زندگی

مولوی دريک ديد تحليلي

 استاد صباح


نام او به اتفاق تذکره نویسان محمد و لقب او جلال الدین است و همه ی مورخان او را بدین نام و لقب شناخته اند و او را جز جلال الدین به لقب خداوندگار نیز می خوانده اند.لقب مولوی که از دیر زمان میان صوفیه و دیگران بدین استاد حقیقت بین اختصاص دارد در زمان خود وی و حتا در عرف تذکره نویسان قرن نهم شهرت نداشته و جزو عناوین و لقب های خاص او نمیباشد و ظاهرا این لقب از روی عنوان دیگر یعنی (مولاناء روم) گرفته شده است.مولد مولانا شهر بلخ است و ولادتش در ششم ربیع الاول سنه 604 هجری قمری اتفاق افتاد و علت شهرت او به رومی و مولانا روم همان طول اقامت وی در شهر قونیه که اقامتگاه اکثر عمر و مدفن اوست بوده چنانکه خود وی نیز همواره خویش را از مردم خراسان شمرده و باشنده گان شهر خود را دوست می داشته و از یاد آنان فارغ دل نبوده است.پدر مولانا محمد بن حسین خطیبی است که به بهاءالدین ولد معروف شده و او را سلطان العلماء لقب داده اند.مولانا در روز یکشنبه پنجم ماه جمادی الاخر ه سنه 672 وقتی که آفتاب ظاهر زرد رو میگشت و دامن در میچید آن خورشید معرفت پرتو عنایت از پیکر جسمانی بر گرفت و از این جهان فرودین پدرود حيات گفت.گویند در شب آخر که مرض مولانا سخت شده بود خویشان و پیوستگان اضطراب عظیم داشتند و سلطان ولد فرزند مولانا هر دم بی تابانه به سر پدر می آمد و باز تحمل آن حالت ناکرده از اتاق بیرون می رفت، مولانا این غزل آتشین را در آن وقت نظم فرمود و این آخرین غزلی است که مولانا ساخته :
رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن ترک من خراب شب گرد مبتلا کن مائیم و موج سودا شب تا به روز تنها خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن مائیم و آب دیده در کنج غم خزیده بر آب دیده ما صد جای آسیا کن خیره کشی است ما را دارد دلی چو خارا بکشد کسش نگوید تدبیر خونبها کن بر شاه خوبرویان واجب وفا نباشد ای زرد روی عاشق تو صبر کن وفا کن دردیست غیر مردن کان را دوا نباشد پس من چگونه گویم کان درد را دوا کن در خواب دوش پیری در کوی عشق دیدم با دست اشارتم کرد که عزم سوی ما کن. اگر عشاق مشهور جهان توانستند به نسبت و شایستگی ، مراحل شیفتگی و هجران را تحمل کنند جلال الدین با همه مقاومت ، پاکدامنی ، زهد و تقوی و اصالت نتوانست شور وشرر این عشق را در سویدای دلش زندانی کند ، نغمه هایی سراسر از وجد و هیجان و بی قراری سرود و آتش در دل و جان شیفتگان جهان افکند. اگر چو چنگ بنالم بر او شکایت نیست که همچو چنگم اندر کنار رحمت او ز من نباشد اگر پرده را بگردانم که هر رگم متعلق بود به ضربت او سلطان العلما(پدر مولانا) در نیشابور با شیخ عطار دیدار کرد، هنگامی که عطار ، جلال الدین را نگریست به یک نگاه دریافت که در کانون سینه وی آتش عشق فروزانست ، بی اختیار گفت: \"زود باشید که این پسر تو آتش در سوختگان عالم زند ، آنگاه کتاب اسرارنامه را به وی ارمغان داد\". مولانا درباره عطار فرمود: عطار روح بود و سنائی دو چشم او ما از پی سنائی و عطار آمدیم هنگامی که سلطان العلما مانند ستاره ای فروزان در گریبان گورستان افول کرد فرزندش جلال الدین محمد جوان بود و 25 سال از سنین عمرش می گذشت.