داستان يک چهار راه
آن روز چراغ سبز و چراغ سرخ بر سر مسأله كوچكی با هم قهر كرده بودند. مسأله اين بود كه چراغ سبز می گفت همه از ديدن من خوشحال می شوند ولی وقتی رنگ تو را می بينند، هم رنگ تو می شوند! چراغ سرخ هم می گفت كه چراغ سبز وقتی معنا پيدا می كند كه چراغ سرخ در كار باشد و وجود تو به وجود من وابسته است؛ ضمن اينكه همه با ديدن ابهت من بلافاصله می ايستند!
اين بود كه قرار گذاشتند تا هركدام قدرت خود را در يك روز به رخ ديگری بكشند تا معلوم شود كه حق با كدامشان است.
قرار شد كه روز اول فقط چراغ سرخ كار كند. آن روز تمام چراغ های چهارراه، سرخ بودند. ابهتی كه چراغ سرخ از آن دم می زد باعث شد تا هيچ حركتی در كار نباشد. با گذشت دقايق بر حجم ترافيك افزوده شد و كمكم چراغ سرخ به اشتباه خود پی برد. آن روز هيچ ماشينی نتوانست از چهارراه بگذرد.
فردای آن روز نوبت به چراغ سبز رسيد. آن روز تمام چراغ های چهارراه، سبز بودند. هجوم ماشين ها از هر طرف، موجب به وجود آمدن گره كوری در ميان چهارراه شد و با گذشت دقايق بر حجم ترافيك افزوده شد. كمكم چراغ سبز به اشتباه خود پی برد. آن روز هيچ ماشينی نتوانست از چهار راه بگذرد.
فردای آن روز، چراغ سبز و چراغ سرخ برای هم از خاطرات روز خودشان تعريف كردند. حالا ديگر هر دو به اشتباه خودشان پی برده بودند. آن ها بايد جبران آن دو روز ترافيك سنگينی را كه به وجود آورده بودند، می كردند.
دست در گردن يكديگر انداختند و يك روز پركار و به ياد ماندنی را شروع كردند.