سید علی .م
• ايده هاى پيشينى عقل عملى
از سپيده دم تاريخ انديشه سياسى تا روزگار ما انديشه وران و فيلسوفان هر دوره اى از
اصل هايى سخن به ميان آورده اند كه هر چند در بنياد داراى اشتراك و همسانى بوده
اند، اما بحث ها و تفسير هاى گوناگون و متفاوتى را برانگيخته اند. اين اصل ها اندك
و انگشت شمارند، اما مباحثه و مشاجره بر سر آنها تا آن مايه ژرف و پردامنه است كه
كاوش در اقيانوسى مواج، كف آلود و بيكران را همانند تواند بود. در درازناى تاريخ
انسان به عنوان موجودى خردورز هيچ گاه از انديشه آزادى، برابرى، استقلال، عدالت و
امنيت فارغ نبوده است. آشكار است كه اين اصل ها به معنى واقعى كلمه براى انسان ارزش
فرعى و دست دوم نداشته اند، بلكه تا آن مرتبه والا و بلند پايه بوده اند كه بدون در
نظر گرفتن آنها گويى انسان از گوهر انسانى خويش تهى مى شود و ديگر نمى توان او را
موجودى خردمند، انديشه ور و انتخاب گر دانست.
انسان خردمند، آزاد و انتخاب گر، نمى تواند در قفس وضع طبيعى براى هميشه باقى
بماند. در واقع چنين قفسى سزاوار چنين مرغ خوش الحانى نيست. پس بايد دير يا زود از
اين قفس رهايى يابد و رهسپار گلستانى شود كه شايسته و درخور اوست. اين گلستان،
البته «گلشن رضوان» نيست كه حافظ بزرگ، انسان را مرغ نغمه پرداز آن مى داند؛ بلكه
جامعه مدنى است كه انسان در آن جاى مى گيرد تا بتواند در سايه سار امنيت و رفاه، از
آزادى، برابرى و استقلال برخوردار شود.
اصل هاى آزادى، برابرى و استقلال در دوران نوزايى و روشنگرى نيز در كانون گفت و
شنود ها و مشاجره هاى ژرف و همه جانبه قرار مى گيرند. از يكسو كوشندگان آزاديخواه
تساوى گرا و استقلال طلب در دفاع از اين اصل ها با همه سرمايه نظرى و فكرى به ميدان
مى آيند. از سوى ديگر مخالفان آزادى، برابرى و استقلال در چارچوب مناقشه ها و
احتجاج ها در برابر آنان صف آرايى مى كنند. از دوران تجدد (مدرنيته) تا روزگار ما
-كه عصر روشنگرى از خاستگاه هاى برجسته آن است _ فيلسوفان و انديشه وران ليبرال
همگى در جانبدارى از اصل هاى آزادى، برابرى و استقلال هم سخن و همگام بوده اند.
ليبراليسم نه آفرينشگر آزادى، برابرى و استقلال بوده است و نه مدعى مصادره اين اصل
ها در اردوگاه فكرى خويش. ليبراليسم بى ترديد داراى تفسير هاى خاص در باب هستى،
چيستى و چرايى اين اصل ها است. اين تفسير ها نيز متفاوت و گاه متناقض اند و اينگونه
نيست كه ليبرال ها در مورد تفسير اصل هاى ياد شده، به طور كامل با يكديگر هم صدا و
هم داستان باشند.
شايد تاكيد بر اين نكته بديهى ضرورى باشد كه اصل هاى آزادى، برابرى و استقلال از
بطن ليبراليسم سربرنياورده اند و هيچ يك فرزندان اين مادر نيستند. در واقع
ليبراليسم بر شالوده آزادى، برابرى و استقلال قرار دارد و تفسير خود را از اين اصل
ها به ميان آورده است؛ نه اينكه آزادى، برابرى و استقلال برآمده از ليبراليسم
باشند.
