حمزه واعظي
تاريخ تحولات سياسي- فرهنگي افعانستان را مي بايد به دو مرحله مجزّا تقسيم و تعريف
کرد؛ دو مرحله اي که از نظر توليدات و تأليفات شکلي، تأثيرات متفاوتي را در سرنوشت
تاريخي نسل ها و عصرهاي باشندگان اين سرزمين برجاي گذاشته است. اين دو مرحله را مي
توان «افغانستان تاريخي» و «افغانستان معاصر» و يا جديد نام گذاري کرد.
افغانستان تاريخي به يک حوزه جغرافيايي محدود نيست بلکه آبشخور يک حوزه بزرگ تمدن
دوهزارساله است که با همه تغيير پذيري هاي مرزهاي سياسي سهم مهم و مؤثري در
توليددانش و فرهنگ بشري ايفا نموده است. شکل گيري و تکوين اين دوره را مي توان از
پانصد سال قبل از ميلاد دانست که نشانه روشن آن در پيدايي "اويستا" و آيين خيرانديش
زرتشت از بلخ، علامت گذاري مي گردد؛ آييني که ضمن تعليم يکتاپرستي، به شهرنشيني،
زراعت، مالداري و راستي توجّه دارد و انسان ها را از دروغ، رهزني، بيابان گردي،
چپاول و شرارت حذر مي دارد. دولت باختريان نخستين ساختار منظمي است که در نيمه
هزاره قبل از ميلاد، افغانستان را از يک نظام سياسي متمول برخوردار مي سازد. درگذر
طولاني اين دوره تاريخي، اين حوزه دولت هاي مختلف و متعدد خارجي و داخلي مثل يونان
و باختري، کوشاني، يفتلي، ترک و ساساني را تا ظهور اسلام، امامه و پس از آن حاکمان
عرب و طاهري وصفاري و ساماني و غزنوي وسلجوقي و غوري و خوارزمشاهي و مغولي و تيموري
و بابري و صفوي را تجربه کرده است، امّا با همه تغييرات و تطوراتي که در نظام هاي
سياسي به وجود آمد، ويژگي هاي تمدني اين حوزه از رشد و شکوفايي بهره مند بوده است.
هرکدام از اين دوره ها و دولت ها با وجود بيگانه بودن و حميّت شان بر قتل و تجاوز،
سنگي بر بناي تمدن و فرهنگ اين مرز و بوم تاريخي اعمار کرده اند.
اين گفتار، سرِ تفصيل پردازي در اين باب را ندارد امّا به طور خلاصه ويژگي هاي
عمومي اين دوره تاريخي را به چند نمايه تلخيص مي نمايد:
1. افغانستانِ کُهن با بيشترين مدنيت هاي تاريخي جهان آشنا بوده است. اين خود، به
دليل موقعيت ويژه جغرافيايي خود، از يکسو با مدنيت سواحل مديترانه آشنا بوده است، و
از سويي ديگر با تمدن بزرگ هند وچين در داد و ستدهاي متقابل مدني قرار داشته است.
به همين دليل است که به تدريج اين حوزه تبديل به يکي از چهار راه هاي تمدني دنيا مي
گردد و نقطه تلاقي و اتصال فرهنگ ها قرار مي گيرد و با رونق يافتن جاده ابريشم، اين
پروسه به يک جريان پويا و مستمر تبادل فرهنگ و داد و ستد تجارت جهاني تثبيت مي شود.
2. اين حوزه تمدني، دايم در جريان سياّل تأثيرپذيري و تأثيرگذاري بوده است. درنتجه
اين جريان سيّال، وجوه مشترک فراواني با تمدن هاي بالنده ديگر ايجاد شده است.
برگرفتن عناصر مفيد از تمدّن يوناني در زمينه فلسفه و طب و نجوم و بهره وري از تمدن
هندوچين در زمينه صنعت و تجارت و مؤلفه هاي ديني، در فربه نمودن و قابل امتناع شدن
اين تمدّن، تأثير فوق العاده گذاشته است. با ظهور اسلام، اين مرزگسترده فرهنگي، در
بازپروري و گستردگي تمدن اسلامي سهم عظيمي برعهده گرفته است. مراکز بزرگ علمي و
فرهنگي بلخ، غزنه و هرات در طول قرن ها مهد انتشار علم و فلسفه و ادبيات و ترجمه به
دنيا بوده است.