جلال الدین جوان با در گذشت سلطان العلما دو شانس بزرگ را از دست داده بود ، یکی پدری بزرگوار و دیگری مرشدی رازدان ، بدینجهت همیشه به یارانش می گفت:اگر پدرم سالی چند می ماند ، من محتاج شمس الدین تبریزی نميبودم! 1 سال بعد ، سید سردان \" سید برهان الدین ترمذی\" از سادات حسینی ترمذ و از بزرگان طریقت که از دوران جوانی مرید طریقتی سلطان العلما بود و 12 سال در کوهها و بیابانهای ترمذ ریاضت کشیده بود به قونیه آمد و طبق دستور سلطان العلما تربیت وپرورش جلال الدین جوان را به مدت 9 سال به عهده گرفت و آنچه از پدر جلال الدین فرا گرفته بود به فرزندش سپرد.تاثیر انفاس پیر روشن ضمیر راه شناس یعنی سید برهان الدین ترمذی و بسر بردن اربعینات و ریاضات و 9 سال صحبت با وی کارگر افتاد و جلال الدین رومی بر آن شد که از علم به معلوم گردد و دفتر دانش را پاک بشوید و دیگر راه پریشان نپوید ، نغمه عشق سراید و حدیث دل گوید: ز دانش ها بشویم دل ، ز خود، خود را کنم غافل که پیش دلبر مقبل ، نشاید ذوفنون رفتن به این ترتیب دو فصل از کتاب زندگی را تمام کرد و صفحه نخست فصل سوم کتاب را گشود یعنی خام بود و پخته شد و حال نوبت سوختن بود گویی می دانست که این جا سوختگان را بار است نه پختگان را ! عاشقی بر من پریشانت کنم نیکو شنو کم عمارت کن که ویرانت کنم نیکو شنو تو بر آنکه خلق مست تو شوند از مرد و زن من بر آنکه مست و حیرانت کنم نیکو شنو شمس از کودکی عجیب می نمود حتی برای پدر و مادرش .چنانکه هنوز مسئله مرگ یا کشتن وی مشخص نشده است .
دانش ، فضیلت و آگاهی و اطلاعات وسیعش دل از جلال الدین بلخی می رباید و از توجه و راهنمائیش برخوردار میگردد و چون از او اسرار می شنودحاضر نیست به آسانی از او جدا شود و دل از وی بر کند ، شمس گویی مانند چلچله های آواره است جای ثابتی ندارد از شهری به شهر دیگر با شغل های متفاوت می رود ، در شهر قونیه مردم میگفتند فرزند سلطان العلما دست در دست طراری گذاشته و وی را به خلوت خود راه داده است ، اما شمس مقاوم است جوینده ای ناآرام و پوینده ای خستگی ناپذیر است تنها به این اکتفا نمیکند که فقط با مولانا درد دل کند و سپس خاموش بنشیند ، او مجلس وعظ ترتیب می دهد ، مشتاقان جلال الدین و حتی خود جلال را در این مجلس شرکت میدهد ، او یک مجلس عام دارد برای همه و یک مجلس خاص برای نخبگان ! شمس پرده از رازهای کودکی خود بر میدارد، اعلام میکند از آن زمان کودکی استثنایی بوده است چه در مکتب و چه در کوچه ، از همسالان خود کناره می گرفته است و با آنها بازی نمیکرده و علاقه فراوان به خواندن داشت .پدرش در وضع کردار، رفتار و حرکات وی شگفت زده میشد و گاهی از او می پرسید : آخر تو چه روشی داری ، تربیت که ریاضت نیست و تو نیز دیوانه نیستی ! شمس در مقالا ت اعتراف میکند که :مرا گفتند به خردگی ، چرا دلتنگی ؟ مگر جامه ات می باید یا سیم؟ گفتمی: ای کاشکی این جامه نیز که دارم ، بستندی!شمس میگوید: پدرم مردی مدبر و هوشیار بود ولی از وضع روحی من ناراحت بود در جهان تصورات و اندیشه هایش احتمالا مرا مریض یا مالیخولیایی می پنداشت از همه کس و همه چیز حتا از طبیب برای کشف وضع روحی و جسمیم مدد طلبید و نتیجه ای نبخشید سرانجام خسته و عاجز شد ، شمس هم به پدر و خانواده اش تعلق خاطری داشت ، میگوید روزی کاردانی و عقل بر من حاکم شد در حالی که به پدرم می نگریستم که حیرت زده مرا نگاه می کرد به من گفت: \" تو اولا دیوانه نیستی ، نمیدانم چه روشی داری ؟ تربیت ریاضت هم نیست و فلان نیست ، گفتم:پدر از وضع اخلاقیم متعجبی ا ما بدان تو مانند مرغ خانگی هستی که زیر وی در میان چندین تخم مرغ یکی دو تخم مرغابی نهاده باشند! چوچه ها چون ، به در آیند ، همه به سوی آب میروند ، لیکن چوچه مرغابی بر روی آب میرود و مرغ ماکیان و چوچه های دیگر ، همه بر کنار آب ، فرو در می مانند .اکنون ای پدر من آن چوچه مرغابی ام که مرکبش دریای معرفت است.ظن و حال من اینست ، اگر تو از منی ، یا من از تو ، در آی در این آب دریا ! و اگر نه برو بر مرغکان خانگی!پدر از این کلمات و جملات شگفت زده شد و با ناراحتی به فرزندش گفت : تو با دوست چنین کنی ، به دشمن چه کنی؟
یکی از هدف های اساسی شمس از سفر به روم شرقی آشنایی با مولانا و دگرگونی وی است، احتمالا او آنچه گفته برای آینده عرفان و تصوف گفته است او از نوشتن امتناع می کند! چرا؟ معلوم نیست ، سکوت میکند .پیش بینی میکرد حتا بعد از هزار سال مطالبی که گفته داستان هایی که آورده است در سرشت آدمیان اثر میگذارد و پند میگیرند ! تسلط او در کلام مختصر و مفید است و زمان دقیق را غالبا بیان می نمود.مولانا سرمست از کلام محبوبش با شور و اشتیاق ستایشگرانه به وی می نگریست و ساکت بود در حالی که به سختی کلام از میان لبهایش بیرون می آمد خطاب به شمس گفت: اعتراف میکنم که با دیدارت و با ساعاتی که در خلوت ما گذشت از زندگی تازه ای برخوردار شدم ، گفتارت پند آموز است سیر و سلوکت بدیع و پر جاذبه است ، به خود می بالم که به کمک تو از جهالت دیرین و خشک اندیشی به در آمدم یقین بدان در آینده هیچ کتابی جز کتاب پر جاذبه شمس که اول و آخر آن افتاده است کتابی نخوانم و همچنین مشتاقانه بر محراب عشق نیایش میکنم و مباهات می نمایم که این لطیفه غیبی از انوار وجود تو بر سراسر جان و روحم پاشیده شده است من میدانم تو از صفای دل سخن میگویی ، از روزی که به عشق پر شور پناه بردم و عاشق شدم با همه سرگرمی های ظاهری بدرود گفتم ، در گذشته ماهی یک بار به قیصریه می رفتم و در کنار گور استاد عرفان و تصوف سید سردان برهان الدین محقق می نشستم و فاتحه ای می خواندم ، گاهی شب ها کتاب \" معارف\" وی را مطالعه می کردم ، اما دیگر همه این کارها برایم بی نور و بی ذوق شده اند من اکنون فقط یک ناراحتی در خود احساس میکنم ، آن هم جدایی است که خاطرم را آشفته میکند.ترس از آن دارم که خشک اندیشان و حاسدان شهر شما را با تحقیر ها و توهین ها ی مداوم و پی گیر خویش بیازارند و شما ناگزیر شويد قونیه را ترک کنيد ، شمس که مولوی را آشفته می بیند می کوشد با نویدهای خود ابرهای سیاه التهاب و پریشانی و آشفتگی را از وجود وی به دور کند ، در دیوان کبیر و شش دفتر مثنوی با اشعاری روبرو میشویم که نمایشگر حالات و اندیشه های مدرس بزرگ روم شرقی است از جمله: عاشقم من بر فن دیوانگی سیرم از فرهنگ و از فرزانگی تا خیال دوست در اسرار ماست چاکری و جان سپاری کار ماست بی قراری درون عاشقان پیش آید از قرار دلستان در نگنجد عشق در گفت و شنید عشق دریائیست قعرش ناپدید گر بگویم عقل ها را بر کند ور نویسم بس قلم ها بشکند بیش ازین گر شرح گویم ابلهیست زانکه شرح این ورای آگهیست لاجرم کوتاه کردم من زبان گر تو