ژان پل سارتر
انساني آزاد، در معرض طوفان تاريخ
ميشل
کونتا
برگردان ويدا. ف
دوستان دوران جواني او را "
مرد کوچک"
مي ناميدند شايد براي آن که مي دانستند با خود شرط کرده که مردي بزرگ شود. خودش، از
وقتي که تنها به خود متکي شد، ديگر ترديدي در اين امر نداشت. ريمون آرون"(1) اعتماد
به نفسش را به خاطر آورده و تحسين مي کرد :" در حد کانت يا هگل؟! چرا که نه؟
همکلاسي هايش از خود مي پرسيدند که او يا يار جدانشدني اش "نيزان"(2)، کدام يک در
وهله ي نخست به شهرت خواهند رسيد و نام آوري کدام يک ماندگار خواهد بود؟" به باور
آرون، سارتر در فلسفه و" نيزان" در ادبيات، مي توانستند به چنين مرتبه اي برسند.
سارتر
خود حکايت مي کند که معتقد بوده درآينده مرد بزرگي مي شود، بنابر اين به شکل "سارتر
جوان"ي زندگي مي کرده که بيوگرافي نگاران [ در آينده] به جزئياتش خواهند پرداخت.
بهتر بگوييم او برنامه ريزي کرده بود که " همزمان، هم"اسپينوزا"(3) باشد هم
"استاندال"(4). هنگامي که "سيمون دوبووار"(5) براي نخستين بار در بهار سال 1929 با
او ملاقات کرد، اين ايمان زيبا که توام با فوران خستگي ناپذير انديشه ها و نظريه
هاي سارتر بود، او را بشدت تحت تاثير قرار داد و البته پس از مطالعه نخستين مقالات
او نيز، به سبب برخورد با ناشيگري هاي نويسنده ، تکان خورد. واقعه اي ماوراءالطبيعه
براي سارتر رخ داده بود: او زاده شده بود. اين رويداد براي همگان اتفاق مي افتد اما
در مورد او زايش واقعاً با گردشي هستي سشاسانه(6) همراه بود: يک پيش آمد محض. به
بيان ديگر، او مي انديشيد که چنين پيش آمدي مي توانست هرگز روي ندهد. بعد ها،سارتر
در کتاب "کلمات"(7)، در تشريح شرايط ويژه ي کودکي اش نوشت:" شانس من تعلق داشتن به
يک مرده بود: مرده اي ،چند قطره اسپرم لازم براي ايجاد يک بچه را مهيا کرده بود".
او از اين بابت احساس خوشبختي مي کرد:" نداشتن پدر در سن کم" باعث شد که به وسيله ي
" ز خم قدرت جويده نشود" و اَبَرمن(8) نداشته باشد. او بنابراين چيزي افزون داشت و
اين ويژگي اضافي او را به اين تلقي رساند که انسان واقعي همين است( يعني بايد چنين
ويژگي اي داشته باشد). در جمع او از بدو تولد، فيلسوف آزادي بود چرا که خصوصيت بي
مقصد بودن انسان را ، از همان کودکي، زيسته بود ؛زيستني که همگان را ياراي تغيير
شرايط براي رسيدن به اين مسير نيست. اين وضعيت در زندگي مي تواند پيشگامي اي فرد را
تضمين کند.
با اين حال بايد شکلي را که به اين اکتشاف ، ارزش يک حقيقت جهان شمول را مي دهد،
پيدا کرد. سارتر براي اين کار، وقت گذاشت. آرون مسلح به ايده اليسم کانتي، يک به
يک نظريه هاي او را، بي آن که قانعش کند، قلع و قمع کرده بود. هنگامي که آرون ِ
آراسته، به بازي تنيس مي رفت، سارتر،با لجاجت،بر عقايد خود پاي مي فشرد چرا که به
حقانيت خود باور داشت و انديشه اش را زندگي مي کرد. در زماني که رفيقش نيزان، با
نيرويي که تعهدش در کنار دوزخيان زميني حزب کمونيست فرانسه به او القا مي کرد، در
رمان هايي تند و گزنده به حمله عليه طبقه ي دشمن نژاد انسان يعني بورژوازي، مي
پرداخت، سارتر در گير در نئو کلاسيسيسم موروثي "والري"(9) اسطوره هايي تازه بر
افسانه ي حقيقت پيشنهاد مي کرد و مي کوشيد که داستان آن را از نو بسازد. سپس بنابر
توصيه ي "کاستور"(10) ِنيک (سارتر اين دوست - بووار- را چنين مي ناميد)، او تصميم
گرفته تجربه ي سازنده ي خويش را به شکل رماني در آورد. او حاصل اين حرکت را
،فروتنانه، "کتاب پيش آمد"(11) ناميد. " بووار" با مطالعه ي نخستين نسخه اي که
سارتر در "هاور"- که در آن جا فلسفه درس مي داد- نوشته بود ، اخم در هم کشيد: اين
نوشته هنوز ،زيادي بوي استاد را مي داد. آيا نمي توانست اندکي از تعليقي را که
هردوشان درسينما و رمان آمريکايي، مي پسنديدند، به آن بيفزايد؟ سارتر ماجرا را از
بخش برلين، که او بنابر نوشته خود،همزمان با تثبيت قدرت شخصي به نام آدولف هيتلر،
در سال هاي 1933-1934، براي ملاقات "هوسرل"(12) و "هايدگر"(13) به آن جاسفر کرده
بود، از سر گرفته و کاملا تغيير داد.