3. پيوستگي جغرافيايي و پيوند خوردگي تاريخي افغانستان با حوزه بزرگ فرهنگي ايرانِ
تاريخي، آسياي ميانه و شبه قاره هند، مهمترين و تفکيک ناپذيرترين عنصر تاريخي اين
سرزمين مي باشد. اين حقيقت، افغانستان تاريخي را با حوزه هاي نامبرده، به ويژه
ايران، در يک ميدان گسل تمدّني رديف مي کند. از همين رو، درک حقايق تاريخي و فهم
ويژگي هاي تمدني افغانستان بدون شناخت ومطالعه حوزه هاي ياد شده ناقص و نارسا خواهد
بود. پيوندها وعمق ويژگي هاي مشترک اين رشته هاي تمدني را زماني در مي يابيم که
مرزهاي سياسي موجود را معيار مطالعه و الگوي پژوهش قرار ندهيم. تأکيد براين مشترکات
نه تنها بسياري از فاکتورهاي مجهول و مغفول عناصر تاريخي را عيان مي کند بلکه تلاش
مشترک و ذهن جمعي تاريخ فرهنگي اين سرزمين ها را نسبت به توليد مولده هاي درهم
تنيده تمدني معطوف مي سازد.
اين قلم معتقد است که به همان ميزان که پروسه «شرق شناسي» غربيان،- آن گونه که
ادوارد سعيد درکتاب راهگشايش به روشني نمايانده است-مملو از تحريف و توليدات سياسي
است، تاريخ سازي خود شرقيان سرشار از شائبه و عاطفه ناسيوناليستي و ايدئولوژيک بوده
است. متأسفانه اين بدعت و انحراف فرهنگي، مبناي يک رفتار سياسي در روابط کشورهاي
شرق گرديده و خط فاصل ضخيمي ميان آنان کشيده است. از همين رو مي توان گفت
ناسيوناليسم تاريخ نويسي، الگو ومبناي اصلي ناسيوناليسيم سياسي درجهت جداسازي و تکه
تکه نمودن فرهنگ هاي مشترک و مشابه در شرق بوده است. اين جريان، به ويژه در ميان دو
کشور هم تاريخ ايران و افغانستان غم انگيز تر مي نمايد. تاريخ پردازان دو طرف با
«نگاه و انگيزه سياسي» به ميراث هاي مشترک فرهنگي، کوشيده اند دارايي هاي تقسيم
ناپذير تاريخ و عناصر تفکيک ناشدني تاريخي و تمدني را به نفع مرزها و واحدهاي سياسي
کنوني مصادره نمايند.
4. افغانستان تاريخي، مهد ترويج و تمزيج بسياري از اديان مهم بشري مثل زرتشتي و
بودايي، شيوايي و ميترايي بوده است که همين اديان با ادبيات و رسالت هاي انساني خود
مولد نشر و دانش زمانه بوده اند.
طلوع زبان فارسي از مطلع الشمس بلخ صورت گرفته و در طول قرن ها عامل و باعث گسترش و
پرورش ارزش و دانش قرار داشته است. بسياري از علوم و فنون به همين زبان فخيم ترجمه،
تأليف و توليد شده و بدين ترتيب اين زبان به طور گسترده و درخشاني حامل و خادم يک
حوزه مهم تمدني قرار گرفته است.
5. نوعي گستردگي و درعين حال ناپايداري و علوم تداوم در نوع نظام هاي سياسي حاکم
وجود داشته است. حاکمان سلسله اي ميراث مشترک انديشه قلمروگشايي را به نسل ها
وعصرهاي متوالي به ارث گذاشته اند و امپراطوري هاي مبتني بر قاعده خاک و خون را بر
آفاق توسعه پذير ترسيم کرده اند. بنابراين و با اين وجود، دوره ياد شده را به دليل
تکامل تدريجي و تکوين مميزه هاي ارجمند تمدني، مي توان «تاريخ گستردگي» نام گذاشت؛
تاريخي که با همه فراز و فرودهاي سياسي- فرهنگي اش، نسبت و جايگاه تمدّني اين
سرزمين را در انحناي تاريخ تمدّن بشري مشخّص مي کند.
* * *
مرحله گسستگی
ورود افغانستان به مرحله جديد زندگاني سياسي و دور تازه تحولات فرهنگي- اجتماعي، از
سال 1747م. شروع مي شود؛ يعني از دوره اي که اين کشور به عنوان يک واحد سياسي محصور
شده، ولي با هويّت ملي- فرهنگي چهل تکّه در زمره واحدهاي سياسي جهان فهرست مي شود.
