زندگی 

             چند درس تاریخی از:

صعود وسقوط محمودافغان درایران

 

کاندیدای اکادمیسین سیستانی

شاه محمود (دوران حکومت1716 ـ 1725 م ) فرزند ميرويس خان هوتکی ، جوانی نيرومند و جنگاوری دلير بود ، اما زيرکی و تدبير پدر را نداشت ، زيرا در وقت جلوس  18 ساله بودو برای رسيدن به منزلهً پدر به وقت وتجارب بيشتری نياز داشت، مگرسن کم و مسئوليت زياد و تصاميم عجولانه و بدون تامل و مشورت با بزرگان لشکری و بروز عکس العمل های مردم چنان براعضابش فشار وارد نمود که مبتلا بجنون شد ودر27 سالگی درگذشت.

کروسينسکی،کشیش پولندی که شاهد سقوط اصفهان بوسیلهً افغانها بوده، و چندين بار فرصت ديدار با شاه محمود برايش ميسر گرديده، میگوید: محمودافغان ، اطلاعات مقدماتی خود را در مورد ايران و دو دستگی و اختلاف در ارگان دولت صفوی، اززبان پدرش ، حتی در بالين مرگ او شنيده بود و بنابرآن، انديشهً پيشروی تا قلب ايران را در سر داشت.(1) بی نظمی و ازهم گسيختگی اموراداری ، اختلاف و توطئه چينی درباريان يکی عليه ديگری ، رشوه خواری وستمباره گی حکام خودکام صفوی و عدم رعايت قوانين جاری درکشور، تعصبات مذهبی و قومی نسبت به گروههای که مذهب شيعی نداشتند ، فشار ماليات های توان فرسا و اعمال شکنجه برای وصول ماليات های عقب افتاده ، در پهلوی دهها کاستی ديگر، ازويژه گیهای دولت شاه سلطان حسین صفوی بود.

 شاه سلطان حسين آخرين شاه نگون بخت صفوی که چند هزار حديث از برداشت و در کمترين کاری بدون استخاره تصميم نميگرفت ، با اين همه خشکه مقدسی ، شش سال پس از سلطنت ، زهد و تقوای روز های نخستين را کنار گذاشت و باده نوش قهاری شد ، و نسبت به حرمسرای خود نيز علاقهً مفرطی پيدا کرد ، بطوريکه خواجه سرايانش درکوچه های جلفا ميگشتند و هر جا دختر يا زن زيبايی ميديدند او را برای شاه اختطاف ميکردند. اميران و حکام ايالات در رقابت با يکديگر بمنظور ارضای حسن زن دوستی شاه ، زيبا ترين دختران اتباع قلمرو خويش را به زور گرد آورده به حرمسرای شاه  و بستگان او می فرستادند. (2)

درعهد اين شاه تعصبات مذهبی روحانيت شيعه چنان اوج گرفت که سبب شد در اکثر ايالات تابع ايران اقليت های مذهبی دست به شورش و طغيان بزنند. درسالهای1119و 1121هجری درقندهار و درسال 1123 لزگيان داغستان و در سال 1127 ابداليان هرات و درهمين سال کردان سنی دست به قيام بزرگی زدند که چندين سال دوام آورد. در سال 1135 ارمنيان قفقاز بغاوت کردند. در همان سال مردم گرجستان شرقی نيز دست بشورش زدند. در سال 1133 لرها و در سال 1134 بلوچها و عربهاس مسقط سر به بغاوت برداشتند.(3)

   درهمین سال حميت مذهبی اهل تسنن درشیروان به غليانن آمد و مردم شيروان به رهبری حاجی داود مدرس بر شماخی ، کرسی شيروان حمله کردند و در آن حادثه چهار تا پنچهزار اهل تشيع را از دم تيغ گذشتاندند و به هواداری ترکيهً عثمانی شعار دادند . (4) در 1135 ، ملک محمود سيستانی ، سر از اطاعت دولت صفوی برتافت و مشهد و نيشاپور در خراسان را تسخير و اعلام استقلال نمود و در مشهد برسم کيانيان تاج پوشی نمود و خود را شاه خراسان ناميد. در کرمان سيد احمد خان نوه ميزا داود عصيان داشت ، و در  بلوچستان و بنادر سلطان محمد  مشهور به خرسوار يکه تاز ميدان بود.(5)

  پس از شکست های متواتر لشکر های صفوی توسط ابداليان هرات و غلزائيان قندهار، شاه محمود به اين درک نايل شده بود که اوضاع در ايران برای هر فرد دليری که بخواهد دست به يک حمله قاطع و موفقيت آميز بزند ، همواره آماده است. بنابرين او در تابستان 1719 ميلادی در راس سپاهی که لکهارت تعداد آنرا 11000 سوار نوشته ، از قندهار بيرون آمد و چنان وانمود کرد که قصد جنگ با ابداليان دارد ، اما همينکه به دلارام رسيد ، عنان بسوی سيستان کشيد و پس از تصرف آن ولايت ، به استقامت کرمان پيش راند. سپاه محمود هنگام عبور از دشت سوزان و بی آب و علف « کوير لوت » واقع در ميان سيستان و کرمان متحمل تلفات فراوان گرديد. ووقتی وارد کرمان شدند حکمران آن بدون جنگ و مقاومتی شهر را ترک نمود و به اصفهان فرار کرد. بنابران کرمان بدون هيچگونه تلفاتی به تصرف شاه محمود افغان در آمد و او مدت 9 ماه در کرمان حکمراند.

باری دولت صفوی ، محمد قلی بيگ قزوينی را در راس 9000 نفر سوار برای مقابله با افغانهای مهاجم فرستاد. اما اين سپاه از طرف نيروهای شاه محمود به سختی درهم شکست. مگر خبر شورش قندهار به سرکردگی سلطان بيجن لکزی با همراهی ملک جعفر سيستانی که محمود آن اولی را به عنوان نايب خود در قندهار گذاشته بود ، برنامهً توقف بيشتر در کرمان يا پيشروی محمود را بسوی اصفهان برهم زد و او به عجله و سرعت خود را به قندهار رسانيد و با اعدام رهبران شورش ، امنيت را در قندهار قايم نمود.(6)  شاه محمود تا دوسال در قندهار توقف نمود ووضع خود را برای يک حملهً قاطع برايران تقويت کرد. او در سال 1134 هجری ( 1721 ـ 1722 م ) با سپاه مجهز تر و بيشتری بقصد فتح اصفهان از قندهار خارج شدو در 21 اکتوبر 1721 م وارد کرمان گرديد. شهر کرمان بدون هيچگونه مشکلی به تصرف محمود درآمد، اما ارگ  دروازه هایش را برروی مهاجمان بست.رستم سعدلو حاکم کرمان تازنده بودحاضر به تسلیم نشد وپس ازمرگش درهای ارگ بروری مهجمان گشوده شد ، سپاهیان افغان در اوايل مارچ 1722 م  به محل گلناباد واقع در 20 کليومتری اصفهان رسيدند ، تا اينجا هيچگونه مقابله و مقاومتی از جانب دولت ايران برای جلوگيری از افغانها صورت نگرفته بود.

