آگاهی ذهنی، واقعيت مادی؛ رابطه ی يک سويه يا متقابل؟
(( شيوه ی توليد زندگی مادی به طور فرايند زندگی اجتماعی، سياسی و فکری را مشروط می سازد. آگاهی انسان ها نيست که هستی شان را تعيين می کند، بلکه بر عکس، هستی اجتماعی است که آگاهی شان را تعيين می کند.))
م _ن
شايد حل کردن اين موضوع که آگاهی ما، ذهنيت ما و آنچه می انديشيم از کجا آمده است. قادر باشد، شالوده ی اصلی انديشه و زيستن ما را بريزد. برای همين تصور می رود که برای آغاز انديشيدن و زندگی آگاهانه می بايستی اين مقوله را حل کرد.
اين گزاره مارکس را شايد بتوان اصلی ترين فلسفی انديشه مارکس دانست که کليت بنای انديشه دگرگونی طلبانه و انسانی خويش را بر روی اين گزاره پی ريخته است.
(( زندگی را آگاهی تعيين نمی کند، بلکه آگاهی را زندگی تعيين می کند.)) [ايدئولوژی آلمانی] اين گزاره را مارکس در جاهای متعددی به شکل های گوناگون به کار برده است. به صورتی که در[ ديباچه ی بر گامی در نقد اقتصاد سياسی] می گويد: (( شيوه ی توليد زندگی مادی به طور فرايند زندگی اجتماعی، سياسی و فکری را مشروط می سازد. آگاهی انسان ها نيست که هستی شان را تعيين می کند، بلکه بر عکس، هستی اجتماعی است که آگاهی شان را تعيين می کند.))
شايد اندکی برای ما که سال های سال در ستايش ذهن و ايده هزاران هزار مثل و حکم و داستان و گزاره شنيده ايم درک اين مسئله که مارکس مطرح می کند اندکی سخت باشد. اما واقعيت اين است. واقعيت اين است پيش از اينکه من بيانديشم مواد خام اين انديشه من از شرايط مادی اطرافم به من القا می شود. اين بحثی کليدی است که بدانيم اين آگاهی ما چگونه شکل گرفته است؟ فرهنگ زبان وهنر و هر آنچه در ذهن ما است از کجا آمده است؟
اين ها همه نشات گرفته از شيوه ی زيست و روابط اجتماعی توليدی ما است. خلاصه از زندگی واقعی ما سرچشمه می گيرد. اين آگاهی از کنش و واکنش زيستی ما با ديگران با جامعه با طبيعت و در يک فرايند اجتماعی توليدی شکل می گيرد.
تا اينجا شايد مسئله آنچنان پيچيده به نظر نيايد. اما داستان از اينجا پيچيده می شود که بين اين آگاهی ما و واقعيت تنها همين رابطه ی ساده و يک سويه بر قرار است؟ ما محکوم به اين شرايط هستيم؟
برای درک بهتر اين بحث نياز است اندکی به عقب تر برگشت و ريشه های انديشه ی مارکس را در انديشه ی فلسفی هگل و فوير باخ جستجو کرد.
هگل انديشه خويش را در روش ديالکتيکی استوار کرد . بدين شکل که همان روشی که يونانيان باستان در مباحثات و گفتگو هايشان به کار می بردند در ديگر عرصه های زندگی و انديشه وارد کرد. و تضاد ها را آشکار کرد. وبين اين تضاد ها رابطه برقرار کرد . امانتيجه ای که هگل گرفت حل شدن اين تضاد ها در يک بستر واقعی نبود بلکه او اين تضاد ها را در عاقبت به وحدت رساند در يک مفهوم انتزاعی و خيالی به نام روح مطلق . در اينجاست که مارکس با ديدی انتقادی به هگل روش او را می گيرد اما در بستری درست و واقعی و عينی و اين جهانی وارد می کند . ماريس در اثر خود[نقد فلسفه ی حق هگل] به قول خود هگل را از روی سر بر روی پايش قرار می دهد. مارکس در روش ديالکتيکی هگل به جای روح و ذهن ماده و عين را قرار می دهد و تضاد ها ی واقعی را با روش ديالکتيکی حل می کند.