مشخصه اصلي اين دوره جديد اين است که مجاري توليدات فرهنگي محدود، و ميراث هاي
تمدني، فسيل شده مي گردد. سرشت تحولات سياسي-اجتماعي به گونه اي خصلت گذاري شده که
ظهور يک فرهنگ بهم پيوسته که تجلي گر علايق و انديشه هاي مشترک اجتماعي در حوزه ملي
بوده باشد، مجال انبساط نيافته است. از همين رو، پروسه ملّت سازي که حاوي مؤلفه هاي
فرهمند فرهنگي- اجتماعي باشد، از سطح احساسات و پيوستگي هاي عشيره اي به عمق رهيافت
هاي ملي، تغيير و تعلّق پيدا نکرده است. اراده مشترک براي شبيه سازي خرده فرهنگ ها
و توليد عناصر همپايه و پيوسته فرهنگي، کمتر مجال بلوغ يافته و مؤلفه هاي بنياديني
مثل "وحدت"، "دين" و "حکومت" عرصه و عامل مؤثري براي قوام و قيام پروسه ملت سازي
قرار نگرفته است.
بنابراين، اين دوره را مي توان «تاريخ گسستگي» نام گذاشت؛ تاريخي که زندگي اجتماعي
مردمان اين سرزمين را با خميرمايه بحران تنومند دروني و ناتواني و ناپايداري هاي
مداوم سياسي آميخته است و سرشت و ظرفيت و توان آن را در غنامندي فرهنگي کم بُنيه
ساخته است.
درک اين قلم از تاريخ تحولات سياسي- اجتماعي دو سده اخير، بر اين مفروضه استوار است
که اين سرزمين از يک بحران چندلايه و پيوسته ساختاري در عذاب بوده است؛ بحراني که
بسياري از فرصت هاي سياسي، اجتماعي و فرهنگي را در جهت مدل سازي هاي ملي و نظام
مندي هويتي حرام کرده است. اين بحران ريشه و منشاء در يک عامل "بيروني" و چندين
عامل "دروني" دارد. کارکرد بهم پيوسته اين عوامل را با يک رويکردِ جامعه شناختي مي
توان به نشانه هاي ذيل کُدگذاري نمود:
1. چرخه معادلات بيروني
2. فاکتورهاي اکولوژيک
3. ساخت قبيله اي
4. هويت هاي زباني
5. عصبيت هاي مذهبي، ناگشودگي هاي ذهني
6. نظام هاي ناتمام سياسي
7. سيستم ملوک الطوايفي
اکنون هرکدام ازنشانه هاي برشمرده را به تفصيل بيشتربه کاوش مي گيريم:
چرخه معادلات بيروني
موقعيت ژئوپلتيک و ژئواستراتژيک افغانستان، اهميت اين کشور را در منازعات و رقابت
هاي استعماري به طور گسترده اي ارتقا داده است. قدرت هاي بزرگ جهاني در دو صد سال
گذشته، افغانستان را همواره به عنوان يکي ازعرصه هاي زورآزمايي و چانه زني حساب
کرده اند. از اين رو کوشيده اند از اين کشور به عنوان «حياط خلوت» مناسبات ژئوپلتيک
خود استفاده نمايند. قرار گرفتن در چنين موقعيتي، افغانستان را برخلاف کشورهاي
مشابه، در معرض نوعي فرسايش سياسي، فرهنگي و اقتصادي قرار داده است. خصلت «بيگانه
ستيزي» مردمان اين سرزمين موجب گرديده که نه استعمارگران توانسته اند با حضور
فيزيکي خود، فرآورده هاي سياسي، فرهنگي و اقتصادي خويش را در اين کشور احاله کنند،
و نه شرايط و ساختار دروني آن، زمينه و گستره توسعه اجتماعي، پايداري سياسي و
پويايي فرهنگي و اقتصادي را فراهم ساخته است.
بنابراين قدرت هاي استعماري نه توانسته اند افغانستان را به طور کامل تحت اشغال خود
درآورند و نه هيچ گاه دست از دخالت هاي سياسي و تحرکات نظامي عليه اين کشور برداشته
اند. سير و ثمره اين رويکرد، شرايط و بحران هايي بوده که جامعه افغانستان دائماً در
گير آن بوده است، از جمله: قرارگرفتن در معرض تهاجم، تخريب و تهديدهاي بيروني؛
تحميل و تحمل زمامداران وابسته، نامشروع و بي کفايت؛ ناپايداري مداوم حکومت ها؛
شکاف هاي فعال اجتماعي؛ غيبت نظم و سيستم؛ و سرانجام، فقدان مديريت متمرکز و پوياي
فرهنگي- آموزشي.
