روزگار جلوه گري ادبيات سياسي و ايديولوژيك است . هرچند مظاهر اين دوره پرتب و تاب با گسترده گي و شفافيت لازم در شعر واصف بازتاب ندارند ، امّا ، در سه مجموعه نخستين وي ، رد پاي حوادث اين سال ها و انديشه سياسي- فلسفي شاعر نمودار است .
در آن برهه زماني ، او سخنوري است آرمانگرا و آرزو مي برد تا روزي قدرت در دست خلق افتد ، دادگستري پيروز شود و هرزه پويي از ميان برخيزد . در شعر " عبور از برزخ " كه در نه وزن مختلف پرداخته شده است ، مي خوانيم :
مرا نويد است كه هرزه پويي ، درنده خويي ، ستيزه جويي ، فتد ز بنيان /
مرا اميد است كه كار ديوان ، فسون شيطان ، شكست ايمان ، رسد به پايان/
جهان ز خلق است ، عيان زخلق است ، نهان ز خلق است ، زمين ز خلق است ، زمان ز خلق است/
خوشا زماني كه خلق راند ، بر ين زمين ها ، برين زمان ها ، به عدل فرمان/
" از اين آيينه بشكسته تاريخ " ص 112
او بدين باور است كه دشت عقيم نيست و دشتبان لب نبسته است و راه رهايي ، طريق شمشير از نيام بركشيدن است :
خوشا بلاغت شمشير بر منابر مردم
همين حديث خوش آمد مرا ز مسأله ها
مگو كه دشت عقيم است و دشتبان خموش
بلوغ لاله خبر مي دهد ز ولوله ها
( ديباچه يي در فرجام ، صفحه 26 )
آهاي
كودكان كوي!
هنوز با حنجره همه ققنوسان در اين صحاري
آواز مي كارد بيابانگرد
هنوز يك باغستان سيب سرخ
در آستين دارد بيابانگرد
( ديباچه يي در فرجام ، ص 15 )
در شعر نيمايي اشك برزگر ، به دنبال نشان دادن تفاوت هاي طبقاتي در جامعه خويش است و در آهنگ رستاخيز ، صداي او به رجزخواني هاي لاهوتي و فرخي يزدي مانند است كه مي خواهد شعرش را به فريادي مبدل سازد تا زنجير ستم را پاره كند . شعر نخستين را در سال ( 1342 ) سروده است و دومين را در سال ( 1343 ) .
و اين هم پاره يي از شعر رستاخيز كه نگاه شاعر را به هستي و زنده گي در آن سال ها ، آشكارا مي سازد :
شعر من أي مهر عالمتاب فرداي سپيد
ناله شو ، فرياد شو ، فرياد رزم انگيز شو
نغمه جانسوز شو ، آهنگ رستاخيز شو
پرده بيداد و زنجير ستم را پاره كن
از هراس زورمندان پرده پوشي تا بكي
موج شو ، سيلاب شو ، سيلاب پرجوش و خروش
لرزه در دل ها پديد آور ، خموشي تا بكي
( و آفتاب نميميرد ، ص 31)
شاعر نه تنها از شعر خويش مي طلبد كه موج و سيلاب شود و در دل ها ، لرزه درافگند ، بل در همان سال هاي التهاب سياسي كه وي مؤمن به باور معين و مشخص فلسفي و سياسي است ، از پتك ها و داس ها مي خواهد ، دادِ دل اهل خرد را بازستانند و پيداست كه در زبان متعارف واژه گان " پتك " و " داس " ، يادآور انقلاب كارگري اند :
أي پتك ها ، أي داس ها ، گيريد از اين كناس ها
زين تيره دل خناس ها ، داد دل اهل خرد
( و آفتاب نمي ميرد ، ص 23 )
شعر واصف در سال هاي بحران و هم در سال هاي اشغال و جنگ ، هويت اجتماعي دارد و خرد و عاطفه دو بعد شعر اجتماعي او را مي سازند . گاهي اين بر آن مي چربد و زماني آن بر اين يكي .در سال هاي جواني دلباخته آرمانشهري است كه به بدان دست نمي يابد . امّا ، هنوز هم اميدش را از كف نمي دهد ؛ هرچند تناوران سنگواره شده اند و چهره ها آيينه هاي تيره مسخ و دست ها دشنه هاي زنگ آگين و نام ها همه گي بنده و بنده زاد و غلام و چشم ها سنگين و خشم ها نازاي و دلقكانِ فرومايه ، مردمان را به تصوير نان فريفته اند ، امّا ، چتر آبي كاج را به جنگل سبز اميد مي خواند و ستاره ديگري آفتاب مي شود :
به باغ قرن گذاري كن
كه چتر آبي كاج و نگين نيلي برگ
و دست كوچك هر سبزه
ترا به جنگل سبز اميد فرامي خواند
شهاب زودگذر شد اگر ستاره تو
ستاره دگري آفتاب خواهد شد
و آفتاب نمي ميرد.
( آفتاب نمي ميرد ، ص 57 )
حتّا در سال 1352 كه او شاعري است سرخورده و نااميد و نگرننده نگران نابه ساماني ها ، در شمار سروده هايش شعر هايي چون بشارت را مي نگريم كه به رغم باورهاي آن روزگارش چشم انتظار شيپوري از شهرستان مشرق است ، و شاعري است قهرمان جو كه پهلوان روياهايش را بر سمند تيزگام مي نگرد كه شراب پيروزي در چرخشت اوست و پولاد همچون موم در مُشت او :
ز شهرستان مشرق نعره شيپور مي آيد
كه سالار سپاه سرزمين هاي عبير و نور مي آيد
بشارت باد !
بشارت چشم در راهان ميلاد شقايق را
سياوش شهسوار شهر آتش از ديار دور مي آيد
( از ميعاد تا هرگز ، ص 21 )
دهه پنجاه ، دهه نااميدي و يأس فلسفي و نوستالژي دردناك بازگشت به گذشته هاي دور است . او مي نگرد كه ديگر ، همسرايانش زبان يكديگر را نمي دانند ؛ اينان شهروندان همان بابلي شهر تاريخ اند كه به پادافراه گناهان شان به چنين سرنوشت تلخي گرفتار آمده اند . شعر نمادين " عقاب از اوج ها " كه در سال ( 1351 ) پرداخته مي شود طنز گزنده يي است بر روشنفكران آن روزگار كه روي بر روي شب و پشت بر خورشيد كرده اند ؛ امّا ، هنوز هم بر همزبانان نهيب مي زند تا رود غريونده گردند و از خون خويش بر انگشتر تاريخ نگيني سرخ بنشانند :
مبادا برفروزان آتشي گز هيمه پاك روان ما بود روشن
فتد خاكستر تاريخ
كه گر خاموش شد اين تابناك آتش
نباشد واژه اميد را آرش
شبستان گسستن را اگر از چلچراغ باز پيوستن فروغي بود
ز خون خويشتن - اين شبنم برگ گل هستي -
نگين سرخ بنشانيم بر انگشتر تاريخ
( و آفتاب نمي ميرد ص 4 )
در شعر " در بستر سكوت " به دنبال فرهاد اساطيري است تا تيشه بر فرق پرويز تاجور بكوبد و در " عبور از برزخ " ، در جستجوي بودا و مزدك و زردشت و اساطير اريايي چون سام و جاماسپ است .