باز هم بووار، که بعد ها سارتر او را " يکي ازشاهدان موشکافي" ناميد، که بر او"
گذشت نمي کنند"، قانع نشد. در نتيجه او دست نوشته را بر ميز کار نهاد، زيادي ها را
با رنده بريد و سپس آن را صاف و فشرده کرد. اما اين نوشته ي اصلاح شده که داراي
عنوان "ماليخوليا"(14) بود، با سليقه ي پيش خوانان انتشارات "گاليمار" جور در
نيامد. سارتر احساس کرد که در وجود خودش، مردود شده است؛ از آن جايي که زن زيبا و
جواني هم که او را شيفته ي خود کرده بود، دست رد به سينه اش مي زد، در افسردگي فرو
رفت؛ فکر مي کرد ملخ ها ي دريايي و خرچنگ ها دنبالش مي کنند، احساس کرد که دچار يک
روان پريشي هذيان آور مزمن شده است. دوستش (بووار) اما بسيار ناراحت بود و فکر مي
کرد که اومايل است خود را به ژرفناي جنون افکـَند. سارتر در نتيجه ديوانگي را کنار
گذاشت، دوستش "شارل دولن"(15) را به عنوان واسطه نزد "گاستون گاليمار"(16) - که از
دوستان دولن بود- فرستاد؛ گاليمار رمان عجيب را پذيرفت اما عنوان " تهوع"(17) را
براي آن پيشنهاد کرد. سارتر هم رضايت داد که از جنبه هاي عاميانه و رکيک اثراندکي
بکاهد. بقيه ي ماجرا را همه مي دانند. نقد هاي مثبت، نامزدي دريافت جايزه ي
"گونکور"(18)، انتشار داستان هاي کوتاه و مقاله در[ مجله ي ادبي معتبر] ِ
"اِن.اِر.اِف"(19) که يکي از آن ها در باره ي "مورياک"(20) و اين نويسنده ي کاتوليک
را در سکوتي همراه با سردرگمي افکند. (عنوان مقاله" آقاي فرانسوا مورياک و آزادي"
بود.م)
پيش از جنگ، سارتر چه چيز به جهان ادبيات داد که بعدها ، به طور واقعي، نمودار
خواهد شد؟ نگاهي ريشه اي و تند بر شرايط انساني. نگاهي هستي شناسانه، نه سياسي:
انسان به محض توجه حقيقي به هستي اش، دستخوش اضطراب مي شود. او آن چيزي است که ،
نيست و آن چيزي نيست، که هست و اين فاصله با خويشتن، اين ناممکني ِ برخورد با خود،
چيزي نيست مگر آزادي آگاهي.
"هوسرل" اين پرتوآگاهي و وجدان را "رويکرد يا روي آورندگي "(21) مي نامد. انسان در
جهان، به طور کامل در بيرون قرار گرفته و در معرض طوفان واقعيت. چيزي دروني
(درونبود22) وجود ندارد، آن چه را که زندگي دروني مي نامند، فريبي بيش نيست؛ نوعي
دلخوشي عبث انسان است به افسانه هايش که از خودخواهي اش سرچشمه مي گيرد. پديدار
شناسي، ما را از"پروست"(23) و روانشناسي رها مي سازد. تخيل، يعني قابليت نيست کننده
اي که ويژه ي آگاهي بوده و موجب آزادي آن مي شود. اين آزادي اما يک هديه نيست بلکه
برعکس، ايجاد تعهدومسئوليت مي کند؛ افزون بر اين، امکان گريز از آن وجود ندارد مگر
آن که انسان، سوء نيت داشته باشد و به خود و ديگران دروغ بگويد.آزادي، اما در عوض،
به رغم تمام جبرگرايي ها- از جمله نا آگاهي- به زندگي اجازه ي وسعت وبزرگي مي دهد.