فاکتورهاي اکولوژيک
درافغانستان علاوه برچهار گروه عمده قومي: پشتون، تاجيک، هزاره و ازبک، ده هاخرده
گروه ديگر وجود دارد که در محيط هاي خاصي تمرکز زيستي دارند. پشتون ها عمدتاً در
شرق و جنوب زندگي مي کنند؛ تاجيک ها در ولايت هاي شمالي و نيز قسماً در غرب کشور
سکونت دارند، هزاره ها عمدتاً در مرکز و ولايت هاي مرکزي به نام "هزاره جات" تمرکز
دارند و ازبک ها در برخي از ولايت هاي شمال مثل جوزجان، سمنگان، فارياب و سرِ پل
اکثريت دارند. سايرخرده گروه هاي قومي مثل ترکمن ها، ايماق ها، قزلباش ها، قرقيزها
و نورستاني ها درمحيط هاي مخصوص و تفکيک شده اي زندگي مي کنند.
محيط مجزا و مرزبندي شده، ساکنين خود را با روحيات، باورها و خصلت هاي محيطي ويژه
اي پرورش و سازگاري داده است که اين ويژگي ها عمدتاً صورت و سيرت متفاوتي از همديگر
پيدا مي کند. ساکنين يک محيط، تحت تأثير فشارها، خصوصيات و آموخته هاي محيطي،
رفتارها و باورهايي را کسب نموده اند که متأثر از شرايط اکولوژيک همان محيط است.
تأثيرات متفاوتي که محيط هاي مجزا در شخصيت روحي-رفتار و تربيت اجتماعي- ذهني
ساکنين خود القا و ايجاد کرده، نوعي تفاوت و گاه تعارضي را در شيوه وکيفيت زندگي
اجتماعي وآداب قبيله اي، هنجارها، تجربيات وارزش هاي عشيره اي به وجود آورده است که
در گذاره هاي ذيل تجلي پيدا کرده است:
بيگانگي روحي- عاطفي و تفاوت فرهنگي- رفتاري ساکنان محيط هاي تفکيک شده با يکديگر،
مثلاً قندهار باباميان، هرات و پکتيا، بدخشان و فارياب؛ تشديد روحيه درونگرايي
قومي- محيطي ميان ساکنان مناطق مجزا و مختلف؛ احساس نا امني متقابل از جانب ساکنين
محيط هاي بيگانه و پيرامون؛ گسترش و تداوم بي اعتمادي در نتيجه عدم تشابه خصلت هاي
محيطي و فقدان روابط متقابل بين -قومي؛ و کنش و واکنش درمقابل هنجارها و نمادها و
ارزش هاي اجتماعي- فرهنگي قبيله بيگانه.
طبيعت محصور و خشن، کوهستاني و زندگي روستايي، به طور طبيعي روح خشونت، تعارض جويي،
ناخويشتن داري، انعطاف ناپذيري و کين خواهي را در ميان مردمان و اقوام افغانستان
حواله داده است. گاهي اتفاق افتاده است که مثلاً يک بامياني در سفر به پکيتا دچار
ترس و دلهره شديد گردد و مورد تحقير و تهديد واقع شود.
گرچه اين گونه روابط، به جز در دوره امير عدالرحمان خان که به رويارويي خونيني ميان
پشتون ها و هزاره ها منجر شد، تا قبل از 1370 به شکل عريان، همگاني و گسترده اي رخ
نداده است، امّا با اين وجود، پتانسيل هاي ناهمسازگري بسان يک آتشفشان خاموش ولي
فعّال همواره در مقابل افراد و اقوام کشور وجود داشته و بهانه اي نياز داشته تا به
گونه گسترده مشتعل گردد.
ساخت قبيله اي
ساخت قومي در افغانستان به گونه اي توليّت و تسرّي شده که از نظر عملي و ذهني، راه
اعتماد، همگويي و خويشتن داري متقابل را مخدوش و مغشوش ساخته است. اين وضعيت،
سازمان قبيله اي را ازنظر بافتاري دچار تفاوت ها و تعارضات متنوع هويتي نموده که
عموماً در سطوح ناهمگني طبقه بندي مي شود. سطوح چندگانه هويتي با همه ويژگي هاي
نامتجانسي که در تعادل اجتماعي بروز مي دهد، در سرنوشت ملي چند نوع تأثير مشترک
برجاي گذاشته اند:
1. نظام قبيله اي در افغانستان، نظام بسته و خويشتن محور است. خصوصيت اين نظام،
فرافکني و درون گرايي مي باشد که حصار و پرده اي از بي اعتمادي و ناهم پذيري را
نسبت به محيط و کتله هاي بيروني، در ذهن وبينش جامعه داخلي اشاعه مي دهد. پيوستگي
غريزي افراد يک قبيله و روابط دروني يک محيط زيستي مشترک، نوعي سلسله مراتب و
قشربندي هاي ثابت اجتماعي در داخل حلقه سازمان قبيله اي ايجاد کرده که عملاً ارتباط
و تبادل آموزه ها را مابين پيروان و بستگان قبايل بسته است.