انديشه وران ليبراليسم رهنوردان راهى مشترك اند، هر چند ممكن است هر يك به گونه اى
خاص در اين راه گام بردارند: از رهنوردى پرشتاب تا نهادن گام هاى آهسته. در ميان
فيلسوفان ليبراليسم، كانت انديشه ورى است كه بر نمط نظام فلسفى خويش به آزادى،
برابرى و استقلال مى نگرد. كانت ليبرالى خردمند است كه در دلسپارى به اصل هاى ياد
شده دچار شوريدگى نمى شود و عصاى احتياط و حسابگرى را هيچ گاه فرو نمى گذارد. او
جانبدار انديشمند و نقاد اصل هاى آزادى، برابرى و استقلال است، نه كوشنده اى شوريده
سر كه در ستايش آزادى قلم فرسايى مى كند و در چالش با آزادى ستيزان و معارضان
برابرى و استقلال، قرار از كف مى دهد و درشتى را به جاى برهان مى نشاند. ليبراليسم
كانت در قلمرو فلسفه سياسى داراى معيار هاى چهارگانه زير است: نخست بر پايه ارزش
اخلاقى انسان، «فردگرايانه» است. دوم بر زمينه جايگاه اخلاقى انسان، «تساوى
گرايانه» است. سوم با پذيرش همبستگى اخلاقى در نوع بشر و اهميت دادن به نهاد هاى
تاريخى و شكل هاى فرهنگى در مرتبه بعد «كليت گرايانه» است. چهارم با تاييد اصلاح
پذيرى و ارتقاى نهاد هاى اجتماعى و ترتيبات سياسى «بهبود گرايانه» است. به طور
فشرده تر مى توان گفت ليبراليسم سياسى كانت بر شالوده فردگرايى، تساو ى گرايى و
اصلاح طلبى بر زمينه اخلاق مى كوشد با مدد جستن از اصل كليت آموزه اى فراگير و
جهانى ارائه كند كه در معمارى جامعه مدنى همچون بنياد هاى استوار به كار آيند.جامعه
مدنى كانت سايه اى از سپهر فلسفه نظرى و عملى او بر سر دارد. حتى ليبراليسم كانت در
چنين سپهرى قابل فهم ارزيابى و نقد است. البته زمينه هاى سياسى، اجتماعى، اقتصادى و
ساخت طبقاتى اروپايى قرن هجدهم و سرزمين پروس نيز براى درك راستين آموزه هاى سياسى
كانت داراى اهميت بسيار است. كانت در مقاله «نظر و عمل» اصل هاى سه گانه جامعه مدنى
يا حكومت مدنى را صورت بندى مى كند. اين اصل ها در واقع بر زمينه فلسفه كانت به
ويژه عقل عملى وى «ايده » هاى پيشينى هستند و از آنجا كه در فراسوى تجربه ممكن قرار
دارند، به مثابه ايده فارغ از هرگونه كشمكش و اختلاف اند. جايگاه اين ايده هاى سه
گانه تا آن اندازه بلندپايه و والا است كه بدون وجود آنها جامعه مدنى تصوير پذير
نخواهد بود. اين ايده ها عبارتند از:
۱- آزادى هر فرد جامعه به مثابه يك انسان
۲- برابرى هر فرد با همگان به مثابه يك تبعه
۳- استقلال هر عضو جامعه همسود به عنوان شهروند
اين اصل ها از بطن دولت هايى كه اينجا و آنجا تاسيس شده باشند، سر برنياورده اند،
بلكه مى توانند به مثابه ايده هايى در ساخت يك جامعه مدنى هماهنگ تبلور يابند.