درمورد سپاه شاه محمود روايات مورخين از هم اختلاف دارند ، برخی تعداد آنرا 8 هزار و عده ای 28 هزار و کسانی هم 30 تا 40 هزار نفر قيد کرده اند. مگر لکهارت با توجه به ارقام متفاوت می گويد: سپاه محمود در اين نوبت از 18000 نفر بيشتر نبوده است، اين سپاه شايد برای فتح اصفهان در قلب ايران کافی نبوده باشد ، اما بايد بخاطر داشت که شجاعت و جنگاوری و حميت مذهبی افغانها ، اين کمبود را جبران می کرد. در حاليکه دولت صفوی برای دفاع از اصفهان 52 هزار نفر جنگجو آماده کرده بود.(7) بهرحال به تاريخ 8 مارس 1722 ميلادی ، نخستين نبرد سرنوشت ساز سپاه افغانی با قوای مجهز با توپخانهً نيرومند دولت صفوی در مقام گلناباد آغاز شد. قبل از آغاز جنگ محمود هوتکی از نيروهای خود ديدن کرد و طی سخنان کوتاه اما هيجان انگيز به آنان خاطر نشان نمود : « ثروت بی پايآن پايتخت ايران به شما تعلق دارد و بايد بدانيد که اگر دراين جنگ سستی نشان بدهيد جز اينکه در بيابان های لم يزرع از گرسنگی بميريد بهره و نصيب ديگری نخواهيد داشت و به گبران ( زرتشتيان ) هم گفت : « اگر ايرانيان فاتح شوند يک نفر از شما زنده نمی ماند و همه شما از دم شمشير خواهيد گذشت.» (8 )

جنگ ساعت 4 بعد از ظهر روز هشتم مارس از جانب ايرانی ها آغاز شد وبساعت 9 شب پايان يافت. صف آرايی نيروهای متخاصم و افزونی کميت لشکر ايران در مقايسه با قوای افغانی ، چنان می نمود که برد با سپاه ايرانی خواهد بود ، اما پس از آنکه سلاح وسپاه طرفين بکار افتادند ، بزودی کار آيی افغانها برعسکر انبوه اما فاقد نظم و نسق نظامی صفوی برتری خود را به اثبات رسانيد. رزمنده ترطن سپاه ايرانی بسرکردگی رستم خان با آنکه درجنگ از خود رشادت نشان می داد تقريبا اکثريت آنان از دم شمشير افغانها درگذشتند و خود رستم هنگام فرار، اسبش برزمين خورد و تا ميخواست دوباره بر خانه زين قرار گيرد ، ضربهً بر فرقش کوفته شد و تنش در زير ضربات نيروهای افغانها سوراخ سوراخ گرديد. عليمردان خان که مليشيای بختياری و کوه کيلويه را رهبری می کرد، نيز چنان مورد ضربات مرگبار قرار گرفت که برادرش کشته شد و خود زخم شديد برداشت و نقش زمين شد و اگر عشاير او تن خود آلودش را از ميدان بدر نمی بردند ، سرنوشتی بهتر از رستم خان نداشت.محمد قلی خان اعتماد والدوله که ديد دو ستون ديگر سپاه ايران دچار شکست شدند بدون آنکه به کمک آنان پشتابد ، به افرادش فرمان عقب نشينی داد.  افغانها چنان سپاه صفوی را از پيش برداشتند که آنها حتی نتوانستند توپخانه خود را بکار اندازند. سپاهيان قزلباش چنان وحشت زده ازميان نبرد فرار کردند که وقتی به اصفهان داخل شدند ، حتی برای بستن دروازه های شهر از عقب خود نيز درنگ نکردند و هرگاه افغانها درهمان موقع به تعقيب سپاه ايران می پرداختند، شايد بدون هيچگونه مقاومتی براصفهان تسلط می يافتند، اما افغانها پيش نيامدند و مصروف جمع آوری مرده ها و زخمی های خود شدند. تعداد تلفات سپاه ايران در اين نبرد بين 5 تا 6 هزار نفر قيد شده ، در حاليکه تلفات افغانها يک دهم تلفات ايرانی ها گزارش شده است. (9 )

سقوط اصفهان و زوال سلسله صفوی در ايران:

قشون افغانی در 16 مارس به پيشروی خود بسوی اصفهان پرداخت. درتاريخ های 16 و 17 همان ماه ، فرخ آباد ، قصر دلخواه و باشکوه سلطان حسين که در بيرون اصفهان و نزديک به شهر پنا يافته بود ، به اشغال افغانها درآمد. در 30 مارس افغانها بر شهر حمله کردند. بروايت کروسينسکی « روز عيد نوروز ، محمود به اصفهان حمله کرد ، اما اين حمله قرين موفقيت نبود. دوشنبه سوم فروردين تدارک حمله بزرگ آماده شد ، اما بار ديگر شورشيان افغانی به عقب رانده شدند و اعلام کردند حاضر به مذاکره هستند. از ارمنيان سرشناس خواستند تا به عنوان ميانجی با حکومت مرکزی مذاکره کنند ، اما آنان قبول نکردند و بالاخره افغانان به اين نتيجه رسيدند که اصفهان را جز از راه محاصره نميتوان از پای درآورند. در فاصله سوم فروردين ماه تا اواسط ارديیهشت ، شورشيان و سپاه حکومت مرکزی در دو سوی پل اصفهان به جلفا اردو زدند و نبردی درگير نشد. محمود با جاسوسانی  که در شهر داشت ، آگاهی های لازم از وضع سپاه و دربار ايران پيدا ميکرد و مقدمات نبرد را تدارک ميديد. آنگاه خواست راهی بسوی پايتخت باز کند ، اما عقب رانده شد ولی در حمله ديگری با مقاومتی روبرو نشد ، زيرا سربازان گرجی که مامور پاسداری از پل بودند ، مست و خراب بخواب رفته بودند. سربازان از روی پاسداران گذشتند و راه را برای نفوذ سپاهيان افغانی باز کردند. سپس مواضع خود را مستحکم کردند و راه های خروج از شهر را بستند. تا آنزمان گمان ميرفت که شورشيان افغانی به اصفهان حمله نخواهند کرد و به سبب اين توهم کوشش چندانی برای امداد به شهر نکرده بودند، اما وقتی متوجه شدند که شورشيان از پل گذشته و شهر را به محاصرهً خود در آورده اند ، از خواب گران بيدار شدند و سعی کردند تدابير برای ياری رساندن به شهر بينديشند.» (10 )

بدینسان شهر درمحاصره قرارگرفت، اما چون محاصره کامل نبود ، مردم اين امکان را داشتند تا خواربار و آذوقه خود را از سمت غزب شهر تدارک ببينند. در ماه اپريل اين محاصره کامل شد و هيچکس توانايی ورود به شهر و يا خروج از آن را نداشت. خلاصه هر چه مدت محاصره طولانی تر می شد ، وضع مردم اصفهان وحشتناک تر ميگرديد ، به گفته داکتر شفا: « در تمام مدت محاصره شاه سلطان حسين و مشاوران او کوشيدند تا ازراه نذر و نياز و چله نشينی و دعاهای صغير و کبير برای دفع بلايا و فتنه ها و بيماری های مختلف که در کتابهای حديث گرداوری شده بود ، و خواندن روضه صاحب الزمان و يا از طريق طلسم و جادو و احضار زعفر جنی پادشاه اجنه برای بميدان آمدن سپاه جنيان و يا از راه فرستادن اجل معلق برای بزرگان افغان از راه کرامات ملاباشی ، کفار ملعون را از ادامه محاصره اصفهان باز دارند اما به گزارش ماموران هند شرقی هلند در اصفهان با عنوان « روزنامهً وقايع اصفهان » : « با اين همه تدابير کاری از پيش  نرفت  و شهر چنان گرفتار قحط و غلا شد که يک من گندم به 20 هزار درهم رسيد ، و پس از آنکه ديگر گندمی باقی نماند و نه جو و برنج و ارزنی ، کار به حوردن گوشت خر وسگ و شتر و موش و سرانجام لاشه های مردگان رسيد.»(11 )

کروسينسکی درمورد وضع مردم در ايام محاصره اصفهان می نويسد : « بعد از سه ماه در شهر اصفهان گوشت خر و شتر فروخته می شد و آنقدر نکشيد که حماری ( خر ) به پنجاه تومان داد و ستد می کردند. بعد آنهم پيدا نشد. بنای خوردن سگ و گربه نهادند. درعرض چهار ماه مردم بنای خوردن گوشت انسان نهادند. پنج قصاب به اين امر مشغول بودند. مردهً تازهً را ديدم که رانهايش را بريده می خوردند. چون اهالی شهر اصفهان را عادت نبود که آذوقه ساليانه در خانه های خود جمع نمايند و همه از بازار ملزومات خود را يوم به يوم خريداری می نمودند و ابدا فکر محاصره به خاطر نمی آوردند. آخر کار بجايی رسيد که پوست کفش کهنه را جمع کرده می جوشانيدند و آب آنرا می خوردند و مردمان در کوچه ها و گذرها افتاده جان می دادند. دختران باکره و زنان بی صاحب که آقتاب برسر شان نمی تافت لعل و جواهر و زيور خود را برسر نهاده فرياد می زدند و جان می دادند وکسی پروای دفن مردگان را نداشت و شهر از لاشهً ايشان پرشد.» (12)

 اين بيان کشيش پولندی بخوبی از ضعف و بی کفايتی دولت صفوی و بی پروايی ارکان آن دولت به حال مردم ايران پرده برمی دارد. اگر وزراء و مسئولين امور ، ذره ای در فکر مردم خود می بودند ، لااقل شهر را از لحاظ خوار و بار می بايستی برای يکسال تامين می نمودند، ولی متاسفانه که وزرا و ارکان دولت هر يک بفکر برانداختن رقبای خود از نظر شاه ساده لوح و خرافاتی بودند و هرگز در غم مردم ايران نبودند. مزهً تلخ و کشندهً يک چنين محاصرهً شديد و طولانی راشهريان هرات در 1730 و شهريان قندهار در 1738هریک تامدت11ماه از دست قشون ايرانی بسرکردگی نادر افشار و در سالهای 1837 و1857 از دست محمد شاه قاجار شهريان هرات چشيدند. اما مردم مجبور به خوردن گوشت سگ و گربه نشدند و مقاومت کردند، درحاليکه مدت محاصره اصفهان 6 ماه و چند روز سپری شد. درهرحال لشکرکشیهای غارتگرانه همواره دماراز روزگار مردم فقيرو کم توان کشيده و توانگران کمتر از گرسنگی رنج ديده اند.