حال بودا كو و مزدك كو و زردشت كجاست
سام تا بر سر ديوان بزند مشت كجاست
آن خردمد كهن خرقه ديرين جاماسپ
تا كه بر دفتر شيطان نهد انگشت كجاست
( از اين آيينه ... ص 11 )
واصف مي پندارد ، نسلي كه در اين دهه مي زيد ، نسل ياوه است ؛ نسلي كه درفش خميده تسليم را بر دوش مي كشد :
آهنگران شهر شقاوت
آيا درون كوره روح شما هنوز
يادي ز كاوه است ؟
جز بيرق خميده تسليم
بار دگر به شانه اين نسل ياوه است ؟
( از ميلاد تا هرگز ص 18 )
پس از دهه پنجاه ، نه چاوشي خوان آن آرمانشهر رويايي است و نه نااميدي و يأس فلسفي مي آزاردش . شاعر به تفكري آزاد دست مي يابد و ديگر مؤمن بدين باور نيست كه " آن جنگل تناور بالنده ، با دامن رها شده در بادهاي سرخ ، از نيمه روز شرق گذر كند " ، ديگر آن جنگل تناور بالنده ( ! ) را ، ناجي خويش نمي پندارد . شايد اين شعر را بتوان ، آخرين ترسب نخستين باورهاي سياسي و فلسفي واصف دانست كه در سروده هايش تسري مي يابد . از آن پس ، واصف باختري ، زنده گي را ، از منشور ديگري مي نگرد .
مي توان گفت كه در مجموع اين هفت دفتر ، دو گونه جهانبيني را گواهيم . نخست جهانبيني بسته نيمه دوم دهه چهل و نيمه اول دهه پنجاه كه روزگار شوق و شور سياسي و التهابات آرمانگرايي است و دو ديگر جانبيني پس از دهه پنجاه خورشيدي كه نگرش آزاد و مستقل شاعر ، در سال هاي ميانگين زنده گي اوست و پرتو آن را در آفرينش هاي سال هاي پسين به روشني مي توان تشخيص داد . در اين دوران ، نگاه وي تا افق هاي دور عرصه هاي فكري ره مي زند و ذهنيت وي ، نه تنها ايديولوژيك و تك بعدي نيست كه خردگرايانه ، انساني و متعرض نيز است و اگر بينش و نگرش وي در همه دفترهاي شعري يكسان نمي ماند از آن روست كه در جامعه اش ، بحران هاي بيشمار رخ داده اند و شاعر از منظري واقعگرايانه ، تقويم زمانه اش را ورق گرداني مي كند .
او با آن كه شاعر ايديولوژيك نيست ، ولي در آفرينش هاي يك ربع قرن اخير وي ، هرگز صداي اعتراض و پرخاشش ، در برابر بي عدالتي ، جنگ و اشغال ، فرونخسپيده است و هر زمان كه ستمي را مي نگرد نفرين نامه يي را مي آغازد :
أي تمام برگ هاي جهان ،
بيشتر از شمار شما
سنگ در فلاخن نفرين دارم
من از كنار سنگواره ء ارغون ها
از برابر تهي ترين پنجره ها ، گذشته ام
و نجواي زندانيان آواها
در نقب حنجره ها ، شنوده
( تا شهر پنج ضلعي آزادي ، ص 1 )
شاعر دردمند و ازرده خاطر ، از پرويزن آزمون هاي خويش رويدادها را ، مي بيزد ؛ گاهي ناباوري ، چنبره خيال اوست و زماني اعتراض و پرخاش :
دريغا كه در سايه سار سپيدار پاييز فرسود امروز
- كه روييد در بيشه آرزو ها -
چراغي كه آويختيم
ز ايوان ناباوري ها
فروزنده تر باد !
( از اين آيينه... ص 33 )
با دريغ كه جز سه مجموعه نخستين شاعر كه در كابل انتشار يافته اند ، در چهار دفتر شعري ديگر ، تاريخ سرايش ، غايب است و خواننده چون نمي داند اين شعرها ، در چه سال هايي سروده شده اند ، از اين رو نمي تواند سير تكاملي انديشه هاي شاعر را به درستي ، دريابد . واصف در مؤخره پنجمين دفتر شعرش مي نويسد : " همه تاريخ ها را ، از پايان شعر ها ستردم ( جز چند موردي كه مشخص خواهند شد ) .
- خواننده داننده ! هر تاريخي را كه از اين هژده سال پسين به تشخيص و گزينش خود ، در پايان بسا شعرهاي اين دفتر مي گذاري ، بگذار . من پيرانه سر ، با لجاجت يك كودك بهانه گر مي خواهم ، اين شعرها در برابر تاريخ بايستند ؛ نه اين كه مهر تاريخ بر جبين شان زده شود ... " .
در سه دفتر " و آفتاب نمي ميرد " ، " از ميعاد تا هرگز " و " از اين آيينه بشكسته تاريخ " ، شعرهايي از سال هاي ( 1340 ) تا ( 1370 ) آمده اند .
يكي از شگرد هاي واصف آنست كه تاريخ سرايش برخي از شعرهايش را بنابر هراسي كه از سانسور و مصيبت پيگرد متصور بوده است ، به گذشته هاي دور مي كشاند و اين امر ، خواننده و منتقد آثارش را ، سراسيمه مي كند و خوانش شعرهايش را دشوار مي سازد .
قدر مسلم اين است كه غالب شعرهاي يكربع قرن اخير وي با واقعيت هاي تاريخي كشورش ، همخواني كامل دارند و نشان انگست حوادث و رويدادهاي تاريخي را وامينمايند كه شعرها به چه روزگاري تعلق دارند . او از واقعيت تاريخي ، واقعيت هنري مي سازد و اگر با سروده هايش ، آگاهي ما را زير و رو نمي كند ، امّا ، ما را پيوسته به درنگ و تأمل واميدارند . اين تنها " ريلكه " نيست كه شعر گفتن براي او نه تنها بودن ، بل " راز بودن " است . واصف نيز راز بودن را بر ملا مي سازد ، هرچند گفته اند كه شاعران ، راز هستي را درمي يابند ، امّا بيان نمي كنند ، ولي او اين راز را سر به مهر نمي گذارد و تاريخ را ، شاعرانه مي سازد .