• آزادى، قانون و سعادت افراد
انسان از آن رو كه انسان است از حق آزادى برخوردار است. اين حق را نه هيچ قدرتى مى
تواند به انسان بدهد و نه از او باز پس ستاند. آزادى انسان نامحدود نيست، بلكه حق
مرز هاى آن را تعيين مى كند. حدود آزادى من تا بدانجا است كه به مرز آزادى شما
تجاوز نكند، بلكه با آن به هماهنگى دست يابد. وقتى حق يك فرد با حق فرد ديگر تصادم
مى كند، قلمرو آزادى نفر دوم شكسته مى شود و هماهنگى حق ها جاى خود را به عدم تعادل
و ناهماهنگى مى دهند. البته حقوق در جامه قانون و با برخوردارى از اعمال قدرت در
زندگى انسان ها معنى مى يابد. بر پايه حقوق «به هر كس آنچه سزاوار آن است، مى توان
داد و در برابر تجاوز ديگران به او ايمنى بخشيد.» كانت در اينجا به گونه اى از حق
سخن مى گويد كه گويى در پى ارائه ديدگاه خود در باب عدالت است. اما «حق بيرونى» به
نظر او از مفهوم آزادى در روابط متقابل بيرونى انسان ها سرچشمه مى گيرد و با هدفى
كه مردم به وسيله طبيعت (يعنى هدف نيل به سعادت) و با وسايل شناخته شده رسيدن به
اين هدف دارا هستند، ارتباطى ندارد. به بيان روشن تر، آزادى در فلسفه سياسى كانت
داراى «مفهوم منفى» است؛ يعنى برخوردارى از آزادى به مثابه يك حق در صورتى كه به
قلمرو آزادى افراد ديگر تجاوز نكند، مى تواند از مرز هاى گسترده برخوردار باشد.
كانت در مابعدالطبيعه اخلاق «آزادى قانونى» را «اطاعت نكردن از هيچ قانونى مگر آنچه
فرد رضايت خود را از آن ابراز كرده باشد» مى نامد. افزون بر اين آزادى در يك نظام
سياسى از ديدگاه كانت داراى «مفهوم بيرونى» است. انسان ها حق دارند از آزادى
برخوردار شوند، اينكه در برخوردارى از آزادى چه هدف هايى را دنبال مى كنند و در اين
راه از چه وسايل و ابزار هاى «شناخته شده» اى بهره مى گيرند، به خود آنها مربوط
است. حكومت مدنى (و هيچ نوع قدرت سياسى) حق ندارد از افراد بپرسد كه در راه بهره
گيرى از آزادى به دنبال چه هدف ها و غاياتى براى دستيابى به سعادت خود هستند. قلمرو
و نظارت و اعمال نفوذ حكومت محدود است به روابط بيرونى افراد با يكديگر. هرگاه
افراد به مرزهاى آزادى يكديگر تجاوز كردند، بر حكومت است كه پاسدارى از حريم حقوق
افراد را به آنان يادآور شود و در صورت لزوم بر پايه قانون و با بهره گيرى از قدرت
قانونى مرزشكنان را به مجازات برساند. اما حكومت نمى تواند به زواياى ذهن ها و لايه
هاى وجدان هاى افراد نفوذ و رسوخ كند و بر آنها فرمان براند. هيچ حكومتى تاكنون
نتوانسته است به سرزمين ذهن ها و اقيانوس وجدان هاى بشرى رخنه كند، چه رسد به اينكه
آنها را فاتحانه بگشايد و با فزون خواهى و استيلا طلبى در اين قلمروهاى ناممكن بر
كرسى امر و نهى بنشيند.در فلسفه كانت مفهوم آزادى از يكسو با اخلاق و از سوى ديگر
با خرد پيوند مى يابد. براى هابز نبود مانع خارجى از يكسو و ساكت بودن قانون از سوى
ديگر چارچوب آزادى را تعيين مى كردند. آزادى مورد نظر هابز با عدم مانع خارجى بر سر
راه فردى يا چيزى تامين مى شد. افزون بر اين هر جا حكومت سياسى قانونى در مورد
وظايف ايجابى يا سلبى افراد نگذارده بود، اين وضع نكردن قانون فضا براى آزادى فراهم
مى آورد. آزادى در فلسفه سياسى لاك به ژرفاى فزون ترى دست مى يابد. اگر آزادى براى
هابز با تاثير پذيرى از دانش تجربى شكلى مكانيكى و ابزارى دارد، لاك از جايگاه
برترى به آزادى مى نگرد. از ديدگاه لاك آزادى فرد بستگى دارد به نيروى انديشيدن و
حركت كردن بر مبناى راهنمايى ذهن وى. از اين رو تصميم انسان بر پايه اراده به انجام
يا عدم انجام كارى نشانگر آن است كه «ايده آزادى، ايده قدرت است.»