خواهی از درون خود بخوان این سخن ناقص بماند و بی قرار دل ندارم ، بی دلم معذور دار درباره شمس چنین آورده است: هر شب و هر سحر ترا، من به دعا بخواستم تا به چه شیوه ها تو را ، من ز خدا بخواستم تا شوی از سجود من ، مونس این وجود من خود بشد این وجود من ، چونکه تو را بخواستم در پی آفتاب تو، سایه بدم ضیا طلب پاک چو سایه خوردیم ، چونکه ضیا بخواستم آهنیم ز عشق تو ، خواسته نور آئینه آتش و زخم میخورم چونکه صفا بخواستم سوی تو چون شتافتم ، جای قدم نیافتم پاک ز جا ببردیم ، چون ز تو جا بخواستم
برخی میگویند آثار رازگونه عشق مولانا به شمس را باید در داستانهای منظوم مثنوی مطالعه کرد ، تمثیل های \" انالوژی\" انتخاب شده صحنه های عاشقانه ای که به وسیله اندیشه های الهامی مولانا نقاشی شده است کمتر نظیر و تالی دارد مظاهر سوز و ساز عاطفی عشقی ، در بسیاری از آثار منظوم مولوی استادانه و شوقمندانه مطرح شده است و بخوبی برای خواننده مشتاق ، شیفته و دلداده آشکار میگردد که پیمانه جان مولوی در لحظات سرودن مثنوی از عشق شمس لبریز بود و به قول استاد فقید فروزانفر: \"....پس محرک مولانا در بیان اسرار ، عشق یا معشوق بود که این هر دو با حق یگانه اند . این شعر و نوای روح انگیز که از گلوی وی بر می آید از او نیست، بلکه عشق یا معشوق است که به زبان او سخن می گوید و بر پرده های گلویش آهنگ شرر بار می ریزد....\"شمس تبریزی در سفر نخستین خود به قونیه چنان مولانا را مسحور کرد که غیر از صحبت و کلام شمس ، گفتار دیگران برای وی بی لطف و کم رنگ و بی جاذبه شده بود، مدت 14 ماه \" از جمادی الآخر 642 تا شوال 643 \" دوران روشنگری مولوی بود، جلال الدین عاشق دلباخته و شیفته اندیشه های دلنواز مهمان تبریزی شده بود و سعی می کرد ، اصالت کلام و اندیشه وی را مانند مژگان دیدگانش گرامی بدارد و حفظ کند گوئی شمس ماموریت داشت شناساننده تفکرات مولانا به جهان ادب و عرصه عرفان باشد و جلال الدین بلخی نیز رسالت داشت نحوه تفکر و تمایلات محبوبش را که به وی سخت دل بسته و ارادت گزیده بود تبیین کند.شمس رازهای درونیش را تنها با دوست شیفته و دلدار هواخواهش در میان می گذارد .روزی به مولوی میگوید : من با شیخ الشیوخ بغداد ، اوحدالدین کرمانی از دیرباز آشنا بودم و مدتی در خانقاه وی به سر بردم بحث ها و جدل ها با هم داشتیم.مریدانی به دورش حلقه زده بودند ، اما من از عارفی که شادکامی خود را در مشاهده جمال زیبایان می دانست و با تمام وجود در خانقاه خروش زیبا پرستی سر میداد با اکراه جدا شدم و جنجالی در خانقاهش آفریدم که موجب آشفتگی وی و یارانش گردید و شهرت و محبوبیتش تنزل کرد، سپس نزد شیخ شهاب الدین سهروردی به حلب رفتم سهروردی آثاری مدون به ظاهر دلپسند دارد ، اما ادعاهایی هم داشت که آنها را نپسندیدم او نتوانست مرا صید و خاطرم را آرام کند ، در شام و دمشق با چند تن از اقطاب از مشایخ دیدار کردم، آنها را در حد دکان داران متظاهر احساس کردم که با ترفند در سدد پیدا کردن مشتری هستند ، همه را به باد استهزا گرفتم ، نوشته هایشان را نپسندیدم و اگر حوصله نوشتن داشتم بسیاری از کتابها و از دعاهای عرفا و صوفیان را با دلایل متقن به زیر تازیانه انتقاد آن هم انتقاد هزل آمیز می گرفتم و تو مولانا که سالها مانند من آوارگی و دربدری کشیدی و بدینجا آمدی و حواثی را پشت سر گذاشتی باید بدانی چه عواملی گذشتگان را به نگارش کتاب های صوفیانه بر انگیخته است .