واصف اگر در كارهاي نخستين خويش ، هنر و زنده گي را ، يكي مي پندارد امّا در كارهاي پسين ، هنر را چونان آيينه يي براي زنده گي مي شناسد و هرگز در پي جدا كردن متن از تاريخ نيست و از واقعگرايي ، به سوي فرماليزم نمي لغزد ، با آن كه به فرم و زبان ، اهميت ويژه يي قايل است ، ولي به هيچ روي ، شاعر فرماليست نمي تواند بود .
ترجيح مي دهم كه در اين جا ، شعر " اي كه گويي ماجرا چون بود " را به صورت كامل بازبنويسم تا گواهي باشد بر اين كه او تقويم بيست و چندساله كشور را منظوم ساخته است . برف ، آتشدان و هيمه و افروزينه ، در اين شعر نمادهايي اند كه اگر براي خواننده غير بومي شعر وي ، ناآشنا باشند ، ولي براي خواننده هاي هم ميهن او ، نشانه هاي گوياي ، دو اشغال ، دو تهاجم و دو شبيخون اند :
پاسخت كوتاه مي گويم
أي كه گويي ماجرا چون بود ؟
آن زمستان ، خوب يادم است
كارون ها آمدند از شهرهاي دور
شهريان را ، برف و سرما ، خون به رگ ها منجمد مي ساخت
ليك آن بازرگاني كه بار استران و اشتران كاروان ها ، زان آنان بود
در تمام كوچه هاي شهر
دكه هاي يخ فروشي باز مي كردند
چاووشان كاروان ها مي زدند از ژرفناي سينه ها فرياد :
هاي مردم !
رادمردي هاي ما هرگز مباد تان فراموش
ما چه مردانيم هريك مرد مردستان
هريكي از ما دو صد مرد است در يك پيرهن پنهان
*
شهريان مردند نيمي ، نيم ديگر نيز
مرگ را ، آسايش جاويد را در آرزو بودند
ليك
چاوشان كاروان ها مي زدند از ژرفناي سينه ها فرياد
هاي مردم !
برف ، برف تازه آورديم
تا شما از رنج اين سرما بياساييد
**
كاروان ها ، سوي شعر و سرزمين خويش برگشتند
در تموز سال ديگر ، كاروان ديگري آمد .
در چنان گرما كه حتّا ماهيان در آب مي مردند
چاوش اين كاروان فرياد مي زد در تمام كوچه هاي شهر :
هاي مردم !
هيمه آورديم و آتشدان و افروزينه آورديم
آب گرمي نيز از گرمابه تاريخ
رادمردي هاي مان هرگز مبادا تان فراموش
***
پاسخت كوتاه گفتم اي كه پرسيدي :
ماجرا چون بود ؟
ماجرا اين بود و خونين بود
( مويه هاي اسفنديار گمشده ، ص 8 )
ت . س . اليوت ، شعري دارد كه ماه اپريل ( ثور ) را ، ستمكارترين ماه ها مي داند :
اپريل ستمكارترين ماه هاست
مي روياند ، گل هاي يأس را از زمين مرده ،
به هم مي آميزد ، ياد مان و شوق را ،
بر مي آورد ، ريشه هاي مرده را با باران بهاران
واصف باختري نيز براي ماه اپريل ، دو پارچه شعر دارد- شعري " از برزخ تقويم " و شعر " شهر تقويم " . او ماه اپريل يا ارديبهشت ماه را ، ماه ناميمون مي خواند . " ديباچه كتاب شقاوت " و " آتشفشان سرخ " ، وقف همين مضمون شده اند ؛ ولي تنها هموطنان اويند كه مي دانند از چه روي اين ماه ، ناميمون است و ستمكاره - آخر در هفتم و هشتم اين ماه ( 27 و 28 اپريل ) ، قصه هاي خون و شبيخون آغاز مي گردند :
ارديبهشت ماه مي آيد
هر قطره خون كه در رگ گل هاست
يك رودبار دلهره و درد مي شود
كاين ماه گوييا ،
تا واپسين صحيفه تاريخ ،
ديباچه كتاب شقاوت
آتشفشان برزخ تقويم
و
چتري فراز مسند نامرد مي شود ،
" تا شهر پنج ضلعي آزادي ، ص 35 )
اليوت به گونه عاطفي و واصف باختري از منظر تاريخي بر ماه اپريل مي شورند و مي اشوبند . امّا ، واصف ماه ديگري را ، ناميمون تر و بدشگون تر و پتياره تر از اين ماه مي داند و آن ماه مهر ( ميزان ) است- ماهي كه در آن ملخ هاي جنوب ، بركشتزار هستي شهروندان شاعر يورش مي آورند . از اين رو ، از اين ماه بايد كين بيشتر در دل داشت :
پنداشتم ديري
ما
- ( اين " ما" ي جمع ساده " من " ها -
تبعيديان دوزخ ارديبهشتيم
وين ناميمون ماه
ننگين ترين كوچه
در شهرتقويم است
اما ندانستم در آن هنگام
از " مهر " بايد كين افزونتر به دل انباشت
" مويه هاي اسفنديار ... ص ص 9 ، 10 "
شعر واصف ، در روزهاي غمبار غربت وي در اسلام آباد و پشاور ، سوگنامه يي است در مرگ آزادي و در عزاي باغي كه به آتشش كشيده اند . صداي شاعر ، صداي سفر كرده يي است كه آشيانه را در تهاجم رگبار مي نگرد ؛ آسمايي كوه را زير سقف اندوه و در هجوم بادهاي وحشي چركين و تا شهر پنج ضلعي آزادي ، قراولان فاجعه ، گام در گام در كمين نشسته اند :
بالا بلند بانوي بغداد باورهاي پرندين
چون اين هزار و يك شب خونين
در چارسوي انبوه
از شهر پنج ضلع آزادي
ميوه هاي گنديده درختان دارها باشند
آيا تو در واژه ديگر حلول خواهي كرد
( تا شهر پنج ضلعي آزادي ، ص 47 )
در حوزه شعري واصف باختري ، سروده هاي عاشقانه و پرداخت هايي كه مضمون غير اجتماعي دارند ، اندك اند . او شاعر انديشه هاي اجتماعي است ، نه پردازنده بينش هاي فردي . اگر گاهي از تنهايي مي مويد و يا غزلي براي بيان حالات نفساني خويش مي پردازد ، باز هم در پي آن است تا مفاهيم فردي را ، اجتماعي سازد ؛ حتّا هنگامي كه در زندان و يا غربت از جدايي فرزندانش شكوه سر مي دهد ، منِ فردي را به زمينه هاي اجتماعي پيوند مي زند ؛ چرا كه او شاعر مردم است و شاعر معاصر ؛ برخلاف بسا از شاعران روزگار ما كه با ما ميزيند ، ولي معاصر ما نيستند و با ما نيستند .
در 196 قطعه او ، سه قطعه مي يابيم كه براي فرزندانش سروده است - براي دخترانش
يكي از آن سه قطعه " ايا سه شاخه گل " نام دارد ، ديگري " اي مثلث بزرگ " و سومي " از ژرفناي برزخ " و يگانه شعري است كه در زندان پلچرخي سروده است .