آزادى در انديشه هاى روسو به منزلت واقعى خويش نزديك مى شود. در نگاه روسو آزادى يك
ارزش بنيادى است و گرانيگاه ارزش هاى بسيار ديگرى به شمار مى آيد. روسو مى انديشد
كه: «چون هر فرد آزاد و مختار به نفس خود به دنيا مى آيد، هيچ كس نمى تواند او را
بدون رضايت خودش تحت رقيت درآورد.» در نگاه روسو آزادى تا آن مايه والا و داراى
ارزش اخلاقى است كه «اگر بگوييم پسر يك بنده، بنده متولد مى شود، مثل اين است كه
بگوييم انسان به دنيا نمى آيد.» بر پايه اين ديدگاه انسان با برخوردارى از آزادى
است كه شايسته مقام «انسان بودن» مى شود؛ وگرنه انسان بدون آزادى و در جايگاه بنده
يك خدايگان (كه انسانى است همانند او) چگونه مى تواند انسان خوانده شود؟ بدين سان
در انديشه سياسى روسو آزادى به مفهومى سازش ناپذير و به تعبير چارلز تيلور «ريشه اى
و بنيادى» مى رسد؛ مفهومى كه آزادى را به معنى تصميم گيرى فرد توسط خود او تعريف مى
كند. به نظر تيلور: «براى اينكه به واقع خود تصميم بگيرم، بايد ارتباط ميان خود
راستين خويش را با نداى درونى آنكه نداى وجدان است، دريابم.» از اين رو آزادى با
اخلاق پيوند مى يابد. كانت با تكيه آگاهانه بر مرده ريگ آگاهى بخش روسو و با گذر از
فلسفه سياسى هابز و لاك آزادى را با اخلاق پيوند مى بخشد. انسان آن گاه آزاد است كه
بر پايه قانون هاى اخلاقى رفتار كند. چنين رفتارى الزام آور است و از موجودى خردورز
سر مى زند.
در انديشه سياسى رالز آزادى و برابرى انسان به عنوان موجودى خردمند با اخلاق پيوند
مى يابد. چنين اخلاقى در نگاه رالز تحكم آميز نيست، بلكه به جايگاه بلند انسان با
چشم حرمت و كرامت مى نگرد:
«تمايل به كردار عادلانه به نوبه خود از تمايل به تبيين تام و تمام اينكه ما چه
هستيم يا چه مى توانيم بود، سرچشمه مى گيرد؛ يعنى موجوداتى آزاد و برابر برخوردار
از آزادى انتخاب... هدف اصلى كانت ژرفا بخشيدن به ايده روسو و تبيين آن به گونه اى
است كه آزادى، كردارى بر پايه قانونى است كه ما به خودمان ارزانى مى داريم. و اين
به يك اخلاق سخت و تند و تيز نمى انجامد، بلكه ما را به اخلاق مبتنى به احترام
متقابل و حرمت نهادن به خويش راهبرى مى كند. اصل هاى سامان دهنده به قلمرو و غايات
آنهايى هستند كه در «موقعيت [نخستين]» انتخاب مى شوند و تشريح موقعيت ياد شده ما را
در روشنگرى اين مفهوم قادر مى سازد كه كردار برآمده از اين اصل ها طبيعت ما را به
مثابه افراد خردمند آزاد و برابر تبيين مى كند.»
هنگامى كه الزام نسبت به اخلاق با الزام نسبت به قانون در انسان هم معنى و هم ارز
مى شوند، آشكارا ارتباط اساسى و گوهرين ميان اخلاق و خردمندى رخ مى نمايند. كانت مى
انديشد كه خردمندى جايگاه انسان را به عنوان موجودى آزاد و انتخابگر آشكار مى سازد.
انسان با بهره گيرى از گوهر خرد اقليم وابستگى به ميل هاى طبيعى را درمى نوردد و در
جايگاه راستين خويش قرار مى گيرد. انسان در اين مرتبه يعنى در جايگاه اخلاق گرايى و
خردورزى مى تواند به آزادى واقعى دست يابد. در اين مقام است كه انسان خردمند، غايت
فى نفسه و ذاتى خويش است و نمى توان از او به مثابه ابزار و آلت سود جست. اگر انسان
غايت ذاتى خويش است، حرمت نهادن به وى به عنوان بنيانگذار غايات در گرو احترام به
آزادى او است؛ اعم از آزادى بيرونى و آزادى درونى.