2. وجود و شيوع "عصبيت" ناخود آگاه در قبايل مجاري ارتباط و مراوده اجتماعي-فرهنگي
را ميان اقوام بسته است. تعصب به صورت يک "روح جمعي" در قبيله درآمده که نوع روابط،
خويشاوندي، انگاره ها، بينش و سليقه و چگونگي "سير جمعي" قبيله را تعيين مي کند و
به عنوان يک آموزه فيزيولوژيک، عنصر مهمي از عناصر جامعه پذيري در تربيت روحي و
پروازش ذهني افراد قبيله به شمار مي رود. شدّت اين پديده در ضمير همه گروه هاي قومي
نهادينه شده، امّا پشتون ها به دليل تابو سازي نمادهاي قومي و هزاره ها به دليل
علايق غلو آميز مذهبي، تعلّق پررنگ تري از اين رهگذر نشان داده اند. تعصب گاهي به
صورت دلبستگي بسيار شديد به سر حد "فداشدن" در راه دلبستگي ها و پندارهاي قومي،
گاهي در هيأت جنون مذهبي، گاه به شکل سمبل سازي زباني و در مقاطعي به جامه حزب
پرستي افراط گرايانه ظهور کرده است.
3. زندگي روستايي با فرهنگ، آداب، هنجارها و باورها و سنّت هاي قبيله اي که در هر
قبيله اي متفاوت است، مقاومت سرسختانه اي را در برابر فرآورده هاي مدرن بروز مي
دهد. علاوه براين، تفاوت آيين ها و نمادهاي قومي درکنش هاي اجتماعي، به دليل
برنتابيدن عناصر نامشابه يکديگر، به چالش درمي افتند. بنابراين، فرهنگ قبيله اي
ازيکسو با نشانه هاي زندگي مدرن در تقابل است و از سوي ديگر با مميّزه هاي فرهنگ
ميان-قومي در تعارض. فرايند عيني اين روند، قايم شدن بحران ذهني و بروز پريشان
رفتاري در تعادل ملي بوده است.
4. فقدان شناخت، فهم و علاقه همگاني و متقابل در جهت بازيابي مشترکات ملي و عدم
توافق بر تعريف منافع و مواريث کشوري، امکان و اعتبار ملت سازي و تلفيق هويت هاي
قومي به «هويت ملي» را کم رمق ساخته است.
هويت هاي زباني
زبان يکي از عناصر پايه اي هويت ملي به شمار است، که با کارکردهاي غنامند و چند
وجهي خود جامعه ملي را هم سطح و هم شأن نموده و مفاهيم و علايق مشترک را پرورش مي
کند. در افغانستان امّا، زبان به عنوان مدل گسستگي و بيگانگي اقوام و اتباع کشور
عمل کرده است. بدين معني که تعدّد زباني موجود در جامعه، به چندگانگي ملي منجر شده
و زبان هاي متفاوت نماد تشخّص و تمايز قومي و گاهي حتي نشانه تعصّب نژادي شناخته
شده است. در افغانستان دو زبان اصلي و رسمي وجود دارد که به مثابه دو معيار تفکيک
فرهنگي در عرصه ملي نقش ايفا کرده اند: "پشتو" زباني است که قوم پشتون را از ساير
اقوام متمايز مي کند و عنصر مهم پيوستگي فرهنگي- قومي و عامل مؤثر تمايز و تفوّق
سياسي جامعه پشتون قرار گرفته است. "فارسي" زبان مادري دو قوم بزرگ تاجيک و هزاره
مي باشد امّا اکثريت مطلق مردم افغانستان با آن صحبت مي کنند.
سياست عناد آميز بسياري از حاکمان کشور نسبت به زبان فارسي-با وجود رسمي بودن آن-
به گسترش و تشديد حساسيت هاي زباني مجال داده است. ترجيح قايل شدن زبان پشتو به
فارسي در مراکز آموزشي، اداري و فرهنگي از يکسو به تضعيف حوزه تأثير اين ميراث
غنامند تاريخي منجر شده و از سوي ديگر، تنش و تقابل اجتماعي- فرهنگي ناسخته اي را
ميان فارسي زبان ها و پشتو زبان هاي هموطن دامن زده است. مشکل قطب بندي هاي زباني
در همين موضوع ختم وخلاصه نمي شود. علاوه بر زبان هاي ياد شده، به تعداد گونه هاي
قومي، گونه هاي زباني و لهجه هاي محلي نيز در افغانستان وجود دارد: ازبکي، ترکمي،
ايماقي، قرقيزي، پشه اي، نورستاني و بيش از پنجاه زبان و لهجه ديگر در ميان اقوام و
طوايف مختلف کشور رايج است که به تعداد دارندگان اين زبان ها، گاهي تعلق و حتي تعصب
نيز، گسترده شده است.