در زندان به ياد فرزندانش مي افتد و از پاسبان زندان مي پرسد :
پاسبانا ، خدا را
كودك نازپروده كيست اين ؟
پاسبانا ، براي خدا بازگو
اي صدا ، زان سه پيوند عمري كه من داشتم نيست
اين نواها ، از آن ارغنوني كه پنداشتم نيست
( و آفتاب نمي ميرد ، ص 3 )
آنگاه بلافاصله پاسبان زندان را - اين تنهاي زبان بسته بندبرپا را از تيره و تبار خويش مي خواند و از وي مي پرسد كه آيا شحنه ، لبخند كورك را مي داند كه چيست و پرسش هاي ديگري از اين گونه و بدينسان ، قصه غمبار من فردي را به " ما "ي اجتماعي مي كشاند .
در هفت دفتر واصف ، شش سوكسرود را نيز مي تواني يافت - سوكسرود " از گيسوان تا كهكشان " در مرگ فروغ فرخزاد ، " زين موج هاي خونفشان فرياد " در خاموشي بزرگ علوي ، " سرشكي در تنگنا " در نبود احمدظاهر ، " مقدمه يي براي گل سوري " براي سفر سرخ قهار عاصي ، " آن شيشه شكستند " در سوگ پژواك ، و " و من گريسته بودم " سوگنامه يي در افول پرنده ء بي بازگشت كه شاعر نامي از او بر زبان مي آورد .
جز اين سوكسرودها ، سروده هاي ديگري را مي تواني يافت كه يا در گراميداشت كسي سروده شده است و يا به كسي بخشوده شده است كه آشنايي خواننده با نام آنان ، در شناخت شاعر و ميزان مهر وي به اين رفته گان و مانده گان ، خالي از سودمندي نيست .
واصف ، دو شعر در ستايش خواجه شمس الدين محمدحافظ شيرازي دارد - شعر " فرزانه آن گدا... " كه در آن ، خويشتن را شاگرد حافظ مي شمارد و به رغم وي ، در پي آن نيست كه آشيانه اش را ترك گويد و ديگري شعر " حافظ " كه در سال ( 1342 ) سروده شده است و در تبجيل از حافظ آمده است كه همتاي وي در جهان كس نيست :
اوستادان سخنور را سلام
ليك حافظ در جهان همتا نداشت
شعرحافظ بود ، شعر سده ها
چشم بر امروز و بر فردا نداشت
( و آفتاب نمي ميرد ص 21 )
و امّا ، در مؤخره كتاب " و آفتاب نمي ميرد " ، مي نويسد : " امروز شاعر با بسياري از انديشه هايي كه در اين قطعه آمده است ، سازگاري ندارد " .
قطعه كوتاه " رهي " را در ستايش رهي معيري مي سازد و به رغم نام وي ( غلام ) ، او را شاهنشاه مي خواند و البته گفتني است كه در آن روزگار ، رهي معيري بر واصف و شعر او ، اثرگذاري دارد و خود نيز در توضيح غزل " روح سركش " اثرگذاري رهي معيري و نوروزي ، را بر شعرش پنهان نمي كند ؛ همان گونه كه در شعر " گل بيخار " از اثر پذيري خويش از اميري فيروز كوهي ، شجاعانه پرده برمي دارد. " شمشير عريان " را در مدح اقبال لاهوري مي پردازد و به او اهدا مي كند و اقبال را از بالانشينان كبريا ، پرجوهر ، خردمند و خردورز سترگ لقب مي دهد . او اين شعر را در سال ( 1370 ) امضأ كرده است .واصف باختري ، معين بسيسو ، شاعر فلسطيني را " چريك وادي زيتون " مي خواند و شعري با همين عنوان ، در وصف وي انشاد مي كند و " اشكي و پدرودي " را نيز براي فريدون تنكابني ، طنزنويس ايراني .
مهرورزي واصف ، به احمدشاملو ، ناگفته پيداست و شيفته گي وي به نحوه كلام و بيان مطنطن شاملو نيز از ديرباز هويداست . از همين رو ، " قصيده قرن عصمت " را كه پس از بريده شدن پاي شاملو و با همين درونمايه نوشته است در وصف وي وقف مي كند و او را از نسل " هابليان مي داند ".
در دفتر پنجم واصف " در استواي فصل شكستن " غزلي آمده است كه به تقريب پنجاه ساله گي رهنورد زرياب ، سروده شده است . اين غزل " پخته در كوره پنجاه " نام دارد كه شاعر در پايان كتاب ، در باب آن و پيوستن ها و گسستن هاي خويش با رهنورد زرياب شرحي بازنوشته است- اين غزل در ديده من ، شعري است محتمل الضدين .
واصف افزون بر اين ها ، غزلي به " خداوندگار مناجات و منازل " - خواجه عبدالله انصاري پيشكش مي كند . شعر " سايه " را به مولانا خسته و " در بيشه يي از چتر " را به نوه اش " مريم " .
بدينگونه نام نزديك به بيست تن از كساني را كه شاعر به دلايلي به آنان مهر مي ورزد ، در كتاب سايه مي اندازند و از هر يكي تبجيل و بزرگداشت به عمل مي آيد .
پيداست كه آن ارزشگزاري به انسان هاي تاريخي كه طيف گسترده آن از شخصيت هاي عرفاني تا عناصر چپ را در بر مي گيرد ، در واقع ، ارزشگزاري به انسان انديشمند و فرهيخته است .
واصف ، گاهي شاعر سياسي - اجتماعي است و زماني شاعر اجتماعي - فرهنگي و همواره سايه روشن هايي از رنگ عصر و انديشه هاي زمانه در شعرش ، جاي پاي مي گذارد و همواره در سرنوشت مردم ، خويش را شريك مي سازد و هنگامي كه احساس مي كند ، شعر او رنگ و بوي محلي مي گيرد ، رابطه اش را با دنياي بيرون ، رابطه متناظر مي سازد و از ايجاد تصوير واقعي و نمونه برداري هاي گزارشگونه ، پرهيز مي كند .
او كه طعم درشتناك ناكامي هاي سياسي و اجتماعي را چشيده است ، او كه نظاره گر تباهي و افول آفتاب آزادي بوده است ، از آزادي مي طلبد تا يك بار هم كه شده است ، كيفر خويش را بازستاند.