 اصفهان در اواخر ماه اکتوبر آخرين نفس هایش را می کشيد. به گفته شاهدان عينی که لکهارت  چشمديد آنها را ضبط کرده « سربازانی که در پايان ايام محاصره ( 23 اکتوبر ) به حفاظت حصار ها گماشته شده بودند ، بيشتر زيبندگی داشتند بجای استقرار دراين مواضع در بيمارستان به سر ببرند.»( 13 ) سرانجام پس از شش ماه محاصرهً پايتخت، شاه سلطان حسين مجبور شد از تخت سلطنت فرود آيد و خود شخصا به اردوی دشمن رفته و سرنوشت حيات و سلطنت خود را در پای قدرت محمود بگذارد.به قول نمايندهً شرکت هند شرقی انگليس ، « پادشاه قوی شوک ايران روز 23 اکتوبر ساعت 12 بدون هيچگونه جلال وجبروت و شکوه سلطنتی از قصر خود سوار شد. او همچنين فردی بينوا و پريشان لباس به تن داشت و از آنجاکه آشفتگی خاطر از سر و روی ملازمانش می باريد ، چنين می نمود که مراسم تشيع رسمی آن اعليحضرت انجام ميگيرد.»( 14)

لکهارت از قول يک شاهد عينی يعنی ژوزف آپی ساليميان ارمنی مترجم قنسول فرانسه که در روز تسليمی شاه صفوی در دربار محمود غلزايی راه يافته بود ، می نويسد : « محمود در گوشهً تالار نشسته برمخدهً زربفت تکيه داشت. شاه به گوشهً ديگر تالار هدايت شده در آنجا قرار گرفت. شاه سلطان حسين پس از ادای تحيات گفت : « فرزندم ، چون اراده قادر متعال براين قرار گرفته که من بيش ازاين سلطنت نکنم و به موجب مشيتش وقت آن شده که تو از اورنگ سلطنت ايران بالا روی ، من از صميم قلب سلطنتم را به تو واگذار می کنم و از خداوند توفيق ترا می خواهم.»  شاه پس از ادای اين چند جمله طرهً پادشاهی را از دستار خود برگرفته آن را برای تسليم به امان الله سپرد. ولی چون متوجه شد که محمود ازاين کار آزرده خاطر است ، طره را از امان الله بازگرفت و خود نزد محمود رفت ( و او همانطور نشسته بود ) آنرا با دست خويش برسر محمود بسته بارديگر برای وی توفيق خواست ، شاه مخلوع بيدرنگ به جای خود بازگشت و نشست. سپس قهوه و چای صرف شد. محمود ظاهرا دراين موقع نسبت به سلطان حسين احساس ترحم کرد وويرا مخاطب ساخته گفت : « تو اندوه بدل راه مده ، بخت و اقبال انسانی چنين بی ثبات است. خداوند چون اراده اش تعلق گيرد  به يکی سلطنت می بخشد و چون خواست آنرا متزع ساخته از دستی به دستی و از قومی به قوم ديگر منتقل می گرداند. ليکن من عهد می کنم  که همواره به چشم پدر به تو بنگرم و هيچگاه بدون صوابديد تو دست بکاری نزنم.»(15)

بدين سان سلطنت شاه سلطان حسين و دورهً طولانی سلسله صفويه با طرز ذلت بار پايان گرفت. امان الله ، يکی از فرماندهان ارشد افغان عصرهمان روز در راس 3000 سوار افغانی وارد اصفهان شد. او درهای قصر سلطنتی را مهر و نشانی کرده سربازان خود را بجای نگهبانان ايرانی گماشت. روز بعد امان الله دستور داد اجساد مردگان را از معابر شهر پاک کنند. و بلافاصله  ترتيبی داد که مواد ارتزاقی به مقدار کافی وارد شهر و به مردم توزيع شود. روز بعد امان الله برای ورود شاه محمود سربازان کاملا مسلح به نگهبانی گماشت. در 26 اکتوبر موکب شاه محمود با شکوه و جلال حرکت کرد و به اصفهان وارد شد. سربازان افغانی پس از آنکه مراسم رسمی ورود به قصر سلطنتی پايآن يافت با صدا های بس بلند فرياد « الله اکبر » کشيدند و محمود پس از عبور از دروازهً قصر با تلار بار يافت و براورنگ سلطنت جلوش نمود. بزرگان ووزيران مسئول شاه  سلطان حسين مخلوع سوگند وفاداری و احترام به شاه محمود بجا آوردند. اين مراسم با شليک چند توپ به اطلاع همگان رسيد. محمود در ختم تشريفات جلوس خود به کليه حضار ضيافت داد. و بدينگونه دورهً فرمانروايی افغانها در ايران آغاز شد.

سلطنت شاه محمود درايران:

درگزارش کروسينسکی آمده است که « يکی از عواملی که در پيروزی افغانها سهم عمده داشت ، انضباط سپاهيان بود. شايد در هيچ جای ديگری سرداران(سپاه) ازچنين افتخاری برخوردار نيستند وازآنان فرمان برده نمی شود.» کروسينسکی در مورد روحيهً جنگجويان افغانی می گوين : « جنگ و قتال عادت افغانهاست. در جنگ و کارزار کسی نمی تواند از دشمن روگرداند، هرکه برگردد بی امان به قتلش بپردازند. در محاصره اصفهان من نزديک پل عباس آباد تماشای جنک ميکردم. يکی از افاغنه را ديدم که دست راستش را افگنده بودند ، به عقب صف آمده و محافظان به گمان اينکه از جنگ گريخته است ، می خواستند او را بکشند، دست افتاده خود را بنمود . باز راضی از برگشتن او نشدند و گفتند : ای نابکار اگر دست راست تودر کارزار افتاده ، بايد با دست چپ جنگ کنی و اگر دست چپ هم افتاد با دهن جنگ کن و آب دهن بروی دشمن انداز تا از خدای خود به مزد بزرگ رسی .... اگر شمشير ، کمان ، تفنگ وغيره اسلحهً افغانان برزمين افتد برای گرفتن آن از اسب به زير نمی آيند. از بسکه در اسب سواری چابک می باشند از روی اسب خم شده از زمين برمی دارند. هر شهر و بلدی را که می گرفتند اگر از اهالی آن شهر می ديدند که طبقی از جواهر و زر برسر نهاده ميروند ، از لشکر و توابع يکنفر که آنجا بودند نمی گذارد که ذره يی به او اذيت رساند. به بيع و شرای اسير رغبت ندارند. و اسير را بعد از مدتی آزاد می کنند و بسيار کسان را که در جنگ گرفتار کردند  بخود اولاد کردند و بچشم فرزند نگريستند. در امور توکل دارند ، تن پرور نيستند ، به گندم برشته اوقات می گذرانند. عادت به الوان اطمعمه  نکرده اند روده گوسفند را پر آب کرده برکمر می پيچند و در وقت حاجت استعمال می نمايند. در طعام تکليف نمی دارند. نان و ساير خورش ها را برروی زمين گذاشته می خورند و به جز از آب چيزی نمی خورند. از اعلی و ادنا شال و کرباس های رنگارنگ دارند که خود را از آفتاب و اسلحه خود را از باران  نگاه می دارند. لباس گشاده و بالند می پوشند، زن های ايشان بی نقاب در کوچه ها می خرامند و بسيار مقبول درميان آنهاست که چون آفتاب بی حجاب ميروند ، در گوش های خود  از بلور و مدنگ گوشوار کنند.» (16) ازاين شرح بدرستی معلوم می شود که افغانها مردمان ساده و کم توقع اما سخت جنگجو و دلير وگوش بفرمان بودند و برای پيروزی خود تا سرحد مرگ می رزمند.