اين موضوع هاي هستي گرايي سارتري يا اگزيستانسياليسم خدانشناسانه که بعد ها(1943)
در کتاب " هستي و نيستي"( 24) به شکل نظريه در مي آيند، از همان ابتداي دهه 1930 در
مقالات سارتر حاضرند. [اگزيستانسياليسم سارتري يا اگزيستانسياليسم خدانشناسانه در
برابر اگزيستانسياليسم مسيحي که سرآغازش را درانديشه ي "کيـِرکِگارد" (25) بايد
يافت]. جنگ باعث مي شود که سارتر اين نظريه ها را توسعه داده و تعمق ببخشد.
مي توان گفت که جنگ بزرگترين بخت او بود- البته اگر اين گفته منجر به يک تناقض گويي
ننگين نشود. پس از آزادي فرانسه از اِشغال، سارتر به نگارش مقاله ي " جمهوري
سکوت"(26) پرداخته و آن را با اين جمله ي معروفش آغاز مي کند:" ما هرگز به اندازه ي
زمان اِشغال [آلمان ها]، آزاد نبوده ايم." به باور سارتردليل اين آزادي اين است که
در شرايطي محدود کننده، [فرانسويان] با حقيقت شرايط انساني و گزينش هايي حاد ،رو
در رو بودند. سارتر، به ويژه پس از مرگش، اغلب مورد ملامت وعيب جويي بوده چرا که
براي مقاومت ، به جاي اسلحه، تنها قلم به دست گرفته و تيرباران يا حد اقل شکنجه
نشده است. که "ژان کاوايـِس"(27) يا "رنه شار"(28) نبوده است. در مجموع، به خاطر
اين که "سارتر" بوده است. به جاي کشتن آلمان ها يا منفجر کردن قطار ها، "مگس
ها"(29)، "جلسه ي سري"(30) و "هستي و نيستي " را نوشته است. اين که خود او، بعد ها
خود را ملامت کرده، قابل قبول است اما سرزنش ديگران، به خصوص کساني که آثارش را
خوانده اند،تنها مي تواند يک شوخي قلمداد شود. چرا که مقاومت نويسنده و فيلسوفي
که سارتر نام دارد، غير قابل سرزنش است و نمي توان آن را انکار کرد.
اگرموردي براي ملامت کردنش باشد، در نحوه ي استدلال او در توجيه گزينش هاي سياسي اش
در دوران پس از جنگ و در سال هاي 1950 و 1960 است. امروزه هدف هاي يک اتحاد
دموکراتيک انقلابي، که سارتر در 1949-1948 عنوان کرد( و منظور از آن دادن محتوايي
عيني به حقوق تجريدي دموکراسي با ايجاد اروپايي سوسياليست و انقلابي بود) براي ما
قابل پذيرش تر است تا موضعي که او در سال هاي 1952 تا 1956 به نفع حزب کمونيست به
عنوان رفيق همراه و همرزم، مي گيرد( دفاع از حزب به اين دليل که طبقه ي کارگري
رانمايندگي مي کند که منافعش سرکوب شده و، دفاع از جبهه ي شوروي در جنگ سرد، به اين
خاطر که نسبت به جبهه ي ناتو، کمتر مسلح است و در نتيجه مي تواند بيشتر صلح جو
باشد).
اما اين موضعگيري ها تنها سياسي اند حال آن که آن چه براي ما اهميت دارد ، در جاي
ديگري است: اين که آثار سارتر، در همين سال هاي مورد بحث، به باور بسياري از صاحب
نظران مثلاً "برنار هانري لِوي"(31)، در واقع آثار يک نابغه هستند. "راه هاي
آزادي"(32) آزمودن آزادي است با تجربه اي ادبي به گونه ي رمان هاي آمريکايي با واقع
گرايي ذهني شان." ژنه ي قديس"(33) روانکاوي هستي شناسانه ي حيرت آور يک نويسنده است
به وسيله ي نويسنده اي ديگر( و منظور نمايش محدوديت تحليل هاي روانکاوي و مارکسيستي
است.م). "دستهاي آلوده"(34)، "شيطان و خدا"(35) و "محبوسان آلتونا"(36) حاوي پرسش
هايي پرشور هستند که ما به هنگام گرفتار شدن از خود مي کنيم." نقد خرد
ديالکتيک"(37)، تلاشي چشمگير است براي درک نحوه ي واژگونگي چهره ي آزادي وقتي که
حرکت در جهان مادي ثبت مي شود و اين که گروه چگونه به واسطه ي پيماني که بسته است،
به محض تغيير شرايط ظهورش، متحجر شده و از پي گيري راه باز مي ماند. "کلمات"، روشي
طنز آميزاست براي رستگاري خود، با حذف شخصيت اساطيري سازنده ي آدمي. "ابله ِ
خانواده"(38)، جمع بندي اي است انسان شناسانه که در آن "فلوبر"(39) و تلاشش براي
افکندن تمامي جهان در خيال( يا به قول سارتر "بيگانه سازي".م)، در جهاني که تاريخ
دار و قابل درک شده است، مبدل به روايتي قديمي و تاريخ گذشته مي شود. آثار بسياري
که درآن ها،رموز در شعله هاي فهم انسان از بين مي روند: در طول قرن بيستم، کسي به
اندازه ي سارتر، انسان هوشمند را تا اين حد چابک و نيرومند نديده است.