در زبان فارسي لهجه هاي مختلفي وجود دارد، از قبيل: لهجه کابلي، لهجه بدخشاني، لهجه
هزارگي و لهجه هراتي. هرکدام از اين لهجه ها با تفاوت هاي آوايي ، ترکيبي و گويشي،
اغلب براي صاحبان و حاملان خود، حيثيت يک "زبان" را القا مي کند، اين گمانه، به
علاوه تفاوت هاي جغرافيايي و تمايزات قومي- عشيره اي، بهانه و انگيزه اي مي شود
براي احساس دورافتادگي و بيگانگي دارندگان اينگونه لهجه ها نسبت به يکديگر. به
عنوان مثال ديدگاه تحقيرآميز برخي از کابلي ها نسبت به لهجه هزارگي- و گاه لهجه
هراتي- و بالعکس، نوعي شکاف و بدنگري ميان فارسي زبان ها نيز پديد آورده است.
درمقابل، زبان پشتو امّا عنصر مهمي در بازپروري «روح همخواهي» پشتون ها بوده که
توانسته است در مقاطع مختلف، انگيزه و اراده آنها را هم در جهت همگويي قومي متمرکز
نمايد و هم تعادل و در پاره اي موارد، تفوق آنان را در برابر ساير اقوام صيانت کند.
به عبارت ديگر، زبان پشتو براي پشتون ها نشانه وحدت قومي و برجستگي هويت سياسي بوده
است.
عصبيت هاي مذهبي، ناگشودگي هاي ذهني
شايد هيچ عنصري را به اندازه مذهب نتوان
تأثير گذار و تعيين کننده در مناسبات اجتماعي-قومي بر شمرد. مذهب از آنجا که در عمق
اعتقادات و باورهاي مردم افغانستان قايم شده، در روح و سطوح سنت ها و آيين هاي
قبيله اي نفوذ نموده است. پايبندي احساسي به مذهب و درآميختگي با سنتهاي قبيله اي،
روح جمعي قبايل را در افغانستان حيات و رونق بخشيده است. فرو افتادگي در سنت ها و
دلدادگي به مذهب ظرفيت ذهني قبايل را در جهت گشايش عقلانيت و توانگري خرد جمعي
محدود نموده و به ظهور و شيوع "عصبيت" در ضمير ناخودآگاه جمعي ميدان داده است. دو
مذهب بزرگ تسنن و تشيع که با ريز فرقههاي خود نودو هشت درصد از مردم افغانستان را
پوشش داده اند، نوعي"مرز" هاي الزام آور و جداکننده ميان اين پيروان اين دو مذهب
ترسيم نموده اند. دو سوم جمعيت کشور را اهل سنّت و حدود يک سوم ديگر را شيعيان
تشکيل مي دهند. پشتون ها، تاجيک ها، ازبک ها و ترکمن ها عمده ترين گروه هاي قومي اي
هستند که پيرو اهل سنتند؛ هزاره ها و قزلباش ها عمده ترين پيروان مذهب شيعه شناخته
شده اند.
حافظه تاريخي جامعه افغانستان، تعارضات و بدگويي هاي فردي و جمعي متواتري را به
خاطر تعلقات و تمايلات مذهبي به ياد دارد. اين تعارضات گاه به رويارويي هاي خونيني
منجر شده است. هرچند که در گسترش اين روند، منافع و اهداف سياسي تأثير فوق العاده
اي داشته است امّا زمينه ها و انگيزه هاي غني شده ذهني جامعه شديداً مذهبي، به طور
گسترده فرصت رويارويي هاي ناخويشتن دارانه را ميان گروندگان مذاهب رقيب فراهم کرده
است.
بزرگ ترين و فجيع ترين نمايشي که از رويارويي مذهبي به ثبت رسيده، قتل عام هزاره ها
و شيعيان در دهه پسين قرن نوزدهم ميلادي است که باني و مجري آن امير عبدالرحمان
بود. او با اخذ فتواي عده اي از مولوي هاي اهل سنّت مبني بر کافر دانستن شيعيان و
هزاره ها، توانست حسّ نفرت طلبي و انتقام جويي عامه اهل سنّت، بويژه پشتون ها را
عليه هزارها بسيج نمايد. درنتيجه اين "جهاد"، تعداد بي شماري از جمعيت هزاره ها قتل
عام و ده ها هزار نفر ديگر به اسارت، غلامي و کنيزي گرفته شدند. از فروش اسرا و
کنيزان به بازارهاي داخلي و خارجي، مدتي تجارت پُر رونقي پديد آمد. تأثير رواني و
سياسي اين حادثه در شکل دهي روابط مذهبي و مناسبات قومي بسيار عميق بوده است:
کدورت، بدنگري، ناامني، بي اعتمادي و خصومت ورزي متقابل، ذهن جمعي و رفتارهاي فردي
پيروان مذاهب متفرّق را مديريت کرده و خاطرات و بستر زندگاني اجتماعي را مملو از
پريشاني و بدگماني نموده است.