کروسينسکی ، تصويری از کرکتر و سيمای شخص محمود را بدينگونه بدست ميدهد :«او مردی بود ميانه قد ، چهار شانه ، دارای چهره عريض و بينی پخچ ، چشمان تيز ، نگاه تند ، گردن کوتاه و ريش سرخ کوسه.  او هر روز صبح با زورمندترين افسران اردويش کشتی ميگرفت و بقيه روز را به ورزش هايی که برجسم وی سختی و قوت می بخشيد می پرداخت. روزانه پنج گوسپند را با پای بسته به نزد وی حاضر می کردند تا او آنها را با شمشير خود دونيم ميکرد. او در پرتاب کردن نيزه های کوتاه بسيار ماهر بود و هرگز هدفی را که نشانه می گرفت خطا نمی کرد. او در موقع سوار شدن بر اسب ، آنچنان چست و چالاک بود که بدون رکاب ، با دست چپ از يال اسب می گرفت و همينکه دست راست را بر پشت اسب می گذاشت ، در خانه زين سوار بود. او بسيار کم می خوابيد و هنگام لشکر کشی هرگز به بستر نمی آراميد. شبها ، شخصا از پاسبانان خبر می گرفت و در اصفهان به گشت می پرداخت. درغذا خوردن ميانه رو بود و به هرچه دست می يافت قناعت داشت. شراب نمی نوشيد وبجز با زوجه خود ، دختر شاه سلطان حسين که از او يک پسر داشت با هيچ زنی همبستر نشد. شاه محمود برخلاف شاه حسين صفوی که تن پرورو عياش و مهربان بود ، فعال و پرطاقت بود ودر قصاص و تعزير احدی پيشش شفاعت کرده نمی توانست و التماس را نمی پذيرفت و حکم شرعی را نافذ ميکرد و در حق دشمن خود بسيار قهار بود.  درجنگها ، پيش روی سپاه خود قرار ميگرفت. » (17) بهر حال ، شاه محمود سه سال در ايران سلطنت نمود ( 1722 ـ 1725 م )

کروسینسکی ادامه میدهد: در آغاز او شخص با نشاط و معتدل بود و يکی از کار های نخستين او در مسند پادشاهی ايران ، عمل انسانی وی در حمل آذوقه برای مردم قحطی زده اصفهان بود. در ماههای اول سلطنت خود با ميانه روی که مايه اعجاب ايرانيان شده بود ، فرمانروايی ميکرد. او تا آن حد از عقل سليم برخودار بود که بی تجربگی افغانها را برای قبضه کردن امور پيچيده اداری دستگاه سلطنت صفوی تشخيص دهد. از اين سبب او وزيران و مامورين عاليرتبه را در مقامشان ابقا کرد و در پهلوی هر يک از آنان يک افغان را گماشت . در چارچوب اين تدابير برای افغانها مجال فراگرفتن فن اداره فراهم گرديد. افغانها جدا متوجه کاردانی ايرانی بودند تا مايه فساد و رشوه گيری نشوند و بالنتيجه ايران در اوايل سلطنت محمود از حکومت برتر از آنچه درنيم قرن گذشته داشت ، برخوردار گرديد. شاه محمود آنانی را که نسبت به شاه ووطن خود خيانت ورزيده بودند  و عمل جاسوسی به نفع  افغانها انجام داده بودند يا اعدام نمود يا زندانی ساخت .و درس درستی به خائنين داد. او علنا می گفت که از کسانيکه به شاه و دولت خودخيانت ورزيده اند ، نمی توان چشم نيکی داشت و در صورت اقتضای فرصت در مورد وی نيز راه خيانت درپيش خواهند گرفت. (18)

سربازان افغان که براثر جمع آوری غنايم جنگی به رفاهی دست يافته بودند، هوای يار و ديار به سرشان زد و گروهايی از آنان راه قندهار در پيش گرفتند. شاه محمود که ترک کردن سربازان افغانی را برای آينده خود خطرناک می ديد، جهت جلوگيری از فرار سربازان دستور داد تا خانواده های آنان را به اصفهان منتقل کنند. هشت هزار شتر به قندهار فرستاده شد تا با شتر هائيکه در قندهار وجود داشت ، خانواده های سربازان افغانی را به اصفهان انتقال دهند. به گفتهً کروسينسکی : « نخستين کاروان مرکب از سی هزار نفر شتر بود که پس از سه ماه راهپيمايی به اصفهان رسيد. در دو سال آينده نيز مهاجرت هايی به اصفهان صورت گرفت ، اما بازهم کمبود جميعت اصفهان جبران نشد. واپسين کاروانی که در زمان حيات محمود شاه به اصفهان وارد شد ، مرکب از سه هزار شتر بود و مادر شاه محمود نيز همراه اين کاروان به اصفهان وارد شد.» (19)

 شيراز دومين شهری بود که می بايد گشوده می شد. در اواخر تابستان 1723 میلادی نصرالله زرتشتی ، یکی از پیروزمندترین سرداران لشکرمحمود مامور فتح اين شهر شد. او تانزديکی شيراز با هيچگونه مقاومتی روبرو نگرديد اماوقتی به شيراز رسيد ، حکمران آن دست به مقاومت زد. نصرالله بيدرنگ در راس قوای خود قرار گرفته آنان را برای حمله هدايت نمود. اما اين سردار شجاع ، از نخستين کسانی بود که آماج تير مدافعين قرار گرفت و بخاک افتاد. مرگ نصرالله سبب حزن و اندوه فراوان لشکريان گرديد و محمود آنرا ضايعه جبران ناپذير خواند. پس از مرگ نصرالله زرتشتی ، زبردست خان قيادت نيروهای افغانی را برای فتح شيراز بدست گرفت و او به محاصره شديدآن شهرپرداخت ووقتی شهر تسليم شد ، نسبت به مردم شيراز کمال مجبت و رأفت پيشه کرد.فتح شيراز شاه محمود را خوشحال و اميدوار به فتح شهرهای ديگر ايران نمود. بنابرآن در هنگاميکه زبردست خان مصروف گشايش نواحی لار وبندرعباس بود. شاه محمود خود  در راس لشکری بر گلپايگان واقع در يکصد ميلی شمال غزب اصفهان حمله برد و آنرا پس از نبردی مختصر گشود و بعد به عزم شهر خونسار واقع در ده ميلی جنوب سلسله جبال زاگروس حرکت کرد و آنرا نيز متصرف شد و سپس کاشان را به کمک زبردست خان فتح نمود و به اصفهان بازگشت. گرچه اين فتوحات بمنظور توسعه قلمرو او، هيچگونه آيندهً اطمينان بخشی نداشت ، معهذا بار ديگر محمود در راس سپاه بزرگی قرار گرفت و خواست عشاير کوه گيلويه را منقاد سازد. اما عدم آشنايی او به وضع جغرافيايی آن مناطق و سرمای شديد تلفات سنگين به سپاه محمود وارد آورد. بدون آنکه به فتح و پيروزی دست يافته باشد . محمود از اينکه قدرت و توانائيش را بدون ثمره يی تباه ساخته بود ، سخت ناراحت بود.