• خودكامگى حكومت پدرسالار
حكومت مى تواند و مى بايد پاسدار آزادى هاى فردى باشد، بدون اينكه در هدف ها و طرح
هاى افراد براى نيل به سعادت و خوشبختى آنان دخالت كند. اگر حكومت با درهم شكستن
حريم آزادى درونى افراد خود را آموزگار و راهبر سعادت مردم بداند، آشكارا به نبرد
با آزادى برخاسته است. چنين حكومتى يك نظام پدرسالار است كه به جاى پاسدارى از
قلمرو آزادى هاى بيرونى خود را در جايگاه تعيين تكليف براى سعادت و شقاوت و نيك
بختى و بدبختى مردم قرار مى دهد. ديدگاه كانت در رد حكومت پدرسالارانه آشكار و صريح
است. او در مقاله «نظر و عمل» مى نويسد:
«هيچ كس نمى تواند مرا به خوشبختى بر پايه مفهوم خويش از رفاه ديگران مجبور سازد،
زيرا هر كس مى تواند خوشبختى خويش را در مسيرى كه مناسب مى بيند دنبال كند، مادام
كه آزادى ديگران را در پيگيرى هدفى مشابه _ كه مى تواند با آزادى هركس ديگر در يك
قانون عمومى عملى سازگار باشد - مورد تجاوز قرار ندهد. يعنى او بايد در ارتباط با
همان حقى كه از آن بهره مند مى شود، با ديگران به سازگارى دست يابد. ممكن است يك
حكومت _ همانند رابطه يك پدر با فرزندانش _ بر پايه اصل نيكخواهى براى ديگران تاسيس
شود. تحت چنين حكومتى اتباع همانند كودكان نابالغ - كه نمى دانند چه چيزى براى آنان
مفيد يا زيان بار است- ملزم به رفتارى مطلقاً كارپذيرانه اند. [يعنى] بر پايه داورى
رهبر حكومت آشكار مى شود كه آنان بايد چگونه به خوشبختى برسند و بر مدار لطف او
خوشبختى خويش را خواستار شوند. چنين حكومتى بزرگترين استبداد و خودكامگى مطلق است
كه مى توان تصور كرد. يعنى نظامى كه آزادى اتباع خويش را به حال تعليق درمى آورد،
كه از پس آن ديگر به هيچ وجه از حقوقى برخوردار نيستند.» اين انديشه كه چون حكومتى
خود را خيرخواه مى داند، به خود اجازه دهد كه قيم مآبانه افراد يك ملت را در مسيرى
قرار دهد كه خود تشخيص مى دهد به سعادت مى انجامد، چيزى جز انديشه انسان ستيز
خودكامگى نيست. بر زمينه اين انديشه مردم كودكان نابالغ اند و حاكمان ابرمردان راه
برنده. سيماى واقعى چنين جامعه اى جامعه توده وار يا گله وار است كه چوپانى آن را
در مقام «عقل كل» بر وفق خواسته و مزاج فردى خويش هدايت مى كند. كانت كاركرد چنين
حكومتى را جز خودكامگى همه جانبه و براندازى حقوق اساسى افراد نمى داند. آيزايا
برلين در تفسير انديشه كانت در باب حكومت پدرسالارانه آن را دشنامى به تلقى فرد از
انسان بودن خود مى داند:
«پدرسالارى استبداد است نه براى آنكه ظالمانه تر از سلطه گرايى عريان و خشن و سياه