سنت ستيزجويي ودشمن پنداري مذهبي درمقاطع مختلف به صورت هاي متفاوت تبلور يافته
است: در راهبردهاي حاکميت سياسي به شکل تبعيض، حاشيه زدايي از قدرت، محروميت از
حقوق سياسي و مدني و تحريک احساسات مذهبي-نژادي عليه اقليت هاي مذهبي تجلي پيدا
کرده است؛ در روابط ميان- قومي به صورت تحقير، تبعيض، برتري طلبي، باطل پنداري،
تندخويي، و پرخاشگري نسبت به پيروان مذهب اقليت ظهور و شيوع يافته است.
پس از پيروزي مجاهدين بربقاياي رژيم دست نشانده شوروي سابق و به قدرت رسيدن گروه
هاي جهادي و مذهبي(1992)، برخي انگيزه هاي مذهبي در صف آرايي هاي سياسي و کينه جويي
هاي نظامي بي تأثير نبوده است. اعلام اين شعار که «زنان و شيعيان حق شرکت در
انتخابات آينده افغانستان را ندارند» از جانب مولوي محمديونس خالص (از رهبران
سياسي- مذهبي) و در ادامه آن مشارکت ندادن گروه هاي شيعه در ترکيب دولت موقتي که از
طرف گروه هاي جهادي موسوم به " هفتگانه" در جون 1988 در پيشاور تشکيل شد، با همين
فرضيه قابل مطالعه است.
جنگ هاي خونيني که ميان نيروهاي اتحاد اسلامي به رهبري عبدالرب رسول سياف و حزب
وحدت اسلامي به زعامت عبدالعلي مزاري بين سالهاي 94ُ1992- در کابل اتفاق افتاد و
مهم تر از آن، کُشتارهاي فجيعي که از طرف گروه طالبان عليه هزاره ها با انگيزه هاي
عريان مذهبي جاري گرديد، نشانه بحران عميقي است که تعلّقات و به تعبير بهتر، عصبيّت
مذهبي در تعادل ملّي ايجاد و ايراد کرده است.
نظام هاي ناتمام سياسي
در تاريخ نوين افغانستان، حاکميت يک
جانبه و زورمندانه زمامداران قومانديش و اعمال انحصار و تمامت خواهي سياسي-قومي،
مجال مشارکت مؤثر ساير گروه هاي قومي را در ساختار قدرت سد کرده بود. توليد و توليت
انديشه انحصار، به تدريج به برتري خواهي سياسي و راسيسم قومي در حوزه رويکردهاي
حکومتي منجر گرديد. تداوم اين راهبرد، پروسه حاشيه زدايي اکثريتي عظيم از گروه هاي
قومي، مذهبي و اجتماعي کشور از حيات سياسي و خويشتن خواهي و عظمت طلبي اقليتي از
جامعه را پديد آورد. بارزترين نمود اين فرايند دراستراتژي «تصرف زمين» و«تسلط
برچراگاه ها» از جانب "کوچي ها" تجلّي پيدا مي کند. کوچي ها گروهي از عشاير مالدار
و چادر نشينند که بدون داشتن "تذکره" (کارت هويت) ملي، تابعيت افغانستان را دارند و
از حمايت دولت هاي اين کشور برخوردار بوده اند. اين گروه قومي در طول سال هاي
متمادي با حمايت و هدايت دولت هاي افغانستان زمين هاي زيادي را از ساکنان بومي در
مناطق غير پشتون نشين مثل ارزگان، غور، بغلان، پلخمري، بدخشان و... تصرف نموده و
درآن ساکن شدهاند. اين پروسه از يکسو خصومت هاي قومي را دامن زده و از سوي ديگر
رابطه نظام هاي حاکم را با اکثريت جامعه قومي حاشيه نشين بر پايه نفرت، ترس،
بدخواهي و گريزگري استوار نموده است.