 درهمين اثنا يکی از رجال موثر دولت شاه محمود، امان الله خان(اعتماد الدوله) از او بخاطر شدت عمل و استبداد راًی او يا بخاطر تقسيم غنايم بدست آمده آزرده شده با قوای  خود ظاهرا بقصد قندهار از اصفهان بيرون شد. امان الله نيز با يکی از دختران شاه سلطان حسين ازدواج کرده بود وازاين طريق نيز نزديکترين کس شاه محمود شمرده می شد. کروسينسکی اين اقدام امان الله را براثر تحريک شاهزاده خانم ، زن امان الله که از اختلاف شوهر و شاه محمود مطلع بود ، وانمود کرده می نويسد : « امان الله ، در نخستين دههً سال 1723، در حالی که تاج شاهی را برداشته بود ، همراه سپاهيان خود از اصفهان خارج شد و راه قندهار در پيش گرفت ، اما درميان راه ، بی آنکه قصد خود را آشکار کند مسير حرکت خود را بسوی مناطقی که در تصرف طهماسب بود، تغيير داد.»(20 ) درهر صورت اين خبر چنان شاه محمود را عصبانی و ناراحت ساخت که بيدرنگ خود تافرسنگ ها بدنبال امان الله شتافت ووقتی او را دريافت ، از اسپش پياده شد و او را در آغوش گرفت و تمام تقاضاهای او را(مبنی برتقسيم قدرت وغنايم بدست آمده ) پذيرفت و برسم افغانی هردو بر روی شمشيرهای آخته سوگند وفاداری قديم را تکرار کردند و سپس شاه محمود اسپ خود را به امان الله داد تا آنرا سوار شود و باشکوهی تمام مجددا به اصفهان برگردد.

کروسينسکی می نويسد که « امان الله خان از کابل به قندهار آمده و به محمودانتساب يافته بود. مردی عاقل و کامل و جنگ ديده و کار آزموده بود و بسيار مدبرشده و باعث ثبات قدم محمود در اصفهان او شده بود.»( 21) شاه محمود،امان الله خان را اعتمادالدوله ( صدراعظم ) ساخته بود. باری امان الله خان به محمود گوشزد نمود تا اشرف را که مرد شجاع و جنگاور دليری است از قندهار دوباره بخواهد و قدرش را بجا آورد. شاه محمود بناچار اشرف را از قندهار احضار و ظاهرا به او احترام ميکرد، اما در دل از او بخاطر قدر و منزلتش نزد لشکريان ، خوش نمی برد. اعتماد و اطمينان محمود نسبت به امان الله  خان نيز پس از بازگشت او از راه قندهار کم شده بود ، اکنون ازاین  هر دو افغان عاليمقام يعنی اشرف و امان الله  متنفر و بيمناک بود ، البته آن دو نيز نسبت به وی سرکين داشتند.

درهمان موقع به شاه محمود اطلاع رسيد که کاروان افغانهای که از قندهار به قصد اصفهان در حرکت بودند ، از طرف اهالی يزد مورد قتل و غارت قرار گرفته و در حدود 2000 افغانی که همراه آن کاروان بودند نيز همه بقتل رسيده اند. شاه محمود به قصد انتقام از اهالی  يزد در نومبر 1724 در راس سپاهی بدان سوی روانه گرديد. اما دراين لشکر کشی فتح نصيب او نشد و برعکس سپاه او تلفات زيادی نيز متحمل گرديد. سران سپاه قصور و علت اين شکست را به خود محمود نسبت دادند و بالنتيجه تعدادی از افراد و افسران او راهی قندهار شدند.

اين وقايع بدنبال شکست قشون افغانی در قزوین وتلفات سنگين آنان ، چنان براعصاب محمود فشار آورد که دچار خوف و ضعف اعصاب شد و از خوردن و خوابيدن باز ماند. اطرافيان و از جمله مرشدش آن وضعيت را نشانهً خشم خداوند ميدانستند و برای فرونشاندن غضب الهی به او توصيه شد ، دست به اعتکاف بزند و به چله بنشيند. اين اعتکاف بايد مدت چهل روز ادامه می يافت و محمود نيز چنين کرد. وقتی از چله خانه بيرون آمد ، بارنگ پريده و حال نزار، آرام و قرار نداشت و مشاعرش کاملا مختل شده بود. نسبت به تمام اطرافيان خود بدگمان بود و تصور ميکرد هر که به او نزديک می شود ، قصد جان و تخت او را دارد و بنابرين قبل از همه اشرف پسرعموی خود را در قصر سلطنتی بزندان سپرد. در چنين وضعيتی به او خبر دادند که يکی از شهزادگان بنام صفی ميرزا از قصر فرار کرده و به بختياری پناه برده است. اين خبر مثل چکش بر مغز او ضربه زد و ديوانه وار براولاد و عايله شاه مخلوح حمله برده ، زنان وپسران خانوادهً شاه را با دست خود از دم شمشير گذراند.(22) اثرات اين عمل مخوف بر شخص محمود چنان وحشتناک بودکه ديگر قادر به ادامه فرمانروايی نبود . سران افغان و از جمله امان الله صدراعظم و يکی دوتن ديگر از سران افغان ، اشرف را از زندان رها ساختند و سپس در راس 700 يا 800  تن راهی ميدان شاه شدند. آنان بمجرد ورود به ميدان به قصر سلطنتی حمله بردند ، گارد سلطنتی پس از اندک مقاومت تسليم و اشرف فورا قصر را به تصرف در آورد و شاه محمود را به زندان سپرد. بعداز سه روز محمود براثر بيماری يا براثر سوء قصدی از ميان رفت و سلطنت اشرف بعد از مرگ محمود اعلام گرديد.(23)

 

درسهای تاريخی اين رخداد:

ازشرح حوادث و رخدادهاى اين مرحله از تاريخ کشور، به اين نتيجه ميرسيم که:

1ــ افغانها مردمان سلحشور و آزادى خواهى اند که هرگاه نيروهاى بيگانه برکشور و سرزمين شان تجاوز کند، موقتاًسوز و درد ناشى از تجاوز را تحمل ميکنند، ولى هرگز تا آخرنميتوانند يوغ ذلت و خوارى وبردگى متجاوز را برگردن خودحمل کنند. سرانجام به پا برميخيزند و انتقام آن همه بى احترامى و هتک حرمت وغارت وچپاول را ازمتجاوز ميگيرند.

2ــ درس ديگرى که از طغيان محمود افغان برضد استبدادمذهبی صفوى می بايد گرفت ، اينست که شاه محمود اگرچه براى سلطنت و اداره يک کشور بزرگ چون ايران ، هنوز بسيار جوان بودو براى مملکت دارى تجربه يى (بجز چهار پنج سال ادارهً قندهار)نداشت، مگر به مردم خود ثابت ساخت که جوانان کوهسارافغانستان اگر بخواهند ،توانايى راه اندازى يک قيام عمومى يا يک شورش ضد استبدادى وضد بيگانه را بخوبى دارند وآن را تا پيروزى بردشمن ميتوانند رهبرى کنند.

3ــ نکته ديگرى که در اين ارزيابى مى بايستى بدان اشاره کرد، اينست که گويى تاريخ رسالت عظيمى بردوش شاه محمود افغان گذاشته بود تا طومار سلطه رژيم مستبدو خون آشام صفوى راکه با رسمى ساختن مذهب شيعه دشمنى شديدى را با پيروان ساير مذاهب اسلامى و اديان دامن زد، وبه اين بهانه خون صدها هزار انسان بيگناه هموطن را محض به بهانه داشتن مذهب غير شيعه بر زمين ريخته بود، درهم بپيچد وبه زباله دان تاريخ بسپرد. شاه محمود با اين کار خود گريبان ميليونها انسان زحمت کش ايرانى و افغان را از چنگال شاهان بى رحم وسفاک وبيکفايت صفوى براى ابدکوتاه ساخت. رژيمى که در طول ٢٢٥ سال تسلط خود، از آغاز تا انجامش بخون ريزى، بيرحمى، برادرکشى، فساد و تزوير و خودکامگى مطلق گذشت ... رژيمى که، زنده کباب‌کردن، انسان را در ديگ جوش انداختن، شکم دريدن و با تبر دونيم کردن و مقصر را زنده پوست کندن و گوشت دشمن را خام خوردن ، مثله کردن و معيوب ساختن انسانها از ابتکارات او بود. رژيمى که شاهان آن درعين ادعاى مرشدى و پيشوايى با سفاکى وبيرحمى، حتى برزن و فرزندان وبرادران خود رحم نمى آوردند.