يك بار
اي روح ارغواني آتشناك
در واژه مرجاني کيفر عبور کن
***
از مضمون و محتواي شعر باختري كه بگذيريم ، به شكل و صورت شعرش مي رسيم . جهان بيني شعري وي ، با جوهر شعرش و اسلوب خاص بيان ، به سروده هايش تمايزي مي بخشند كه در آثار ديگران ، نشانه هاي آن را نمي توان ديد . غناي جوهر شعري ، زبان مطنطن و فخيم و درهم آميختن عينيت و ذهنيت در كلام وي ، صبغه يي به شعرش مي بخشند كه اگر نتوان آن را سبك باختري ناميد ، امّا مي توان شيوه متمايز شاعري او خواند . او از بيرون به بيرون نمي نگرد . بيرون را از شبكه ذهن خويش مي بيند و بازتاب مي دهد. بدين گونه واقعيت را با رؤيا و تخيل مي آميزد و انديشه را به بيان شعري بدل مي كند و عينيت مي بخشد .
زبان شعر واصف باختري كه با بهره گيري از استعاره ، كنايه ، نماد و اسطوره ، تزيين گرديده است ، همواره ، زباني آشنا نيست و طيف گسترده يي از مخاطبان وي ، كلامش را به درستي در نمي يابند ، يا به ساده گي نمي فهمند ، زيرا كلامي است آميخته با ابهام .
ترديدي نيست كه ابهام از كلام نمادين و بيان استعاري و كنايي برمي خيزد و شعر را جز توسل بدين شيوه هاي بياني ، گريزي نيست .
ابن قتيبه ، ادبيات شناس نامدار عرب در سده سوم هجري ، بدين باور است كه : " اندر شعر متكلف ، اگر چه نيك و استوار باشد ، چيزي بر اهل علم پنهان نماند ، زيرا ايشان مي دانند كه سراينده آن ، ديري انديشيده است و رنج فراوان برده است و از پيشاني عرق محنت فروريخته است و ضرورت شعري فراوان برده است و آن معاني را كه بدان حاجت است ، فرونهاده و آن معاني را كه بدان ها نياز نيست ، افزوده است " .
اگر دو گونه ابهام براي شعر بپذيريم ، يكي از آن دو ، ابهام ذاتي است و ديگري ابهام عارضي . ابهام ذاتي ، سرشت همه شعرهاست - به ويژه شعرهايي كه راست ، مستقيم و حرفي نباشند و شگردهاي بديعي و بياني ، جانمايه اين ابهام است و فرازآورنده آن . و امّا ، ابهام عارضي كه شاعر با بهره گيري از واژه گان دشوار ، تركيبات پيچيده و تشبيهات و استعارات دور از ذهن ، مي سازد ، شعر را غامض و كلمه و كلام را پيچيده و دشوار ياب مي سازند .
قابوس وشمگير ، كه خود فرزندش را به گفتن سخن مستعار فرامي خواند ، باري در قابوس نامه مي نويسد : " اگر شاعر باشي ، جهد كن تا سخن تو سهل ممتنع باشد ، بپرهيز از سخن [ غامض ] و چيزي كه تو داني و ديگران را به شرح آن حاجت آيد مگوي كه شعر از بهر مردمان گويند ، نه از بهر خويش و به وزن و قافيه تهي قناعت مكن ، بي صناعتي و ترتيبي شعر مگوي كه شعر راست ، ناخوش بود " .
شعر واصف ، كلام راست و مستقيم و حرفي نيست . او هنگامي كه انديشه منطقي را به انديشه شعري عوض مي كند ، راه دشوارگذاري را طي مي كند و در اين سفر ، چنان اتفاق مي افتد كه پيچيده گي تصاوير و تزاحم نماد ها، فضاي شعري اش را اندكي مِه آلود كند . دستيازي به اسطوره ها نيز ، گاهي بر اين ابهام هاله ديگري مي پوشانند و انبوه نمادها و سمبول ها ، چنان در كارگاه شعرش عنكبوت وار مي تنند تا نگذارند انديشه شعري شفافيت لازم خويش را نمودار سازد - نگاه كنيد به شعرهاي ( اينك خط عبور 1/70) ( با گام هاي سبز اساطيري ، 1/41) ، (بر چتر واژگونه تنديس 1/43) ، ( دروازه هاي بسته تقويم 1/150 )، ( صدا ، صداي شكستن بود 1/62) در نخستين دفتر چاپ شده شعري وي يعني " و آفتاب نمي ميرد"
گذا بنگريد به شعرهاي " ازخاور " و " از تنگنا "، به دفتر سوم وي و برخي از سروده هاي ديگر ، در مجموعه هاي ديگرش .
گاهي در شعري ، تنها بخش كوچكي از آن با تعقيد همراهست ، ولي محور عمودي شعر ، صراحت لازم را دارد ؛ مثلاً ، اين بخش كوچك در شعر روايت :
و اكنون نيزه داران نيمروزيت
بر ما تسخر مي رانند
با وقاحت كلاغي كه غاصبانه
بر شانه چپ اسطوره ارغواني نشسته بود.
دغدغه ديگر واصف ، توسل به اسطوره است . او از اسطوره به عنوان نماد ، بهره مي گيرد و استفاده از استعارات اساطيري نيز ، بر ابهام شعر مي افزايند . واصف از اسطوره براي كشف و شهود و بازآفريني واقعيت ياري مي جويد و سر آن ندارد كه به عينيت توصيفي و بيان حرفي ، بسنده كند و اين عمل ، شيوه همه سخنوران تواناست .
در دايره شعري وي ، دوگونه اساطير راه دارند :
1- اساطير سامي - اسلامي، چون يهودا ، بابل ، قابيل ، ياران كهف ، ميكاييل ، شداد ، بلقيس ، سليمان ، آذر ، جبراييل ، مريم ، موسي ...
2- اسطوره هاي آريايي ، چون سياووش ، داراب ، افراسياب ، رخش ، تهمينه ، نكيا ، سام ، جاماسپ ، زردان ، ترممان ، ورجاوند ، اسفنديار ، رستم ، كاووس ، ضحاك و زال زر ...
اگر واصف ، در برخي از سروده هاي نيمايي يا شعرهاي سپيد خويش با " اكمه يسيم " و صراحت نويسي سر سازگاري ندارد و شعر ساختارمند وي با تركيبات و تصويرهاي محسوس ، كمتر الفت مي رساند ، امّا غزل هايش با حفظ استحكام ، از صراحت و وضوح هنري ، مايه دارند و خلاف نيمايي ها و شعرهاي سپيدش ، عامه پسند اند و براي گروه گسترده يي از مخاطبان ، زودياب .
باري ، واصف با عبور از باغستان غزل هاي جاودانه حافظ ، تا گذر از كوچه باغ شعر رهي معيري ، نوروزي ، اخوان ثالث ، نادر نادرپور و احمد شاملو ، عطر گل هاي ناهمگون را مي بويد ، تجربه هاي رنگارنگ مي آموزد و سرانجام عطر گل هايي را كه خود كاشته است ، مي پراگند و به زبان و بيان متمايز خويش مي رسد- زباني كه هموار ، به هنجار و پالوده است .
مضمون شعر واصف ، ملك طلق اوست و در اين ترديدي نيست . امّا ، تصاوير و انگاره هاي بينامتنيIntertextuality relationship را در آفرينش هاي وي مي توان ديد و اين امر برخاسته از انهماك وي بر متون ادبي گذشته و حوزه شعرمعاصر فارسي دري مي تواند به شمار آيد .
