سيدعلی صالحی:
شمس مولانا يك
"زن" است
نثر شمس تبريزي، نگاهش به جهان، روحيه واژگانش، شوخ طبعيهاي دروني و درايتهاي
زيركانه او و همچنين بيخبري از شجره روشن او و دلايل ديگري، مرا به ترديد افكنده
كه اين انسان شگفت انگيز ميتوانسته حتي به مفهوم جنسيتي و به طور كامل "زن" باشد
كه به علت محدوديتهاي سنتي و ديني و جايگاه پرده نشيني زن در جامعه، ملبس به لباس
مردان شد و حتي در نوشتارهاي آشكار از زبان مردان سخن بگويد.
"سيدعلي صالحي "شاعر نام آشناي معاصر در گفت و گو با
خبرگزاري "ايلنا/ پوريا
گلمحمدی" به مناسبت سالروز بزرگداشت مولانا اظهار داشت دلايل بسياري مرا به
ترديد افكنده كه شمس ميتوانسته به مفهوم جنسيتي و بطور كامل " زن" باشدو نسبت
همجنس بازي دادن به او دروغي عظيم است.
گفتوگوي مفصل ايلنا را با اين شاعر و منتقد ميخوانيد:
-يكي از دلايل موفقيت يك شاعر آشنايي با ادبيات گذشته خود
است؛ و بدون شك اين آشنايي بدون تاثير نيست، شما تاثير آثار مولانا (شعرو نثر ) را
بر آثار خودتان چطور ميبينيد؟
صالحي: متاسفانه در طول زندگي فرهنگيام فقط يك با توانستم به طور كامل
مثنوي معنوي و ديوان شمس را بخوانم بعد از آن به صورت پراكنده فقط گزينهها و
منتخبات محدودي از كلام اين مرموز نويس بشري خواندم.اما اخيرا و آرام آرام در حال
مرور غزليات اين حضرت عظما هستم؛ هم به يك دليل خاص و آن هم در كنار دقت روانكاوانه
در نامههاي شمس تبريزي.
در مورد تاثير شعر مولانا بر مسووات امروز من، بي شك پاره وسيعي از ضمير ناخود
آگاهم در تصرف ضرب آهنگ زرين ذهن اوست،اين سعادت را داشتهام كه در جواني هر دو
خرمن آسماني مولوي را با دقت خواندهام و نفوذ خواندهها و داشتهها در دوران
جواني تا وقت وفات با آدمي است.
- اشاره كرديد به "يك دليل خاص"ديوان شمس" مولوي و
"نامههاي شمس تبريزي" دوباره در دست مطالعه داريد. منظور شما از دليل خاص چيست؟
صالحي: در حال حاضر قصد اعلام يك اتفاق جنجالي يا كشف غافل گيرانه در كار نيست،
تنها ميخواهم به ترديد شخصي خودم پاسخ بدهم . نثر شمس تبريزي، نگاهش به جهان،
روحيه و اژگانش، شوخ طبعيهاي دروني و درايتهاي زير كانه او و همچنين بيخبري
از شجره روشن او و دلايل ديگري، مرا به ترديد افكنده كه اين انسان شگفت انگيز
ميتوانسته حتي به مفهوم جنسيتي و به طور كامل"زن" باشد كه به علت محدوديتهاي
سنتي و ديني و جايگاه پرده نشيني زن در جامعه، ملبس به لباس مردان شد و حتي در
نوشتارهاي آشكار از زبان مردان سخن بگويد. اما ذهن او ذهن يك زن است. تظاهر عميق او
به"مرد" بودن درعصر سلطه تاريخ مذكر بعيد نيست.
با قيد ترديد عرض ميكنم و در اين ميان ممكن است و حتما و فقط مولوي از راز او با
خبر بوده است. چرا مولوي وقتي كه در شور و جنون سرودن فرو ميرفته او را"يار" كه
لقبي عاشقانه براي زن است مثل"دلدار" و"هند جگرخوار" خوانده است؟ اما به وقت
هوشياري باز راز داري ميكرده و اين را با خلق را ميان خود افشا نميكرده؟
من فقط به يك ترديد اشاره ميكنم و نه يك مساله كاملا اثباتي، ما در تاريخ زنان
مردانه و سالار و شگفت انگيز كم نداشتهايم، كه گاه در لباس مردانه هم ظاهر
ميشدند؛"سيده سلطان"مگر مقابل تيمور لشكر نكشيد،"طاهره برغاني" مگر در لباس رزم
در قلعه "طبرسي" شش ماه با سپاهان قاجار نجنگيد و "گُرد آفريد"شاهنامه؛ آيا
دركارزار عرفان و كلام نميتوانسته زني داشته باشيم كه بر مولوي چيره شود؟
"شمس" نامي زنانه است. ترديد افكني من، علاقهمندان اين خطه را به بازخواني"غزليات
شمس" حضرت مولانا و نامههاي خود شمس ترغيب ميكند، به آن بخشهاي آشكار كه اداي
مردان را در رفتار و گفتار تكرار ميكند دقت نكنيد، زيرا تظاهر به مرد بودن كرده
است ،پندار دروني و ذهنيت او، حضوريك زن پنهان را به صورتي كمرنگ به نمايش
ميگذارد. چرا بنا به افسانه وقتي كه بستگان مولوي، به سحرگاه شمس را ميكشند، بي
هوش ميشوند؟ چون مسلمان بودهاند و دريافتهاند كه زني را كشته و خون زن براين
خاك خسته، كفر بودو خروج عليه سنت عميق شان ونه مگر مجرد ماندن در عرفان عميق، به
معناي حرام شدن همه زندگي است، شمس مجرد ماند به همه عمر. و اين افسانه كه
ميگويند شمس و مولانايِ پيامبروش، همجنس باز بودهاند دروغي عظيم است.