مؤسس سلسله صفويه شاه اسماعيل صفوی، سلطنش را با کشتن بيست هزارسنی که زبان به لعن سه خليفهً اول باز نکرده بودند در تبريز آغاز کرد ووقتی رهسپار مشهد شد ، قزلباشان او در طبسين هشت هزار مرد را بجرم نپذيرفتن مذهب شيعه از دم تيغ گذراندند تا عطش خون ريزی شاه اطفاء يابد. شاه عباس اول دو برادرش را بايک برادرزاده و عمويش کور کرد. سپس دو پسر خود ( محمد ميرزا و امامقلی ميرزا) را کور و سومی را ( صفی ميرزا ) وليعهد را نيز بطرز فجيعی به قتتل آورد. آخرين پسرش که طاقت کوری را نداشت خود کشی کرد. و بدين ترتيب هيچ فرزند ذکوری از شاه عباس باقی نماند. پس وقتی عادل ترين پادشاه اين سلسله با نزديک ترين کسان خود چنين کرده باشد ، تکليف ديگران معلوم است که چگونه بوده ميتوانستت. جانشين شاه عباس اول ، پسر صفی ميرزا به نام سام ميرزا ، در سفاکی دست کمی از جد بزرگش شاه اسماعيل نداشت. او در طول 14 سال سلطنت خود بدون وقفه آدم کشت و اين کشتار را از نزديکان خود شروع کرد. او زن و مادر خود را نيز کشت و در يک شب بدمستی فرزند شيرخوار خود را بدرون آتش انداخت. (24) پسر شاه عباس دوم بنام صفی ميرزا که بعد از تاج گذاری خود را شاه سليمان ناميد ، از همان آغاز جانشينی عدهً زيادی از اعيان واشراف دربار و رهبران نظامی را از دم تيغ گذرانيد ، و درباده پيمايی چنان شهرت يافت که شاردن در سفرنامهً خود در بارهً او نوشت : « نميتوان باور کرد که تحمل اين پادشاه درباده نوشی تا چه اندازه است. اطمينان دارم که درهمه سويس و آلمان ،با همه شهرت مردمشان به ميخوارگی ، کسی پيدا نميشود که ازاين حيث با او برابری کند. » (25)

با در نظر داشت اين همه فساد و ناروائى ها و اجحاف و استبداد مذهبى و سياسى و فرهنگى ، بايستى مردم ايران، و بخصوص اقليت هاى مذهبى، طغيان محمود افغان را براى سقوط دولت صفويه به فال نيک گرفته باشند،زيرا نجات ايران از دست فاشيزم مذهبى دولت صفوى از توان ملت ايران خارج بود، هرچند که قيامهاى اقليت هاى مذهبى در اطراف و اکناف کشور ايران در تمام دوره حکومت شاه سلطان حسين بوقوع مى پيوست، مگر رهايى از آن کار آسانى نبود. چنانکه امروزه نيز نجات ملت ايران ازسلطه روحانيت شيعه کارآسانى نيست و ازربع يک قرن است که روشن فکران و دگرانديشان ايران تلاش ميورزند تا رژيم آخندى ايران را با گفتار و نوشتار وراه اندازى تظاهرات به کناره گيرى از حکومت وادار کنند ، ولى رژيم دست بردار شيوه حکومت بسبک ولايت فقيه نيست، بدون ترديد بسيارى از دگرانديشان وروشنفکران ايرانى بشمول طيف وسيع مردم و نسل جوان ايران چشم انتظار فرصتى اند که دستى از غيب بيرون آيد وکارى بکند. واگر چنين دستى پيدا بشود و براى نجات ملت ايران کارى بکند، آيا ملت بايد از آن متشکر وسپاسگزار باشد، يا اينکه آن ناجى را محکوم کنند؟

 

4ــ ما نمى گوئيم که افغانهاى فاتح اصفهان،بسیار بهتر از عُمّال وکارگزاران صفوى بر قندهار وهرات و طبسين عمل کرده اند، اما ازياد نبريم که کروسینسکی میگوید: «در آغاز او(محمود) شخص با نشاط و معتدل بود و يکی از کار های نخستين او در مسند پادشاهی ايران ، عمل انسانی وی در حمل آذوقه برای مردم قحطی زده اصفهان بود. در ماههای اول سلطنت خود با ميانه روی که مايه اعجاب ايرانيان شده بود ، فرمانروايی ميکرد... و بالنتيجه ايران در اوايل سلطنت محمود از حکومت برتر از آنچه درنيم قرن گذشته داشت ، برخوردار گرديد.» و در اداره امورجداً متوجه بود که کارمندان از مردم رشوه ستانى نکنند و گفته ميشد،حکومت جديد بهتر ازگذشته عمل ميکند. البته قشون فاتح هنوز ظلم و ستم و ناروائيهاى که ازجانب عمال صفوى وبا تجويز روحانيت شيعه درطول دوره استيلاى صفوى برمردم قندهار اعمال شده بود فراموش نکرده بودند، وبخاطر آوردن آن گذشته تلخ و ناهنجار، طبيعتاًحس انتقام کشى را در افراد مهاجم وفاتح تقويت مى بخشيد و موجب بروز خشونت و اعمالى شد که خوشبينى روزهاى نخستين فتح اصفهان را از ميان برد و متناسب با عملکر فاتحان ،کينه و نفرت مردم ايران را نسبت افغانها بيشتر وبيشتر ساخت و آنهارا وادار به مقاومت نمود وسرانجام به شکست اشغال گران انجاميد.

فراموش نبايد کردکه تبليغات روحانيت سنى در شدت عمل فاتحان برمردم ايران بى تاثير نبوده است ، چه روحانيت سنى حجاز براى حاجى ميرويسخان پدر شاه محمود فتواداده بودند که: «اگرمسلمانى يک مسيحى محارب را بکشد، يک ثواب کرده است، اما کسى که يک ايرانى( شيعه) را بکشد، ثوابى کرده است که اجر آن هفتاد بار بيشتر است.»(26) بر مبناى اين فتواى شرعى ، قشون فاتح اگرکشته اند يا غارت کرده اند ومال مردم را به غنيمت برده اند، در واقع بدستورات مذهبى خود عمل کرده اند، همانگونه که سربازان قزل باش، بدستور مرشد اعظم شاه اسماعيل وفتواى روحانيت شيعه که حکم داده بودند:«ثواب قتل يک سنى مقابل ثواب قتل پنج کافرحربى است . نکاح با سنى مجاز نيست. خون شان هدر و مال شان حلال است، و واجب است که شکم زنان حامله آنهارا شگافته بچه هاى ذکور شان را نيز به نيزه زنند.خريدو فروش سنيان نيزحلال است ، زيراکه خارج از حريت اسلاميه اند..» (27) اهل تسنن را شکم دريدند يا با تبر دو نيم

کردندويا در آب جوش انداختند ويا زنده پوست کندند و ... و...

اجازه بدهيد بپرسيم که درکجاى اين فتواهاى فقهى، عدالت اسلامى و انصاف خداوندى و رحم وشفقت انسانى وجود دارد؟ کدام عقل سليم و وجدان طيبى ميتواند به پذيردکه کشتن يک مسلمان توسط مسلمان ديگر و به سرنيزه کشيدن کودک حتى درشکم مادر، يک امرشرعى واسلامى است و مرتکبين آن مستوجب ثواب ورفتن به بهشت خواهد بود.؟

 

مابه عنوان انسانهاى روشنفکر که از مدتيست در مدينه فاضله دموکراسى، درغرب بسر ميبريم ، و مى بينيم که دراين جوامع هرکس با هرعقيده و هردين وهر آئين ، درکنار هم زندگى ميکنند، وهيچکسى بخود حق نمى دهد تا کسى را بخاطر اختلاف دين، عقيده ، جنسيت، مليت يا رنگ بچشم حقارت ببيند و توهين کند، احياناً اگربراى ما يک چنين فتواى صادر شودکه براى کمايى ثواب هرکجا سنى يا شيعه ويا پيروان اديان ديگر را يافتيد بکوشيد تادر آن دنيا بهشت نصيب تان بشود، آيا ازچنين دستورمذهبى پيروى خواهيم نمود، فکرميکنم هرگزنه، مگر آنکه بيمار روانى باشيم. پس چرا درايران عهدصفوى و ترکيه عثمانى پس از اعلام مذهب شيعه به عنوان مذهب رسمى، چنين کشتارهاى مقدس صورت گرفت و چرا هيچيک از پيشوايان مذهبى و دينى مانع اين جنايات نشدند؟