مسأله " مناسبات ميان متون ادبي " ، امروز بيش از هر زمان ديگري در ادبيات مطرح است . اين بحث را ، اشكلوفسكي ، با مقاله " هنر همچون شگرد " ، آغازيد . باخيتن ، بر آن نام "مناسبات بينامتني " نهاد . او نشان داد كه " هر چه بيشتر با دوراني آشنا مي شويم ، اطمينان بيشتر مي يابيم كه انگاره ها و تصاويري كه شاعر به كار برده است ، تقريباً بي هيچ دگرگوني ، از اشعار شاعران ديگري وام گرفته شده اند ؛ نوآوري شاعران نه در تصاويري كه ترسيم مي كنند ، بل در زباني كه به كار مي گيرند ، يافتني است و اشعار شاعران ، بر اساس شيوه بيان ، شگردهاي كلامي و كاربرد ويژه زبان ، از يكديگر متمايز مي شوند . دگرگوني تصويرگري در تكامل شعر بي اهميت است . نكته مهم در شعر ، دگر گوني در كاربرد زبان است " .
به بيان صورتگرايان و به زبان اشكلوفسكي ، ميان همه اثرپذيري ها ، تأثيري كه يك متن ادبي بر متن ديگري مي گذارد ، افزونتر است .
در دوره هاي گوناگون سخنوري واصف كه در واقع دوره هاي نامتجانس تاريخ روزگار اوست ، پاره يي از اين اثرپذيري ها را به گونه حرير نازكي ، بر بدنه شماري از آفرينش هاي وي مي توان گواه بود كه ذهن و زبان نيرومند وي ، به اين اثرپذيري ها ، پروانه تابعيت بخشيده است .
اگر گاهي همانندي اندكي ميان بيان شعري وي و شاعران متقدم يا متأخر ، به ديده مي خورند ، جز توارد كه نتيجه توغل وي در ادبيات كهن و معاصر است ، تعبير ديگري ندارد و توارد خود جز همان مقوله مناسبات بينامتني ، چيز ديگري نيست . به گونه مثال ، اگر سعدي در مطلع غزلي سروده است : " أي كه شمشير ستم بر سر ما آخته اي" ، كه در شعر واصف بدين گونه جلوه مي كند : " آن كه شمشير ستم بر سر ما آخته است" ، از همين فصل و باب است .
گاهي اين تأثيرات مناسبات بينامتني را ميان شعر وي و متون معاصر نيز ، شاهديم .
واصف در پايان قطعه " و آفتاب نمي ميرد " كه در همان دفتر " و آفتاب نمي ميرد " ، چاپ كرده است ، مي گويد :
ز آشيانه بدوشان دشت هاي غرور
كه راه جنگل سبز اميد مي دانند
برو بپرس مگر راه ديگري هم هست ؟
برو بپرس در راه رهسپاري هست ؟
و سايه گفت به همزاد خويش آري هست . همين انديشه و نحوه بيان را در شعر كوتاه حسن هنرمندي ، چنين مي خوانيم :
انديشه پرواز را پر نيست ،
بيرون شدن را زين قفس در نيست
آيا راه ديگر به غير از بردباري هست ؟
مرغ از قفس مي گويد آري هست
رويهمرفته آنچه كه در نگاه شعري واصف ، درخشنده و چشمگير مي نمايد ، هنر واژه گزيني اوست . واژه گزيني " Diction" ، در سبك شناسي شعر ، نقش به سزا دارد . انتخاب و كاربرد واژه ، به گونه شايسته ، كار هر سخنور ناآزموده يي نيست ؛ چون گزينش واژه گان و نحوه به كاربرد آن ها در زبان ، سبك شعري شاعر را مي سازد و نماينده گي از شيوه نگارش وي مي كند. " واژه گزيني بر پايه دو معيار صورت مي پذيرد: 1 . تناسب ( با مضمون ، فضا و نظاير آن ) ، 2. تنوع ( به منظور حفظ و تقويت انگيزه و علاقه در مخاطب )" .
واژه گزيني و سازگاري واژه گان با مقصود شاعر ، چيره گي شاعر را بر زبان و قدرت تخيل وي ، فرامي نماياند و بيهوده نيست كه " استفان ملارمه " ، به شاعران توصيه مي كند : " ابتكار عمل را به واژه بسپاريد " .
واصف باختري كه بر زبان فارسي دري ، چيره گي محسوس و در خورد توجهي دارد ، روند واژه گزيني را در شعرش به نيكويي انجام مي دهد . او به جوهر شاعرانه زبان آشناست و به مفردات و تركيبات كه اجزاي زباني شعر را مي سازند با دقت و وسواس ، روياروي مي گردد . زبان شعري او فخيم و فاخر است - نه ساده و عاميانه . همين ويژه گي نيز گاه گاه ، فهم شعر وي را دشوار ياب مي كند .
يكي ديگر از ويژه گي هاي زباني واصف ، كاربرد فراوان واژه گان كهن است . اين باستان گرايي در شعر نشانه انهماك وي در متون و نصوص گذشته و شناخت وي از دقايق شعر كهن دري است . براي كساني كه به ادبيات كهن و شعر قدمايي ، آشنايي اندك دارند ، مانع ادراك انديشه شاعر مي گردد و ساده دلانه آن را عارضه يي براي شعر وي مي دانند .
باستان گرايي " Archaism"، نوعي هنجارگريزي زباني است كه شاعر از صورت زبان هنجار زمانش ، بيرون مي رود و صورت هاي از واحدهاي زباني را به كار مي گيرد كه در گذشته معمول بوده است .
آشنايي زدايي” Ostrannenja” ، نوعي شگرد شعري است . اشكلوفسكي ، سپس ياكوبسن و تينيانوف ، بحث هاي گسترده يي در اين باب كرده اند . آنان معتقد بودند كه " هنر عادت هاي مان را تغيير مي دهد و هر چيز را به چشم مان ، بيگانه مي كند ، ميان ما و تمامي چيزهايي كه با آن ها خو كرده ايم ، فاصله مي اندازد . اشيأ را چنان كه " براي خود وجود دارند " ، به ما مي نمايانند و همه چيز را از حاكميت سويه خودكار كه زاده ادراك حسي ما اند ، مي رهانند " .
باستان گرايي در ادبيات نيز همين كار را مي كند و مي توان از آن به حيث يك شگرد هنري ، بهره گرفت .