است و نه تنها براى آنكه عقل متعالى آدمى را به چيزى نمى گيرد، بلكه براى اينكه
دشنامى است به هر آنچه من از انسان بودن خود مى فهمم و به موجب آن مى خواهم زندگى
خويش را با هدف هاى خود - اگرچه زياد خردگرايانه و مصلحانه هم نباشد _ هماهنگ
گردانم و بالاتر از همه فكر مى كنم حق دارم كه به همين نحو هم مورد شناسايى ديگران
قرار گيرم؛ زيرا اگر اين شناسايى حاصل نشود، شايد من خود نيز از شناسايى خويش عاجز
شوم و اين داعيه كه خود را انسانى كاملاً مستقل مى دانم، مورد ترديد قرار
گيرد.»حكومت گران پدرسالار و جانبداران و پيرامونيان آنان به آزادى انسان ها
اعتقادى ندارند. اينان در توجيه ديدگاه خويش از عدم آمادگى، بى صلاحيتى، خام طبعى و
نابالغى مردم در برخوردارى از آزادى سخن مى گويند. به زعم پدرسالاران هيچ گاه مردم
سزاوار بهره جويى از آزادى نيستند، زيرا هيچ گاه به آن مايه از دانش، فرهنگ و بلوغ
نمى رسند كه قادر به بهره گيرى از آزادى باشند. بر زمينه چنين ديدگاهى حكومت هاى
پدرسالار از يكسو با دست گشاده آزادى هاى مردم را _ كه حق ذاتى آنان است _ بى
رحمانه سركوب مى كنند. از سوى ديگر به توجيه خودكامگى و اجراى سياست اختناق، مميزى،
تفتيش و خشونت مى پردازند. كانت اين ديدگاه بى بنياد و خردستيز پدرسالاران را در
اين دين در حدود خرد تنها به محك نقد فلسفى خويش مى زند و آن را با صراحت تمام رد
مى كند. كانت نخست به ذكر دعاوى افرادى مى پردازد كه انسان ها را درخور بهره مندى
از آزادى نمى دانند: «برخى از مردم (كه در پى برپايى آزادى مدنى اند) هنوز براى
[بهره گيرى از] آزادى به مرتبه بلوغ نرسيده اند»، «بندگان يك مالك زمين هنوز براى
[دستيابى به] آزادى، بالغ نشده اند»، «انسان ها عموماً هنوز به مرحله [بهره بردارى
از] آزادى عقيده نرسيده اند». كانت سپس درباره آراى اين افراد به داورى مى نشيند و
مى نويسد:
«برپايه چنين پيش فرضى، آزادى هرگز فرا نمى رسد؛ زيرا ما نمى توانيم نسبت به اين
آزادى به مرتبه كمال برسيم، مگر اينكه پيشاپيش از آزادى برخوردار شده باشيم. (ما
بايد آزاد باشيم تا بتوانيم قواى خويش را از روى قصد و تصميم در آزادى به كار
بنديم.) به يقين، نخستين كوشش ها خام و ناتمام خواهند بود و در مقايسه با اينكه
انسان زير فرمان و مراقبت ديگران باشد، به طور كلى در گرو مشقت ها و خطرهاى بزرگ
اند. با اين حال، ما در آزادى به مرتبه كمال نمى رسيم، مگر از رهگذر تلاش هاى
خودمان (و بايد آزاد باشيم تا بتوانيم به اين مرتبه دست يابيم).»