اما مارکس انديشه ماترياليستی خويش را از فيلسوف آلمانی دوران اخذ می کند يعنی فوير باخ. فيلسوفان ماترياليسم آن دوران با اينکه گامی به جلو در نقد ايدئاليسم و انتزاعی و غير مادی فکر کردن بر داشتند اما خود دچار يک جمود و ايستايی بودند. آنان انسان ها را همچون موجودات محکوم شرايط محيطی می دانستند. همانطور که مارکس در سومين نهاده ی خود در باره ی فوير باخ می گويد: (( اين اصل ماترياليستی که انسان ها محصول شرايط محيط و تربيت اند و بنابراين انسان ها تغيير يافته محصول شرايط ديگر و تربيت ديگرند فراموش می کند که همين انسان ها هستند که شرايط محيط را تغيير می دهند.[....] هماهنگی تغيير شرايط محيط و تغيير فعاليت انسانی تنها به منزله کنش دگرگون سازنده تصور کرد و معقولانه درک نمود.))
اين گونه است که مارکس گامی فراتر از ماترياليست های آلمانی می رود او تا اينجا با آنان همراه است که شرايط مادی و محيط سازنده انسان و آگاهی دهنده به انسانند اما گامی به جلو بر می دارد گامی به مراتب اساسی و می گويد اما اين شرايط می تواند و بايد به اراده و دست خود انسان ها تغيير کند.و اين تغيير به شيوه ای ديالکتيکی امکان پذير است.
اينجاست که با ترکيب ديالکتيک هگل با ماترياليسم فوير باخ آن ستون اصلی بنای انديشه ی مارکس برپا می شود((ماترياليسم ديالکتيک)) . متاسفانه اين مفهوم آنچنان در طول دوران مورد کج فهمی و دستاويز شدن قرار گرفته است که اکنون نياز اساسی به بازتعريف آن ديده می شود. که البته در اين مقال نمی گنجد خود نياز به يک بحث گسترده ديگر دارد.
پس آگاهی انسان ابتدا از شرايط مادی و محيطی اطرافش و خاستگاه اجتماعی طبقاتی و جايگاهش در رابطه ی توليدی و توزيعی واقتصادی اش شکل می گيرد. اما در آن باقی نمی ماند. بلکه با کنش دگرگون ساز همين شرايط زندگی به دست انسان ها و با يک عمل آگاهانه تغيير می يابد. انسان ها جهان خود را می سازند اما نه نشات گرفته از آگاهی های انتزاعی و در خلا و خيال پردازانه بلکه به صورت آگاهی واقعی و در زمين و عاقلانه!
پس ساده انگارانه و يا غرض ورزانه است که انديشه ی مارکس را تنها يک ماترياليسم ايستا بدانيم که انسان ها را محکوم می کند که در شرايط مادی موجود خويش زيست کنند. بلکه او ابتدا درک درستی از شرايط واقعی را به انسان می دهد سپس لزوم و روش تغيير را گوشزد ميب کند.
اما مشکل کجاست؟ پس چراتاکنون انسان ها با اين نقطه نرسيده اند؟ بار ديگر به ايدئولوژی آلمانی بازمی گرديم تا پاسخ مشکل را بيابيم. مارکس می گويد: ((انديشه ی طبقه ی حاکم در هر عصر انديشه های حاکم اند، يعنی طبقه ای که نيروی مادی حاکم جامعه به شمار می آيد در عين حال نيروی فکری حاکم نيز هست. طبقه ای که وسايل توليد مادی را در اختيار دارد، در عين حال بر وسايل توليد فکری نيز مسلط است.))