ما مي توانيم به خاطر معاصر بودن با اين مرد، اين ژان پل سارتر پر احساس و پرشور،
با ذوق و با مهرباني اي برادرگونه ، به خود بباليم.
60 ساله بود که با او آشنا شدم در زماني که در اوج شهرت بود، شهرتي که کمتر نويسنده
اي در فرانسه به خود ديده است؛ از شدت تحرک و جنب و جوش مي درخشيد، تمام امتناع ها
، اميد ها و برنامه ريزي ها را در طرف مقابل با شور تازه اي برمي انگيخت. او از
"سارتر" بودنش اما کاملاً بي اطلاع بود، اين شخص ديگري که داوران جايزه ي نوبل
خواسته بودندمبدل به يک مجسمه ي سنگي کنند، چيزي که او از آن نفرت داشت. او زندگي
را دوست داشت، به خود دروغ نمي گفت،اما در روايط با نزديکان، در جايي که ديگران
توان پذيرش حقيقت را نداشتند، از گفتنش پرهيز مي کرد بي آن که ناراحت شود يا با
احساس مجرميت، خويشتن را بيازارد. او هميشه به پيش مي راند، من او را چنين شناختم،
حتا اگر تحقير مي شد، نگران آن چه پشت سر مي گذاشت، نبود، و به آن چه انسان ها را
اين همه پايبند مي سازد، اهميتي نمي داد: يعني به منافع. او بنا بر "حکم زيباي
وفاداري به بي وفايي به همه چيز " ،آزاد بود، و در معرض طوفان تاريخ و جريان فضاي
سنگين و سوزان جهان، آزاد باقي مي مانـَد. زنده اي بزرگ، که نمرده است، چرا که به
همان چيزي که بوده، تبديل شده است، به ندايي براي آزادي. ما هم، وقتي انديشه ي
سارتر بر ما مستولي است، از هميشه آزادتريم.
1929:
شاگرد اول رشته ي فلسفه مي شود و سيمون دو بووار شاگرد دوم.
1934-1933:
در برلت به مطالعه ي آثار هوسرل و هايدگر مي پردازد.
1936-1934:
در شهر "هاور" فلسفه تدريس مي کند.
1937: در
دبيرستان "پاستور" در "نويي"(حومه ي پاريس.م) درس مي دهد.
1939:" جنگ
زندگي ام را دو پاره کرد"
1941:
آزادي از اسارت
1951:"
شيطان و خدا"
1952: عضو
حزب کمونيست مي شود
1959:
"محبوسان آلتونا" بر ضد شکنجه
1964:
"واژگان" يا "کلمات". رد جايزه ي نوبل در ادبيات.
1971:"
ابله خانواده"
1980:"15
آوريل در پاريس چشم از جهان فرو مي بندد. 50 هزار نفر پيکرش را تشييع مي کنند.
2-Paul
Nizan(1905-1940)
3-Baruch
Spinoza(1632-1677)
4-Henri
Beyle Stendhal(1783-1842)
5-
Simone de Beauvoir(1908-1986)
6-ontologique
7-(1964)Les
Mots
8-surmoi-
superego
9-
Paul Valéry (1871-1945)
10-Castor
11-factum
sur la Contingence
12-Edmund
Husserl(1859-1938)
13-
Martin Heidegger
(1889-1976)
14-
Melancholia
15-Charles
Dullin
16-Gaston
Gallimard
17-La
Nausée
18-
Goncourt
19-
La Nouvelle Revue Française
20-François
Mauriac(1885-1970)
21-
intentionnalité
22-intériorité
23-Marcel
Proust(1871-1922)
24-L’Etre
et le Néant
25-
Soren
Kierkegaard
(1813-1855)
26-La
République du silence
27-Jean
Cavaillès(1903-1944)
28-René
Char(1903-1988)
29-Les
Mouches
30-Huis
Clos
31-Bernard
Henri Lévy
32-Les
Chemins de la liberté
13-Saint
Genet
34-Les
Mains sales
35-Le
Diable et le Bon Dieu
36-Les
Séquestrés d’Altona
37-La
Critique de la raison dialectique
38-L’Idiot
de la famille
39-Gustave
Flaubert