تو رسالتی برای آینده متصوفه و نقشی در پیشبرد عقاید ما داری ، باید نغمه های عاشقانه ات در فضای شهر ها در طنین در آید تو دریایی بی کران از دانش و علمی ، بنابراین نباید فقط به تدریس در دارالعلم های روم شرقی یا مجالس وعظ بیندیشی و یا کتال های این و آن را مطالعه کنی ، من در زندگی صوفیانه ام بسیار حادثه دیده ام که گفتن یک یک آنها موی بر اندامت راست می کند ، اما خوشحالم در قونیه با عارفی روبرو شده ام که سراپا قد است و معصومیت است نباید گذاشت اندیشه های این و آن در دل تو خطور کند و روحت را بیازارد من دیواری از عشق بدورت کشیده ام که هوسهای شیطانی را در آن راه نیست ، عشق ورزی و لذت دلدادگی به تمام مواهب دنیایی می ارزد ....جلال الدین گفتار شمس را بعد از گفتار انبیا و اولیا موثرترین و دقیق ترین مطالبی تلقی میکرد که تاکنون شنیده است.در فراخنای اندیشه بالنده اش ، فلسفه ، ملل و نحل ، تاریخ، ریاضیات و نجوم و ادبیات عرب و پارسی موج میزد ، این مرد مرموز نزد چه کسا نی به تحصیل علم مشغول بوده معلوم نیست .آنچه مسلم است هنگام ورود به قونیه 56 سال از سنش می گذشت گاهی در مجالس ابن عربی اندلسی ، واضع مکتب عرفان نظری ، رفت و آمد میکرد و از خرمن دانش وی خوشه ها میچید.به نظر جلال الدین ، متفکر بی مانندی به نظر میرسید علاقه فراوان به معرفت داشت ولی مایل نبود کسی از گذشته مبهم و مرموز وی آگاه گردد ، آدمی مقتدر و عجیب بود ضمن اینکه نسبت به همه چیز و همه کس بدبین و مظنون بنظر می رسید ولی عشق فراوان به بحث و تحقیق داشت.
شمس جوینده ای نا آرام و پوینده ای خستگی ناپذیر بود که می کوشید مانند مولانا اساس و حکمت خلقت و بقا و فنای انسان را بخوبی دریابد بدینجهت با عنایت به انگیزه های مولانا توانست به اعماق روح مولانا و حتی به زوایای ژرف قلبیش در مدت کوتاهی راه یابد، میدانست جلال الدین تنها کسی است که در آینده پاسدارنده آرمانهای معنوی متصوفه خواهد بود.مولانا زمام هستی خود را در دست مهمان غریبه قرار داده بود ، مولانا میگوید آنچه حس میکردم و نمیتوانستم به استاد راهنمای عارفم سید برهان الدین بگویم یا اگر می گفتم پاسخ مستدل نمی شنیدم به آسانی برابر شمس بر زبان می آورم .از خانه و دارالعلم بی زار شدم در یکی از اتاق های صلاح الدین زرکوب اقامت گزیدم ، حسام الدین چلپی هم ، پروانه وار بدور ما می گشت و خدمتگزار مورد اعتماد ما بود. هنوز هفته ای از دیدار شمس و مولانا نگذشته بود که شمس از او پرسید مایلی باز هم بر پایگاه بزرگی که در دارالعلم قونیه داشتی بنشینی و به تدریس سرگرم شوی؟یا اقامتگاه تازه را ترجیح می دهی؟مولانا با دیده اعجاب به شمس نگریست و گفت :آرزویم اینست که گمنام در کنار شما باشم و با خاطری بدون دغدغه زندگی کنم، مسند تدریس شراری از کبر و غرور در نهادم می افروخت به شهرت خواهی علاقه مند بودم اما از حقیقت چیزی عایدم نشد که نشد، من عاشق حقیقتم شما بی شک فرمانروای روح دل من هستید ، شما با کلام خود ناراحتی های درونیم را کاهش داده اید .من اکنون در برابرم فراسوی افق ها ، دنیاهای دیگری احساس میکنم.راه یافتن به جهان اسرار و حقایق آرزوی مقدس و دیرین من است.