پس طبقات حاکم اند که به وسيله ی روزنامه هايشان، فيلم هايشان، شبکه های مذهبی شان، مساجدشان و کليسا هايشان و هيت های مذهبی شان، سيستم آموزش و پرورش شان، با نماد ساختن هنرمندان دروغينشان با قهرمان سازی های بيهوده با ناسيوناليسم منفی شان که غرور کاذبی را برای فراموش کردن واقعيت های جامعه به ما می قبولانند. برای اينکه ما را از خواستهای اصلی خودمان منحرف کنند و اسلح هايشان را بيشتر بفروشند به نام ميهن و وطن و ارزش های مقدس و دين و مذهب ومحور شرارت و جنگ صليبی نوين و حفظ منافع ملی انسان ها را به کشتن می دهند.سپس برايشان سرود و آهنگ و کليپ می سازند. ديديم که قضيه آنچنان هم ساده نيست. من و شما در روز مود هوجوم 24 ساعته ی دستگاه تبليغی سرمايه داری قرار داريم. حال شرايط جامعه خودمان را بسنجيم که اين مسئله با مذهب و سنت مخلوط شده باشد. هنوز ميليون ها انسان در چنبر ی سنت ها و مذهب هزاران ساله گير کرده و اند خم يک کوچه مانده است.
تمام سعی اينان اين است که بقبولاند که اين شرايط کنونی لاتغيير است و همين بوده و هست و خواهد بود. چه دروغ بزرگی!!!! با فراروايت های خويش ما را فريب می دهند. زنان را به صورت کالا های جنسی عرضه می کنند و از انسان بود تهی می سازند. زنان را از ابتدايی ترين حقوق خود به خاطر سنت های عقب افتاده محروم می سازند و به بردگان خانگی تبديل می کند که ابزار اراضی جنسی شان بشود و يا باز توليد کننده ی نيروی کار ارزان! انسان ها را مسخ شده تنها دستگاهايی می کنند برای توليد مصرف و جنگ . مدارس محل هايی شده برای بازتوليد همان سنت هايی که در خانوده پدر سالار و اقتدار گرا حاکم است. در اينجا است که انسان ها برای تسکين درد هايشان رو به سوی عرفان های رنگارنگ از شرقی گرفته تا برزيلی از سروش تا کاستاندا می روند. در اينجا است که ناگهان بنياد گرايی مذهبی در عقب افتاده ترين و محروم ترين و فقير ترين بخش جامعه رشد می کند و برای بهشت خيالی و انتزاعی بمب بر خود می بندد. در اينجاست که ناگهان پادشاهانی که در زمان خود هزاران هزار انسان را کشته اند قهرمان ملی می شوند و لشگرکشی های خانه مان سوزشان اسطوره های افتخار آميز و کاخ هايشان که نماد کار بی مزد و ارج هزاران انسان بيچاره به نام برده بوده مظهر غرور ملی!!!!!
آری آن سرمايه داری که ادعا داشت که می خواهد تمام سنت ها ارتجاعی را از بين ببرد خود قوام بخش اين سنت ها شده است. خود بر اين سنت ها و تفکرات ارتجاعی دامن می زند . چون منافعش اين را می طلبد چون کارگر بايد دنبال تفکرات انتزاعی باشد دنبال دعوا های دروغين مذهبی وقومی باشد نه دنبال اضافه شدن حقوق اش. چون کارگر بايد در موقع لزوم برای حفظ وطن((بخوانيد سرمايه)) برای حفظ دين((بخوانيد سود)) برای سرمايه داران به جنگ برود. اين ساده انگارانه است که بوش را در مقابل بن لادن ببينيم. يا غرب را در مقابل حاکميت ايران . اينها مکمل يکديگرند اينان با هم رابطه ای متقابل دارند. رزا می گويد: ((سرمايهداری تا زمانی به سود و منفعت خويش می رسد و رشد می يابد که شيوه های توليد پيشا سرمايه داری در جوامع ديگر بر قرار باشد. )) [نقل به مضمون]
پس کار ما در جهان کنونی دشوار تر است . چپ در جهان کنونی وظيفه ی بسيار سختی دارد . وظيفه اش اين است که پيوند دوباره يبين انسان و واقعيت ها بر قرار سازد وظيفه ی دادن آگاهی درست را دارد. و اين کار مستلزم يک کنش عملی اگاهانه است.
اما بايد از تحليل و تفسير فراتر رفت همانگونه که مارکس در نهاده يازدهم درباره فوير باخ بانگ سر می دهد و پنجره ای را در بالاترين مکان بنای انديشه اش رو به سوی افق می گشايد بايد جهان را تغيير داد:
(( فيلسوفان تنها جهان را به شيوه های گوناگون تفسير کرده اند ولی مسئله تغيير دادن آن است.))