تحقيق در اين تدبير تازه و باز جست چنين نكتهاي به عهده محققين است، من تنها
ترديد خود را اعلام كردهام. البته شواهد بسياري وجود دارد كه ثابت
ميكند"شمس"،مرد بوده است، اما همه بازي رندانه او و راز مشترك ميان ايشان و مولوي
بوده است. پس پشت كلام اين دو بزرگ ظرايفي هست كه نميتواند ترديد مرا در اين
زمينه مخدوش كند.
- البته اثبات اين نكته همانطور كه گفتيد نياز
به تحقيق و ارايه دلايل كافي دارد و اميدواريم محققان ادبي در اين زمينه
ديدگاههاي خود را ارايه كنند. برگرديم به تاثير مولانا بر ادبيات معاصر و در بين
شاعران و نويسندگان معاصر.
صالحي: جز در سطوح دانشگاهي آن هم در حد آشنايي با اين شريف خبر چنداني ندارم كه
كسي را در اين روزگار ياراي هم زا نو نشستن با دو اوين اين دريا باشد.
"حافظ"كم حجم كهكشاني را هم به زور ميخوانند. اين آثار از آن خاصان است ،خاصه به
اين چند دهه كه ترجمههاي كابارهاي جاي آيات ملي را غصب كرده است.متاسفم!
عزت آن عزيز شگفت انگيز تا ابد باقي است. اما كجاست نسل خانلريها،محيط
طباطباييها ,زريابها , زرين كوبها.
- به نظر ميآيد در اين سالهاي اخير
غربيها بيشتر از فارسي زبانان به مولانا گرايش پيدا كردهاند، به نظر شما دليل
اين گرايش چه ميتواند باشد؟
صالحي : آنها از او به عنوان روشنفكر، مولا، ملا، دگر انديش و
شاعر رومي ياد ميكنند!! درست همان
شعرهايي را از او ترجمه كردهاند كه به غلط نشان ميدهد كه مولوي«همو سكسئوليته»
بوده. "مَدونا"(خواننده زن آمريكايي) هم به ترانه بازشان خوانده است. نخست در
آمريكا نوار و كاست صداي مدونا و شعر مولوي فراگير ميشود ، سپس همگان حيرت زده به
كتاب پير ما يورش ميبرند. عجب استقبالي! از خود ميپرسند قريب به هشت صد سال پيش
شاعري در شرق بوده كه چنين و چنان!
و البته وجوه فلسفي كلام مولوي و نظر گاه عميق او به جهان و پي افكندن چراييهاي
غريبش درباب حيات و مرگ آن هم در عصري كه نفوذ عرفان سرخ پوستي, بوديزم شرقي, فرق
فرا طبيعتگرا و در غلتيده در بيخويشتني عصر پسا مدرنيته نيز خود مولفه هاي
ديگري هستندكه روي كرد غربيان را به آرامش شرقي دامن ميزند.
- به گفته مولانا «هركسي از ذن خود شد يار من»
و حقيقت اين كه هركسي به دليل خاص خودش به مولانا علاقه نشان ميدهد، آنچه شما را
بيشتر مجذوب مولانا كرده چيست؟
صالحي : نميتوانستم باور كنم كه انساني خاكي با همه غرايز معمولياش به چنين
جادوي حيرتآوري دركلمه رسيده باشد. مولوي سرتا پا يك چيز بود:"لغت برگزيده"!
در نوجواني و جواني اگر خطايي ميكردم و يكي از نزديكان ميخواست براي صحت يا عدم
صحت حادثه مرا سوگند دهد،حاضر بودم به دروغ به هر چيزي قسم بخورم به جز به"آيات
مولاناي گرامي"، زيرا براي من حجت محض بود. يكبار و سرانجام پدرم به اين قضيه پي
برد؛ من بعد از نيمه شب طاق نصرتها و سينه ريز چراغهاي روشن رنگي بخشي از
خيابان را با چوبي بلند خرد كرده بودم، سال جشنهاي دو هزار و پانصد ساله بود، به
اشتباه دو نفر از جوانان محله ما كه بيخبر بودند از ماجرا بازداشت شدند ،اما به
علت عدم اثبات جرم، دو روز يا سه روز بعد آزاد شان كردند، ساعد دست من بريده بود،
براي مخفي كردن موضوع به روستا گريخته بودم، هفته بعدكه به شهر آمدم پدرم بو برده
بود، ديوان غزليات مولوي را پيشم گذاشت و گفت : تو باعث شدي كه"عيسي"و"قاسم" چند شب
در زندان بخوابند، كارتو بود، قسم بخور! و نتوانستم به دروغ قسم بخورم! پدر سيلي
خود را زد و گفت: با خون دل بزرگت نكردهام كه بالاي دار بروي، اول بگذار من
بميرم، بعد هر غلطي كه دلت خواست...
و هنوز هم بعد از خواندن پارهاي از پندارآن معظم زندگيساز، احساس ميكنم تنها
نيستم و ميتوانم همچنان شاعر باشم.