واقعيت اين است که «دکانداران دين»که علت وجود وهستى خود رادر گرم داشتن تنور اختلافات مذهبى ميجستند، سبب اين همه دشمنيهاو اعمال غير انسانى شده اند.نگاهى به تاريخ مذاهب اسلامى روشن ميسازد که در طول تاريخ پيدايش مذاهب وفِرّق، رهبران و پيشوايان هريک از مذاهب وفرق اسلامى ، تنهاپيروان خود را مسلمانان راستين گفته و فِرّق ديگر را مشرک وزنديق وکافر شمرده اند. و وقتى برگروه مخالف خود غالب آمده اند، از هيچ عمل وحشيانه در حق طرف مقابل دريغ نورزيده اند و برسرآن اعمال غير انسانى خود، کلاه شرعى گذاشته و طرف را مستوجب اشد مجازات دانسته اند. پس عامل وعلت اصلى اين همه افتراق و اختلاف و خونريزيها ، رهبران وپيشوايان فرق ومذاهب اسلامى اند که پيروان خود را بجاى اينکه درس برادرى وبرابرى و نوع پرورى و انسان دوستى و احترام متقابل بدهند،ولا اقل بگويند: کسانيکه پيغمبرشان محمد و کتاب شان قرآن است، همه مسلمان و فرقى از همديگرخود ندارند، برعکس با ترديد باورها ومعتقدات فرقه هاى ديگر، درس نفاق وکينه توزى ودشمنى داده اند و مردم خوشباور وساده لوح را به جان هم انداخته اند و خود سود برده اند. تا امروز هم آنکه روغن بريز بر آتش اختلاف و دو پاره گى عقيدتى بوده و هست، روحانيت متنفذ ( شيعى و سنى) است که براى منافع وصلاح کارخود، از دين فروشگاه پرمشترى ويک سوپر مارکيت پرسودى ساخته که در آن با تزوير ورياکارى متاع ثواب و گناه وسند رفتن به بهشت در برابر انجام عمل غيرانسانى و تروريستى داده ميشود و با ايجاد درهً تنافر ميان فـرقه هاى مختلف اسلامى، نمى گذارد مردم مثل انسان هاى خرد ورز و عاقل شرافت مندانه درکنار هم زندگى کنند.و انرژى و توان خود را در جهت ارتقاى سطح زندگى خود و همنوعان خود بکار گيرند واز مزاياى آن لذت ببرند.

دکترشفا دانشمندايرانى بدين باوراست که :مکتب شيعه از همان زمان بنيانگذارى خود با تسنن که آئين حکومتى دستگاه خلافت اسلامى بود، دشمنى داشت، ولى اين دشمنى به سطح ناسزاگوئى و اهانت وقيحانه به سه خليفه اول از خلفاى راشدين تنزل نيافته بود. سنيان هم هيچگاهى به خليفه چهارم شان (على بن ابى طالب) توهين وبدگوئى نکردند وحتى به خاندان على نيزبا آنکه به امامت آنان قايل نبودند، دشنام نگفتند، مگراين نسبت هاى رکيک وکارهايى از قبيل عمرکشان و عمرسوزان وساير طعن ولعن هايى که «نگذاشت کسانيکه پيغمبرشان و دين شان يکى است باهم همراه وبرادر باشند» فقط با رويکار آمدن صفويه در ايران، رونق گرفت. سلاطين صفوى بخاطر پيشبرد اهداف سياسى خود به بهره بردارى از اين نفاق انگيزى دکانداران دين نياز داشتند(و بنابرين شيعه را به عنوان مذهب رسمى و حکومتى اعلام داشتند وسپس تعميم بخشيدن آن را در ميان اهل تسنن با گردن زدنها وشکم دريدنها وشکنجه هاى غير انسانى همراه ساختند.وشاه اسماعيل در دوشبانه روز بيست هزار مردم سنى را در تبريز که زبان به لعن سه خليفه اول نکشوده بودند، با تبر بدونيم کرد.) و بالمقابل در ترکيه عثمانى نقيبان و«قاضى القضات» هاى آنان فتاوى زشت و احمقانه يى در مورد اهل تشيع صادر کردند که دست کمى از فتاوى مجتهدان عظام اصفهان در مورد اهل تسنن نداشت و بنابرين چهل هزار شيعه در ترکيه به جرم شيعه بودن سربه نيست شدند.

دانشمندمزبور مى افزايد: از زمان تاليف و انتشار«اصول کافى» تا امروز، هزاران حديث کوچک وبزرگ در مذمت اهل تسنن و توهين به معتقدات و مقدسات آنها در کتب احاديث وروايات شيعه نقل شده است. شيخ الاسلام ملا محمدباقر مجلسى قهرمان مبارزه باتسنن در عهد شاه سلطان حسين صفوى ، که همه تلاش خود راصرف آزار و اذيت سنيان ايران کرد، به تنهايى بيش از هزار حديث درذم سنيان از خود بيرون داد.البته اين دشمنيها و اتهامات جنبه متقابل خود را داشت وروحانيت سنى ترکيه عثمانى در صدورفتواهاى زشت تر از ملاها و شيوخ شيعه دست کمى نداشتند.(28)

فرزانگان فرهیختهً ما دردوران اسلامی ، از دوئى و دو رنگى بيزاراند ونکته هاى نغز وپرمغزى دارند که شنيدن وخواندن  آن آموزنده است، از زبان مولانابشنويم که ميگويد:

دوئى ازخود برون کردم ، يکى ديدم دوعالم را

يکى جويم، يکى گويم، يکى دانم، يکى خوانم!

عارف فرزانه فریدالدین عطار دراسرارنامه میگوید:

زنادانی دلی  پر زرق  و پر مکر          گرفتار علی ماندی و بوبکر

همه عمر اندرین محنت نشستی           ندانم تا خدا را کی پرستی ؟

واز ناصرخسروبشنويم که میگوید :

اى امت بدبخت ، بدين زرق فروشان         جزازخرى وجهل ، چنين بنده چرائيد؟

خواهم که بدانمکه مراين بيخردان را        طاعت زچه معنى و زبهـر چه نمائيد؟

 

