میرزا میر اکبر صابر
نویسنده: کاند ید اکادیمیسین دوکتور اسدالله حبیب
فرهیخته مردی که خامهء جولانگر(ش) چند ین دفتر شعر بر جا گذاشت:
چو عند لیب فصاحت فرو شد ای حافظ
تو قد ر او به سخن گفتن د ری بشکن
در سالهاییکه استاد اد بیات معاصر در دانشکده ادبیات دانشگاه کابل بود م بنا بر نبود مجموعه های شعری چاپ شده از بسیاری سخنوران سدهء بیستم نا گذ یر، مجله ها و جراید سالیان پیشین را ته و بالا می کردم و هفته ها و ماه ها کلکسیون های جراید را ورق می زد م . در آن روز ها باربار با نام میرزا میر اکبر صابر بر خوردم و یکی دو بار در سراج الاخبار افغانیه شعر هایی از صابر خواندم که لطافت بیان و شیوایی کلامش ، که عطر شعر شایق جمال از آن بر میخاست تو جهم را جلب کرد در یکی از آن غزل ها بود مه ارغنده خال سیاهی بر رخسار کابل تصویر شده بود.
صابر خوش است کابل و ار غندهش ولی
خال سیاه بر رخ زیبای کابل است
میرزا میر اکبر صابر که زادهء ارغنده سفلی بود در فر جامین سی و پنج سال زندگی، با چندین مثنوی دلکش و هزاران بیت از انواع شعر در باغستان های سر سبز و پر گل آقچه گهر باری کرد و همان جا چشم از جهان بست. وی از هم صنفان بیتاب, ابراهیم خلیل و شایق و از پویند گان راه شاعری مستغی و قاری و دیگرناموران شعر آن روز گار بود.
شاعران سراج الاخبار و سپس انجمن ادبی کابل زیر تاُثیر سبک هندی به نازک خیالی و صید مضامین بیگانه در شعر می اند یشید ند و ارزش نمای ذکاوت و فهم سخنور و شخن شنو «نکته رسی» و معنی یابی بود. ابهام و اشاره بر دو معنای دور و نزدیک واژه بازار گرم داشت و کار برد تجنیس ها بازی با کلمات و کار برد زبان گفتار در شعر زیبایی و جمال هنری پنداشته می شد. در آن شعر ها به صور خیال یا خیال نقش ها (به گفته داکتر جلیل د و ستخواه) کمتر می نگریستند. بآن وصف در شعر میر اکبر صابر جای جای خیالی جالبی هست که حتی تازگی هم دارد.
این پیر سا لخورده به عشق تو ای جوان
آتش به سینه مثل چنار خمیده سوخست
نمونه های چنان تصاویر خیالی بسا مد چشم گیر ندارد. آرمان شاعران زمای صابر استفاده از شعر برای پاکیزگی, اخلاق و نبرد با مفاصد(سد) بود. شعر زبان نیایش و عباد ت بود و شعر رخداد های مهم سباسی و اجتماعی را ثبت و ضبط میکرد. و گذ شته از همه شاعر سیطره اش را بر زبان و دستگاه واژگان به نمایش می گذاشت. آنچه در زیست نامه ء میرزا میر اکبر صابر نظر ریاست تاءکید بر درویش منشی و فروتنی شستگی روان آن منظومه سرای میانه های سده ء بیستم کشور ماست در شعر هایش حضورخود ش احساس می شد. شعر ها آینه ء بی غبار شخصیت او بود ند.
نوشته اند که صابر در کودکی نزد عم خویش میرزا سید غلام معروف به مجر که یکی از ادبای روزگار بود درس شعر و ادب گرفت و سپس از مرز گذشت و در پشاور دانش های مروج را آموخت.
صابر در سرایش شعر به قاری و مستغنی و بیتاب نظر داشت. چنانچه در جایی می گوید:
صابرم گر د سته بند د در گلستان سخن
میرسد بر دا منش از گلشن بیتاب گل
در گاهنامه شعر دری از نیمه ء سده بیستم یعنی پس از پی افگنی سراج الاخبار و به ویژه انجمن ادبی کابل کشش هایی به سوی نو جویی در شعر رونما میگردد اما اکثرشاعران به ارزش های شعر کلاسیک وفا دار میمانند که میرزا میر اکبر صابر از دسته ء دومین به شمار می آید.
سزاوار یاد کرد است که هر دو گروه شاعران نیمه ء اول سده بیستم شعر را محمل مضامین اخلاقی, اجتماعی, سیاسی و دینی می شناختند و عشق های عرفانی را تکرار میکردند استفاده از زبان گفتار نیز درشعر بسا شاعران آن دوره دیده میشود که شعر صابر نیز از آن بهره مند است و فراتر ازین نکته ها آنچه در شعرصابر جلوهء تابناکتری دارد سوز و درد گسترده است. که گویا از دو کانون داغ:یکی درون پر تلاطم و آزردهء شاعر و دیگری از نا بسامانی اجتماعی و بیرون نا برابر و انصاف شکن و روان گداز بر خاسته است. یعنی از رنجش خوشتن و رنجش دیگران شعر صابر ساده روان, عام فهم و رنجور است.
کندو کاو در چگونگی شعر صابر پیش ازین به خامهء محمد اسراییل (شاکر) فرزند حق شناس صابر انجام یافته است و رسالهء مفصلی زیر عنو ان (جان سخن) فر آوردهء آن قلم است.
مرا صرف آرزوی چاپ شعر های میر اکبر صابر خشنود گردانید و به مژده بخش چنان نیتی یعنی محمد عثمان شاکرصابری آفرین گفتم و پذیرفتم که با نگارش چند سطری مسرتم را ابراز دارم.