كانت آنگاه فرمانروايان خودكامه را زنهار مى دهد كه از تدوين اين دعوى به صورت اصل
خوددارى ورزند كه افرادى كه در تابعيت و قيموميت آنان قرار گرفته اند، به گونه ذاتى
و ابدى، سزاوار بهره جويى از آزادى نيستند؛ زيرا اين ادعا، به معنى غصب امتيازهاى
خداوندى است كه انسان را براى نيل به آزادى آفريد. البته كانت اذعان دارد كه تحميل
چنين ادعايى به صورت اصل براى زمامدارى دولت، خانواده و كليسا- هرگاه با موفقيت
همراه باشد- بسيار ساده تر و راحت تر است. اما بلافاصله اين پرسش را به ميان مى
آورد كه آيا به كارگيرى چنين اصلى، عادلانه نيز هست؟ كانت با رد حكومت پدرسالارانه،
الگوى «حكومت ميهن دوستانه» را مطرح مى كند. در حكومت ميهن دوستانه، از يكسو قانون
حدود آزادى هاى فردى را تعيين و تضمين مى كند؛ از سوى ديگر، افراد از رهگذر ارتباط
با تاريخ، زبان، ادبيات، هنر، سنت ها و انديشه هاى سرزمين مادرى به ميراث فرهنگ و
تمدن خويش به ديده احترام مى نگرند. آنان افزون بر حرمت گذارى، در اين ميراث
گرانسنگ، هويت خويش را مى يابند و به خانه مشترك خويش به عنوان كانون پرفروغ اميد و
برخوردارى، پاى بند مى شوند. بدين سان، افراد يعنى غايت هاى ذاتى و فى نفسه، در عين
برخوردارى از آزادى و رعايت مرزهاى قانونى آن، پاسدارى از حقوق جامعه همسود را از
اختيارات بنيادين خويش مى دانند. در الگوى حكومت ميهن دوستانه كانت، افراد به جامعه
همسود وفادارند، اما اين وفادارى بر مدار قانون است و به معنى آن نيست كه حكومت را
مقصد و غايت زندگى خويش بدانند و آزادى، فرديت و قدرت تصميم گيرى خود را به پاى آن
قربانى كنند. پژواك فلسفه سياسى كانت در نفى كاركردهاى حكومت پدرسالارانه را مى
توان در انديشه سياسى جان استوارت ميل مشاهده كرد. از ديدگاه ميل، افرادى آزادند كه
بتوانند با پذيرش قانون و محدوديت هايى كه اعمال مى كند، راه زندگى و طرح خوشبختى
خود را با اختيار و انتخاب خويش دراندازند: «آزادى حقيقى- به مفهومى كه واقعاً
شايسته اين نام باشد- همين است كه ما بايد آزاد باشيم كه منافع خود را به هر راهى
كه خود مى پسنديم تعقيب كنيم، مشروط بر اينكه در ضمن اين تعقيب نكوشيم به منافع حقه
ديگران لطمه بزنيم، يا اينكه از كوشش آنها براى تحصيل منافعى كه با مصالح مشروع ما
اصطكاك ندارد جلوگيرى كنيم.» افراد در حكومت مدنى انتخاب گر و خودمختارند، در حالى
كه در حكومت پدرسالار در قيموميت اراده و فرمان ديگرى قرار دارند. البته انتخاب گرى
و خودبنيادى در حكومت مدنى، بى حد و مرز و افسار گسيخته نيست؛ به گونه اى كه هر كس
آزاد باشد كه هر كارى مى خواهد بكند. چنين برداشتى از آزادى كه چيزى جز هرج و مرج و
بى دولتى نيست، با گوهر حكومت مدنى كه در آن اداره جامعه بر مدار حق و قانون است،
در تضاد آشكار قرار مى گيرد. در حكومت مدنى، افرادى «خودبنياد»اند كه بتوانند با
شناخت توانايى ها و ظرفيت هاى انسانى، كردار خويش را بر زمينه اخلاق و قانون سامان
بخشند. خودبنيادى از يكسو نيازمند رشديافتگى بر مدار دانشورى و خردورزى و از سوى
ديگر، پذيرش مسئوليت و نقش آفرينى متعهدانه است. در برابر، افراد بى بهره از
خودبنيادى، در سايه چتر قيموميت و فرمان هاى ديگران به سر مى برند. آنان خواسته ها،
ميل ها، رفتارها و حتى در مواردى انديشه هاى خويش را بر مدار خواسته ديگران تنظيم
مى كنند. مشكل فرد غيرخودبنياد اين است كه خرد خويش را به كار نمى گيرد. چنين فردى
به سادگى وابسته به ديگران مى شود و كارپذيرانه، قيموميت پدرسالارانه ديگران را مى
پذيرد. به جاى اينكه خود در زندگى فردى و اجتماعى انتخاب گر باشد، نقش انتخاب گرى
را به پدرسالاران- عقل هاى منفصل _ مى سپارد تا به جاى او بينديشند و براى او تصميم
بگيرند. آشكار است كه چنين فردى از ديدگاه كانت آزاد نيست. فرد آزاد به عنوان انسان
موجودى است خردمند، خودمختار، انتخاب گر و داراى قدرت تصميم گيرى.
شرق