كسي كه اين 196 پارچه شعر واصف را مي خواند ، به روشني درمي يابد كه شاعر چه شيفته گي شگرفي به كاربرد واژه گان مهجور و قديمي دارد - حتّا ، در شعر نيمايي و سپيد . نگاه كنيد به فهرستي از اين واژه گان در شعرش :
آژنگين ، چاووش ، پادآوا ، پرويزن ، آسمانه ، زنهار ، جوار ، آبشخور ، ورجاوند ، كنام ، خواجه سرا ، ناورد ، فرّه ، بوكه ، خناسان ،خيلتاش ، گنجور ، خواجگان ، چرخشت بان ، آذريون ،خفتان ، نطع ، پلشت ، شارسان ، آجين ، شحنه ، ساتگين ، تارم ، اسطقس ، اسطقسات ، خيزرانه ، شوخگن ، شادروان ، كوپال ، آخشيجان ، باژگونه ، انگبين ، قرابه ، رويينه ، آوانگان ، خنياگر ، چكاچك ، فراسو ، فراخاك ، نياشوبيدن ، آويشن ، رزبان ، چونان ، دژبان ، خواليگر ، هودج ، ديباج ، پتياره ...
پس مي توان ادعا كرد كه بسامد واژه گان قدمايي در شعر واصف باختري ، فراتر از منحني هنجار است .
جز واژه گان كهن ، شماري از كلمات امروزين نيز در شعرش كاربرد فراوان دارند كه مي توان آن ها را كلمه هاي كليدي وي ناميد، چون : سرخ ، سبز ، تاريخ ، خورشيد ، مرغابي ، تقويم و ماهي ...
تنها نزديك به پنجاه بار صفت سرخ را در تركيبات وصفي به كار برده است چون : بادهاي سرخ ، بادهاي سرخ مهاجم ، انار سرخ ماه ، بادهاي سرخ دوزخي ، باغ هاي دور سرخ ، بكارت گل هاي سرخ ، تخمه هاي سرخ مرجان ها ، تنور سرخ ستم ، تيغ نعره سرخ ، چترهاي سرخ ، چراغ سرخ ، چلچراغ سرخ ، خضوع سرخ خورشيد ، خناسان سرخ ورزد ، درياي سرخ ، دفتر سرخ ، روشنايي سرخ ، روشني سرخ سرنوشت ، ستاك سرخ صاعقه ، سرانگشت سرخ حادثه ، سلاله سرخ شهيدان ، سرخ كوپال ، سفرهاي سرخ عصيان ، سيب سرخ ، شعرهاي سرخ ، شعور سرخ شقايق ، شعور سرخ هجرت ، صلاي سرخ ، فصل سرخ صاعقه ، قنوت سرخ ، شهادت سرخ ، گلبنان سرخ ياد ها ، گل هاي سرخ ناشگفته ، گوگرد سرخ صاعقه ، لحظه هاي سرخ ، نفس سرخ ابرها ، نگين سرخ ، واژه سرخ ، نامور سرخ ، ناربُن سرخترين ، كذا تركيباتي چون كبوترهاي قرمزين ، ستاره قرمز ، نقش قرمزين ، واژه هاي قرمزپوش ، كتيبه يي از مرجان ، قلمرو مرجاني ، اسطوره ارغواني و تابوت مرجاني كه در همان حوزه معنايي قرار دارند .
در دايره واژه گاني فرهنگ شعري واصف ، رنگ سرخ و پس از آن رنگ سبز ، با بسامد فراوان خويش ، بهشماري اين رنگ را در روانشناسي شعر او گواهي مي دهند .
اگر گاهي رنگ سرخ به گونه صفت در شعرش به كار مي رود ، اما غالباً كاربرد استعاري و نمادين دارد و يكي از ابزار هاي آفرينش صورخيال در شعرش به شمار مي آيد ، چه او با اين رنگ استعاره و نماد مي سازد- عملي كه اسلاف او چون مرده ريگي بر او ميراث گذاشته اند . تجلي رنگ در شعر فارسي ، به دست نخستين گوينده گان اين زبان آغاز مي گردد - از كسايي مروزي و منجيك ترمذي ، تا دقيقي بلخي و رابعه بلخي.
ببينيد در بندي از شعر " و پاسخي تلخ " چه گونه چهارگونه رنگ در يك بند ، با زيبايي درهم تنيده اند :
يك صبح ، صبح آبي آدينه
شنگرف جامه ابر بهارينه
بنشست
بر هودجي كبود
و آنگاه
از بام لاجوردي آفاق بنگريست
با خشم سوي بيشه پارينه .
در شعر واصف ، جاي كنش هاي توضيحي را ، بيان تصويري اشغال كرده است و قدرت هاي زباني - حتّا- در قطعات كوچك ، هنگامي كه روايت متعارف را تبين مي كند ، بيان وصفي مي تواند به شعر او تشكل ببخشد :
صورتگري كه ساخته پيشينه مرا
از برگ هاي سوخته تقويم
در آبگينه خانه پندار بنگرد
تصويري از چراغ شقايق كشيده است
امّا ، هزار حيف كه هرگز نديدنيست
بادي كه بر چراغ شقايق وزيده است
( از برگ هاي سوخته تقويم )
مجموع عناصر و جزييات تشكيل دهنده شعرش كه بافتار ( Textur ) ناميده مي شود ، مي تواند محمل مناسبي به فكر و انديشه اش شود- يعني تصوير خيال ، لحن و موسيقي ، بافتار شعر او را يكدست ، آهنگين و شورانگيز مي سازند .
واصف به موسيقي در شعرش ، عنايت فراوان و چشمگيري نشان مي دهد . دغدغه واصف به موسيقي بيروني و يا وزن ، در همه سروده هايش مشهود است . او نه تنها در شعرهاي نيمايي به بي وزني دچار نمي شود ، بل در شعر سپپيد خويش ، بي ميل نيست كه به سراغ مصراع هاي موزون بيفتد . نگاهي شتاب آلود به شعر " دو خط ، دو خط موازي " بر اين ادعا مهر تأييد مي گذارد . شعر سپيدي كه بند نخستين آن موزون و مقفي است و در متفرعات بحر مبحتث .
ورق ورق نشود تا كتاب سنبله ها
خداي را
دمي بياشوب أي باد خواب سنبله ها
چو خون لاله به هر پرسشي جواب دهد
به دشتبان كه بگويد جواب سنبله ها
بند دوم و سوم اين شعر بدون وزن عروضي و نيمايي است ، ولي بند چهارم كه از دو مصراع ساخته شده است ، بازهم موزون و عروضي است :
دو خط ، دو خط موازيست در برابر شان
كدام سوست ندانم شتاب سنبله ها
بند پنج بدون وزن و قافيه است و در بند ششم ، در كنار سطرهاي بي وزن ، ناگهان حضور پنج سطر موزون را شاهدي :
درخت باديه هاي درشتناكترين
هنوز آيا باشد اميد زيستني
ببين كه چشمه چسان
ز گريه هاي پياپي چراغ زيست برافروخت
اميد زيستني بايدت گريستني
و آن گاه به دنبال سطرهاي موزون ، سه مصراع بي وزن :
و درخت هاي زخم آگين مي گريند
ولي گلوله هاي سرشك را
توان عبور از آماج هاي پرنياني نيست
بند هفتم از سه سطر ساخته شده است كه بازهم دو سطر آن موزون عروضي است . منتها اين بار در وزني ديگر - يعني در متفرعات بحر مضارع .