حکومت هاي خُرد انديش افغانستان با روش ها و منش هاي غير عقلايي و کوته بينانه خود
نقش زيانباري در چگونگي ساختار ملي، روابط اقوام، مديريت سياسي-اقتصادي و توليت
فرهنگي کشور ايفا کرده اند. ساحه ديد وعمل اين حکومت ها ازحيطه منافع قومي وخواسته
ها وهوس هاي عشيره اي -خانداني فراتر نرفته است. بندرت اتفاق افتاده که در
سياستگذاري هاي داخلي، آرمان هاي کلان ملي برخصوصيات و منافع کليه اتباع و اقوام
کشور تنظيم و تطبيق گرديده باشد. از همين رو، ويژگي مشترک تمام رژيم هاي سياسي
افغانستان برمحور «فقدان مشروعيت ملّي» تشخيص مي شود. اصولاً منابع تأمين اقتدار
ومشروعيت غيرملي و خود پندار آنها بر سه پايه استوار بوده است:
1. "تغلّب"، که از منابع مشروعيّت در انديشه سياسي اين حاکمان به شمار مي رود.
2. "حمايت بيروني"، که مبتني بر وابستگي و بده-بستان هاي سياسي با قدرت هاي بين
المللي و منطقه اي بوده است.
3. "ايدئولوژي قومي"، که مبتني بر نامحرم دانستن اکثريت و اهلّيت و محرميّت اقلّيت
تعريف و تطبيق شده است.
سيستم ملوک الطوايفي
گستردگي و ثباتمندي زندگي روستايي، بافتار شديداً ملوک الطوايفي را در جوامع قبيله
اي افغانستان تحکيم ساخته است. دور بودن از محدوده نظارت حکومت، پايداري سنت ها و
وجود کاست ها و فاصله هاي طبقاتي، زمينه هاي تثبيت و تداوم ساختار فئودالي را در
ميان اقوام کشور فراهم کرده است. درزندگي قبايلي، در رأس هرم رئيس قبيله قرار دارد
که نقش زمامدار يک دولت محلي را ايفا مي کند و از امکانات، زمين، قدرت، شهرت،
اعتبار و اقتدار فوق العاده اي برخوردار است. رؤساي قبيله و يا طايفه در مناطق
مختلف به نام هاي متفاوت: "خان"، "ارباب"، "داروغه"، "بيگ" و "پهلوان" ياد مي شوند.
بسياي از نزاع هاي ميان قومي در افغانستان ريشه در رقابت و خصومت رؤساي قبايل داشته
است. در تعادل فئودالي، خان ها نفوذ ساير رقبا را در حوزه حاکميت خود برنمي تابند.
واکنش در مقابل اين نفوذ به منزله ناتواني و نشانه بي کفايتي خان تلقي شده و حيثيت
و موقعيت او را در نزد رعايا و ساير رقبا مخدوش مي سازد. بنابراين، توسل به هر
وسيله اي در جهت حفظ سلطه و اقتدار، اغلب به برخوردهاي خشونت آميز و در نتيجه رقابت
و منازعه دايمي ميان رؤساي قبايل گرديده است. رعايا نيز در اين رقابت به عنوان
ابزار قدرت و واسطه رقابت نقش و جايگاه پيدا مي کنند و بدين ترتيب، روابط ميان
-قومي با تنش و تعارض فزاينده، مستمر و حل نشدني آغشته شده و به صورت يک سنّت
موروثي درآمده است.
با آغاز دوره جهاد و پديد آمدن تغييرات و تحولات گسترده در ساختارهاي سنتي و ذهنيت
اجتماعي، نقش رؤساي سنتي (يعني ارباب و خان) به عناصر جديد رهبري (يعني ملاها،
فرماندهان و رهبران احزاب) انتقال يافت. با حضور و نفوذ اين عناصر جديد در عرصه
زندگي اجتماعي، رقابت هاي سنتي رؤساي قبايل به ستيزه گري هاي مدرن و خونين سياسي و
نظامي تبديل گرديد.
تغييرات ناگهاني در جوامع سنتي (به ويژه در جوامعي با ساختارهاي قبيله اي) عموماً
ماهيت خشونت بار و مهار ناپذير مي گيرد. به اين جهت، رهبران جديد که پس از فرو
پاشيدن رژيم نجيب الله در سال 1992 به قدرت رسيدند، با ذهن و بينش سنتي اما ابزار و
امکانات مدرن مثل "حزب" و "تفنگ" و "ايدئولوژي" به مديريت کتله هاي قومي-اجتماعي
پرداختند. اين رهبران کوشيدند با ايجاد حاکميّت هاي خودمختار، نظم و سلطه خود را
همانند خان ها بر ساير قلمروها نيز اشاعه دهند، امّا تفنگ هاي "خودکار" روابط
خونيني را در تعادل اجتماعي پديد آورده و خريطه عقده هاي فسيل شده را به گونه مهار
ناپذيري باز گشود.