برای نمایاندن ابتکار صابر یک منظومهء را میآوریم که به قالب خاصی سروده شده :
بر گرفته از کتاب جان سخن نوشته از محمد اسرییل شاکر
(بهار بی خزان یا سخن نغز)
در باغ و بهار بی خزان سخن. گلهای کلام بزرگان جاویدانیست. هر چند ادوار و ازمنه های متمادی بر آ ن بگذ رد بهمان اندازه در رنگ، بو و طراوت خود می افزاید و انظار اهل علم و ادب همان عصر را بیشتر از همه بخود جلب می کند کلام شیوا که زادهء افکار رساست مغز سخن را از پوست جدا می کند و طرز رفتار و شیوهءمرد می را پوست کنده بیان می نماید. که آن سخن ها از پهلوی هجو نمی گذردو آن کلام ها به ستا یش بر نمی خورد بل از حقیقت بیان دارد و از حقایق اغماض نمی کند چه اهل کلام برای همیش طریق اصلاح و طرز بهبود و شیوه ء مرغوب را سراغ دارد و سخن نغز و کلام شیرین را جستجو و بجا ادا می کند پس آن چیزیکه از زبان خامه اش تراوش کند نماینده ء احساسات عالی اوست و آن بیانیکه از حنجرهء باطینی اش صدا بر می کشد خاصه ء طرز او.
اگر این را بر تجدید نظر راغب می سازد و یا آنرا محض از عهدهء وظیفه اش بدر می داند یگانه از حس حقیقت سنجی اوست که حق گویی , راست کاری, صداقت وفا و عمل نیک تخمیر ضمیرش گردیده و همه را بران سو سوق میدهد.
در ینجا مرحوم صابر بطور خلص مرشد راه و رسم طریقت گردیره و چنین عرض و ارشاد می نماید:
خپ ما و چپ تو
دوش با فکر بسودا سر حیران بودم حلقه بر گردن از آن طرهء پیچان بودم
تن بریان بودم دل پریشان بودم
یار خند ید که این راز میان من و تو
خپ ماو چپ تو
گفتم ای شوخ چرا خنده نمودی بسرم ساختی باز دل خون شده و خون جگرم
زدی آتش ببرم خفیه گو این خبرم
نشنود گوش کسی تا سخنان من و تو
خپ ماو چپ تو
گفت از باطن کس هیچ کسی نیست خبر لیک زاطوار نکو نیک بدی بر همه شد
غیب خاص داور گر نمایی باور
اعتبارست بد ل نی بدهان من و تو
خپ ماو چپ تو
تو اگر عاشقی و ز عشق تکلم داری پشت بر کعبه و رخ جانب مردم داری
ره چرا گم داری بت که در کمً داری
حیف تا خلق کند حیف بشان من و تو
خپ ماو چپ تو
مثل مامور که تصد یق بقرآن دارد دست چون یافت نه آن عهد نه پیمان دارد
غم ایمان دارد بد ل ارمان دارد
تا کبابش بدهد چرخ زران من و تو
خپ ماو چپ تو
من تو را دانم و تو نیز مرا میدانی شد چو ظلم تو با بنای وطن ارزانی
نبود پنهانی گرگ بر چوپانی
تا متاعی چه بر آید ز د کان من و تو
خپ ماو چپ تو
ایکه مامور شدی چور مکن مال کسی د م روباه مکن بسته بد نبال کسی
پرس احوال کسی مشکن بال کسی
تیر بر د یگر و بس خار بجان من و تو
خپ ماو چپ تو
آن تطاول که برادر به برادر کرد یم دوست با دشمن بیگانه برابر کرد یم
کی بکافر کردیم خاک بر سر کرد یم
کردهء ما همه گرد ید زیان من و تو
خپ ماو چپ تو
طرز اسلا م همه شیوه مهرست بجا پای در کوی محبت نه نهادیم چرا؟
نکه جورست و جفا حیف بر ما شما
ستم از ما و تو بر هم وطنان من و تو
خپ ماو چپ تو
بزبانت سخنی و بد لت چیز د گر نفریبم بفریب تو فر یبت چه قد ر
ننمایم باور وعده ها جمله هد ر
چشم امید چه بر پیر و جوان من و تو
خپ ماو چپ تو
مال موذی شود ایدوست بکام غازی گوی مقصد ز میان برد ببازی بازی
تو عبث مینازی بوالهوس می تازی
صاحب نان دگر(ی) گشت بنان من و تو
خپ ماو چپ تو
خیر و خیرات چه کردیم بروح پدران چشم ما هم نشود سرمه بمیل دگران
جانب ما نگران آه بر بی خبران
ما که کرد یم کنند آن پسران من و تو
خپ ماو چپ تو
کیست آن زندهء آزاده که وامانده نرفت د رس بیحاصلی از مدرسه نا خوانده نرفت
اشک افشانده نرفت د یر تر مانده نرفت
نرسید و نرسد کس بفغان من و تو
خپ ماو چپ تو
باش بیدار که صد آدم یکد ل باشیم بسرو مال و تن و جان همه باذ ل باشیم
نکه غافل باشیم باز خوشد ل باشیم
حرف بیگانه نگنجد بمیان من و تو
خپ ماو چپ تو
بد م تیغ لیاقت بگرفتی تو جهان سخت امروز بفردا شود ت جا بجهان
من به شمشیر زبان من بنور ایمان
گر خدا خواسته بود ملک از آن من و تو
خپ ماو چپ تو
صابرا در جگرت آتش عشق ست مگر سوز بر شعله چو ققنوس خس و لانه و پر
نفست همچو شرر باش در خاکستر
تا نماند اثر از نام و نشان من و تو
خپ ماو چپ تو