سنبله ها !
دروازه سربي ترديد بسته باد
آن جا كه تازيانه به خورشيد مي زنند
بند هشتم بدون وزن است . بند نهم نيز با بي وزني آغاز مي يابد ؛ ولي با چهار مصراع موزون و مقفي پايان مي پذيرد :
رسيد آنك آواز گام سنبله ها
درفش فتح نمايان به بام سنبله ها
شراب عشق گوارا به كام سنبله ها
تهي مباد ازين باد جام سنبله ها
شعر " دو خط ، دو خط موازي " ، نشان مي دهد كه شاعر ، علايق ذاتي خويش به وزن عروضي را ، هنوز هم از ريشه قطع نكرده است؛ حتّا قافيه را هم در شعر سپيد الزامي مي شمرد - آن گونه كه احمد شاملو الزامي مي شمرد .
واصف با بهره گيري از جناس ها و همخواني مصوت ها و صامت ها ، در جاي هاي مناسب ، مي كوشد در ايجاد موسيقي دروني و اكوستيك شعرش ، ياري رساند . از اين رو ، در شعرهاي سپيدش ، يعني آن دسته از سرود ها- همانند " دو خط ، دو خط موازي "- كه وزن نيمايي را در آن ها، راه نداده است ، از موسيقي دروني بهره مي گيرد . او كه شيفته وزن و موسيقي و آهنگ است ، در شعر سپيد بي وزن خويش ، به دنيال هارموني دروني و همآهنگي كلمه و كلام مي افتد- گويي پذيرفته است كه در ذات وزن، چيزي نهفته است كه شعر هرگز ياراي سرباززدن از آن را ندارد . او آهنگ را بخش جدايي ناپذير شعر مي داند . از اين رو ، در غالب شعرهاي سپيد وي ، نوعي موسيقي دروني را مي توان احساس كرد كه به امر زيبا شناختي شعرش ياري مي رساند .
شاعري كه در متن ادبيات موزون و عروضي گذشته زيسته است و با همه ابعادش خو كرده است و با تار و پود وجود خويش وزن را بساويده است ، چه گونه ممكن است تا به بيان منثور دل خوش كند و از آهنگ دل ببرد .
او كه نثر خواجه انصار را خوانده است ، به تاريخ بيهقي ، گلستان سعدي و اسرارالتوحيد فرونگريسته است ، چه گونه مي تواند از گوهر وزن -حتّا-در شعر سپيد پرهيز كند . از اين رو ، در همه شعرهاي سپيدش مصراع يا مصراع هايي موزون سر به در مي آورند تا شيفته گي شاعر را به وزن شهادت دهند . در هيچ يك از نزده قطعه شعر سپيد وي نمي تواني كه شاهد سطر موزوني نباشي . در واقع شعر سپيد باختري تلفيق و آميزه يي از وزن و بي وزني است .
شيفته گي واصف باختري به موسيقي در شعر سبب شده است كه به موسيقي كناري يا قافيه در شعرش توجه بيش از حد نشان دهد . تا جايي كه ديديم ، در پارچه " دو خط ، دو خط موازي " وفرت قافيه خواننده را به شگفتي واميدارد كه چند بار ، در چند مصراع مقفي را پشتاپشت رديف مي كند تا ذهن خواننده اش را به خيال پردازي وادارد .
انگار شاعر ، وصيت نيما را پذيرفته است كه " قافيه زنگ مطلب است " . وفرت قافيه در سروده هاي نيمايي-گاهي- بسامد بالايي دارد . نگاه كنيد به شعر " الا يا پاسبان كوي وشخوارن " كه در يك شعر كوتاه يازده سطري ، هشت مصراع آن قافيه دارد و تنها سه سطر بدون قافيه است :
سرود سوگوران سر كن أي خنياگر تاريخ
كه آن ياقوت بي همتا فتاد از افسر تاريخ
الا يا پاسبان كوي وشخوران
الا يا پاسدار معبر تاريخ
به پا برخيز كاينك ميهماني تازه در راهست
بدان كاين ميهمان هرگز نخواهد رفت بيرون از در تاريخ
غبارش نام اما اخگري از آذر تاريخ
يلي ، گردن فرازي از تبار برتر تاريخ
الايا پاسبان معبر تاريخ
فروزان دار آتشگاه نام تابناكش را
برافراز اين درفش كاوياني را فراز سنگر تاريخ
در شعر واصف ، چون انديشه و خيال به گونه ارگانيك و انداموار در شعر حضور دارند ، از اين رو ، محور عمودي شعر ، از وحدت و همآهنگي برخوردار است و حتّا اين وحدت و همآهنگي را در غزل هاي او نيز مي توانيم گواه باشيم .
گسترش بخشيدن به درونمايه و تلاش براي ايجاد همآهنگي و تشكل ميان اجزاي شعر ، هويت شعر او را مشخص مي سازند و زبان و بيان او را از زبان و بيان ديگران جدا مي كنند .
اثرگذاري واصف باختري بر شعر غالب سخنوران نسل پس از وي پديدار است؛ امّا ، با دريغ كه غالب اينان نمي دانند كه با اين تقليد و الگو برداري ، راهي به دهي نخواهند برد .
واصف باختري از جنگل انبوه ادبيات كلاسيك فارسي دري ، به سوي بيشه هاي پدرام شعر مدرن عبور كرده است . واصف باختري با دبستان هاي فكري و فلسفي دوران خويش آشنايي به هم رسانده است . او به ديدگاه هاي گوناگون ادبي فرونگريسته است .
واصف باختري به مسايل پيرامون خويش نظر داشته است و زمين و زمانه اش را مي شناخته است . او از آن چه كه " صناعت شعري" ناميده اند ، آگاه بوده است . او از يك سو شاعر انديشه گرا و جامعه گراي است و از سوي ديگر به فرم و ساختار شعر ، عنايت لازم داشته است .
من ، سر آن ندارم تا به همه ابعاد اين شخصيت كثيرالوجوه و چند بعدي ، بپردازم - چون در اين مقالت كوتاه نه جاي آن است و نه اين قلم را ياراي آن .
واصف باختري ، با فلسفه قديم خوگر است ، با جامعه شناسي و جامعه شناسي ادبيات آشناست ، ادبيات منثور و منظوم كهن و جديد را خوانده است ، در شعر متقدمين زيسته است و از شعر متأخرين آگاهي لازم را دارد و شعر و ادبيات مغرب زمين را مرور است . اگر بناباشد در چند واژه به معرفي او بر خيزيم ، بايد بگويم كه استاد واصف باختري حكيمي است دانا ، اديبي است لبيب و شاعري است مُفلق .
منبع سایت آسمایی