5ـ متاسفانه يکی از خصوصيات جنگ های مذهبی که در آن رهبران دينی نقش تعيين کننده دارند، کشتن و غارت دارايی مردم و ملل مغلوب به عنوان « غنيمت » است. می توان اشاره کردکه : ظلم و ستمی که مردم ايران از دست شورشيان افغان ديده اند ، در مقايسه با ستم و نارواييهای که مردمان بخش های اشغالی افغانستان توسط قزلباشان صفوی ديده بودند شايد شديد تر نبوده باشد.درحالی که به هیچوجه نمیتوان تجاوز برحقوق دیگران راتوجیه نمود، مگرباید توجه داشت که سطح درک شورشيان افغان، اولا در سطح بينش اقليت های مذهبی و قومی ايران بود که بيشتر برانتقام کشی از حاکميت متعصب دينی استوارو رهنمای عمل شان فتواهای مذهبی بود. و ثانيا در زير تاثير باورهای مذهبی ، هرعملی که در حق اهل تشيع ایران انجام ميدادند، آنرا يک عمل روا و مشروع تلقی ميکردند. زيرا در آن زمان ، نه از حقوق بشرسازمان ملل خبری درمیان بود و نه از تمدن و پيشرفت امروزی و رسانه های گروهی مثل بی بی سی وغيره اثری . اما در پايان قرن بيستم که بشر در اوج تمدن و پيشرفت گام گذاشت و در عرصهً دانش و تکنالوژی به دست آورد های شگفت انگيزی نايل گرديد و با افرينش انواع وسايل رفاهی يا تباهی و ايجاد شبکهً وسيع مطبوعات گروهی ( چون : مجلات ، کتب ، روزنامه ها ، راديو و تلويزيون  و ستلايت و کمپيوتر و انترنت و تيلفون و فکس و مبايل وغيره ) جهان را به دهکدهً کوچکی مبدل ساخته است. چرا رهبران جهادی افغان که هر يک خود را پروفيسور ، استاد الهيات ، شيخ و پير و مرشد و عالم عرصهً دين و مذهب ميشمردند ، مرتکب آنهمه جنايات در حق مردم کشور خود  و بخصوص شهريان کابل گرديدند؟ جناياتيکه  نظير آنرا در هيچ کتاب تاريخ و داستان جنايی نمی توان يافت و شنيدن آن هنوز هم موبراندام انسان راست ميکند. مگر همين جهادی های افغان نبودند که پس ازاشغال کابل وساير شهرهای کشوردرسال 1992  ، بدستور رهبران تنظيمی خويش پستان زنان را بريدند و در بيرل ها انبار کردند؟ مگر همانهائيکه بر فرق مردم بی دفاع کابل ميخ های شش انچ کوبيدند ، خود را جهادی نمی گفتند؟ مگر آنهايی که  انسانها را زنده در کوره های خشت پزی سوختاندند ، زنان را به صليب کشيدند ، و مردان را زنده از چنکگ قصابی آويزان کردند ، همين مجاهدين نبودند؟ مگر همين مجاهدين نبودند که بردختر وزن و ناموس مردم تجاوز کردند ، دارايی های مردم را بغارت بردند و بر دارايی های عامه دل نسوختاندند ، کارخانجات و فابريکات توليدی را از بيخ و بن نابود کردند ، شهر کابل را به خاکدان سياه مبدل و درواقع تمدنی را برباد دادند. و حتی سلاح های ثقيله چون تانکها و زره پوشها را بشمول بس های شهری به پاکستان برده و به نرخ آهن پاره فروختند. رهبران جهادی که هر يک از مدرک کشتار وغارت مردم وويرانی وطن خود ، صدها مليون دالر در بانکهای خارج ذخيره کرده اند ، با اين همه ستمی که بر مردم ووطن خود رواداشته اند ، چرا از مردم خجالت نمی کشند و هنگام خطابه دادن خود را قهرمان نجات ملت وانمود ميکنند؟!  ستم و ناروايي هايي که اين رهبران جهادی در حق مردم خود در پايان قرن بيستم مرتکب شده اند ، شايد مهاجمين افغان برمردم اصفهان نکرده باشند و اگر ميکردند،  بدون ترديد ناظران اروپايی آنرا ثبت و ضبط ميکردند.دلیل اینکار باید اين بوده باشد که شورشیان افغان درفتح اصفهان وغارت مردم فقط ازامر ونهی یک رهبر اطاعت میکردند، درحالی که در حکومت تنظیمهای جهادی هرتنظیم برطبق منافع گروهی خود و بدستور کشورحامی خويش بر شهرهای مختلف کشور فرمانروایی میکردندو تنها درشهرکابل هشت مرکز قدرت از تنظیمهای جهادی وجود داشت که هيچیکی از ديگری اطاعت نداشت وهرجنایت وناروایی که دلشان ميخواست درحق مردم کابل روا ميداشتند. پس يکبار ديگر به اين نتيجه ميرسيم که پيشوايان وعلم برداران گروه های مذهبی بیش از همه در مشتعل کردن جنگ های خانمانسوزنقش محوری دارند و مسئول تمام خونريز یهایی اند که آنها با صدور فتواهای خود در ميان پيروان خوشباور مذاهب و فرقه های مختلف برزمين ريخته اند.

 

6ــ نسل هاى افغانى بايد توجه داشته باشند که ،جانشينان ميرويسخان ، فقط از روى شور جوانى وحمیت مذهبى و احساسات پشتون والى، بدون محاسبه دقيق تواناييها و ظرفيت هاى افغانى براى اداره يک کشوربزرگ تاريخى ، خواستند دامنه حاکميت افغانى را به درون قلمرو صفوى ايران گسترش دهند، درحاليکه فتح پايتخت ویکی  دولايت ایران چيزى و اداره کشورى بزرگ چون ايران ،چيز ديگرى بود و درشرايط فقدان رجال مجرب و کاردان و کار آزموده، اداره يک چنين مملکتى از توان يک عده جنگجويان سلحشور و فداکار، کار بسيار دشوارو ناممکنى بود.خیلی بجاو معقول اين بود تا محمود هوتکی بجاى لشکر کشی درقلب ایران، حاکميت ملى را در داخل کشورو پيوسته به مرزهای قندهار توسعه و استحکام می بخشید،مگرغرور جوانی و احساسات افغانی او را به هوای فتح کشور بزرگ ایران انداخت که با فداکاری وهمراهی قشون سلحشورش در آغاز به پیروزی انجامید، مگر بزودی شیرازهً کاراز هم پاشید وسرانجام همه افغانهاى که به طمع فتح واشغال ايران کمر بسته بودند، از روزيکه از قندهار بيرون شدند تا پايان عمر خود يک روز آرام و بى دغدغه نديدند وسرانجام تمامى شان( درحدود ٢0 هزار نيروى مهاجم وسى هزار اعضاى خانواده هاى شان که به امر شاه محمود از قندهار به اصفهان کوچ کرده بودند) توسط مردم ايران وبخصوص بدستور نادرافشار قتل عام گرديدند. ودر١٧٣٨ميلادى نادرافشار طومار دولت هوتکى قندهار رانیز در هم پيچيد، وسران خاندان هوتکی را ازقندهار به مازندران وبخارا وبلخ و غيره نقاط دوردست تبعيد و نابود کرد.و از زمان ميرويسخان تا تاسيس دولت مستقل افغانستان(در١٧٤٧) سى طول کشيد تاشخصيتى چون احمدشاه ابدالى ظهور نمود و او توانست با مشورت و همکارى رجال مجرب افغانى قلمرو حاکميت افغانى را در چوکات متين تروبا دوامترى پى ريزى نمايد که تا امروز دوام آورده است.( پایان)

 

رویکردها:

1_ تاريخ سياح مسيحى،تحشیه وتصحیح فقیرمحمدخیرخواه،چاپ کابل 1363 ،ص28

2_ دکترشفا ، پس از هراروچهارصدسال ،چاپ 2003،ج 2، ص 755

3_ دکترشفا ، همان ، ص758

4_لکهارت انقراض دولت سلسلهً صفويه ، ترجمه عماد ، ص 146

5_جی ، پی ، تيت ، سيستان ، ج 1 ، ص152

6_لکهارت، انقراض سلسلهً صفویه،ص ١٥١

محمدخليل مرعشى ،مجمع التواريخ ،ص ٤٤( بحواله لکهارت، همان اثر، حواشى ص ١٣١_ 7_ لکهارت ، همان اثر، ص ١٥١، ١٥٧

8_ايران ،کلده وشوش، تاليف، مادام ژان ديولافوا، شواليه لژيون دونور، افسر اکادمى، پاريس ١٨٨٧، ترجمه على محمدفره وشى، به کوشش دکتر بهرام فره وشى، چاپ ١٣٧١ دانشگاه تهران، ص٢٥٧

9- لکهارت،همان اثر، ص ١٦٣-١٦٤

سقوط اصفهان به روايت کروسنيسکى ،چاپ تهران 1382، ص ٥١ 10_

11_دکتر شفا، پس از هزار وچهارصد سال، ج 2، ص76

 تاريخ سياح مسيحى، ص ٤٢، لکهارت، ص ١٩٣ 12_

13_ لکهارت،همان اثر، ص ١٨٧، ١٩٥      

14_ لکهارت، صفحات ١٩٨-١٩٩

لکهارت، صفحات200-201، تاريخ سياح مسيحى، صفحات49-50 15_

- تاريخ سياح مسيحى، ص ٥١، لکهارت، ص ٢٣٢ 16_

تاريخ سياح مسيحى، چاپ کابل، ص ١٢-١٣، سقوط اصفهان بروايت کروسينسکى ، تهران، ص ٤٦ 17_

18_لکهارت، همان اثر، ٢٢١، تاريخ سياح مسيحى ص ٦٣                

19_ سقوط اصفهان به روايت کروسنيسکى، ٦٣

20_سقوط اصفهان ، بروايت کروسينسکى، ص ٧٢

لکهارت، همانجا، صفحات ٢٣٩_240،تاريخ سياح مسيحى، صفحات ٦0-٦١ 21_

22_لکهارت، ص ٣١٧، تاريخ سياح مسيحى، ص ٦٤، سقوط اصفهان بروايت کروسينسکى ، ص ٧٥

23_ همان منابع ، همانجا

24_ شفا ، همان ، ص ، 742 ، 743 ، 749

25_ شفا ، همان ، ص 751

26_سقوط اصفهان بروايت کروسينسکى، ص ٣٢

27_ دکترشفا، پس از هزار و چهارصدسال، ص٧٢٦  

28_ دکترشفا، توضيح المسايل ، صص ٢٥٩-٢٦0